شنبه، 27 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

صدیقه مرادی

صدیقه مرادی
سه گل سرخ و يك آزاده )حاجيه خانم صديقه مرادى، مادر مكرمه‏ى شهيدان: »نصرالله«، »امرالله«، »عبدالله« و آزاده »اصغر« زاغيان( سال 1314 در روستاى اصغرآباد خمينى‏شهر متولد شد. پدرش »غلامعلى مراد« روى زمين‏هاى ارباب زراعت مى‏كرد و هنگام برداشت، سهم خود را برمى‏داشت و محصول را به ارباب مى‏داد و همسر او شهربانو قابله روستا بود، سواد قرآنى داشت و در منزل كرباس هم مى‏بافت. خدا به او دو پسر و سه دختر داده بود »صديقه« هفده ساله بود كه پدرش »غلامعلى« فوت كرد. چهارده روز بعد »على زاغيان سودانى« به خواستگارى آمد. شهربانو كه هنوز رخت عزاى مردش را در تن داشت، با ناراحتى خواستگار را راند. - هنوز آب كفن شوهرم خشك نشده. برويد، ما آمادگى نداريم. خانواده »زاغيان« رفتند و بعد از چهلم درگذشت »غلامعلى« آمدند. »على« متولد 1312 و در سودان (محله‏اى اطراف زينبيه اصفهان) به دنيا آمده بود. يك برادر و يك خواهر داشت و فرزند كوچك خانواده بود و در كودكى پدرش را از دست داده و برادرش »رضا« سرپرستى خانواده را به عهده گرفته بود. على در »آجرسازى« اصفهان كارگرى مى‏كرد. جاى گفت و گو نبود. شهربانو دخترش به كسى مى‏داد كه با زحمت و دسترنج خودش زندگى مى‏كرد و درآمدى براى گذران زندگى‏اش داشت و مى‏توانست پناه همسر و فرزندان آينده‏اش باشد! بى‏هيچ جشنى، عقد مختصرى براى آن دو برگزار كردند. با مهريه پانصد تومان و يك مثقال طلا عقد كردند و قرار شد بعد از سالگرد »غلامعلى« عروس را به خانه بخت ببرند. شب حنابندان مردم تو خانه شهربانو پايكوبى مى‏كردند و عروش چشم انتظار خانواده‏ى همسرش بود تا برايش حنا و لباس و كله قند بياورند، اما خبرى از آنها نشد. خاله »على« به خانه شهربانو آمد. - داماد را گرفته‏اند و برده‏اند سربازى. دل تو دل »شهربانو« نبود. از به هم خودن عروسى دخترش مى‏ترسيد و از اين كه عروس بايد دو سال چشم به راه مرد جوانش بماند، دل نگران. »رضا« تنها برادر »على« و سرپرست نظامى بود معروف به »رضا آژان« محسوب مى‏شد، رفته بود پاسگاه و شهربانى و اين در و آن در زده بود تا داماد را آورد به مجلس حنابندان. - كلى التماس كرده‏ام. فردا عقدكنان بگيريد تا يك كارى كنم كه معافى‏اش را بگيرم. روز بعد آن دو به عقد هم درآمدند و عروس را به خانه »آقا رضا« كه چند اتاق داشت، بردند. يك اتاق و دو صندوق خانه‏اى كوچك (اتاقكى كه حكم انبارى يا آشپزخانه را در بناهاى قديمى داشت) به آن دو دادند. صديقه كه در تمام دوران خواستگارى و حتى دوره يكساله نامزدى‏اش همسرش را حتى يك بار نديده بود، آن شب چهره‏ى همسرش را ديد و همسرش هم او را ديد. »رضا« از برادرش كرايه‏خانه مختصرى مى‏گرفت كه بعد از شش سال همه آن را يكجا به او برگرداند. او توانسته بود شناسنامه‏اى جعلى براى »على« درست كند و دخترى به اسم زهرا در رديف فرزند براى او ثبت كرد و به اين بهانه كه او صاحب فرزند و عيال است، براى برادر كوچكش معافى از خدمت را گرفت. »على« هفته‏اى يك بار پنجشنبه شب‏ها دستمزد يك هفته‏ش را روطاقچه مى‏گذاشت و باز به اصفهان مى‏رفت. آن روز صديقه حال خوشى نداشت. درد پهلو آزارش مى‏داد. »على« كه از روز قبل به خانه آمده و قرار بود طبق روال به كارخانه برگردد، نگران حال همسر جوانش بود، دلشوره به جانش افتاده بود. - چه بايد بكنم؟ صديقه مادرش قابله روستا بود، دانه‏هاى عرق رو پيشانى را پاك كرد و خواست كه او را به خانه مادرش ببرد. صديقه و »نصرالله« را به آن جا برد. مادر، او را معاينه كرد و »گل گاوزبان« برايش جوشاند. - چيزى نيست عزيز دل. خوب مى‏شوى. »على« نفس آسوده كشيد و رفت اصفهان به كارخانه سربزند و دوباره برگردد. هفته سرآمد و از او خبرى نبود. شهربانو چشم به راه دامادش بود و هيچ نمى‏گفت و صديقه نيز. مادر لباس‏هاى صديقه را جمع كرد و گفت: - پاشو برويم دخترم، خانه خودت. دختر و نوه‏اش »نصرالله« را به خانه »رضا« برد و رضا ديگر اعضاى خانواده هم نگران على بودند، اين در و آن در مى‏زدند، پرس و جو مى‏كردند اما خبرى از على نشد. »امرالله« فرزند دوم او به دنيا آمده بود و دو ماه از تولدش مى‏گذشت كه نامه »على« كه رسيد، روح اميد به خانه دميد. »برادر عزيزم! اگر از احوالات اينجانب خواسته باشى، شكر خدا ملالى نيست جز دورى شما. راستش از كار در كارخانه آجرپزى اصفهان و حقوق اندك آن عاجز شده بودم. الان در شيراز هستم و استخدام كارگاه شده‏ام و وضع و حالم خوب است. آدرس من پشت پاكت نوشته شده است. صديقه و بچه‏ها را بفرستيد بيايند. حالا ديگر مطمئن شده‏ام كه مى‏توانم اين جا بمانم و آنها را هم پيش خود نگهدارم من از اين كه هفته‏اى يك بار زن و بچه‏ام را مى‏ديدم خيلى ناراحت بودم. رضا با صداى بلند نامه را خواند و صديقه از شادى بال درآورده بود. راهى شيراز شدند و وقت نماز مغرب و عشا رسيدند مغازه‏ى كربلايى عبدالحسين قند فروش (به قند فروش در شيراز سقط فروش مى‏گويند) صديقه خواست سراغ »على« را بگيرد كه او از ته مغازه سرك كشيد. - صاحب خانه‏مان ثروتمند بود. از ما كرايه نمى‏گرفت. عاشق پاكى و صداقت شوهرم بود. هفت سال آن جا بوديم. زهرا و عبدالله هم به دنيا آمدند و بعد برگشتيم زادگاه شوهرم. اين بار او در حمام عمومى مشغول به كار شد. بنايى هم مى‏كرد. چهار سال بعد رفتيم فيروزآباد عقاب يا قباد كه بالاى اصفهان بود. آقا رضا »نصرالله« را نگه داشت. گفت: اين بچه خيلى باهوش است. بماند پيش من كه مدرسه برود و درس بخواند. در »فيروزآباد« كشاورزى مى‏كرديم. زمين خريديم و با كمك بچه‏ها ساختيم. دو اتاق اضافه براى وقتى كه بچه‏ها بخواهند سامان بگيرند، درست كرديم. رجبعلى، اصغر و كاظم هم به دنيا آمده بودند و تنها دختر خانواده زهرا بود كه يازده ساله او را نامزد كردند و در چهارده سالگى به خانه بخت رفت. نصرالله كه در خانه عمويش در زير نظر او بزرگ شده بود، در شركت نفت استخدام شده و از دختر عمو خواستگارى كرد. امرالله هم كه از كودكى پابه‏پاى پدر در كارگاه آجرسازى و كشاورزى فعاليت كرده بود، دختردايى‏اش را خواستگارى كردند، صديقه مى‏خواست هر دو پسرش را يك شب داماد كند. همين كار را هم كرد. جشن مفصلى گرفت همه اقوام خودش و »على« آمده بودند. نصرالله صاحب دو فرزند شد، راحله و محسن... و فرزند سومش هنوز دنيا نيامده بود كه به جبهه اعزام شد. فرزندانش را بوسيد و از همسرش خداحافظى كرد. - دختر عمو! اگر بچه‏مان پسر شد، اسمش را حسين و اگر دختر شد »الهه« بگذار. رفت و نهم آذر ماه سال 60 در عمليات »طريق القدس« به شهادت رسيد. او در وصيت‏نامه‏اش نوشته بود: »همسرم! تنها خواهشى كه از تو دارم اين است كه فرزندانم را چنان تربيت كنى كه در شأن يك مادر اسلامى است. از تو مى‏خواهم مرا ببخشى و اگر مى‏خواهى از اين انقلاب، سهمى داشته باشى، بايد صبور و قوى باشى. شيرزن باشى، همچون زينب )س(.