پرسش :
در مورد ايدئولوژي فكري آمريكا در خاورميانه و كشورهاي اسلامي توضيح داده و بگوئيد آيا هدف آمريكا سلطه بر كل جهان است؟
پاسخ :
استراتژي نظم نوين جهاني كه از زمان فروپاشي شوروي سابق شروع شده است، شديداً تمايل دارد كه با يك جانبه گرايي، جهان رابه سمت تك قطبي شدن پيش ببرد. از ديدگاه سياسي در نظام بين المللي، وقتي كه يك خلاء قدرتي پديدار مي شود، ديگر قدرتها سعي مي كنند كه آن را به نفع خودشان سريعا پر كنند و در واقع بعد از فروپاشي شوروي يك چنين اتفاقي افتاد و آمريكا سعي كرد كه اين خلأ قدرت را به نفع خودشان پر كنند و استراتژي نظم نوين جهاني نيز به منظور تك محوري و تك قطبي كردن جهان در راس سياست آمريكا قرار گرفت. اما اين سياست آمريكا مورد انتقاد و مخالفت كشورهاي اروپائي چين، روسيه و ملل اسلامي قرار گرفت و دشمنان آمريكا منسجم تر و مقاوم تر در برابر اين سياست ايستادگي نمودند. اين مقاومت ها در كنار يك سري انگيزه هاي ديگر باعث شدند كه واقعه 11 سپتامبر بوقوع بپيوندد. اين حادثه به اعتقاد خيلي ها يك خودزني سياسي بود كه هدف از آن رسيدن به جايگاه مورد نظر آمريكا در دنيا بود.[1]حادثه 11 سپتامبر عاملي شد در سرعت بخشيدن به هدف راهبردي آمريكا. دولتمردان واشنگتن به اين واقعيت رسيدند كه تنها منطقه اي كه در حال حاضر و بعد از فروپاشي شوروي مي تواند اهداف راهبردي آمريكا را به چالش بكشاند منطقه حساس و ژئواكونوميك خاورميانه و خليج فارس و كشورهاي اسلامي است و به تعبير غربي ها با حضور راديكاليسم اسلامي دستيابي و تسلط بر منافع انرژي اين منطقه با مقاومت مواجه خواهد شد كه در نتيجه به پروسه هژموني آمريكا در سطح جهاني ضربه خواهد زد و مانع تحقق آن خواهد شد و بر اقتصاد امريكا نيز تاثيرات منفي خواهد گذاشت و در نگاه استراتژيست هاي آمريكايي به هر طريقي شده بايد اين مانع به نفع آمريكا خاتمه يابد. آنها بعد از حادثه سپتامبر 2002م بي درنگ توجه ويژه خود را به سمت خليج فارس و خاورميانه نمودند[2] كه نمونه بارز آن را در جنگ افغانستان و عراق و تقويت اسرائيل شاهد هستيم در حقيقت شرايط رواني پس از 11 سپتامبر اين توهم را براي آمريكايي ها بوجود آورده بود كه آنها فرصت مناسبي براي اجراي طرح«تنها ابر قدرت جهان» بدست آوردهاند. اين طرح از مدتها قبل از 11 سپتامبر توسط برژينسكي مشاور سابق امنيت ملي آمريكا و هانتينگتون نظريه پرداز آمريكايي مطرح شده بود و سياستمداراني چون نيكسون رئيس جمهور سابق آمريكا بر اهميت آن تاكيد كرده بودند. با اين توضيحات بهتر است برخي از نقطه نظرات اين دو تئوريسين آمريكا كه طرح «تنها ابر قدرت جهان» را پي ريزي كرده اند را مورد دقت اجمالي قرار دهيم تا به ايدئولوژي فكري آمريكا در خاورميانه و كل دنيا بيشتر آشنا شويم:
زبيگنيو برژينسكي: او در كتاب«شطرنج بزرگ: ابر قدرت آمريكا و ملازمات ژئو استراتژيك» كه در سال 1997 ميلادي براي اولين بار به چاپ رسيد طرح تنها ابر قدرت بودن آمريكا را بيان كرده و مي نويسد: «اكنون زمان آن رسيده است كه آمريكا يك استراتژي جغرافيايي واحد، جامع و دراز مدت را براي اروپا و آسيا به عنوان يك مجموعه كامل تنظيم نموده و به آن عمل نمايد، اين ضرورت از تاثير متقابل دو عامل اساسي منتج مي شود: آمريكا امروز تنها ابر قدرت باقيمانده در جهان است و از سويي ديگر اروپا و آسيا صحنه اصلي نمايش فعاليتها مي باشند. از اين رو نحوه تقسيم قدرت در آسيا و اروپا در تفوق جهاني آمريكا و اجراي