پرسش :
آيا وقتي كه انسان مي ميرد جسم آن نيز به روح آن مي پيوندد كه در پيشگاه خداوند متعال حاضر شود يانه ؟ شرح مختصري درباره محاسبه جسم و روح در پيشگاه خداوند را توصيف كنيد ؟
پاسخ :
براى روشن شدن پاسخ صحيح و معقول لازم است، به دو نكته مهم توجه كنيم:
نكته اول. سنخيت روح و بدن؛ذرات بدنى انسان، داراى يك ارتباط تكوينى با روح است كه اين ارتباط، معلول اتحادى است كه در زندگى دنيايى با تعلق روح به بدن پيش مىآيد؛ يعنى، با تعلق روح به بدن در دنيا، اتحاد خاصى ميان آن دو به وجود مىآيد و با ادامه اين تعلق تا پايان عمر دنيايى هر انسان، وابستگى روح و بدن به يكديگر شديدتر و كاملتر شده و تثبيت مىشود و در نتيجه، ارتباط مخصوصى ميان روح و بدن تحقق مىيابد.
اين نحوه اتحاد به صورتى است كه آثار روح در بدن و خصوصيات بدن در روح اثر مىگذارد. اين نوع ارتباط و سنخيت و وجود يك سلسله خصوصيات مشترك ميان روح و بدن -كه آن دو را به يكديگر مرتبط كرده و پيوند مىدهد- يك امر تكوينى و واقعى است.
نكته دوم. بقاى اين سنخيت؛اين نحو ارتباط تكوينى، نه تنها با جدا شدن روح از بدن از بين نمىرود؛ بلكه حتى با عارض شدن تحوّلات و تبدّلات در بدن و روح هم معدوم نمىگردد؛ يعنى، پس از جدا شدن روح از بدن و پس از تبدّلِ بدن به خاك، اين سنخيت در ذرّات و اجزاى خاكى باقى مىماند و ذرات خاكى حامل آن است.
همچنين روح هم با تحوّلاتى كه در برزخ به تناسب خود برايش رخ مىدهد، حامل اين سنخيت است. بنابراين، ارتباط تكوينى موجود ميان روح و جسم هر انسانى، با تغييرات و تبدّلاتى كه براى هر دو پيش مىآيد و بر اساس لزوم و ضرورت تحوّل - كه بايد هم پيش بيايد - از بين نرفته و باقى است.
حال اين تبدّل، مثلاً تبدّل جسم به خاك باشد، يا تبديل ديگر و چه اين تحوّل يك بار باشد، يا چند بار و به صورت تغييرات متوالى و چه تحوّل در ناحيه روح به تناسب آن باشد، يا در جانب بدن؛ در هر صورتى، روح و جسم با يكديگر ارتباط و سنخيت داشته و خواهند داشت.
بر اساس اين دو نكته؛ در يك مرحله بايد دوباره روح به بدن تعلق بگيرد و مجدداً بدن براى روح باشد؛ يعنى، در اول حشر و پس از «نفخه احيا»، هر روحى به سوى ذرات بدن خود و ذرات هم به سوى روح خود كشيده مىشود و با وجود تحوّلاتى در هر دو جانب، باز روح، جسم خود را و جسم، روح خود را پيدا مىكند و در يك شرايط خاص، بر پايه همين سنخيت موجود ميان روح و ذرات بدنى، دوباره ذرات بدنى به صورت بدن در مىآيد و به طرف روح كشيده مىشود. روح نيز به سوى اين ذرات كشيده مىشود و دوباره با هم اتحاد پيدا مىكنند.
امّا براى ورود به عالم قيامت بايد روح و جسم، با تحولاتى قابليت ورود را كسب كنند؛ زيرا بدن مادى و روح برزخى و در مجموع موجودات و عوالم وجود، احكام و آثار و خواص خود را داشته؛ با اين خصوصيتها با عالم حشر و عوالم بالاتر از آن و احكام و آثار آنها نمىسازد و با آنها متناسب نيست بنابراين، بايد تمام هستى و از جمله بدن خاكى و روح برزخى، اين نقايص و خصايص را از دست داده و خصوصيات جديدى را كسب كند.
دوام بهشتها و جهنمها، نعمتها و عذابها و زوالناپذيرى آنها و نيز آثار متعدد و خاص آن عوالم - كه از آيات و روايات استفاده مىشود - مانند نفى آثار سوءِ خوردن و آشاميدن، نفى بعضى از عوارض نامطلوب از انسانهاى بهشتى، نفى پيرى و شكستگى و مريضى و نظاير آنها، سوختن بدن و در عين حال باقى بودن بدن، همه گوياى اين حقيقت است كه عالم حشر، قوانين و احكام خاص خود را دارد و به كلى با نظامهاى ديگر - از جمله نظام دنيوى و برزخى - متفاوت است. از اين رو بايد مجموعه هستى و موجودات، سنخيت جريان آن نظام را پيدا كنند.
در حقيقت «نفخه اول» براى محو چنين نقايصى است كه ريشه در وجهالخلقى موجودات دارد. حتى با اين نفخه، - چنان كه توضيح داده شد - نظام برزخى و نظامهاى بالاتر و موجودات در آن - از جمله مجرداتى چون ملائكه - باطل و فانى مىگردنداين توضيح لازم است كه ما يك باطن نداريم، بلكه باطنها داريم. برزخ ظهور يك باطن و مرتبهاى از مراتب باطنهاى دنياست و بالاتر از اين باطن، باطنهاى ديگرى نيز وجود دارد. حتى خود قيامت هم داراى مراتب و باطنها است و يك باطن ندارد. با توجه به اين حقيقت اين كه گفته مىشود، با نفخ اول نظام برزخى و نظامهاى بالاتر كه آنها نيز باطن نظام برزخى و محيط بر آن بوده، محو و باطل مىگردند، منافاتى با باطن بودن آنها براى نظامهاى پايينتر ندارد، بلكه در سير تكاملى هر نظام و وجودى بايد اين مراحل طى شود و با از ميان رفتن باطن مرتبه پايينتر، باطن برتر و بالاترى به ظهور رسد.و با نفخه دوم و ظهور جنبه «وجهاللهى» قابليت حضور در محشر را مىيابند. بنابراين، با نفخ اول، بدنى كه در عالم خاكى و نظام دنيوى است، نقايص خود را از دست داده، سر فصل خاصى را در تداوم حركت خود پشت سر مىگذارد.
روح نيز با نفخ اول، در عالم برزخ با بطلان و محو شدن جنبه «خلقى»، در آن عالم تحوّل اساسى پيدا كرده، مرتبهاى چشمگير و ممتاز را در ادامه حركت خود، شاهد است و با «نفخه احيا»، جسم و بدن مادى - مانند همه ماديات و اجسام ديگر - با جنبه «وجهاللهى» ظاهر مىگردند. روح نيز همچون موجودات برزخى و مجرد، با تحوّل جدّى بارز شده و بدن و روح با قوانين جديد و خاص نظام حشر و از دست دادن نقايص خود، پيوند دوباره مىيابند.
قرآن و احاديث، با تعابير گوناگون به اين حقيقت اشاره دارند كه: «جسم و روح» به تبع همه موجودات ديگر، تحوّل اساسى پيدا مىكنند و با محو و بطلان نقايص و وجهه خلقى خود، با ويژگى جديد و مخصوص به عالم قيامت با نفخه دوم، با جنبه «الهى» خود ظاهر و بارز مىگردند.
هر روحى به سوى جسم خود و هر جسمى به سوى روح خود كشيده شده، به هم ديگر مىرسند. آيات قرآن، حكايتگر اين واقعيتاند كه ذرات بدن و جسم، قبل از پيوند دوباره روح و بدن، با تحوّل كلى عالم متحوّل مىگردد. به بيان ديگر، بر اساس بيان قرآن كريم، ذرات بدن خاكى و زمينى هر انسانى، همگام با همه زمين و اجزا و قطعات آن و همگام با همه نظام مادى و موجودات آن، مبدّل گشته و به صورت ديگرى - كه صورت بالاتر، كاملتر و لطيفتر است - درمىآيد.
در اين تحوّل كلى نظام مادى - كه داراى مراحل، مراتب و به صورت تدريجى است - موجودات سرابى كه حق و حقيقت مىنمايند، زايل و هلاك مىگردند و باطن و حقيقت آنها كه در پشت حجاب وجودات فعلى و سرابى قرار گرفته - به ظهور مىرسد؛ باطنهايى كه در واقع، آن سوى زمين و آسمانها و موجودات آنها است؛ آن سويى كه به حق مرتبط و به حق قائم بوده و از او است و نشان دهنده اوست.
ذرات بدن خاكى انسان نيز در پرتو اين تحوّل اساسى، متحوّل گشته، چهره واقعىاش - كه به طرف حضرت حق و از او است - تجلّى مىكند.
بايد توجه داشت كه اين تحوّل، به عينيّت ذرات بدن ما لطمه نمىزند؛ بلكه اين ذرات همان است؛ امّا تكامل يافته. بدن مادى تبديل به خاك شده و در تحوّل كلى عالم، صورت خاك را از دست مىدهد و صورت - مثلاً موجى - به خود گرفته، به ذرات لطيفترى درمىآيد.
