يکشنبه، 21 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

مهدی وحیدی

مهدی وحیدی
شهید مهدی وحیدی : قائم مقام فرمانده تیپ امام موسی کاظم(ع)از لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در هفتم خرداد 1338 به دنیا آمد . توی همین آشخانه .می دانید که آشخانه ،یکی از شهرستان های استان خراسان است .یادم می آید روز نیمه شعبان بود .برای همین اسمش را مهدی گذاشتیم . لبخندی می زد و کف دستش را روی پیشانی چروکیده اش می کشد .شاید لحظه ای را به یاد می آورد که آمدند و به او خبر دادند که صاحب پسر شده است . نگاه منتظر مرا می بیند ،ادامه می دهد ،از همان بچگی عادت داشت توی هیئت های مذهبی شرکت کند .در فاصله ی مداحی ،مدام می گفت صلوات .برای همین هم اهل هیئت اسمش را گذاشته بودند مهدی صلواتی . می خندد من همراهی اش می کنم .چند گنجشک دور تر از ما روی زمین می نشینند . بزرگ تر که شد ،خودش برای اهل بیت مداحی می کرد . مداحی را خیلی دوست داشت .بچه ی درس خوانی بود .اهل محل همه دوستش داشتند. مثل بچه های دیگرتان بود یا فرق می کرد ؟ سرش را پایین می اندازد و می گوید :مهدی از همان اول پر جنب و جوش تر از بقیه بچه هایم بود .این را همه می گویند . گنجشک ها نزدیک تر می آیند و زمین تازه شخم زده را می کاوند . در باره ی تحصیلاتش بگویید . چشم هایش را ریز می کند و به نقطه ای خیره می شود . درسش را در بجنود تمام کرد .بله آنجا دیپلم گرفت .دیپلم فنی گرفت . فکر می کنم سال 58 بود .برایش رفتیم خواستگاری .خواستگاری همین زهره .عروسم را می گویم .آن موقع شانزده ساله بود ..یک مراسم ساده و قشنگ برایشان گرفتیم .آن موقع مثل حالا نبود .حالا تجملات زیاد شده . وقتی با زهره خانم ازدواج کردند ،کجا زندگی کردند ؟ همین آشخانه ،،پیش خودمان .توی یک خانه زندگی می کردیم ؛با محبت و صمیمیت .خیلی خوب بود . شما آن موقع هم کشاورز بودید ؟من از اول کشاورز بوده ام .مادر مهدی ،صدیقه خانم هم از همان اول خانه دار بوده .وضع مالی مان بد نبود .خانه و زمین داشتیم . از شغل مهدی بگویید ؛از مسئولیت هایش . بعد از انقلاب ،مسئولیت کمیته آشخانه را به عهده گرفت .با شروع جنگ ،دیگر نمی شد او را دید .اکثرا توی جبهه بود ؛مثل برادرهایش .من و مادرشام کاری به کارشان نداشتیم .بعد ها صاحب یک دختر و یک پسر شد .با زن و بچه هایش رفتند مشهد .بی آن که من بپرسم ،ادامه داد :مهدی دو بار مجروح شد . نفس عمیق می کشد و جلوی بغضش را می گیرد . یک بار از ناحیه بازو و یک بار از ناحیه پیشانی ...اصلا علاقه خاصی به جبهه داشت .مطالعه را هم خیلی دوست داشت . همه اش قرآن و نهج البلاغه می خواند .بارها به او گفتم مهدی جان ،بیا به فکر یک تکه زمین برایت باشم ولی قبول نمی کرد .مهدی اهل زمین و زمین خریدن و این جور کارها نبود .آرزویش فقط شهادت بود و همین طور هم شد . انگار بار سنگینی از اندوه روی دوش پیرمرد می گذارند . آرزویش را می شد توی حالت هایش ،سخنرانی ها و نوشته هایش دید .دوازدهم اسفند ماه 1363 توی جزیره مجنون شهید شد .می دانید که همان طور که خودش دوست داشت ،جنازه اش توی جبهه ماند .ما روحش را تشییع کردیم .بهار دنیا آمد و زمستان شهید شد.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.