خواسته تاريخي آن از اهميت بسزايي برخوردار است. تفوق آمريكايي ها بر جهان در نحوه گسترش ويژگي هاي خويش، منحصر به فرد محسوب مي شود. اين تفوق يك سلطه طلبي از نوع جديد بوده و كمتر از يك قرن پديد آمده است. برتري ايالات متحده بيش از همه در نقش استثنايي آمريكا در منطقه اروپا و آسيا تجلي يافته است جايي كه تمامي رقباي سابق در عرصه قدرت جهاني از آنجا ريشه گرفته اند ..... تداوم و ثبات برتري جهاني آمريكا تا حدود زيادي به اين مسئله بستگي دارد كه ايالات متحده با مهمترين بازيگران در عرصه ژئواستراتژيكي در اروپا و آسيا چگونه برخورد مي كند و يا چگونه آنها را هدايت مي كند. همچنين نحوه برخورد اين بازيگران با موضوعات محوري ژئوپوليتيكي هم در اين راستا از اهميت زيادي برخوردار است. در اروپا، آلمان و فرانسه همچنان عناصر كليدي باقي خواهند ماند و آمريكا بايد سعي كند اين برج و باروهاي دمكراتيك درغرب ناحيه اروپا را براي خويش مستحكم نموده و از آنجا قدرت خويش را به ساير مناطق ناحيه مذكور گسترش دهد» او در فرازهاي ديگري از اين كتاب با تفرعن و غرور خاصي مي گويد: «امريكا اكنون داور و قاضي اروپا و آسياست و هيچ مشكل بزرگي در اين دو قاره وجود ندارد كه بدون حضور ايالات متحده و يا با عمل بر خلاف منافع اين كشور بتوان آن را حل كرد.»[3].
ساموئل هانتينگتون:[4] اين نظريه پرداز آمريكايي هم در نوشتاري نسبتا مفصل بر تك قدرتي و تك قطبي بودن دنيا و رهبري آمريكا تاكيد داشته و مي گويد: «در نظام بين الملل در دوران جنگ سرد دو ابر قدرت داشتيم كه هر يك بر بخشي از جهان مسط بود و براي گسترش نفوذ در ديگر نقاط جهان، با ديگري رقابت مي كرد.... اما امروزه تنها يك ابر قدرت وجود دارد.... در اين جهان تك قطبي يك ابر قدرت«منظور آمريكا» آن هم فارغ از قدرتهاي عمده ديگر، در كنار شمار زيادي قدرتهاي كوچك تر، نيروي برتر است كه مي تواند تك و تنها يا با همكاري ضعيف كشورهاي ديگر. و حتي بدون پشتيباني آنها به گونه اي مؤثر مسائل بزرگ بين المللي را حل و فصل كند و هيچ مجموعه اي از ديگر قدرتها نيز نتواند مانعي در برابر آن ايجاد كند» او در ادامه به تحليل روابط آمريكا با ساير كشورها و اصطكاكهاي موجود بين اين روابط پرداخته و ضمن تحليل مواضع جهان اسلام و آسيبهاي موجود در آن علت بروز خشونت در ميان مسلمانان را در اين مي داند كه: «وحدت دروني جهان اسلام ضعيف تر از ديگر تمدن هاست. شكافهاي قبيله اي مذهبي، قومي، سياسي و فرهنگي علت بروز خشونت در ميان مسلمانان است» او آمريكا را كشوري نيرومند ميداند و مينويسد: بيگمان ما قدرتمندتر از همه دوران هاي گذشته هستيم. ما به لحاظ برد قدرتمان نيز توانمندتر از هر كشور ديگري در تاريخ بشر هستيم و در آينده نزديك نيز از هر مجموعه احتمالي قدرت هاي مخالف نيرومند تر خواهيم بود». او در خطوط پاياني اين نوشتار ضمن تاكيد مجدد بر يگانه ابر قدرت بودن آمريكا به نكته ظريفي اعتراف مي كند: «در جهان معاصر، منافع آمريكا در مسايلي خاص با منافع برخي از كشورها همسان است. ليكن ايالات متحده اغلب در مسايل عمده تنها خواهد بود. شمار دوستان آمريكا اندك شمار دشمنان بالقوه فعالش بسيار خواهد بود. در واقع يگانه ابر قدرت ناگزير ابر قدرتي تنهاست، واقعيتي كه بايد زندگي كردن با آن را در جهان امروز فرا گيريم»[5] در ادامه تحليلهاي ساير مفسران سياسي را مورد نظر اجمالي قرار مي دهيم تا مشخص شود كه آمريكا هدفي جز تسلط بر همه كشورهاي جهاني ندارد.