اين تبدّل، تغيير ماهوى نيست؛ بلكه بدن در سيرتكاملى خود، تبديل به خاك مىشود و پس از آن، از مرحله خاكى گذشته و به صورت ذرات لطيفترى مىآيد و نواقص خود را جا مىگذارد. بايد توجه داشت كه تحوّل يك دور يا چند دور، تفاوتى ندارد و به هويت و عينيت بدن و اين همانى انسان، خللى وارد نمىسازد.
سپس از اين چنين ذرات بدنىاى - كه با وجود بالاتر و با وجود حقيقى جلوهگر شده است - بدن ساخته مىشود؛ يعنى، اين ذرات پس از يافتن اين وجود حقيقى و جنبه «وجهاللهى» به صورت بدن در مىآيد و بر اساس سنخيت موجود ميان بدن و روح، آن دو با يكديگر متحد مىشوند و در محشر حاضر مىگردند.
امّا نكته حائز اهميت و دقت آن كه بدن اخروى در عين اين كه همين جسم و بدن است از همان ذرات بدنى هر انسانى، بدن اخروى او تشكيل شده است و همان ذرات است كه پس از تبدّلاتى به صورت بدن جديد درآمده است؛ در عين حال در اثر همين تبدّلات، داراى احكام و آثار جديد و ديگرى مىشود كه قبلاً نداشت و يكى از عمدهترين آنها اين است كه به اقتضاى روح آدمى، بدن درست مىشود. اگر روح، روحى باشد كه انسانيت خود را از دست نداده باشد، آن بدن به شكل انسان مىشود و با روح متحد مىگردد. امّا اگر روح، روحى باشد كه مسخ شده و در حقيقت اوصاف حيوانى يافته است، بدن هم به صورت همان حيوانى كه خصلتش بر روح غلبه كرده، درمىآيد و با روح متحد مىشود.
حضرت رسول(ص) به همين حقيقت اشاره كرده، فرمودهاند: «در اول حشر، ذرات بدن به اقتضاى روح، بدن مىشود و از اين رو، برخى از انسانها به صورت ميمون و خوك و حتى با چهرههاى بدتر از آن دو محشور مىگردند».
سرّ اين مسأله همان است كه رسول اكرم(ص) به آن اشاره كردند كه ذرات به اقتضاى روح، بدن مىگردد. به عنوان مثال در همين عالم دنيوى نيز چنين است؛ يعنى، مواد اوليه نظام مادى - از آب، خاك، هوا و نور - به اقتضاى روح در اين بدنها شكل پيدا مىكند. آب كه وارد بدن مىشود و تحليل مىگردد، به اقتضاى روح ما - كه انسانى است - شكل بدن انسانى مىگيرد؛ ولى در بدن حيوان به شكل حيوان مىشود.
روح عقرب اقتضا مىكند كه آب، بدن عقربى درست كند. هوايى هم كه استنشاق مىكنيم، چنين است. هر روحى اين هوا را به شكل و اقتضاى خود در مىآورد. از اين رو، در نظام قيامت كه داراى احكام و آثار خاص خود است، اگر روح انسانيت باقى نبود، اين ذرات لطيف بدنى، جسمى به اقتضاى همان روح خواهد ساخت و سپس با آن، بر اساس ارتباط تكوينى كه ميان روح و جسم وجود دارد متحد خواهد شد.
در پايان، روايتى را كه بيانگر چگونگى ظهور روح و بدن در عالم حشر بوده و حكايتگر گوشهاى از حقيقت پيوند دوباره روح و بدن است، نقل مىكنيم:
در كتاب احتجاج از امام صادق(ع) نقل شده كه فرمود: «حقيقت آن است كه روح در جايگاه [ و قالب] خويش قرار گرفته است: [ عالم برزخ] روح نيكوكار در روشنايى (نور) و گشايش است و روح بدكار در تنگنا و تاريكى. بدن [ پس از مرگ ]به خاك تبديل مىشود، چنانكه از آن، آفريده شده بود و بدنهايى كه درندگان و كرمها خورده و پاره پاره كرده [ و آنها را دفع كردهاند] همه [ اينها ]در خاك، نزد كسى كه از علم او ذرهاى در تاريكىهاى زمين پوشيده نيست و عدد و وزن اشيا را مىداند (يعنى خداوند سبحان) محفوظ مىماند.
خاك روحانيان [ و كسانى كه ملكوتى و الهىاند و از دنيا بريده و رو به خدا آوردهاند، مانند مؤمنان و مخلصان ]همچون طلا در ميان خاك است؛ پس هنگامى كه زمان برانگيختن فرا رسد، بر زمين باران زندگى [ كه باران خاصى بوده و از اين بارانهاى معمولى نبوده، بلكه با تحوّل زمين و آسمانها، آن باران نيز متحوّل و باران خاصى شده است ]مىبارد و زمين مىرويد [ و رشد مخصوصى پيدا مىكند ]و سپس به شدت هم چون تكان خوردن مَشك حركت مىكند.
خاك آدمى مانند طلاى به دست آمده از خاك شسته شده با آب و [ همچون ]كره برآمده از شير زده شده مىگردد. پس خاك هر بدنى جمع شده، به اذن خداوند توانا، به مكان روح منتقل مىگردد و سپس صورتها به اذن خداوند صورتگر و صورت دهنده، مانند هيأتهاى خود، باز مىگردند و روح در آنها وارد مىشود؛ چنان [ اين اتحاد و پيوند دوباره روح و بدن] به كمال [ دوباره ]ساخته مىگردد كه كسى از خود، چيزى را انكار نمىكند».... قال [ الصادق(ع)]: «انّ الروح مقيمة فى مكانها روح المحسنين فى ضياء و فسحة و روح المسىء فى ضيق و ظلمة و البدن يصير ترابا منه خلق و ما تقذف به السباع و الهوام من اجوافها فما اكلته و مزقته كل ذلك فى التراب محفوظ عند من لايعزب عنه مثقال ذرة فى ظلمات الارض و يعلم عدد الاشياء و وزنها و ان تراب الروحانيين بمنزلة الذهب فى التراب، فاذا كان حين البعث مطرت الارض فتربوا الارض ثم تمخض مخض السقاء فيصير تراب البشر كمصير الذهب من التراب اذا غسل بالماء و الزبد من اللبن اذا مخض فيجتمع تراب كل قالب فينقل باذن الله تعالى الى حيث الروح فتعود الصور باذن المصور كهيئتها و تلج الروح فيها فاذاً قد استوى لاينكر من نفس شيئاً» (بحارالانوار، ج 7، ص 38، روايت 5؛ ر.ك: قيام قيامت، صص 74 - 84).
جامع اين ذرهها خورشيد بود
بىغذا اجزات را داند ربود
آن زمانى كه درآيى تو ز خواب هوش و حس رفته را خواند شتاب
تا بدانى كان ازو غايب نشد
باز آيد چون بفرمايد كه عُدْ
( مثنوى معنوى، دفتر سوم، ابيات 1760 - 1762.)
موقف «حساب» بسترى است براى رهايى انسان مؤمن از گناهان و تعلّقات ودلبستگىها. براى آنكه روشن شود اين تزكيه چگونه است، به جا است كه در آيات و روايات تأمل نموده و اشارات آنها را در اين باب بررسى كنيم.
در يك تقسيمبندى كلى، گرفتارىها براى سالك الى الله - كه بايد از آنها پاك شود - دو دسته است:
يك. لغزشها و گناهان كه در مجموع نشانگر روح مخالفت با حق است؛
دوم. دلبستگىها، وابستگىها و تعلقات به غير خدا كه هر كدام شكل خاصى دارند.
حال ممكن است كسى هم گرفتار گناهان و تعلقات باشد و يا فقط در تعلقات اسير باشد. پس بايد با استمداد از آيات و روايات و مكاشفات ارباب كشف، تأمل كرد و ديد كه تسويه و تطهير اين دو دسته چگونه است.
گروه اول؛ از نوع انسانى است كه در مجموع در راه خدا و مطيع او بوده و مجموع صحيفه عملش به سوى حق چرخش داشته است، و نيز به خدا ايمان داشته و او را مىخواسته؛ ولى لغزشها و گناهانى داشته است؛ نسبت به آلودگىهاى روحىاش هميشه يك نوع ناراحتى دارد. او ايمان به خدا و به معاد دارد و مىداند كه گناهان حاجب بوده و عقاب و جزا خواهند داشت. اگر چنين فردى موفق به توبه نگشت، پس از عبور از ميزان در موقف حساب، با ندامت خاصى از كردار، اوصاف و اخلاق زشت خود و انزجار از آنها در سرّ وجودش، توقف خواهد كرد.
اين مخالفتها موجب مىشود كه در آنجا معذّب به عذابهايى باشد كه به تدريج و مرور، او را پاك سازد تا آن سرّ خداخواهىاش تمامى وجودش را فرا گرفته و به بروز و ظهور رسد. به بيان ديگر - كسى كه گناه مىكند، چون از گناهش ناراحت است، در موقف حساب عذابى مىبيند كه اين عذاب، باطن و عمق ندارد؛ مثلاً با طبقه اعلاى جهنم كه باطن ندارد روبهرو خواهد بود.
