پرسش :
اگر روح انسان بعد از مرگ باقى است در كجا و چگونه است؟
پاسخ :
مسئله ى بقاى روح، رابطه ى تنگاتنگى با استقلال و اصالت روح دارد؛ چون اگر روح مستقل باشد، مى تواند بعد از مرگِ بدن باقى بماند، ولى اگر تابع ماده و از خواص بدن باشد، با نابودى بدن روح نيز نابود مى شود؛ مثلا خواص فيزيكى و شيميايى جسم و سلول هاى مغز و اعصاب، با مرگ و نابودى تن، از كار افتاده و نابود مى شوند؛ درست مانند روح حيوانى و نباتى كه مجموعه اى از نموّ، تغذيه، توليد مثل، حس و حركت است، كه با نابودى جسم و تن نابود مى شوند.[1]
دلايلى كه بر اثبات وجود و تجرّد روح آورده شد، به خوبى اصالت و استقلال روح انسانى را ثابت مى كند. اين حقيقت هر گاه با قطع نظر از جسم مورد مطالعه قرار گيرد، «روح» ناميده مى شود و هر گاه در ارتباط با جسم و تن و اثرگذارى و اثرپذيرى ميان آن دو مورد مطالعه قرار گيرد، «روان» يا «نفس» ناميده مى شود.
مادى ها و تمام مكاتب فكرى هرگز منكر اصل وجود روح، به معناى روان، نيستند؛ به همين دليل روان شناسى (پسيكولوژى) و روان كاوى (پسيكاناليزم) را به عنوان دو علم مثبت و اثرگذار مى شناسند؛[2] ولى فلاسفه ى مادى «روان» را محصول همين تن و فعل و انفعالات آن (آثار فيزيكى و شيميايى بدن) مى دانند؛ در مقابل، فلاسفه ى روحيون روح و روان را جوهر مستقل و جدا از جسم و تن مى دانند.
در نهضت اخير غرب، تب ماديگرى بالا گرفت، امور ماوراى طبيعت، مانند خدا، فرشته، روح و ديگر عوالم غيبى مورد شك و ترديد قرار گرفت. اواخر قرن نوزدهم ورق برگشت و با پيدايش دانش هايى نظير «اسپريتيسم» (ارتباط با ارواح)، «هيپنوتيسم» (خواب مصنوعى)، «تله پاتى» (انتقال و ارتباط فكر ميان دو شخص از راه دور) و...، غرور ماديگرى شكست تا آن كه در آغاز قرن بيستم مسئله ى بقاى ارواح و ارتباط با آن، چهره ى حسى و ملموس پيدا كرد.[3]
دلايل فلسفى، كلامى و عقلىِ تجرّد روح بيان شد؛ براى تكميل بحث، به دليل بقاى روح پس از مرگ هم اشاره مى شود:
براى اثبات روح و تجرد آن از جسم دلايل روشنى ذكر شد. بوعلى سينا با استفاده از همين مقدمه مى فرمايد:
از آن جا كه نفس جداى از جسم و مجرّد است و جسم فقط وسيله ى روح در تصرف و كسب كمالات است، پس قطع علاقه ى آن با جسم موجب فنا و نابودى آن نمى شود.[4]
حكما نيز بعد از اثبات اين مطلب كه جسم علت پيدايش نفس و روح انسان نيست، مى گويند:
گسسته شدن پيوند جسم با روح نمى تواند نابودى روح را به دنبال داشته باشد.[5]
استدلال حكماى الهى چنين است: جسم اگر علت نفس (از جمله روح انسانى) باشد، بالاخره در يكى از اقسام چهارگانه ى عليّت بايد باشد و چون هيچ قسم عليت وجودى براى جسم نسبت به نفس متصور نيست،[6] پس اصل علت بودن جسم براى نفس باطل مى شود:
1. علت فاعلى: جسم نمى تواند علت موُجِده (پديدآورنده و وجوددهنده) براى نفس باشد؛ چون اگر جسم به تنهايى چنين توانى داشته باشد، تمام اجسام بايد جان دار و ذى روح باشند و اين خلاف وجدان و مشاهده ى عينى ماست؛ و اگر جسم به كمك و ضميمه ى چيزى ديگر، مانند صورت مادّيه و... چنين توانى را پيدا كند، فقط در صورتى اثر و كنش دارد كه با معلول و شىء اثرپذير ارتباط و تماس فيزيكى داشته باشد، چون يكى از شرايط عمومى اثرگذارىِ فاعل هاى مادى، وجود ارتباط و تماس است؛ و اين شرط ميان جسم و نفس در ابتداى امر منتفى است، چون نفس يك امر مجرّد و غير مادى است؛ به علاوه، ماده و صورت مادى اش ضعيف تر از موجودات مجرد (ولو مجرد ناقص) هستند، و ضعيف و فاقد كمال، نمى تواند كمال آفرين باشد.