1. كارل مسينيو: اين حقوقدان آمريكايي مي گويد: «راهبرد امنيت ملي امريكا در واقع سندي است كه دستورالعمل هاي دولت بوش را صرحا بيان مي كند. دستورالعملهايي كه مبتني بر حفظ و توسعه استيلاي نظامي و اقتصادي جهاني آمريكاست. اين راهبرد سياست رسمي بوش را بيان مي كند بدين ترتيب كه تنها ابر قدرت جهان باقي بماند.... اساس اين راهبرد اين است كه هيچ كشوري نتواند به اندازه امريكا مقتدر شود، چه از لحاظ نظامي و چه از لحاظ اقتصادي، در واقع اين راهبرد طراحي استيلاي جهاني امريكاست.»[6]
2. فوادولف: دكتراي اقتصاد و استاد دانشگاه در آمريكا در مقاله اي مي نويسد«... كشورهايي هستند كه نمي توانند يا نميخواهند از آمريكا تبعيت كنند، برخي از اين كشورها در خاورميانه قرار دارند و حضور آنها خاورميانه را به يكي از اهداف اصلي سياست تهاجمي آمريكا تبديل كرده است. دستيابي به نفت ارزان قيمت تنها نوك اين توده يخي است. اما پشت پرده، بازسازي پر آب و تاب خاورميانه هدف اصلي سياست فعلي ايالات متحده است ..... پس از فروپاشي شوروي، 10 سال بي صبرانه انتظار كشيدند تا يگانه ابر قدرت دنيا را بازسازي كنند.....»[7]
3. رابرت جي ليفتون روانشناس آمريكايي در مصاحبه ما نشريه آلماني اشپيگل به نكات بسيار جالب و شنيدني اشاره مي كند كه تعمق در كلمات او پاسخ به اين پرسش را متقن تر و كامل تر بيان مي كند« ... الان ما «امريكا» در حال نمايش خوي سلطه گري هستيم.... بسياري از آمريكايي ها سياستمداران و نيز مردم عادي دچار نوعي بيماري شده اند كه من آن را «بيماري ابر قدرتي» مي نامم. در اثر قدرت عظيم تكنيكي و نظامي امريكا در رهبري ما احساس قادر مطلق بودن به وجود آمده است... به اعتقاد من دولت ما ناگزير شكست خواهد خورد......»[8]
4. رابرت درفيوس تحليل گر مسايل سياسي در مقاله اي تحت عنوان«تاسيس امپراتوري در قرن 21» برنامه سلطه بر خاورميانه و كل دنيا را داراي نقشه اي از پيش تعيين شده در مدت حدود 30 سال مي داند و مي نويسد«از ديدگاه جنگ طلباني كه اكنون در راس قدرت آمريكا هستند، منطقه خليج فارس و خاورميانه نه تنها به دليل سهم خود در تامين نفت آمريكا بلكه به اين دليل كه به ايالات متحده اين امكان را مي دهد كه بر شريان هاي انرژي جهان قفل زده و در صورت لزوم رقيبان جهاني خود را از دسترسي به آن محروم كند، حياتي جلوه مي نمايد... جنگ طلبان حكومت غرق در اين انديشه هستند كه پايان جنگ سرد آمريكا را قادر ساخت تا اراده خود را بر جهان تحميل كند و آنهايي كه قادر هستند حوادث را با قدرت خود شكل داده و بسازند موظف به انجام اين كار هستند اين ايدئولوژي است...»[9]
5. كاندوليز رايس مشاور امنيت ملي سابق بوش و وزير امور خارجه امريكا با وقاحت تمام مي گويد: «سياست خارجي ما به طور قطع يك سياست مداخله گر است، اما اين بين الملل گرايي برخاسته از منافع ملي ماست و نه برخاسته از منافع جامعه موهوم بين المللي .... اين نقش ويژه آمريكا در گذشته بوده است و بايد بار ديگر نيز همچنان كه وارد قرن آينده مي شويم، همچنان وجود داشته باشد اگر كشوري بتواند سيطره بين المللي خود را تثبيت كند، مي تواند قواعد و نظم جديدي را در ساختار بين المللي ايجاد نمايد.»[10]
6. يكي از كارشناسان امور آمريكا در وزارت خارجه كشورمان نيز اين مسئله را مورد كنكاش قرار مي دهد و مي نويسد: «... يكي ديگر از شاخصه هاي سياست مداخله آمريكا، اهميت منافع اقتصادي است... اگر چه منطقه خليج فارس داراي ويژگي هاي ژئو استراتژيك است اما اهميت اقتصادي و انرژي آن امري عيني و بديهي است و بخشي از اهداف نظامي امريكا در خليج فارس را تامين منافع اقتصادي آن شكل مي دهد.... واقعيت آن است كه گرايش هاي استيلا جويانه آمريكا بشدت ولي با ظرافت بيشتر در دوره پس از 11 سپتامبر در منطقه خليج فارس ادامه يافته و خواهد يافت...