در روايتى آمده است: «حضرت موسىبن جعفر(ع) مىفرمايد: خداوند مخلد نمىكند در آتش، مگر اهل كفر و انكار و گمراهان و مشركان را [ كه اينان هميشه در آتش خواهند بود] و از مؤمنان كسى كه از گناهان كبيره دورى كرده است؛ از او از گناهان صغيره[ اش ]پرسش نمىشود [ و در اين رابطه بازخواست و معذّب نخواهد شد؛ چرا كه خداوند متعال در قرآن مىفرمايد: ]«اگر از گناهان بزرگى كه از آن[ ها] نهى شدهايد دورى گزينيد، بدىهاى شما را از شما مىزداييم و شما را در جايگاهى ارجمند درمىآوريم».نساء (4)، آيه 31.
[ محمد بن ابى عمير راوى اين روايت مىگويد] به موسى بن جعفر(ع) گفتم: اى پسر رسول خدا: پس شفاعت براى كدام يك از گناهكاران واجب است [ و شفاعت كجاست و براى كيست]؟ [ امام كاظم(ع) در پاسخ] فرمود: پدرم از پدرانش، ازعلى(ع) نقل كردهاند كه فرمود: شنيدم رسول الله(ص) مىفرمود: به درستى شفاعتم براى صاحبان گناهان كبيره از امتم است؛ اما نيكوكاران [ و آنان كه معصيت نكرده و گناهى ندارند] پس برايشان راهى [ به شفاعت ]نخواهد بود. [ چرا كه شفاعت به معناى بردن از مقامى به مقام بالاتر است و آنان كه گناه نداشته و آلوده نيستند ديگر نياز به مددكار نخواهند داشت].
ابن ابىعمير گفت: به موسى بن جعفر(ع) گفتم: اى پسر رسول خدا! شفاعت براى صاحبان گناهان كبيره چگونه است و حال آنكه خداوندى كه يادش متعالى باد [ در قرآن ]مىفرمايد: «و جز براى كسى كه [ خدا] رضايت دهد، شفاعت نمىكنند و خود از بيم او هراسانند»انبياء (21)، آيه 28.و كسى كه مرتكب گناهان كبيره مىشود، مرضىّ خداوند نيست.
[ امام كاظم(ع) در پاسخ] فرمود: اى پدر احمد! هيچ مؤمنى نيست كه مرتكب گناهى شود، مگر آنكه آن را بد دانسته و نسبت به انجام آن پشيمان باشد؛ [ چرا كه در سرّ وجودش خدا را مىخواهد و به قيامت و جزا نيز معتقد است و مىداند كه ارتكاب گناه موجب آتش و عذاب مىگردد. ازاينرو با انجام گناه، نادم و پشيمان مىشود] و حضرت نبى(ص) فرمود: «كسى كه ندامت دارد، براى توبه كفايت مىكند» و [ در ادامه امام كاظم(ع)] فرمود: [ كسى كه كار خوب و نيكش او را مسرور و خوشحال ساخته و كار بد و زشتش او را ناراحت مىكند، مؤمن است.
پس كسى كه بر گناهى كه مرتكب شده پشيمان نباشد، مؤمن نيست و شفاعت براى او واجب نخواهد بود و او ظلم كننده [ به خويش] است، و خداوند كه يادش متعالى باد [ در قرآن] مىفرمايد: «براى ستمگران نه يارى است و نه شفاعتگرى كه مورد اطاعت باشد»غافر (40)، آيه 18.[ ابن ابى عمير مىگويد:] به امام(ع) گفتم: اى پسر رسول خدا! چگونه كسى كه بر گناهى كه مرتكب شده پشيمان نيست، مؤمن نمىباشد؟ [ در پاسخ] فرمود:
اى پدر احمد! احدى نيست كه گناهى كبيره انجام دهد و حال آنكه بداند او بر آن معاقب خواهد شد، مگر آنكه بر آنچه مرتكب شده، پشيمان شود و هنگامى كه پشيمان شد، توبه كننده بوده و مستحق شفاعت [ خواهد بود] و هنگامى كه پشيمان نشود، بر گناهى كه مرتكب شده [ در واقع] اصرار بر گناه دارد و اصراركننده بر گناه، مشمول مغفرت نمىشود؛ چون كه او مؤمن نيست به عقوبت آنچه مرتكب شده است و اگر به عقوبت و جزاى آن ايمان داشت، پشيمان مىشد».عن محمد بن ابى عمير، قال: سمعت موسى بن جعفر عليهما السلام يقول: لا يخلد الله فى النار الا اهل الكفر و الجحود و اهل الضلال و الشرك، و من اجتنب الكبائر من المؤمنين لم يسأل من الصغائر، قال الله تبارك و تعالى «ان تجتنبوا كبائر ماتنهون عنه نكفر عنكم سيئاتكم و ندخلكم مدخلا كريما» «قال: فقلت له: يا بن رسول الله فالشفاعة لمن تجب من المؤمنين؟ قال: حدثنى ابى عن آبائه، عن على عليهم السلام قال: سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله يقول: انما شفاعتى لاهل الكبائر من امتى، فاما المحسنون منهم فما عليهم من سبيل» قال ابن ابى عمير، فقلت له: يابن رسول الله فكيف تكون الشفاعة لاهل الكبائر و الله تعالى ذكره يقول: «و لا يشفعون الا لمن ارتضيت و هم من خشيته مشفقون» و من يرتكب الكبائر لايكون مرتضى، فقال: يا ابا احمد ما من مؤمن يرتكب ذنباً الا ساءهُ ذلك و ندم عليه، و قد قال النّبىّ صلى الله عليه و آله: «كفى بالندم توبه» و قال عليه السلام: «من سرته حسنته و سائته سيّئته فهو مؤمن» فمن لم يندم على ذنب يرتكبه فليس بمؤمن و لم تجب له الشفاعة و كان ظالماً و الله تعالى ذكره يقول: «ما للظالمين من حميم و لا شفيع يطاع» فقلت له: يابن رسول الله و كيف لايكون مؤمناً من لم يندم على ذنب يرتكبه؟ فقال يا ابا احمد ما من احد يرتكب كبيرة من المعاصى و هو يعلم انه سيعاقب عليها الا ندم على ما ارتكب و متى ندم كان تائباً مستحقاً للشفاعة، و متى لم يندم عليها كان مصراً و المصر لا يغفر له لانّه غير مؤمن بعقوبة ما ارتكب
با تأمل در نكات اين روايت، روشن مىشود آن دسته از انسانهايى كه در مجموع رو به سوى خدا دارند؛ ولى آلودگىها و گناهانى نيز دارند؛ در سرّ وجودشان از كردار زشت خود پشيماناند، چون معتقد به جزا بوده و مىدانند كه عقوبت اين گناه را خواهند ديد.
اين دسته در موقف «حساب» بايد پاك شوند و اين پاكى، با فشارها و آتشها همراه خواهد بود واز همان زمانِ روبهرو شدن با عذابها، پشيمانى آنان از كردار زشت خود آغاز مىشود و اين عذابها به تدريج او را از آلودگىها و گناهان خلاص مىكند، مگر اينكه شفاعت به سراغ انسان بيايد و عذابها زودتر تمام شود.
دو. گروهى از انسانها مخالفت با حضرت حق ندارند و آلوده به گناه نيستند و يا اگر آلوده هم بودهاند، توبه حقيقى كردهاند؛ اما دلبستگىها، وابستگىها و تعلقاتى دارند. گروهى نيز در عالم حشر از گناهان پاك شده و مرتبه قبل را طى كردهاند. اين دسته نيز براى باريابى به مقام محضر قدس ربوبى، بايد قلب خود را از غير خدا تطهير كنند؛ زيرا رسيدن به خدا با نفى غير است (لا اله الا الله).
اما تزكيه از تعلقات در مرحله دوم چگونه است؟ اين چگونگى با توجه به دو مطلب ذيل روشن مىشود:
الف. دستهاى از آيات قرآن بيانگر اين حقيقتاند كه انسانها، در زندگى دنيايى در ظلمتها قرار گرفتهاند؛ چه متوجه به آن باشند چه توجه نداشته باشند؛ يعنى، تاريكىهايى كه برخى فوق بعضى ديگر است و اين ظلمتها توأم با وحشتها و نابينايىها است: (اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ)؛بقره (2)، آيه 257.«خداوند سرور كسانى است كه ايمان آوردهاند، آنان را از تاريكىها به سوى روشنايى مىبرد».
اين آيه يك امر حقيقى و واقعى را بيان مىكند، نه يك مسأله اعتبارى را و آن اينكه ما در ظلمتيم؛ اگر هدايت يافتيم و تحت ولايت خدا قرار گرفتيم، آنگاه از تاريكىها خارج مىشويم.
ب. از مجموع آيات و روايات چنين استفاده مىشود كه تاريكىها، از تعلق، دلبستگى و وابستگى به دنيا ناشى مىشود ودر واقع تعلقات به غير خدا، با انحا و اشكال متفاوت، خود همان ظلمتها است.