2. علت مادى: در بحث حقيقت روح و اثبات تجرّد آن، مشروحاً بيان شد كه نفسْ در ذات خود موجودى مجرد و بى نياز از ماده است (هر چند در مقام كنش و واكنش به گونه اى نيازمند ماده است) و بى نيازى، نشانه ى عدم معلوليت نسبت به آن چيزى است كه از او بى نياز است.
3 و 4. علت صورى و غايى: صورت، يعنى فعليت و حالت برتر، غايت نيز نوعى شرافت و برترى در مقايسه ى ميان جسم و نفس است؛ برترى، فعليت و شدّت با نفس است، پس اگر عليتى در كار باشد، مناسب است نفس علت صورى يا غايى باشد، نه جسم.
با اين بيان روشن شد كه جسم نمى تواند هيچ گونه علّيتى نسبت به نفس داشته باشد، پس نابودىِ يكى نابودى ديگرى را به دنبال ندارد[7]. شايان ذكر است كه علت هستى بخشِ روح انسان و سبب آن، موجودى غير مادى و بى نياز از ماديات، بلكه يك امر قدسى (عقل فعّال) است.[8]
پی نوشتها:
[1]. ناصر مكارم شيرازى، پيام قرآن، ج 5، ص 287.
[2]. همان، ص 289، و احمد زمرديان، حقيقت روح، ص 100.
[3]. حقيقت روح، ص 220 و جعفر سبحانى، اصالت روح، ص 63.
[4]. ابوعلى سينا، الاشارات و التنبهات، ج 3، ص 264.
[5]. صدرالدين محمد شيرازى، الحكمة المتعالية، ج 8، ص 380 ـ 383.
[6]. نفسيّت نفس و تدبيريّت آن نسبت به بدن، ذاتى و داخل ماهيت آن است؛ امر عارضى نيست تا محتاج علت باشد. منتهى روح و نفس، وقتى به تدبيرگرى و نفسانيّت متصرف مى شود كه بدنى باشد؛ بنابراين اگر مى گويد بدن علت مادى براى روح يا نفس است، مراد در مفهوم و اضافه است؛ مانند ذات خدا و صفات او كه تغاير مفهومى و اتحاد مصداقى دارند. الحكمة المتعاليه ج 8، ص 383.
[7]. ر.ك: صدرالدين محمد شيرازى، الحكمة المتعالية، ج 8، ص 380 ـ 381.
[8]. ر.ك: همان، 397 ـ 398.
منبع: آخرين سفر، رحيم لطيفى، انتشارات مركز مديريت حوزه علميه قم (1385)
مسئله ى بقاى روح، رابطه ى تنگاتنگى با استقلال و اصالت روح دارد؛ چون اگر روح مستقل باشد، مى تواند بعد از مرگِ بدن باقى بماند، ولى اگر تابع ماده و از خواص بدن باشد، با نابودى بدن روح نيز نابود مى شود؛ مثلا خواص فيزيكى و شيميايى جسم و سلول هاى مغز و اعصاب، با مرگ و نابودى تن، از كار افتاده و نابود مى شوند؛ درست مانند روح حيوانى و نباتى كه مجموعه اى از نموّ، تغذيه، توليد مثل، حس و حركت است، كه با نابودى جسم و تن نابود مى شوند.[1]
دلايلى كه بر اثبات وجود و تجرّد روح آورده شد، به خوبى اصالت و استقلال روح انسانى را ثابت مى كند. اين حقيقت هر گاه با قطع نظر از جسم مورد مطالعه قرار گيرد، «روح» ناميده مى شود و هر گاه در ارتباط با جسم و تن و اثرگذارى و اثرپذيرى ميان آن دو مورد مطالعه قرار گيرد، «روان» يا «نفس» ناميده مى شود.
مادى ها و تمام مكاتب فكرى هرگز منكر اصل وجود روح، به معناى روان، نيستند؛ به همين دليل روان شناسى (پسيكولوژى) و روان كاوى (پسيكاناليزم) را به عنوان دو علم مثبت و اثرگذار مى شناسند؛[2] ولى فلاسفه ى مادى «روان» را محصول همين تن و فعل و انفعالات آن (آثار فيزيكى و شيميايى بدن) مى دانند؛ در مقابل، فلاسفه ى روحيون روح و روان را جوهر مستقل و جدا از جسم و تن مى دانند.