آمريكايي ها به دنبال استيلاي كامل بر جهان و رسيدن به عنوان رهبري دنيا هستند. از اين رو با برنامه ريزي حساب شده ابتداء بزرگترين رقيب خود يعني شوروي را متلاشي كردند. وقتي جدي ترين مانع آنها يعني كمونيسم تضعيف شد و از شوروي نيز جز شوكت گذشته چيزي باقي نماند، آنها راه را براي رهبري دنيا هموار مي ديدند. اما در اين راه با مانعي برجسته به نام اسلام و موج اسلام گرايي مواجه شده اند لذا در صدد بر آمدند اين مانع را نيز از ميان بردارند. به همين خاطر به تقويت هر چه بيشتر اسرائيل در قلب دنياي اسلام پرداختند و آنها به اين نكته رسيدند كه راه استيلاي كامل بر جهان، گرفتن نبض شريان اقتصادي دنياست. چون اگر آنها اين شريان را مالك شوند، قطعا همه كشورها محتاج آنها خواهند شد و اين خود باعث مي شود كل دنيا تحت انقياد و رهبري آمريكايي ها درآيند. لذا توجه آنها به منطقه خاورميانه و خليج فارس كه منبع تامين اقتصاد و انرژي دنيا هست جلب شد. به همين علت براي رسيدن به اين اهداف يعني 1. جلوگيري از موج اسلام گرايي و تحت سلطه در آوردن كشورهاي اسلامي بعنوان جدي ترين تهديد بعد از سقوط كمونيسم2. و دستيابي به منابع عظيم انرژي در خاورميانه بعنوان نبض اقتصاد دنيا، منتظر بهانه بودند تا آنكه جريان 11 سپتامبر را صحنه سازي كردند. پس از آن دولت بوش به بهانه اينكه اين عمل كار بنياد گرايان اسلامي است، با افكار ميليتاريستي خود منطقه خاورميانه و خليج فارس را مورد حمله و تهديد قرار داد تا اولا كشورهاي اسلامي مخالف را ترسانده و تحت انقياد خود در آورد ثانيا برخي از حكومت هايي كه تهديد جدي براي آمريكايي ها محسوب مي شدند از بين برده«مانند عراق و افغانستان» يا در محاصره تهديد قرار دهد «مثل ايران و سوريه و عربستان و ...» و ثالثا بر منبع عظيم انرژي دنيا در خليج فارس تسلط پيدا كرده تا به اين طريق سلطه جهاني و رهبري ادعايي خود بر دنيا را عملي سازد. بنابراين، ايدئولوژي فكري آمريكا كه در خاورميانه در پيش گرفته است، در حقيقت به خاطر تحت سلطه در آوردن كشورهاي اسلامي دستيابي به منبع انرژي دنيا است تا از اين طريق سلطه خود بر كل جهان را عملي سازد.
معرفي منابع جهت مطالعه بيشتر:
1. مقاله: اگر دست رقيب را نخوانيم، برژينسكي و ترجمه: عباس فتاح زاده، 19/ 1/ 82، ص 8 جام جم
2. مقاله: يكي عليه همه، سيد مهدي حسيني، روزنامه جام جم 24/ 1/ 82 ص 8
3. مصاحبه رابرت جي ليفتون: من نگران روح آمريكا هستم، روزنامه ياس نو 9/ 4/ 82 ص 9
4. مقاله بازي هاي خطرناك امپراتوري روزنامه جام جم 15/ 6/ 82 ص 8
5. آمريكا در جهان معاصر، هانتينگتون و ترجمه مجتبي اميري 4/ 5/ 82 ص 3 هفته نامه گوناگون
6. تاسيس امپراتوري در قرن 21 رابرت درفيوس جام جم 23/ 1/ 82 ص 6
7. ساجدي، احمد، جورج واشنگتن تاجورج بوش"اول ـ انتشارات محراب قلم ـ تهران 1370
8. كتاب قدرت و اصول خاطرات برژينسكي ترجمه مرضيه ساقيان ـ دفتر مطالعات سياسي و بين المللي تهران 1379.
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . هفته نامه لثارات، 3/ 10/ 82 ص 5
[2] . جام جم، 28/ 7/ 1381 ص 13
[3] . براي مطالعه بخشهايي از اين كتاب مي توانيد به روزنامه جام جم 19/ 1/ 1382 ص 8 مراجعه بفرماييد.
[4] . اين شخص چند سال پيش تئوري برخورد تمدنها را مطرح كرده بود. همين نظريه موجب شد تا رئيس جمهور محترم كشور ما در مقابل اين تئوري نظريه گفتگوي تمدن ها را مطرح كنند كه اين طرح ايشان مورد اجماع جهاني قرار گرفته و تحسين شد.