دلبستگى به شهرت، مقام، زن، فرزند، مال و... زنجيرهايى نامريى است كه ما را به خود بستهاند و به قعر تاريكىها مىبرند و ما نيز در آنها فانى گشتهايم و چون فانى در آنها گشتهايم، نابينا بوده و در تاريكى فرو رفتهايم. به صورتى دلبسته و محو تعلقات هستيم كه نمىتوانيم يك يا چند دقيقه در نماز حضور قلب داشته باشيم؛ طورى ما را به سوى خود كشيده و بردهاند كه هر چه تضرع مىكنيم و متوسل مىشويم كه لحظاتى در نماز متوجه حضرت حق باشيم، نمىگذارند و ذهن و دلمان را به اين طرف و آن طرف مىبرند.
خلق را بنگر كه چون ظلمانىاند
در متاع فانيى چون فانىاند
مثنوى معنوى، دفتر چهارم، بيت 2032.
و چون وابستگان به دنيا از آب شور آن نوشيدند و خود را فانى در آن ساخته و در ظلمتها قرار دادند، نابينا و كوراند.
تا فزايد كورى از شورابها
زآن كه آب شور افزايد عمى
اهل دنيا زآن سبب اعمى دلند
شارب شورابهى آب و گلند
همان، دفتر پنجم، ابيات 814 و 815.
براى اهل باطن - كه در همين زندگى دنيايى بايد از اين مراحل عبور كنند - باطن ظلمتها كشف مىشود و در خلوتهاى خود و مكاشفات و مشاهدات خويش، باطن تاريكىها روشن مىشود و در اين هنگام نالهها دارند كه: (إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ). اما چون در سلوك و در صدد انقطاع هستند، گاهى يك نقطه اميدى از انوار خداوند متعال يا اهلبيت(ع) تابش مىكند؛ گاهى مانند ستاره، زمانى مانند شعله آتش، گاهى مانند ماه و وقتى مانند آفتاب.
همينطور با تحمل فشارها و رياضتها عوالم را با مكاشفات مىبينند و مىگذرند تا به عوالم نورى برسند واز عوالم تاريكى رهايى يابند و اين موقعى است كه از تعلقها دست برداشته و در دل - جز عشق خدا - چيز ديگرى باقى نمانده باشد.
اما انسانهايى كه در دنيا دست از تعلق به غير خدا برنداشته و در دل تعلقاتى به غير خدا دارند؛ به اندازه تعلقات در موقف «حساب» با قرار گرفتن در ظلمتها، وحشتها و لوازم آن، رنجها و مشقتها خواهند ديد.
از طرفى چون در مجموع رو به خدا داشتهاند، عوالم قرب وجود نورى و موجودات نورى و عوالم بهجت و سرور را مىبينند. از سوى ديگر، به جهت تعلقات، در ظلمتها قرار دارند تا آنكه پس از ديدن فشارها و حساب پس دادنها و دل از اين تعلّقات كندنها، تزكيه شده و قابليت ورود به عالم نور را پيدا مىكنند؛ زيرا انسان وابسته و دل بسته، نمىتواند خدا را ببيند.
پس بگفتندش كه تو بر تخت جاه
چون همى جويى ملاقات اله
همان، دفتر چهارم، بيت 834.
گفتنى است استفاده از برخى امور دنيوى در حد ضرورت و رفع احتياجات اوليه، دلبستگى و علقه نخواهد بود و استفاده از آنها در حد لزوم، حتى محاسبه هم نخواهد شد. چنان كه امام صادق(ع) فرمود: «بنده مؤمن بر سه چيز محاسبه نمىشود: غذايى كه مىخورد، لباسى كه مىپوشد و زن صالحى كه كمك كار او بوده و با او خود را از حرام حفظ مىكند»«عَنْ اَبى عَبدِاللَّهِ عَلَيْهِ السَّلامُ قالَ: ثَلاثَةُ اَشياءٍ لايُحاسَبُ الْعَبْدُ الْمُؤمِنُ عَلَيْهِنَّ: طَعامٌ يَأكُلُهُ وَثَوبٌ يَلْبِسُهُ وَ زَوْجَةٌ صالِحَةٌ تَعاوَنَهُ وَ يُحْصِنُ بِها فَرْجَهُ» (بحارالانوار، ج 7، ص 265، ح 23).پس كسى كه در حد ضرورت بپوشد، در حد ضرورت غذا بخورد و در حدّ ضرورت ازدواج كند، اين امور جزء علقههاى دنيايى محسوب نخواهد شد و از اين امور در اين حد، مورد حسابرسى قرار نخواهد گرفت. اما اگر به بيش از ضرورت اقدام كرد، معلوم مىشود كه به امور دنيوى علقه داشته و از اين جهت محاسبه خواهد شد.
براى آنكه چگونگى تزكيه از تعلّقات در موقف «حساب» روشنتر شود، تنها به ذكر يك روايت اكتفا مىكنيم.
امام صادق(ع) فرمود: «هنگامى كه روز قيامت شد، دو بنده مؤمنى كه هر دو از اهل بهشتاند، در موقف حساب براى حسابرسى توقف مىكنند: [ يكى از آنها كسى است كه ]در دنيا فقير بوده [ و مالى نداشته است و ديگرى فردى است كه ]در دنيا غنى بوده، پس فقير مىگويد: پروردگارا! بر چه چيزى توقف داده شدهام؟ قسم به عزتت! خود مىدانى حكومتى [ و رياستى ]ندادى كه عدالت يا ظلم كنم، مالى روزى نساختى كه حقوق محرومان را داده باشم يا نداده باشم، رزق من هم تنها به اندازه كفافى بود كه مىدانى و براى من مقدّر ساخته بودى [ در مقام پاسخ ]خداوند - جل جلاله - مىفرمايد:
«بنده من راست مىگويد، راه را باز كنيد تا به بهشت داخل شود [ چرا كه اين فقير چيزى ندارد تا به آنها تعلقى داشته باشد]». فرد غنى مىماند [ در حالى كه] به قدرى از او عرق مىريزد كه اگر چهل شتر از آن بخورند، سيراب مىشوند [ شايد اين عرق ريختن اشاره به شرمندگى او در برابر حضرت حق باشد كه يكى از فشارهاى موقف حساب است]، سپس [ بعد از فشار] داخل بهشت مىشود. فقيرى [ كه قبلاً به بهشت رفته بود] به غنى مىگويد: چه چيزى تو را حبس كرد [ و معطل نمود] غنى مىگويد: طول حسابرسى. مدام و به صورت ثابت هى چيزى پس از چيزى [ پيش] مىآمد و من مشمول مغفرت قرار مىگرفتم، سپس از چيز ديگرى سؤال مىشد تا آنكه خداوند فروپوشاند مرا در رحمتش و مرا به توبه كنندگان ملحق فرمود...».«عَنِ الصادِقِ جَعفَرِبنِ محمدٍ عَلَيهِما السَّلامُ قالَ: اِذا كانَ يَومُ الْقِيامَةِ وَقَفَ عَبْدانِ مُؤْمِنانِ لِلْحِسابِ كِلاهُما مِنْ اَهْلِ الْجَنَّةِ. فَقيرٌ فِى الدُّنيا وَ غَنِىٌّ فِى الدُّنْيا فَيَقُولُ الْفَقيرُ، يا رَبِّ عَلى ما اَوْقَفُ؟ فَوَ عَزَّتِكَ اِنَّكَ لَتَعْلَمُ اَنَّكَ لَمْ تُوَلِّنى وَلايَةً فَاَعْدِلَ فيها اَوْ أُجُور وَ لَمْ تَرْزُقَنى مالاً فَأَدّى مِنْهُ حَقّاً اَوْ أَمْنَعُ وَلا كانَ رِزْقى يأتينى مِنْها اِلاّ كِفافاً عَلى ما عَلِمْتَ وَ قَدَّرْتَ لى، فَيَقُولُ اللَّهُ جَلَّ جَلالَهُ: صَدَقَ عَبْدى خَلُّوا مِنْهُ يَدْخِلُ الْجَنَّةَ وَ يَبْقَى الآخِرَ حَتّى يَسيلَ مِنْهُ الْعَرَقَ ما لَوْ شَرَبَهُ اَرْبَعُونَ بَعيراً لَكَفاها، ثُمَّ يَدْخُلُ الْجَنَّةَ، فَيَقُولُ لَهُ الْفَقيرُ: طُولُ الْحِسابِ ما زالَ الشَّىْءُ يَجيئُنى بَعْدَ الشَّىْءِ يَغْفِرُلى، ثُمَّ اُسْأَلُ عَنْ شَىءٍ آخَرَ حَتّى تَغَمَّدَنِىَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ مِنْهُ بِرَحْمَةٍ وَالْحَقَنى بِالتَّائِبينَ»؛ (بحارالانوار، ج 7، ص 259، ح 4).
