شنبه، 27 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

گیلان کریمی

گیلان کریمی
حاجيه خانم گيلان كريمى، مادر مكرمه شهيدان؛ »عزيزالله« و »حبيب‏الله« ستوده( هفتاد و دو سال قبل در كاشان به دنيا آمد. پدرش على مردى آبرومند بود كه با »شمد بافى« (دستمال ابريشمى در ابعاد 5 / 1 ضرب در 5 / 2 متر) زندگى‏اش را اداره مى‏كرد و مادرش »فاطمه« قالى مى‏بافت. دار قالى را در سرداب بنا كرده بود، در خنك‏ترين جاى منزل. - آب قنات از سرداب رد مى‏شد و گاه به خانه‏هاى ديگر، راه داشت. بادگيرهايى كه به سرداب راه داشت، هوا را خنك مى‏كرد. ما چهار بچه بوديم كه من بچه اول خانواده بودم. »گيلان« آرام آرام قالى‏بافى را مى‏آموخت. هفت ساله كه شد، به راحتى گره بر تار و پود قالى مى‏زد و مادر مراقب بود كه نه بچه‏هايش جايى بروند و نه كسى به خانه بيايد. منزلشان پشت مسجد آقابزرگ كاشان و در محله پر رفت و آمدى بود. - دوازده ساله بودم كه اولين خواستگارم آمد و پدر جواب رد داد: - وقتى دخترم بيست ساله شد، او را شوهر مى‏دهم. مدتى بعد، على مبتلا به بيمارى شد و گيلان سيزده ساله بود كه او دار فانى را وداع گفت و فاطمه را با چهار بچه قد و نيم قد تنها گذاشت و او با قالى‏بافى اموراتش را مى‏گذراند. - مادرم براى بافتن يك جفت قالى ابريشم، هفتاد تومان براى قالى پشمى بيست تومان دستمزد مى‏گرفت. فاطمه به كار مشاطه‏گرى استاد بود. در يكى از اتاق‏هاى خانه، سر و صورت زنان را مى‏آراست و از هر نفر سى شاهى مى‏گرفت. براى گيلان سيزده ساله‏اش، خواستگار آمد. »شكرالله« كارگر سلمانى و برادر كوچك زن همسايه بود كه سه برادر و سه خواهر داشت. او در چهار سالگى پدر و مادر را از دست داده و برادر بزرگش عباس، او را بزرگ كرده بود. »گيلان« از خريد عروسى‏اش مى‏گويد: »خريد عروسى‏مان مختصر بود آن زمان باب نبود كه دختر يا عروس خريد برود. يك جفت جوراب مشكى، يك چادر مشكى كه پوشيه و عرقگير داشت، يك دست لباس و يك جفت كفش مشكى را برايم آوردند. جهيزيه‏ام هم يك صندوق چوبى براى جالباسى، يك سماور مسى، شش كاسه چينى و يك زيلوى دو متر و نيم در سه متر بود. جشن ساده‏اى گرفتيم و با همسرم راهى تهران شديم. تاسوعاى سال 1331 فرزند اول آن دو به دنيا آمد. »شكرالله« گفته بود: اگر بچه اولمان پسر شد، اسمش را ابوالفضل و اگر دختر شد، ام‏البنين. نام فرزند اولشان را »ام‏البنين« گذاشتند. سال بعد صديقه و پس از او عزيزالله و حبيب‏الله به دنيا آمدند. - نوزده سال تهران زندگى كرديم. »شكرالله« حساب و كتابش با برنامه بود، پولى را كه بابت كار سلمانى از مشتريان مى‏گرفت، خرج خانه و مزد تراشيدن محاسن مشتريان را خرج سينما و تفريح بچه‏ها مى‏كرد. حاج آقا كه از كارش خسته شد، به كاشان برگشتيم. دوستش براى او در راه‏آهن كار پيدا كرد. او زحمت مى‏كشيد و پسرانش را با حرام و حلال آشنا مى‏كرد. حبيب‏الله و عزيزالله با پدرشان به مسجد و مجالس مذهبى مى‏رفتند. اعلاميه‏ها و عكس‏هاى امام را به دوستان و بازارى‏ها مى‏رساندند. »گيلان« به ياد دارد آن وقت‏ها را كه جلسات در مساجد بزرگ برگزار مى‏شد و به محض رسيدن مأمورها، مردم از درهاى اطراف آن مى‏گريختند و تو خيابان فرياد »مرگ بر شاه« مى‏زدند. بعد از پيروزى انقلاب و با آغاز جنگ »شكرالله و دو پسرش عازم منطقه جنگى شدند.« عزيزالله سال آخر رشته حقوق را مى‏خواند. به اصرار مادر ازدواج كرد و اين بار با همسرش حوريه به كردستان رفت. - من و حاج آقا هم رفته بوديم، كارمان تبليغ مذهبى بود. من و حوريه در حسينيه فاطميه ماهشهر براى زنان كلاس قرآن و احكام مى‏گذاشتيم. در يكى از هيمن جلسات، چند نفر لباس شخصى ما را دستگير كردند و به مقر خود بردند و زندانى‏مان كردند و بازجويى را شروع كردند. گيلان از صحبت‏ها و نوع برخورد مردان دانسته بود كه كومله هستند. ترسيده بود و لحظه‏ها به كندى مى‏گذشت. گفت كه قصد خدمت به مردم منطقه را دارند. خواست با عزيزالله صحبت كند. آدرس حسينه داد. نذر و دعا مى‏كرد كه از اين بحران، جان سالم به در ببرد. چند ساعت بعد، عزيزالله آمد. نگران بود. حال همسر و مادرش را پرسيد. به چشم‏هاى نمناك او نگاه كرد. - شكنجه‏تان كردند؟ بغض گيلان را باز كرد و اشك روى گونه‏هايش غلتيد. - فقط زودتر ما را از اينجا ببر. به طرف حسينيه راه افتادند. - اگر مى‏ترسيد، همين فردا مى‏فرستم برويد كاشان. »گيلان« نمى‏خواست برگردد. مى‏ديد كه بعضى از مردم منطقه ناآگاه و كم‏اطلاعند و بعضى كه عده‏شون كمه، مزدور بيگانه و نياز به حضور او و امثال او هست. گفت: من مى‏مانم. حوريه هم تكرار كرد و ماندند. شكرالله و پسرانش در خط مقدم نبرد بودند. گيلان به ياد آن دوران كه مى‏افتد، آه مى‏كشد. - شوهرم مجروح شده بود. ايشان را به كاشان انتقال دادند. چند هفته بسترى بود. حبيب‏الله مى‏گفت: به خدا حقش بود كه حاج آقا شهيد شود. اگر شهيد مى‏شد، همه كوچه را چراغانى مى‏كردم. حبيب ديپلم گرفت و به عضويت جهاد درآمد. دى ماه سال 61 او و برادر و پدرش با هم به جبهه رفتند. من و دو عروسم چشم انتظار آنها بوديم. اواخر اسفند هر سه به مرخصى آمدند و چند روز بعد، به منطقه برگشتند. عزيز فرمانده گردان امام حسن )ع( و حبيب فرمانده گروهان امام حسن )ع( بود و همسرم هم در واحد تداركات. نوروز فرا مى‏رسيد و خانه تهى از هر نشاطى بود. گيلان مرغ سركنده را مى‏مانست كه با هر صدايى، از جا مى‏جست. خيال برگشتن همسر و پسرانش چنان جانش را به تلاطم انداخته بود كه لحظه شمارى مى‏كرد. نامه تبريك عيد نوروز از طرف دو پسرش رسيد. چند بار نامه را بوييد و بوسيد و سطر سطر آن، نه... كلمه به كلمه‏اش را به خاطر سپرد. عكس حبيب و عزيز را كه دست دور شانه هم انداخته بودند، نگاه كرد. - قربان قد و بالاى هردوتان، مادرجان. مردم از دورى... كى برمى‏گرديد كه چراغ خانه‏ام را روشن كنيد؟! چشم‏ها را كه هم گذاشت، شهادت هر دو پسر در ذهنش جان گرفت. لب گزه كرد. - بيست و دو روز از سال 62 مى‏گذشت كه داماد خواهر شوهرم با يكى از پاسدارها به خانه‏مان آمد. شك و ترديد جانم را آزار مى‏داد. مانده بودم كه چرا اين وقت روزه داماد شوهر خواهرم اينجاست! چرا سر كار نرفته؟ گفتم: نكند از بچه‏هام خبر آورده‏اى؟ اين را كه شنيد، نشست و تكيه داد به ديوار. پاسدار پلك بر هم گذاشت. قسم دادم كه طاقت شنيدن هر چيزى را دارم. گفتم: به من بگوييد نگفتند و رفتند. صديقه كه آمد، مادر نگاه كرد به چشم‏هاى سرخ و پلك‏هاى ورم كرده او و لباس مشكى عزايش، صديقه شيون كرد. بر سر و صورت زد. همسايه‏ها يكى يكى آمدند و همسر حبيب هم. گيلان صبورانه همه را به آرامش فرا مى‏خواهند. - خدايا شكرت كه حبيب و عزيز مرا روسفيد كردى و هر دو پسرم را در يك روز به درگاه خودت پذيرفتى. شكرالله كه از جبهه برگشته بود، جلو جمعيت دست‏ها را رو به آسمان بلند كرد. - الحمدلله رب العالمين، خدايا تو را سپاس مى‏گويم كه اين دو امانت را از من قبول كردى. گيلان خودش را وقف جبهه و پشت جبهه كرده بود. به همراه هفت نفر از خواهران بسيجى به مريوان رفت تا به زنان كرد، قالى بافى بياموزد. اين كار مى‏توانست منابع درآمدى براى خانواده‏هاى فقير باشد. او آذرماه سال قبل همسرش را كه سالها از پوكى استخوان، رنج مى‏برد، از دست داد. وقتى دوران طولانى زندگى مشتركش را مرور مى‏كند، حس غرور مى‏كند. - به خاطر حرمتى كه براى شوهرم قائل مى‏شدم. جاذبه خاصى براى بچه‏هايم داشت و هميشه احترامش را نگه مى‏داشتند و اين بزرگترين افتخار من است كه فرزندانى مؤدب و مهربان تربيت كرده‏ام.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.