[5] . هفته نامه گوناگون، مقاله آمريكا در جهان، معاصر نوشته هانتينگتون و ترجمه اميري، مجتبي 4/ 5/ 82، ش 24، ص 3
[6] . جام جم، 1/ 11/ 81 ص 8
[7] . همان، 15/ 6/ 82 ص 8
[8] . روزنامه ياس نو، بخش انديشه، ص 9، 9/ 4/ 82،
[9] . جام جم، 23/ 1/ 82، ص 6
استراتژي نظم نوين جهاني كه از زمان فروپاشي شوروي سابق شروع شده است، شديداً تمايل دارد كه با يك جانبه گرايي، جهان رابه سمت تك قطبي شدن پيش ببرد. از ديدگاه سياسي در نظام بين المللي، وقتي كه يك خلاء قدرتي پديدار مي شود، ديگر قدرتها سعي مي كنند كه آن را به نفع خودشان سريعا پر كنند و در واقع بعد از فروپاشي شوروي يك چنين اتفاقي افتاد و آمريكا سعي كرد كه اين خلأ قدرت را به نفع خودشان پر كنند و استراتژي نظم نوين جهاني نيز به منظور تك محوري و تك قطبي كردن جهان در راس سياست آمريكا قرار گرفت. اما اين سياست آمريكا مورد انتقاد و مخالفت كشورهاي اروپائي چين، روسيه و ملل اسلامي قرار گرفت و دشمنان آمريكا منسجم تر و مقاوم تر در برابر اين سياست ايستادگي نمودند. اين مقاومت ها در كنار يك سري انگيزه هاي ديگر باعث شدند كه واقعه 11 سپتامبر بوقوع بپيوندد. اين حادثه به اعتقاد خيلي ها يك خودزني سياسي بود كه هدف از آن رسيدن به جايگاه مورد نظر آمريكا در دنيا بود.[1]حادثه 11 سپتامبر عاملي شد در سرعت بخشيدن به هدف راهبردي آمريكا. دولتمردان واشنگتن به اين واقعيت رسيدند كه تنها منطقه اي كه در حال حاضر و بعد از فروپاشي شوروي مي تواند اهداف راهبردي آمريكا را به چالش بكشاند منطقه حساس و ژئواكونوميك خاورميانه و خليج فارس و كشورهاي اسلامي است و به تعبير غربي ها با حضور راديكاليسم اسلامي دستيابي و تسلط بر منافع انرژي اين منطقه با مقاومت مواجه خواهد شد كه در نتيجه به پروسه هژموني آمريكا در سطح جهاني ضربه خواهد زد و مانع تحقق آن خواهد شد و بر اقتصاد امريكا نيز تاثيرات منفي خواهد گذاشت و در نگاه استراتژيست هاي آمريكايي به هر طريقي شده بايد اين مانع به نفع آمريكا خاتمه يابد. آنها بعد از حادثه سپتامبر 2002م بي درنگ توجه ويژه خود را به سمت خليج فارس و خاورميانه نمودند[2] كه نمونه بارز آن را در جنگ افغانستان و عراق و تقويت اسرائيل شاهد هستيم در حقيقت شرايط رواني پس از 11 سپتامبر اين توهم را براي آمريكايي ها بوجود آورده بود كه آنها فرصت مناسبي براي اجراي طرح«تنها ابر قدرت جهان» بدست آوردهاند. اين طرح از مدتها قبل از 11 سپتامبر توسط برژينسكي مشاور سابق امنيت ملي آمريكا و هانتينگتون نظريه پرداز آمريكايي مطرح شده بود و سياستمداراني چون نيكسون رئيس جمهور سابق آمريكا بر اهميت آن تاكيد كرده بودند. با اين توضيحات بهتر است برخي از نقطه نظرات اين دو تئوريسين آمريكا كه طرح «تنها ابر قدرت جهان» را پي ريزي كرده اند را مورد دقت اجمالي قرار دهيم تا به ايدئولوژي فكري آمريكا در خاورميانه و كل دنيا بيشتر آشنا شويم:
زبيگنيو برژينسكي: او در كتاب«شطرنج بزرگ: ابر قدرت آمريكا و ملازمات ژئو استراتژيك» كه در سال 1997 ميلادي براي اولين بار به چاپ رسيد طرح تنها ابر قدرت بودن آمريكا را بيان كرده و مي نويسد: «اكنون زمان آن رسيده است كه آمريكا يك استراتژي جغرافيايي واحد، جامع و دراز مدت را براي اروپا و آسيا به عنوان يك مجموعه كامل تنظيم نموده و به آن عمل نمايد، اين ضرورت از تاثير متقابل دو عامل اساسي منتج مي شود: آمريكا امروز تنها ابر قدرت باقيمانده در جهان است و از سويي ديگر اروپا و آسيا صحنه اصلي نمايش فعاليتها مي باشند. از اين رو نحوه