اين روايت به خوبى بيانگر اين حقيقت است كه مصايبى كه به صورت مدام، براى فرد غنى پيش مىآيد، تا به صورت تدريجى مشمول غفران الهى قرار گرفته و داخل بهشت گردد؛ به جهت پاك شدن از وابستگىها، رنگها و تعلقاتى بوده كه به امور دنيوى و غيرخدايى داشته است. البته گرچه در اين روايت، به فقير و غنى اشاره شده، ولى سياق آن به خوبى دلالت بر اين واقعيت دارد كه مسأله اصلى، تعلق به امور دنيوى است، نه داشتن مال. پس ممكن است كسى غنى باشد؛ ولى هيچ تعلقى به دنيا و مال خود نداشته باشد. آنچه اين حديث مىگويد، در مورد فقير منقطع و غنى غيرمنقطع از علايق دنيايى است.ر.ك: مواقف حشر، صص 72 - 87.
www.morsalat.com
براى روشن شدن پاسخ صحيح و معقول لازم است، به دو نكته مهم توجه كنيم:
نكته اول. سنخيت روح و بدن؛ذرات بدنى انسان، داراى يك ارتباط تكوينى با روح است كه اين ارتباط، معلول اتحادى است كه در زندگى دنيايى با تعلق روح به بدن پيش مىآيد؛ يعنى، با تعلق روح به بدن در دنيا، اتحاد خاصى ميان آن دو به وجود مىآيد و با ادامه اين تعلق تا پايان عمر دنيايى هر انسان، وابستگى روح و بدن به يكديگر شديدتر و كاملتر شده و تثبيت مىشود و در نتيجه، ارتباط مخصوصى ميان روح و بدن تحقق مىيابد.
اين نحوه اتحاد به صورتى است كه آثار روح در بدن و خصوصيات بدن در روح اثر مىگذارد. اين نوع ارتباط و سنخيت و وجود يك سلسله خصوصيات مشترك ميان روح و بدن -كه آن دو را به يكديگر مرتبط كرده و پيوند مىدهد- يك امر تكوينى و واقعى است.
نكته دوم. بقاى اين سنخيت؛اين نحو ارتباط تكوينى، نه تنها با جدا شدن روح از بدن از بين نمىرود؛ بلكه حتى با عارض شدن تحوّلات و تبدّلات در بدن و روح هم معدوم نمىگردد؛ يعنى، پس از جدا شدن روح از بدن و پس از تبدّلِ بدن به خاك، اين سنخيت در ذرّات و اجزاى خاكى باقى مىماند و ذرات خاكى حامل آن است.
همچنين روح هم با تحوّلاتى كه در برزخ به تناسب خود برايش رخ مىدهد، حامل اين سنخيت است. بنابراين، ارتباط تكوينى موجود ميان روح و جسم هر انسانى، با تغييرات و تبدّلاتى كه براى هر دو پيش مىآيد و بر اساس لزوم و ضرورت تحوّل - كه بايد هم پيش بيايد - از بين نرفته و باقى است.
حال اين تبدّل، مثلاً تبدّل جسم به خاك باشد، يا تبديل ديگر و چه اين تحوّل يك بار باشد، يا چند بار و به صورت تغييرات متوالى و چه تحوّل در ناحيه روح به تناسب آن باشد، يا در جانب بدن؛ در هر صورتى، روح و جسم با يكديگر ارتباط و سنخيت داشته و خواهند داشت.
بر اساس اين دو نكته؛ در يك مرحله بايد دوباره روح به بدن تعلق بگيرد و مجدداً بدن براى روح باشد؛ يعنى، در اول حشر و پس از «نفخه احيا»، هر روحى به سوى ذرات بدن خود و ذرات هم به سوى روح خود كشيده مىشود و با وجود تحوّلاتى در هر دو جانب، باز روح، جسم خود را و جسم، روح خود را پيدا مىكند و در يك شرايط خاص، بر پايه همين سنخيت موجود ميان روح و ذرات بدنى، دوباره ذرات بدنى به صورت بدن در مىآيد و به طرف روح كشيده مىشود. روح نيز به سوى اين ذرات كشيده مىشود و دوباره با هم اتحاد پيدا مىكنند.
امّا براى ورود به عالم قيامت بايد روح و جسم، با تحولاتى قابليت ورود را كسب كنند؛ زيرا بدن مادى و روح برزخى و در مجموع موجودات و عوالم وجود، احكام و آثار و خواص خود را داشته؛ با اين خصوصيتها با عالم حشر و عوالم بالاتر از آن و احكام و آثار آنها نمىسازد و با آنها متناسب نيست بنابراين، بايد تمام هستى و از جمله بدن خاكى و روح برزخى، اين نقايص و خصايص را از دست داده و خصوصيات جديدى را كسب كند.
دوام بهشتها و جهنمها، نعمتها و عذابها و زوالناپذيرى آنها و نيز آثار متعدد و خاص آن عوالم - كه از آيات و روايات استفاده مىشود - مانند نفى آثار سوءِ خوردن و آشاميدن، نفى بعضى از عوارض نامطلوب از انسانهاى بهشتى، نفى پيرى و شكستگى و مريضى و نظاير آنها، سوختن بدن و در عين حال باقى بودن بدن، همه گوياى اين حقيقت است كه عالم حشر، قوانين و احكام خاص خود را دارد و به كلى با نظامهاى ديگر - از جمله نظام دنيوى و برزخى - متفاوت است. از اين رو بايد مجموعه هستى و موجودات، سنخيت جريان آن نظام را پيدا كنند.
در حقيقت «نفخه اول» براى محو چنين نقايصى است كه ريشه در وجهالخلقى موجودات دارد. حتى با اين نفخه، - چنان كه توضيح داده شد - نظام برزخى و نظامهاى بالاتر و موجودات در آن - از جمله مجرداتى چون ملائكه - باطل و فانى مىگردنداين توضيح لازم است كه ما يك باطن نداريم، بلكه باطنها داريم. برزخ ظهور يك باطن و مرتبهاى از مراتب باطنهاى دنياست و بالاتر از اين باطن، باطنهاى ديگرى نيز وجود دارد. حتى خود قيامت هم داراى مراتب و باطنها است و يك باطن ندارد. با توجه به اين حقيقت اين كه گفته مىشود، با نفخ اول نظام برزخى و نظامهاى بالاتر كه آنها نيز باطن نظام برزخى و محيط بر آن بوده، محو و باطل مىگردند، منافاتى با باطن بودن آنها براى نظامهاى پايينتر ندارد، بلكه در سير تكاملى هر نظام و وجودى بايد اين مراحل طى شود و با از ميان رفتن باطن مرتبه پايينتر، باطن برتر و بالاترى به ظهور رسد.و با نفخه دوم و ظهور جنبه «وجهاللهى» قابليت حضور در محشر را مىيابند. بنابراين، با نفخ اول، بدنى كه در عالم خاكى و نظام دنيوى است، نقايص خود را از دست داده، سر فصل خاصى را در تداوم حركت خود پشت سر مىگذارد.
روح نيز با نفخ اول، در عالم برزخ با بطلان و محو شدن جنبه «خلقى»، در آن عالم تحوّل اساسى پيدا كرده، مرتبهاى چشمگير و ممتاز را در ادامه حركت خود، شاهد است و با «نفخه احيا»، جسم و بدن مادى - مانند همه ماديات و اجسام ديگر - با جنبه «وجهاللهى» ظاهر مىگردند. روح نيز همچون موجودات برزخى و مجرد، با تحوّل جدّى بارز شده و بدن و روح با قوانين جديد و خاص نظام حشر و از دست دادن نقايص خود، پيوند دوباره مىيابند.
قرآن و احاديث، با تعابير گوناگون به اين حقيقت اشاره دارند كه: «جسم و روح» به تبع همه موجودات ديگر، تحوّل اساسى پيدا مىكنند و با محو و بطلان نقايص و وجهه خلقى خود، با ويژگى جديد و مخصوص به عالم قيامت با نفخه دوم، با جنبه «الهى» خود ظاهر و بارز مىگردند.
هر روحى به سوى جسم خود و هر جسمى به سوى روح خود كشيده شده، به هم ديگر مىرسند. آيات قرآن، حكايتگر اين واقعيتاند كه ذرات بدن و جسم، قبل از پيوند دوباره روح و بدن، با تحوّل كلى عالم متحوّل مىگردد. به بيان ديگر، بر اساس بيان قرآن كريم، ذرات بدن خاكى و زمينى هر انسانى، همگام با همه زمين و اجزا و قطعات آن و همگام با همه نظام مادى و موجودات آن، مبدّل گشته و به صورت ديگرى - كه صورت بالاتر، كاملتر و لطيفتر است - درمىآيد.
در اين تحوّل كلى نظام مادى - كه داراى مراحل، مراتب و به صورت تدريجى است - موجودات سرابى كه حق و حقيقت مىنمايند، زايل و هلاك مىگردند و باطن و حقيقت آنها كه در پشت حجاب وجودات فعلى و سرابى قرار گرفته - به ظهور مىرسد؛ باطنهايى كه در واقع، آن سوى زمين و آسمانها و موجودات آنها است؛ آن سويى كه به حق مرتبط و به حق قائم بوده و از او است و نشان دهنده اوست.
ذرات بدن خاكى انسان نيز در پرتو اين تحوّل اساسى، متحوّل گشته، چهره واقعىاش - كه به طرف حضرت حق و از او است - تجلّى مىكند.
بايد توجه داشت كه اين تحوّل، به عينيّت ذرات بدن ما لطمه نمىزند؛ بلكه اين ذرات همان است؛ امّا تكامل يافته. بدن مادى تبديل به خاك شده و در تحوّل كلى عالم، صورت خاك را از دست مىدهد و صورت - مثلاً موجى - به خود گرفته، به ذرات لطيفترى درمىآيد.
