پرسش :
در روز عاشورا از ياران امام حسين عليهالسلام كسي از حضرت جدا شد؟
پاسخ :
ابومِخْنَف به نقل از ضحّاك بنعبداللّه مِشْرَقي مينويسد: وقتي ديدم ياران حسين كشته شده اند و نوبت به او و خاندانش رسيده و با وي به جز سُوَيْد بنعمرو و بَشير بنعمرو حَضْرمي نمانده است، به او گفتم: اي پسر رسولخدا، نيك ميداني كه بين من و تو چه قراري بود: آن روز من گفتم: تا زماني كه جنگاوري همراه شما باشد، در راه تو مي جنگم، و اگر جنگاوري باقي نماند، اجازه داشته باشم كه بروم. شما هم به من جواب مثبت دادي. حسين گفت: راست مي گويي، اما چگونه مي روي؟ اگر مي تواني بروي، اجازه داري.
ضحّاك گويد: قبلاً، چون ديدم اسبان را پي مي كنند، اسبم را بردم و در خيمه ها پنهان كردم و برگشتم و پياده جنگيدم. آن روز در مقابل حسين دو نفر از دشمنان را كشتم و دست يكي ديگر از آنها را قطع كردم و حسين آن روز بارها به من گفت: دستانت از كار نيفتد و خدا دستانت را قطع نگرداند، خدايت از جانب خاندان پيامبر پاداش نيك دهد.
ضحّاك ميگويد: همين كه حسين اجازه داد، به سراغ اسبم رفتم و آن را از خيمه بيرون آوردم، بر آن سوار شدم و آن را زدم تا بر سر سُم بلند شد [و حركت كرد] و ميان لشكر تاختم و راه برايم گشودند. پانزده نفر از آنها مرا تعقيب كردند تا اينكه به «شُفَيَّة»، (روستايي در نزديكي ساحل فرات) رسيدم. چون به من رسيدند به سوي آنها برگشتم. كثير بنعبداللّه شَعْبِي و ايّوب بنمِشْرَح خَيْواني و قَيْس بنعبداللّه صائدي، مرا شناختند و گفتند: اين ضحّاك بنعبداللّه مِشْرَقي است، اين پسر عموي ماست، شما را به خدا دست از او برداريد. سه نفر از بنيتميم كه همراه آنها بودند قبول كردند و گفتند: آري به خدا ما درخواست برادران و اهل دعوت خود را نسبت به آنچه دوست دارند، اجابت مي كنيم و از دوستشان دست برمي داريم. چون تميميها پذيرفتند بقيه افراد نيز دست برداشتند و خدا مرا نجات داد.[1]
پی نوشتها:
[1]. طبري، تاريخ الامم و الملوك، (محقق: محمد ابوالفضل ابراهيم، بيروت، روائع التراث العربي، بيتا)ج 5، ص 444 و 445.
منبع:سایت انوار طاها
ابومِخْنَف به نقل از ضحّاك بنعبداللّه مِشْرَقي مينويسد: وقتي ديدم ياران حسين كشته شده اند و نوبت به او و خاندانش رسيده و با وي به جز سُوَيْد بنعمرو و بَشير بنعمرو حَضْرمي نمانده است، به او گفتم: اي پسر رسولخدا، نيك ميداني كه بين من و تو چه قراري بود: آن روز من گفتم: تا زماني كه جنگاوري همراه شما باشد، در راه تو مي جنگم، و اگر جنگاوري باقي نماند، اجازه داشته باشم كه بروم. شما هم به من جواب مثبت دادي. حسين گفت: راست مي گويي، اما چگونه مي روي؟ اگر مي تواني بروي، اجازه داري.
ضحّاك گويد: قبلاً، چون ديدم اسبان را پي مي كنند، اسبم را بردم و در خيمه ها پنهان كردم و برگشتم و پياده جنگيدم. آن روز در مقابل حسين دو نفر از دشمنان را كشتم و دست يكي ديگر از آنها را قطع كردم و حسين آن روز بارها به من گفت: دستانت از كار نيفتد و خدا دستانت را قطع نگرداند، خدايت از جانب خاندان پيامبر پاداش نيك دهد.
ضحّاك ميگويد: همين كه حسين اجازه داد، به سراغ اسبم رفتم و آن را از خيمه بيرون آوردم، بر آن سوار شدم و آن را زدم تا بر سر سُم بلند شد [و حركت كرد] و ميان لشكر تاختم و راه برايم گشودند. پانزده نفر از آنها مرا تعقيب كردند تا اينكه به «شُفَيَّة»، (روستايي در نزديكي ساحل فرات) رسيدم. چون به من رسيدند به سوي آنها برگشتم. كثير بنعبداللّه شَعْبِي و ايّوب بنمِشْرَح خَيْواني و قَيْس بنعبداللّه صائدي، مرا شناختند و گفتند: اين ضحّاك بنعبداللّه مِشْرَقي است، اين پسر عموي ماست، شما را به خدا دست از او برداريد. سه نفر از بنيتميم كه همراه آنها بودند قبول كردند و گفتند: آري به خدا ما درخواست برادران و اهل دعوت خود را نسبت به آنچه دوست دارند، اجابت مي كنيم و از دوستشان دست برمي داريم. چون تميميها پذيرفتند بقيه افراد نيز دست برداشتند و خدا مرا نجات داد.[1]
پی نوشتها:
[1]. طبري، تاريخ الامم و الملوك، (محقق: محمد ابوالفضل ابراهيم، بيروت، روائع التراث العربي، بيتا)ج 5، ص 444 و 445.
منبع:سایت انوار طاها