تقسيم قدرت در آسيا و اروپا در تفوق جهاني آمريكا و اجراي خواسته تاريخي آن از اهميت بسزايي برخوردار است. تفوق آمريكايي ها بر جهان در نحوه گسترش ويژگي هاي خويش، منحصر به فرد محسوب مي شود. اين تفوق يك سلطه طلبي از نوع جديد بوده و كمتر از يك قرن پديد آمده است. برتري ايالات متحده بيش از همه در نقش استثنايي آمريكا در منطقه اروپا و آسيا تجلي يافته است جايي كه تمامي رقباي سابق در عرصه قدرت جهاني از آنجا ريشه گرفته اند ..... تداوم و ثبات برتري جهاني آمريكا تا حدود زيادي به اين مسئله بستگي دارد كه ايالات متحده با مهمترين بازيگران در عرصه ژئواستراتژيكي در اروپا و آسيا چگونه برخورد مي كند و يا چگونه آنها را هدايت مي كند. همچنين نحوه برخورد اين بازيگران با موضوعات محوري ژئوپوليتيكي هم در اين راستا از اهميت زيادي برخوردار است. در اروپا، آلمان و فرانسه همچنان عناصر كليدي باقي خواهند ماند و آمريكا بايد سعي كند اين برج و باروهاي دمكراتيك درغرب ناحيه اروپا را براي خويش مستحكم نموده و از آنجا قدرت خويش را به ساير مناطق ناحيه مذكور گسترش دهد» او در فرازهاي ديگري از اين كتاب با تفرعن و غرور خاصي مي گويد: «امريكا اكنون داور و قاضي اروپا و آسياست و هيچ مشكل بزرگي در اين دو قاره وجود ندارد كه بدون حضور ايالات متحده و يا با عمل بر خلاف منافع اين كشور بتوان آن را حل كرد.»[3].
ساموئل هانتينگتون:[4] اين نظريه پرداز آمريكايي هم در نوشتاري نسبتا مفصل بر تك قدرتي و تك قطبي بودن دنيا و رهبري آمريكا تاكيد داشته و مي گويد: «در نظام بين الملل در دوران جنگ سرد دو ابر قدرت داشتيم كه هر يك بر بخشي از جهان مسط بود و براي گسترش نفوذ در ديگر نقاط جهان، با ديگري رقابت مي كرد.... اما امروزه تنها يك ابر قدرت وجود دارد.... در اين جهان تك قطبي يك ابر قدرت«منظور آمريكا» آن هم فارغ از قدرتهاي عمده ديگر، در كنار شمار زيادي قدرتهاي كوچك تر، نيروي برتر است كه مي تواند تك و تنها يا با همكاري ضعيف كشورهاي ديگر. و حتي بدون پشتيباني آنها به گونه اي مؤثر مسائل بزرگ بين المللي را حل و فصل كند و هيچ مجموعه اي از ديگر قدرتها نيز نتواند مانعي در برابر آن ايجاد كند» او در ادامه به تحليل روابط آمريكا با ساير كشورها و اصطكاكهاي موجود بين اين روابط پرداخته و ضمن تحليل مواضع جهان اسلام و آسيبهاي موجود در آن علت بروز خشونت در ميان مسلمانان را در اين مي داند كه: «وحدت دروني جهان اسلام ضعيف تر از ديگر تمدن هاست. شكافهاي قبيله اي مذهبي، قومي، سياسي و فرهنگي علت بروز خشونت در ميان مسلمانان است» او آمريكا را كشوري نيرومند ميداند و مينويسد: بيگمان ما قدرتمندتر از همه دوران هاي گذشته هستيم. ما به لحاظ برد قدرتمان نيز توانمندتر از هر كشور ديگري در تاريخ بشر هستيم و در آينده نزديك نيز از هر مجموعه احتمالي قدرت هاي مخالف نيرومند تر خواهيم بود». او در خطوط پاياني اين نوشتار ضمن تاكيد مجدد بر يگانه ابر قدرت بودن آمريكا به نكته ظريفي اعتراف مي كند: «در جهان معاصر، منافع آمريكا در مسايلي خاص با منافع برخي از كشورها همسان است. ليكن ايالات متحده اغلب در مسايل عمده تنها خواهد بود. شمار دوستان آمريكا اندك شمار دشمنان بالقوه فعالش بسيار خواهد بود. در واقع يگانه ابر قدرت ناگزير ابر قدرتي تنهاست، واقعيتي كه بايد زندگي كردن با آن را در جهان امروز فرا گيريم»[5] در ادامه تحليلهاي ساير مفسران سياسي را مورد نظر اجمالي قرار مي دهيم تا مشخص شود كه آمريكا هدفي جز تسلط بر همه كشورهاي جهاني ندارد.