اين تبدّل، تغيير ماهوى نيست؛ بلكه بدن در سيرتكاملى خود، تبديل به خاك مىشود و پس از آن، از مرحله خاكى گذشته و به صورت ذرات لطيفترى مىآيد و نواقص خود را جا مىگذارد. بايد توجه داشت كه تحوّل يك دور يا چند دور، تفاوتى ندارد و به هويت و عينيت بدن و اين همانى انسان، خللى وارد نمىسازد.
سپس از اين چنين ذرات بدنىاى - كه با وجود بالاتر و با وجود حقيقى جلوهگر شده است - بدن ساخته مىشود؛ يعنى، اين ذرات پس از يافتن اين وجود حقيقى و جنبه «وجهاللهى» به صورت بدن در مىآيد و بر اساس سنخيت موجود ميان بدن و روح، آن دو با يكديگر متحد مىشوند و در محشر حاضر مىگردند.
امّا نكته حائز اهميت و دقت آن كه بدن اخروى در عين اين كه همين جسم و بدن است از همان ذرات بدنى هر انسانى، بدن اخروى او تشكيل شده است و همان ذرات است كه پس از تبدّلاتى به صورت بدن جديد درآمده است؛ در عين حال در اثر همين تبدّلات، داراى احكام و آثار جديد و ديگرى مىشود كه قبلاً نداشت و يكى از عمدهترين آنها اين است كه به اقتضاى روح آدمى، بدن درست مىشود. اگر روح، روحى باشد كه انسانيت خود را از دست نداده باشد، آن بدن به شكل انسان مىشود و با روح متحد مىگردد. امّا اگر روح، روحى باشد كه مسخ شده و در حقيقت اوصاف حيوانى يافته است، بدن هم به صورت همان حيوانى كه خصلتش بر روح غلبه كرده، درمىآيد و با روح متحد مىشود.
حضرت رسول(ص) به همين حقيقت اشاره كرده، فرمودهاند: «در اول حشر، ذرات بدن به اقتضاى روح، بدن مىشود و از اين رو، برخى از انسانها به صورت ميمون و خوك و حتى با چهرههاى بدتر از آن دو محشور مىگردند».
سرّ اين مسأله همان است كه رسول اكرم(ص) به آن اشاره كردند كه ذرات به اقتضاى روح، بدن مىگردد. به عنوان مثال در همين عالم دنيوى نيز چنين است؛ يعنى، مواد اوليه نظام مادى - از آب، خاك، هوا و نور - به اقتضاى روح در اين بدنها شكل پيدا مىكند. آب كه وارد بدن مىشود و تحليل مىگردد، به اقتضاى روح ما - كه انسانى است - شكل بدن انسانى مىگيرد؛ ولى در بدن حيوان به شكل حيوان مىشود.
روح عقرب اقتضا مىكند كه آب، بدن عقربى درست كند. هوايى هم كه استنشاق مىكنيم، چنين است. هر روحى اين هوا را به شكل و اقتضاى خود در مىآورد. از اين رو، در نظام قيامت كه داراى احكام و آثار خاص خود است، اگر روح انسانيت باقى نبود، اين ذرات لطيف بدنى، جسمى به اقتضاى همان روح خواهد ساخت و سپس با آن، بر اساس ارتباط تكوينى كه ميان روح و جسم وجود دارد متحد خواهد شد.
در پايان، روايتى را كه بيانگر چگونگى ظهور روح و بدن در عالم حشر بوده و حكايتگر گوشهاى از حقيقت پيوند دوباره روح و بدن است، نقل مىكنيم:
در كتاب احتجاج از امام صادق(ع) نقل شده كه فرمود: «حقيقت آن است كه روح در جايگاه [ و قالب] خويش قرار گرفته است: [ عالم برزخ] روح نيكوكار در روشنايى (نور) و گشايش است و روح بدكار در تنگنا و تاريكى. بدن [ پس از مرگ ]به خاك تبديل مىشود، چنانكه از آن، آفريده شده بود و بدنهايى كه درندگان و كرمها خورده و پاره پاره كرده [ و آنها را دفع كردهاند] همه [ اينها ]در خاك، نزد كسى كه از علم او ذرهاى در تاريكىهاى زمين پوشيده نيست و عدد و وزن اشيا را مىداند (يعنى خداوند سبحان) محفوظ مىماند.
خاك روحانيان [ و كسانى كه ملكوتى و الهىاند و از دنيا بريده و رو به خدا آوردهاند، مانند مؤمنان و مخلصان ]همچون طلا در ميان خاك است؛ پس هنگامى كه زمان برانگيختن فرا رسد، بر زمين باران زندگى [ كه باران خاصى بوده و از اين بارانهاى معمولى نبوده، بلكه با تحوّل زمين و آسمانها، آن باران نيز متحوّل و باران خاصى شده است ]مىبارد و زمين مىرويد [ و رشد مخصوصى پيدا مىكند ]و سپس به شدت هم چون تكان خوردن مَشك حركت مىكند.
خاك آدمى مانند طلاى به دست آمده از خاك شسته شده با آب و [ همچون ]كره برآمده از شير زده شده مىگردد. پس خاك هر بدنى جمع شده، به اذن خداوند توانا، به مكان روح منتقل مىگردد و سپس صورتها به اذن خداوند صورتگر و صورت دهنده، مانند هيأتهاى خود، باز مىگردند و روح در آنها وارد مىشود؛ چنان [ اين اتحاد و پيوند دوباره روح و بدن] به كمال [ دوباره ]ساخته مىگردد كه كسى از خود، چيزى را انكار نمىكند».... قال [ الصادق(ع)]: «انّ الروح مقيمة فى مكانها روح المحسنين فى ضياء و فسحة و روح المسىء فى ضيق و ظلمة و البدن يصير ترابا منه خلق و ما تقذف به السباع و الهوام من اجوافها فما اكلته و مزقته كل ذلك فى التراب محفوظ عند من لايعزب عنه مثقال ذرة فى ظلمات الارض و يعلم عدد الاشياء و وزنها و ان تراب الروحانيين بمنزلة الذهب فى التراب، فاذا كان حين البعث مطرت الارض فتربوا الارض ثم تمخض مخض السقاء فيصير تراب البشر كمصير الذهب من التراب اذا غسل بالماء و الزبد من اللبن اذا مخض فيجتمع تراب كل قالب فينقل باذن الله تعالى الى حيث الروح فتعود الصور باذن المصور كهيئتها و تلج الروح فيها فاذاً قد استوى لاينكر من نفس شيئاً» (بحارالانوار، ج 7، ص 38، روايت 5؛ ر.ك: قيام قيامت، صص 74 - 84).
جامع اين ذرهها خورشيد بود
بىغذا اجزات را داند ربود
آن زمانى كه درآيى تو ز خواب هوش و حس رفته را خواند شتاب
تا بدانى كان ازو غايب نشد
باز آيد چون بفرمايد كه عُدْ
( مثنوى معنوى، دفتر سوم، ابيات 1760 - 1762.)
موقف «حساب» بسترى است براى رهايى انسان مؤمن از گناهان و تعلّقات ودلبستگىها. براى آنكه روشن شود اين تزكيه چگونه است، به جا است كه در آيات و روايات تأمل نموده و اشارات آنها را در اين باب بررسى كنيم.
در يك تقسيمبندى كلى، گرفتارىها براى سالك الى الله - كه بايد از آنها پاك شود - دو دسته است:
يك. لغزشها و گناهان كه در مجموع نشانگر روح مخالفت با حق است؛
دوم. دلبستگىها، وابستگىها و تعلقات به غير خدا كه هر كدام شكل خاصى دارند.
حال ممكن است كسى هم گرفتار گناهان و تعلقات باشد و يا فقط در تعلقات اسير باشد. پس بايد با استمداد از آيات و روايات و مكاشفات ارباب كشف، تأمل كرد و ديد كه تسويه و تطهير اين دو دسته چگونه است.
گروه اول؛ از نوع انسانى است كه در مجموع در راه خدا و مطيع او بوده و مجموع صحيفه عملش به سوى حق چرخش داشته است، و نيز به خدا ايمان داشته و او را مىخواسته؛ ولى لغزشها و گناهانى داشته است؛ نسبت به آلودگىهاى روحىاش هميشه يك نوع ناراحتى دارد. او ايمان به خدا و به معاد دارد و مىداند كه گناهان حاجب بوده و عقاب و جزا خواهند داشت. اگر چنين فردى موفق به توبه نگشت، پس از عبور از ميزان در موقف حساب، با ندامت خاصى از كردار، اوصاف و اخلاق زشت خود و انزجار از آنها در سرّ وجودش، توقف خواهد كرد.
اين مخالفتها موجب مىشود كه در آنجا معذّب به عذابهايى باشد كه به تدريج و مرور، او را پاك سازد تا آن سرّ خداخواهىاش تمامى وجودش را فرا گرفته و به بروز و ظهور رسد. به بيان ديگر - كسى كه گناه مىكند، چون از گناهش ناراحت است، در موقف حساب عذابى مىبيند كه اين عذاب، باطن و عمق ندارد؛ مثلاً با طبقه اعلاى جهنم كه باطن ندارد روبهرو خواهد بود.