در نهضت اخير غرب، تب ماديگرى بالا گرفت، امور ماوراى طبيعت، مانند خدا، فرشته، روح و ديگر عوالم غيبى مورد شك و ترديد قرار گرفت. اواخر قرن نوزدهم ورق برگشت و با پيدايش دانش هايى نظير «اسپريتيسم» (ارتباط با ارواح)، «هيپنوتيسم» (خواب مصنوعى)، «تله پاتى» (انتقال و ارتباط فكر ميان دو شخص از راه دور) و...، غرور ماديگرى شكست تا آن كه در آغاز قرن بيستم مسئله ى بقاى ارواح و ارتباط با آن، چهره ى حسى و ملموس پيدا كرد.[3]
دلايل فلسفى، كلامى و عقلىِ تجرّد روح بيان شد؛ براى تكميل بحث، به دليل بقاى روح پس از مرگ هم اشاره مى شود:
براى اثبات روح و تجرد آن از جسم دلايل روشنى ذكر شد. بوعلى سينا با استفاده از همين مقدمه مى فرمايد:
از آن جا كه نفس جداى از جسم و مجرّد است و جسم فقط وسيله ى روح در تصرف و كسب كمالات است، پس قطع علاقه ى آن با جسم موجب فنا و نابودى آن نمى شود.[4]
حكما نيز بعد از اثبات اين مطلب كه جسم علت پيدايش نفس و روح انسان نيست، مى گويند:
گسسته شدن پيوند جسم با روح نمى تواند نابودى روح را به دنبال داشته باشد.[5]
استدلال حكماى الهى چنين است: جسم اگر علت نفس (از جمله روح انسانى) باشد، بالاخره در يكى از اقسام چهارگانه ى عليّت بايد باشد و چون هيچ قسم عليت وجودى براى جسم نسبت به نفس متصور نيست،[6] پس اصل علت بودن جسم براى نفس باطل مى شود:
1. علت فاعلى: جسم نمى تواند علت موُجِده (پديدآورنده و وجوددهنده) براى نفس باشد؛ چون اگر جسم به تنهايى چنين توانى داشته باشد، تمام اجسام بايد جان دار و ذى روح باشند و اين خلاف وجدان و مشاهده ى عينى ماست؛ و اگر جسم به كمك و ضميمه ى چيزى ديگر، مانند صورت مادّيه و... چنين توانى را پيدا كند، فقط در صورتى اثر و كنش دارد كه با معلول و شىء اثرپذير ارتباط و تماس فيزيكى داشته باشد، چون يكى از شرايط عمومى اثرگذارىِ فاعل هاى مادى، وجود ارتباط و تماس است؛ و اين شرط ميان جسم و نفس در ابتداى امر منتفى است، چون نفس يك امر مجرّد و غير مادى است؛ به علاوه، ماده و صورت مادى اش ضعيف تر از موجودات مجرد (ولو مجرد ناقص) هستند، و ضعيف و فاقد كمال، نمى تواند كمال آفرين باشد.
2. علت مادى: در بحث حقيقت روح و اثبات تجرّد آن، مشروحاً بيان شد كه نفسْ در ذات خود موجودى مجرد و بى نياز از ماده است (هر چند در مقام كنش و واكنش به گونه اى نيازمند ماده است) و بى نيازى، نشانه ى عدم معلوليت نسبت به آن چيزى است كه از او بى نياز است.
3 و 4. علت صورى و غايى: صورت، يعنى فعليت و حالت برتر، غايت نيز نوعى شرافت و برترى در مقايسه ى ميان جسم و نفس است؛ برترى، فعليت و شدّت با نفس است، پس اگر عليتى در كار باشد، مناسب است نفس علت صورى يا غايى باشد، نه جسم.
با اين بيان روشن شد كه جسم نمى تواند هيچ گونه علّيتى نسبت به نفس داشته باشد، پس نابودىِ يكى نابودى ديگرى را به دنبال ندارد[7]. شايان ذكر است كه علت هستى بخشِ روح انسان و سبب آن، موجودى غير مادى و بى نياز از ماديات، بلكه يك امر قدسى (عقل فعّال) است.[8]
پی نوشتها:
[1]. ناصر مكارم شيرازى، پيام قرآن، ج 5، ص 287.
[2]. همان، ص 289، و احمد زمرديان، حقيقت روح، ص 100.
[3]. حقيقت روح، ص 220 و جعفر سبحانى، اصالت روح، ص 63.
[4]. ابوعلى سينا، الاشارات و التنبهات، ج 3، ص 264.
[5]. صدرالدين محمد شيرازى، الحكمة المتعالية، ج 8، ص 380 ـ 383.
[6]. نفسيّت نفس و تدبيريّت آن نسبت به بدن، ذاتى و داخل ماهيت آن است؛ امر عارضى نيست تا محتاج علت باشد. منتهى روح و نفس، وقتى به تدبيرگرى و نفسانيّت متصرف مى شود كه بدنى باشد؛ بنابراين اگر مى گويد بدن علت مادى براى روح يا نفس است، مراد در مفهوم و اضافه است؛ مانند ذات خدا و صفات او كه تغاير مفهومى و اتحاد مصداقى دارند. الحكمة المتعاليه ج 8، ص 383.
[7]. ر.ك: صدرالدين محمد شيرازى، الحكمة المتعالية، ج 8، ص 380 ـ 381.
[8]. ر.ك: همان، 397 ـ 398.
منبع: آخرين سفر، رحيم لطيفى، انتشارات مركز مديريت حوزه علميه قم (1385)