1. كارل مسينيو: اين حقوقدان آمريكايي مي گويد: «راهبرد امنيت ملي امريكا در واقع سندي است كه دستورالعمل هاي دولت بوش را صرحا بيان مي كند. دستورالعملهايي كه مبتني بر حفظ و توسعه استيلاي نظامي و اقتصادي جهاني آمريكاست. اين راهبرد سياست رسمي بوش را بيان مي كند بدين ترتيب كه تنها ابر قدرت جهان باقي بماند.... اساس اين راهبرد اين است كه هيچ كشوري نتواند به اندازه امريكا مقتدر شود، چه از لحاظ نظامي و چه از لحاظ اقتصادي، در واقع اين راهبرد طراحي استيلاي جهاني امريكاست.»[6]
2. فوادولف: دكتراي اقتصاد و استاد دانشگاه در آمريكا در مقاله اي مي نويسد«... كشورهايي هستند كه نمي توانند يا نميخواهند از آمريكا تبعيت كنند، برخي از اين كشورها در خاورميانه قرار دارند و حضور آنها خاورميانه را به يكي از اهداف اصلي سياست تهاجمي آمريكا تبديل كرده است. دستيابي به نفت ارزان قيمت تنها نوك اين توده يخي است. اما پشت پرده، بازسازي پر آب و تاب خاورميانه هدف اصلي سياست فعلي ايالات متحده است ..... پس از فروپاشي شوروي، 10 سال بي صبرانه انتظار كشيدند تا يگانه ابر قدرت دنيا را بازسازي كنند.....»[7]
3. رابرت جي ليفتون روانشناس آمريكايي در مصاحبه ما نشريه آلماني اشپيگل به نكات بسيار جالب و شنيدني اشاره مي كند كه تعمق در كلمات او پاسخ به اين پرسش را متقن تر و كامل تر بيان مي كند« ... الان ما «امريكا» در حال نمايش خوي سلطه گري هستيم.... بسياري از آمريكايي ها سياستمداران و نيز مردم عادي دچار نوعي بيماري شده اند كه من آن را «بيماري ابر قدرتي» مي نامم. در اثر قدرت عظيم تكنيكي و نظامي امريكا در رهبري ما احساس قادر مطلق بودن به وجود آمده است... به اعتقاد من دولت ما ناگزير شكست خواهد خورد......»[8]
4. رابرت درفيوس تحليل گر مسايل سياسي در مقاله اي تحت عنوان«تاسيس امپراتوري در قرن 21» برنامه سلطه بر خاورميانه و كل دنيا را داراي نقشه اي از پيش تعيين شده در مدت حدود 30 سال مي داند و مي نويسد«از ديدگاه جنگ طلباني كه اكنون در راس قدرت آمريكا هستند، منطقه خليج فارس و خاورميانه نه تنها به دليل سهم خود در تامين نفت آمريكا بلكه به اين دليل كه به ايالات متحده اين امكان را مي دهد كه بر شريان هاي انرژي جهان قفل زده و در صورت لزوم رقيبان جهاني خود را از دسترسي به آن محروم كند، حياتي جلوه مي نمايد... جنگ طلبان حكومت غرق در اين انديشه هستند كه پايان جنگ سرد آمريكا را قادر ساخت تا اراده خود را بر جهان تحميل كند و آنهايي كه قادر هستند حوادث را با قدرت خود شكل داده و بسازند موظف به انجام اين كار هستند اين ايدئولوژي است...»[9]
5. كاندوليز رايس مشاور امنيت ملي سابق بوش و وزير امور خارجه امريكا با وقاحت تمام مي گويد: «سياست خارجي ما به طور قطع يك سياست مداخله گر است، اما اين بين الملل گرايي برخاسته از منافع ملي ماست و نه برخاسته از منافع جامعه موهوم بين المللي .... اين نقش ويژه آمريكا در گذشته بوده است و بايد بار ديگر نيز همچنان كه وارد قرن آينده مي شويم، همچنان وجود داشته باشد اگر كشوري بتواند سيطره بين المللي خود را تثبيت كند، مي تواند قواعد و نظم جديدي را در ساختار بين المللي ايجاد نمايد.»[10]
6. يكي از كارشناسان امور آمريكا در وزارت خارجه كشورمان نيز اين مسئله را مورد كنكاش قرار مي دهد و مي نويسد: «... يكي ديگر از شاخصه هاي سياست مداخله آمريكا، اهميت منافع اقتصادي است... اگر چه منطقه خليج فارس داراي ويژگي هاي ژئو استراتژيك است اما اهميت اقتصادي و انرژي آن امري عيني و بديهي است و بخشي از اهداف نظامي امريكا در خليج فارس را تامين منافع اقتصادي آن شكل مي دهد.... واقعيت آن است كه گرايش هاي استيلا جويانه آمريكا بشدت ولي با ظرافت بيشتر در دوره پس از 11 سپتامبر در منطقه خليج فارس ادامه يافته و خواهد يافت...