در روايتى آمده است: «حضرت موسىبن جعفر(ع) مىفرمايد: خداوند مخلد نمىكند در آتش، مگر اهل كفر و انكار و گمراهان و مشركان را [ كه اينان هميشه در آتش خواهند بود] و از مؤمنان كسى كه از گناهان كبيره دورى كرده است؛ از او از گناهان صغيره[ اش ]پرسش نمىشود [ و در اين رابطه بازخواست و معذّب نخواهد شد؛ چرا كه خداوند متعال در قرآن مىفرمايد: ]«اگر از گناهان بزرگى كه از آن[ ها] نهى شدهايد دورى گزينيد، بدىهاى شما را از شما مىزداييم و شما را در جايگاهى ارجمند درمىآوريم».نساء (4)، آيه 31.
[ محمد بن ابى عمير راوى اين روايت مىگويد] به موسى بن جعفر(ع) گفتم: اى پسر رسول خدا: پس شفاعت براى كدام يك از گناهكاران واجب است [ و شفاعت كجاست و براى كيست]؟ [ امام كاظم(ع) در پاسخ] فرمود: پدرم از پدرانش، ازعلى(ع) نقل كردهاند كه فرمود: شنيدم رسول الله(ص) مىفرمود: به درستى شفاعتم براى صاحبان گناهان كبيره از امتم است؛ اما نيكوكاران [ و آنان كه معصيت نكرده و گناهى ندارند] پس برايشان راهى [ به شفاعت ]نخواهد بود. [ چرا كه شفاعت به معناى بردن از مقامى به مقام بالاتر است و آنان كه گناه نداشته و آلوده نيستند ديگر نياز به مددكار نخواهند داشت].
ابن ابىعمير گفت: به موسى بن جعفر(ع) گفتم: اى پسر رسول خدا! شفاعت براى صاحبان گناهان كبيره چگونه است و حال آنكه خداوندى كه يادش متعالى باد [ در قرآن ]مىفرمايد: «و جز براى كسى كه [ خدا] رضايت دهد، شفاعت نمىكنند و خود از بيم او هراسانند»انبياء (21)، آيه 28.و كسى كه مرتكب گناهان كبيره مىشود، مرضىّ خداوند نيست.
[ امام كاظم(ع) در پاسخ] فرمود: اى پدر احمد! هيچ مؤمنى نيست كه مرتكب گناهى شود، مگر آنكه آن را بد دانسته و نسبت به انجام آن پشيمان باشد؛ [ چرا كه در سرّ وجودش خدا را مىخواهد و به قيامت و جزا نيز معتقد است و مىداند كه ارتكاب گناه موجب آتش و عذاب مىگردد. ازاينرو با انجام گناه، نادم و پشيمان مىشود] و حضرت نبى(ص) فرمود: «كسى كه ندامت دارد، براى توبه كفايت مىكند» و [ در ادامه امام كاظم(ع)] فرمود: [ كسى كه كار خوب و نيكش او را مسرور و خوشحال ساخته و كار بد و زشتش او را ناراحت مىكند، مؤمن است.
پس كسى كه بر گناهى كه مرتكب شده پشيمان نباشد، مؤمن نيست و شفاعت براى او واجب نخواهد بود و او ظلم كننده [ به خويش] است، و خداوند كه يادش متعالى باد [ در قرآن] مىفرمايد: «براى ستمگران نه يارى است و نه شفاعتگرى كه مورد اطاعت باشد»غافر (40)، آيه 18.[ ابن ابى عمير مىگويد:] به امام(ع) گفتم: اى پسر رسول خدا! چگونه كسى كه بر گناهى كه مرتكب شده پشيمان نيست، مؤمن نمىباشد؟ [ در پاسخ] فرمود:
اى پدر احمد! احدى نيست كه گناهى كبيره انجام دهد و حال آنكه بداند او بر آن معاقب خواهد شد، مگر آنكه بر آنچه مرتكب شده، پشيمان شود و هنگامى كه پشيمان شد، توبه كننده بوده و مستحق شفاعت [ خواهد بود] و هنگامى كه پشيمان نشود، بر گناهى كه مرتكب شده [ در واقع] اصرار بر گناه دارد و اصراركننده بر گناه، مشمول مغفرت نمىشود؛ چون كه او مؤمن نيست به عقوبت آنچه مرتكب شده است و اگر به عقوبت و جزاى آن ايمان داشت، پشيمان مىشد».عن محمد بن ابى عمير، قال: سمعت موسى بن جعفر عليهما السلام يقول: لا يخلد الله فى النار الا اهل الكفر و الجحود و اهل الضلال و الشرك، و من اجتنب الكبائر من المؤمنين لم يسأل من الصغائر، قال الله تبارك و تعالى «ان تجتنبوا كبائر ماتنهون عنه نكفر عنكم سيئاتكم و ندخلكم مدخلا كريما» «قال: فقلت له: يا بن رسول الله فالشفاعة لمن تجب من المؤمنين؟ قال: حدثنى ابى عن آبائه، عن على عليهم السلام قال: سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله يقول: انما شفاعتى لاهل الكبائر من امتى، فاما المحسنون منهم فما عليهم من سبيل» قال ابن ابى عمير، فقلت له: يابن رسول الله فكيف تكون الشفاعة لاهل الكبائر و الله تعالى ذكره يقول: «و لا يشفعون الا لمن ارتضيت و هم من خشيته مشفقون» و من يرتكب الكبائر لايكون مرتضى، فقال: يا ابا احمد ما من مؤمن يرتكب ذنباً الا ساءهُ ذلك و ندم عليه، و قد قال النّبىّ صلى الله عليه و آله: «كفى بالندم توبه» و قال عليه السلام: «من سرته حسنته و سائته سيّئته فهو مؤمن» فمن لم يندم على ذنب يرتكبه فليس بمؤمن و لم تجب له الشفاعة و كان ظالماً و الله تعالى ذكره يقول: «ما للظالمين من حميم و لا شفيع يطاع» فقلت له: يابن رسول الله و كيف لايكون مؤمناً من لم يندم على ذنب يرتكبه؟ فقال يا ابا احمد ما من احد يرتكب كبيرة من المعاصى و هو يعلم انه سيعاقب عليها الا ندم على ما ارتكب و متى ندم كان تائباً مستحقاً للشفاعة، و متى لم يندم عليها كان مصراً و المصر لا يغفر له لانّه غير مؤمن بعقوبة ما ارتكب
با تأمل در نكات اين روايت، روشن مىشود آن دسته از انسانهايى كه در مجموع رو به سوى خدا دارند؛ ولى آلودگىها و گناهانى نيز دارند؛ در سرّ وجودشان از كردار زشت خود پشيماناند، چون معتقد به جزا بوده و مىدانند كه عقوبت اين گناه را خواهند ديد.
اين دسته در موقف «حساب» بايد پاك شوند و اين پاكى، با فشارها و آتشها همراه خواهد بود واز همان زمانِ روبهرو شدن با عذابها، پشيمانى آنان از كردار زشت خود آغاز مىشود و اين عذابها به تدريج او را از آلودگىها و گناهان خلاص مىكند، مگر اينكه شفاعت به سراغ انسان بيايد و عذابها زودتر تمام شود.
دو. گروهى از انسانها مخالفت با حضرت حق ندارند و آلوده به گناه نيستند و يا اگر آلوده هم بودهاند، توبه حقيقى كردهاند؛ اما دلبستگىها، وابستگىها و تعلقاتى دارند. گروهى نيز در عالم حشر از گناهان پاك شده و مرتبه قبل را طى كردهاند. اين دسته نيز براى باريابى به مقام محضر قدس ربوبى، بايد قلب خود را از غير خدا تطهير كنند؛ زيرا رسيدن به خدا با نفى غير است (لا اله الا الله).
اما تزكيه از تعلقات در مرحله دوم چگونه است؟ اين چگونگى با توجه به دو مطلب ذيل روشن مىشود:
الف. دستهاى از آيات قرآن بيانگر اين حقيقتاند كه انسانها، در زندگى دنيايى در ظلمتها قرار گرفتهاند؛ چه متوجه به آن باشند چه توجه نداشته باشند؛ يعنى، تاريكىهايى كه برخى فوق بعضى ديگر است و اين ظلمتها توأم با وحشتها و نابينايىها است: (اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ)؛بقره (2)، آيه 257.«خداوند سرور كسانى است كه ايمان آوردهاند، آنان را از تاريكىها به سوى روشنايى مىبرد».
اين آيه يك امر حقيقى و واقعى را بيان مىكند، نه يك مسأله اعتبارى را و آن اينكه ما در ظلمتيم؛ اگر هدايت يافتيم و تحت ولايت خدا قرار گرفتيم، آنگاه از تاريكىها خارج مىشويم.
ب. از مجموع آيات و روايات چنين استفاده مىشود كه تاريكىها، از تعلق، دلبستگى و وابستگى به دنيا ناشى مىشود ودر واقع تعلقات به غير خدا، با انحا و اشكال متفاوت، خود همان ظلمتها است.
دلبستگى به شهرت، مقام، زن، فرزند، مال و... زنجيرهايى نامريى است كه ما را به خود بستهاند و به قعر تاريكىها مىبرند و ما نيز در آنها فانى گشتهايم و چون فانى در آنها گشتهايم، نابينا بوده و در تاريكى فرو رفتهايم. به صورتى دلبسته و محو تعلقات هستيم كه نمىتوانيم يك يا چند دقيقه در نماز حضور قلب داشته باشيم؛ طورى ما را به سوى خود كشيده و بردهاند كه هر چه تضرع مىكنيم و متوسل مىشويم كه لحظاتى در نماز متوجه حضرت حق باشيم، نمىگذارند و ذهن و دلمان را به اين طرف و آن طرف مىبرند.