« صديقه اگر چه از فراق فرزند مى‏سوخت، اما تحمل مى‏كرد و مرتب به عروس و نوه‏اش سركشى مى‏كرد. پسر آخر نصرالله چند ماه پس از شهادت او به دنيا آمد و طبق وصيتش نام او را »حسين« گذاشتند. همزمان امرالله كه با پدر در جهادسازندگى فعاليت مى‏كرد و قصد كرده بود داوطلبانه عازم جبهه شود، عبدالله، رجبعلى، اصغر و كاظم هم اصرار به شركت در جنگ را داشتند. صديقه مستأصل مانده بود. - به من رحم نمى‏كنيد؟ پدرتان را ببينيد كه دست تنها مى‏ماند. چرا نمى‏مانيد به زندگيتان برسيد؟ نتوانست هيج يك را مجاب كند. مى‏گفتند: تكليف است. جنگ كه اين چيزها را برنمى‏دارد. بايد برويم. راهى منطقه جنگى شدند. اما صديقه توانست كاظم را كه كوچكترين فرزندش بود، نگهدارد: تو بايد درس بخوانى؟ امرالله هم اعظم، رضوان و بهزاد را داشت. هم به جبهه رفته بود. عبدالله سه بار مجروح شد. هر بار كه خبر مى‏آوردند، صديقه تا بيمارستان برود و او را ببيند، صد بار مى‏مرد و زنده مى‏شد. تا آن كه خواب ديد »نصرالله« روى ديوار اعلاميه مى‏چسباند. گفت: اين اعلاميه چيه كه مى‏چسبانى، عزيز مادر؟ نصرالله نگاه به او كرد و گفت: »بعدا مى‏فهمى.« صديقه هراسناك از خواب بيدار شد كه »نصرالله« شهيدش را در خواب ديده بود. ظهر روز بعد براى نماز ظهر فكر خواب شب گذشته رهايش نمى‏كرد. صداى بلندگوى مسجد شنيده مى‏شد. بعد از سلام نماز، اعلام كردند سى و سه شهيد را آورده‏اند و مردم را براى تشيع دعوت مى‏كرد و اسامى شهدا را خواند، تا نام »عبدالله زاغيان« را كه گفت، صديقه بى‏اختيار از جا جست. پا برهنه رفت تو كوچه. سيد دكان‏دار را ديد كه با چشمان سرخ نگاهش مى‏كرد. - آقا سيد، اسم پسر مرا گفتند؟ سيد چشم‏هايش گريان بود، صديقه حيران شده بود و امرالله را ديد كه با لباس سبز خاكى به طرف او مى‏آمد. - شنيدى؟ عبدالله من شهيد شده؟ امرالله ساكش را انداخت. او را در آغوش گرفت. - گريه نكن مادرجان، خدا حسرت بدهد، عبدالله شهيد شده. عبدالله بيست و هشتم مهرماه سال 1362 در منطقه بانه به شهادت رسيد. او را كه تشييع كردند، مادر دست به دامن »امرالله« شد. دو تا برادرهايت شهيد شدند. من ديگر تحمل ندارم. »امرالله« مهربانانه او را به آغوش فشرد. - من بايد بروم. نمى‏خواهم شهيد شوم. دوست دارم بمانم و در ركاب امام زمان )عج( با كفر بجنگم. مكانيك ماشين‏هاى منطقه بود. در جزيره مجنون بر اثر اصابت تركش راكت هواپيماى دشمن از ناحيه سر مجروح شد. او را در بيمارستان اهواز بسترى كردند و يك روز بعد در تاريخ 31 شهريور ماه سال 63 به شهادت رسيد. »رجبعلى« هم در جبهه بود، بعد از شهادت امرالله، صديقه و على به دنبال او رفتند تا برگردد. اما او به هر ترفندى كه بود، دوباره سر از منطقه درمى‏آورد. همه جا همراه اصغر بود تا آن كه اصغر در عمليات والفجر 8 و آزادسازى فاو )سال 66( به اسارت نيروهاى عراقى درآمد. خبر او داغ دل صديقه را تازه كرد. مى‏دانست كه اين بار فرزندش تحت شكنجه است. پيگيرى مى‏كردند، اما نام او در ليست اسرا نبود. همه آزاده‏ها به وطن برگشتند، اما خبرى از اصغر نشد. او سوم آذر سال 69 يعنى دو سال پس از آتش‏بس به خانه بازگشت. پس از آزادى در حوزه علميه قم مشغول به تحصيل شد و اكنون خاطرات اسارتش را در قالب كتابى به چاپ رسانده است و همچنان در قم زندگى مى‏كند. »على« كه پدر سه شهيد و يك آزاده سرافراز بود، سال 85 به علت عارضه ناراحتى قلبى و سرطان ريه دار فانى را وداع گفت و در »زازران« دفن شد.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.