آمريكايي ها به دنبال استيلاي كامل بر جهان و رسيدن به عنوان رهبري دنيا هستند. از اين رو با برنامه ريزي حساب شده ابتداء بزرگترين رقيب خود يعني شوروي را متلاشي كردند. وقتي جدي ترين مانع آنها يعني كمونيسم تضعيف شد و از شوروي نيز جز شوكت گذشته چيزي باقي نماند، آنها راه را براي رهبري دنيا هموار مي ديدند. اما در اين راه با مانعي برجسته به نام اسلام و موج اسلام گرايي مواجه شده اند لذا در صدد بر آمدند اين مانع را نيز از ميان بردارند. به همين خاطر به تقويت هر چه بيشتر اسرائيل در قلب دنياي اسلام پرداختند و آنها به اين نكته رسيدند كه راه استيلاي كامل بر جهان، گرفتن نبض شريان اقتصادي دنياست. چون اگر آنها اين شريان را مالك شوند، قطعا همه كشورها محتاج آنها خواهند شد و اين خود باعث مي شود كل دنيا تحت انقياد و رهبري آمريكايي ها درآيند. لذا توجه آنها به منطقه خاورميانه و خليج فارس كه منبع تامين اقتصاد و انرژي دنيا هست جلب شد. به همين علت براي رسيدن به اين اهداف يعني 1. جلوگيري از موج اسلام گرايي و تحت سلطه در آوردن كشورهاي اسلامي بعنوان جدي ترين تهديد بعد از سقوط كمونيسم2. و دستيابي به منابع عظيم انرژي در خاورميانه بعنوان نبض اقتصاد دنيا، منتظر بهانه بودند تا آنكه جريان 11 سپتامبر را صحنه سازي كردند. پس از آن دولت بوش به بهانه اينكه اين عمل كار بنياد گرايان اسلامي است، با افكار ميليتاريستي خود منطقه خاورميانه و خليج فارس را مورد حمله و تهديد قرار داد تا اولا كشورهاي اسلامي مخالف را ترسانده و تحت انقياد خود در آورد ثانيا برخي از حكومت هايي كه تهديد جدي براي آمريكايي ها محسوب مي شدند از بين برده«مانند عراق و افغانستان» يا در محاصره تهديد قرار دهد «مثل ايران و سوريه و عربستان و ...» و ثالثا بر منبع عظيم انرژي دنيا در خليج فارس تسلط پيدا كرده تا به اين طريق سلطه جهاني و رهبري ادعايي خود بر دنيا را عملي سازد. بنابراين، ايدئولوژي فكري آمريكا كه در خاورميانه در پيش گرفته است، در حقيقت به خاطر تحت سلطه در آوردن كشورهاي اسلامي دستيابي به منبع انرژي دنيا است تا از اين طريق سلطه خود بر كل جهان را عملي سازد.
معرفي منابع جهت مطالعه بيشتر:
1. مقاله: اگر دست رقيب را نخوانيم، برژينسكي و ترجمه: عباس فتاح زاده، 19/ 1/ 82، ص 8 جام جم
2. مقاله: يكي عليه همه، سيد مهدي حسيني، روزنامه جام جم 24/ 1/ 82 ص 8
3. مصاحبه رابرت جي ليفتون: من نگران روح آمريكا هستم، روزنامه ياس نو 9/ 4/ 82 ص 9
4. مقاله بازي هاي خطرناك امپراتوري روزنامه جام جم 15/ 6/ 82 ص 8
5. آمريكا در جهان معاصر، هانتينگتون و ترجمه مجتبي اميري 4/ 5/ 82 ص 3 هفته نامه گوناگون
6. تاسيس امپراتوري در قرن 21 رابرت درفيوس جام جم 23/ 1/ 82 ص 6
7. ساجدي، احمد، جورج واشنگتن تاجورج بوش"اول ـ انتشارات محراب قلم ـ تهران 1370
8. كتاب قدرت و اصول خاطرات برژينسكي ترجمه مرضيه ساقيان ـ دفتر مطالعات سياسي و بين المللي تهران 1379.
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . هفته نامه لثارات، 3/ 10/ 82 ص 5
[2] . جام جم، 28/ 7/ 1381 ص 13
[3] . براي مطالعه بخشهايي از اين كتاب مي توانيد به روزنامه جام جم 19/ 1/ 1382 ص 8 مراجعه بفرماييد.
[4] . اين شخص چند سال پيش تئوري برخورد تمدنها را مطرح كرده بود. همين نظريه موجب شد تا رئيس جمهور محترم كشور ما در مقابل اين تئوري نظريه گفتگوي تمدن ها را مطرح كنند كه اين طرح ايشان مورد اجماع جهاني قرار گرفته و تحسين شد.
[5] . هفته نامه گوناگون، مقاله آمريكا در جهان، معاصر نوشته هانتينگتون و ترجمه اميري، مجتبي 4/ 5/ 82، ش 24، ص 3
[6] . جام جم، 1/ 11/ 81 ص 8
[7] . همان، 15/ 6/ 82 ص 8
[8] . روزنامه ياس نو، بخش انديشه، ص 9، 9/ 4/ 82،
[9] . جام جم، 23/ 1/ 82، ص 6