خلق را بنگر كه چون ظلمانىاند
در متاع فانيى چون فانىاند
مثنوى معنوى، دفتر چهارم، بيت 2032.
و چون وابستگان به دنيا از آب شور آن نوشيدند و خود را فانى در آن ساخته و در ظلمتها قرار دادند، نابينا و كوراند.
تا فزايد كورى از شورابها
زآن كه آب شور افزايد عمى
اهل دنيا زآن سبب اعمى دلند
شارب شورابهى آب و گلند
همان، دفتر پنجم، ابيات 814 و 815.
براى اهل باطن - كه در همين زندگى دنيايى بايد از اين مراحل عبور كنند - باطن ظلمتها كشف مىشود و در خلوتهاى خود و مكاشفات و مشاهدات خويش، باطن تاريكىها روشن مىشود و در اين هنگام نالهها دارند كه: (إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ). اما چون در سلوك و در صدد انقطاع هستند، گاهى يك نقطه اميدى از انوار خداوند متعال يا اهلبيت(ع) تابش مىكند؛ گاهى مانند ستاره، زمانى مانند شعله آتش، گاهى مانند ماه و وقتى مانند آفتاب.
همينطور با تحمل فشارها و رياضتها عوالم را با مكاشفات مىبينند و مىگذرند تا به عوالم نورى برسند واز عوالم تاريكى رهايى يابند و اين موقعى است كه از تعلقها دست برداشته و در دل - جز عشق خدا - چيز ديگرى باقى نمانده باشد.
اما انسانهايى كه در دنيا دست از تعلق به غير خدا برنداشته و در دل تعلقاتى به غير خدا دارند؛ به اندازه تعلقات در موقف «حساب» با قرار گرفتن در ظلمتها، وحشتها و لوازم آن، رنجها و مشقتها خواهند ديد.
از طرفى چون در مجموع رو به خدا داشتهاند، عوالم قرب وجود نورى و موجودات نورى و عوالم بهجت و سرور را مىبينند. از سوى ديگر، به جهت تعلقات، در ظلمتها قرار دارند تا آنكه پس از ديدن فشارها و حساب پس دادنها و دل از اين تعلّقات كندنها، تزكيه شده و قابليت ورود به عالم نور را پيدا مىكنند؛ زيرا انسان وابسته و دل بسته، نمىتواند خدا را ببيند.
پس بگفتندش كه تو بر تخت جاه
چون همى جويى ملاقات اله
همان، دفتر چهارم، بيت 834.
گفتنى است استفاده از برخى امور دنيوى در حد ضرورت و رفع احتياجات اوليه، دلبستگى و علقه نخواهد بود و استفاده از آنها در حد لزوم، حتى محاسبه هم نخواهد شد. چنان كه امام صادق(ع) فرمود: «بنده مؤمن بر سه چيز محاسبه نمىشود: غذايى كه مىخورد، لباسى كه مىپوشد و زن صالحى كه كمك كار او بوده و با او خود را از حرام حفظ مىكند»«عَنْ اَبى عَبدِاللَّهِ عَلَيْهِ السَّلامُ قالَ: ثَلاثَةُ اَشياءٍ لايُحاسَبُ الْعَبْدُ الْمُؤمِنُ عَلَيْهِنَّ: طَعامٌ يَأكُلُهُ وَثَوبٌ يَلْبِسُهُ وَ زَوْجَةٌ صالِحَةٌ تَعاوَنَهُ وَ يُحْصِنُ بِها فَرْجَهُ» (بحارالانوار، ج 7، ص 265، ح 23).پس كسى كه در حد ضرورت بپوشد، در حد ضرورت غذا بخورد و در حدّ ضرورت ازدواج كند، اين امور جزء علقههاى دنيايى محسوب نخواهد شد و از اين امور در اين حد، مورد حسابرسى قرار نخواهد گرفت. اما اگر به بيش از ضرورت اقدام كرد، معلوم مىشود كه به امور دنيوى علقه داشته و از اين جهت محاسبه خواهد شد.
براى آنكه چگونگى تزكيه از تعلّقات در موقف «حساب» روشنتر شود، تنها به ذكر يك روايت اكتفا مىكنيم.
امام صادق(ع) فرمود: «هنگامى كه روز قيامت شد، دو بنده مؤمنى كه هر دو از اهل بهشتاند، در موقف حساب براى حسابرسى توقف مىكنند: [ يكى از آنها كسى است كه ]در دنيا فقير بوده [ و مالى نداشته است و ديگرى فردى است كه ]در دنيا غنى بوده، پس فقير مىگويد: پروردگارا! بر چه چيزى توقف داده شدهام؟ قسم به عزتت! خود مىدانى حكومتى [ و رياستى ]ندادى كه عدالت يا ظلم كنم، مالى روزى نساختى كه حقوق محرومان را داده باشم يا نداده باشم، رزق من هم تنها به اندازه كفافى بود كه مىدانى و براى من مقدّر ساخته بودى [ در مقام پاسخ ]خداوند - جل جلاله - مىفرمايد:
«بنده من راست مىگويد، راه را باز كنيد تا به بهشت داخل شود [ چرا كه اين فقير چيزى ندارد تا به آنها تعلقى داشته باشد]». فرد غنى مىماند [ در حالى كه] به قدرى از او عرق مىريزد كه اگر چهل شتر از آن بخورند، سيراب مىشوند [ شايد اين عرق ريختن اشاره به شرمندگى او در برابر حضرت حق باشد كه يكى از فشارهاى موقف حساب است]، سپس [ بعد از فشار] داخل بهشت مىشود. فقيرى [ كه قبلاً به بهشت رفته بود] به غنى مىگويد: چه چيزى تو را حبس كرد [ و معطل نمود] غنى مىگويد: طول حسابرسى. مدام و به صورت ثابت هى چيزى پس از چيزى [ پيش] مىآمد و من مشمول مغفرت قرار مىگرفتم، سپس از چيز ديگرى سؤال مىشد تا آنكه خداوند فروپوشاند مرا در رحمتش و مرا به توبه كنندگان ملحق فرمود...».«عَنِ الصادِقِ جَعفَرِبنِ محمدٍ عَلَيهِما السَّلامُ قالَ: اِذا كانَ يَومُ الْقِيامَةِ وَقَفَ عَبْدانِ مُؤْمِنانِ لِلْحِسابِ كِلاهُما مِنْ اَهْلِ الْجَنَّةِ. فَقيرٌ فِى الدُّنيا وَ غَنِىٌّ فِى الدُّنْيا فَيَقُولُ الْفَقيرُ، يا رَبِّ عَلى ما اَوْقَفُ؟ فَوَ عَزَّتِكَ اِنَّكَ لَتَعْلَمُ اَنَّكَ لَمْ تُوَلِّنى وَلايَةً فَاَعْدِلَ فيها اَوْ أُجُور وَ لَمْ تَرْزُقَنى مالاً فَأَدّى مِنْهُ حَقّاً اَوْ أَمْنَعُ وَلا كانَ رِزْقى يأتينى مِنْها اِلاّ كِفافاً عَلى ما عَلِمْتَ وَ قَدَّرْتَ لى، فَيَقُولُ اللَّهُ جَلَّ جَلالَهُ: صَدَقَ عَبْدى خَلُّوا مِنْهُ يَدْخِلُ الْجَنَّةَ وَ يَبْقَى الآخِرَ حَتّى يَسيلَ مِنْهُ الْعَرَقَ ما لَوْ شَرَبَهُ اَرْبَعُونَ بَعيراً لَكَفاها، ثُمَّ يَدْخُلُ الْجَنَّةَ، فَيَقُولُ لَهُ الْفَقيرُ: طُولُ الْحِسابِ ما زالَ الشَّىْءُ يَجيئُنى بَعْدَ الشَّىْءِ يَغْفِرُلى، ثُمَّ اُسْأَلُ عَنْ شَىءٍ آخَرَ حَتّى تَغَمَّدَنِىَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ مِنْهُ بِرَحْمَةٍ وَالْحَقَنى بِالتَّائِبينَ»؛ (بحارالانوار، ج 7، ص 259، ح 4).
اين روايت به خوبى بيانگر اين حقيقت است كه مصايبى كه به صورت مدام، براى فرد غنى پيش مىآيد، تا به صورت تدريجى مشمول غفران الهى قرار گرفته و داخل بهشت گردد؛ به جهت پاك شدن از وابستگىها، رنگها و تعلقاتى بوده كه به امور دنيوى و غيرخدايى داشته است. البته گرچه در اين روايت، به فقير و غنى اشاره شده، ولى سياق آن به خوبى دلالت بر اين واقعيت دارد كه مسأله اصلى، تعلق به امور دنيوى است، نه داشتن مال. پس ممكن است كسى غنى باشد؛ ولى هيچ تعلقى به دنيا و مال خود نداشته باشد. آنچه اين حديث مىگويد، در مورد فقير منقطع و غنى غيرمنقطع از علايق دنيايى است.ر.ك: مواقف حشر، صص 72 - 87.
www.morsalat.com