يکشنبه، 28 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

قربانعلی خزائلی

قربانعلی خزائلی
حاج قربانعلى خزائلى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد« و »عليرضا«( پنجم آذر 1319 در نجف‏آباد به دنيا آمد. پدرش »تقى« در زمين‏هاى اربابى كار مى‏كرد. او به شدت مذهبى بود و ديدگاه مثبتى از فضاهاى آموزشى رژيم سابق نداشت. - هر كس تو اين مدرسه‏ها و زير دست معلم‏هايى كه دست پروده شاه هستند، درس بخواند، از دين و ايمان خارج مى‏شود. »قربانعلى« سومين فرزند او بود و از نوجوانى كمك خرج خانواده. محصول كه مى‏رسيد، آن را مى‏فروختند. سهمى از آن صاحب زمين و سهم اندكى به كشاورز مى‏رسيد و اين مقدار، حتى كفاف هزينه‏هاى معاش خانواده نه نفره »خزائلى« را نمى‏داد. قربانعلى عازم خدمت سربازى كه شد، در آشپزخانه باشگاه افسران به خدمت پرداخت. ماهانه هفده ريال و ده شاهى حقوق مى‏گرفت. او به ياد آن روزها تبسمى مى‏كند. - شب اول سربازى، تو آسايشگاه پادگان خوابيده بوديم كه از صداى گريه يكى از سربازها بيدار شدم. گفتم: طورى شده؟ گفت: پتوم را دزديده‏اند. سردم است. دل درد دارم. پتوى اضافه داشتم. آن را به او دادم. گفتم: صبح پتويت را پيدا كنى و اين را پس بده. هوا سرد است. آن شب خواب ديدم تو يك قصر بزرگ هستم. صبح كه رفتيم صبحگاه، افسر ارشد آمد و پرسيد: كى آشپزى بلد است؟ چند نفر دست بلند كرد، من هم. ما را بردند تو دفتر تيمسار. اسم غذاهايى را كه بلديم، پرسيد. نفر جوليى من تند و تند جواب مى‏داد و من تو ذهنم حفظ مى‏كردم: چلوكباب، جوجه كباب، چلوخورش، كتلت، پيفتك... من هم ياد گرفتم و همان جمله‏ها را تكرار كردم. آن روز قربانعلى و دو سرباز ديگر را بردند به آشپزخانه. سرآشپز هيكل‏مند و رشيد با نگاه افسران با كت و شلوار و كراوات، عصا قورت داده و مرتب آمد جلو و چند سؤال تخصصى راجع به آشپزى و نحوه طبخ غذاها پرسيد و »قربانعلى« دانست كه دستش رو خواهد شد. دندان بر لب نهاد بايد راست مى‏گفت. تا به خود بجنبد، سرآشپز به او رسيده بود. - تو خورش قورمه سبزى را چطور درست مى‏كنى، سرباز؟ - آقا به حضرت عباس )ع( ما آشپزى بلد نيستيم، ولى مى‏توانيم ياد بگيريم. سرآشپز خنديد. از سادگى او به وجد آمده بود. - مرخصى رفتى؟ گفت كه نرفته و تازه روز گذشته از خانه‏شان آمده است. افسر ارشد كه كنار او ايستاده بود، خنده بر لب گفت: بيا چند روز برو مرخصى. هيچ چيز بهتر از صداقت نيست. ترسيد. مبادا مى‏خواهند او را دست بيندازند و يا دردسرى برايش درست كنند. سر فرو افكند. اما ساعتى بعد كه حكم مرخصى تشويقى را به خاطر راستگويى گرفت، ترديدهايش برطرف شد. رفت و بعد از پايان مرخصى سه روزه‏اش كه باعث حيرت خانواده شده بود، تا پايان خدمتش را در آشپزخانه ماند و طباخى آموخت. او بيست و دو ساله بود كه تصميم به ازدواج گرفت. دوستش خواهرى داشت و قربانعلى از مادر خواست تا به خواستگارى او برود. - خواهر دوستم دوازده ساله بود. پدر نداشتند. مادرم رفت و جواب »بله« را گرفت. بعدها »حاج خانم« تعريف مى‏كرد كه بعد از خواستگارى مادرت، برادرم با مادرم رفتند پيش حاج آقا »رياضى« كه امام جمعه نجف‏آباد بود. خواسته بودند استخاره كند. حاج آقا جريان را پرسيده و بعد خنديده بود. - مبارك باشد ان شاء الله. نيازى به استخاره نيست. پسر آقا تقى خزائلى، جوان خوبى است. نيازى به استخاره ندارد. به پاى هم پير شوند. آن دو را به عقد هم درآوردند، آبگوشت ساده‏اى براى مهمانان بار گذاشتند و عروس را آوردند. »قربانعلى« به ياد همسر مرحومش كه مى‏افتد، نگاهش پر آب مى‏شود. - حاج خانم ده سال از من كوچكتر، اما يك كدبانو تمام عيار بود. آشپزى را تا حدودى بلد بود، اما به مرور زمان، خياطى، آرايشگرى، قالى‏بافى، بافتن لباس‏هاى زمستانى و... را ياد گرفت. از هر انگشتش صد هنر مى‏ريخت. واقعا با سليقه و گل سرسبد هر مجلسى بود. آن دو در يكى از اتقاهاى خانه پدرى زندگى مى‏كردند. »قربانعلى« هر صبح به قدر كفايت از چرخ چاه، آب مى‏كشيد و مى‏گذاشت توى اتاق. چيزى اگر لازم بود، مى‏خريد و مى‏رفت مغازه. در قفل‏سازى مشغول به كار شده بود، با روزى پنج تومان حقوق. غروب‏ها كه برمى‏گشت، نام و پنير و حلوا ارده و روغن و... مى‏خريد. عادت داشت كه هر ظهر و هر مغرب، با صداى خوش اذان بگويد. آستين‏ها را بالا بزند و تو آب حوض وضو بگيرد و قامت ببندد براى نماز اول وقت و اين عادت ديرينه را هنوز دارد. شايد به همين خاطر بود كه بعدها همسر و فرزندانش نيز پابه‏پاى او به هر وعده نماز را به جماعت مى‏خواندند. او اولين پسرش را شش روز پس از تولد، از دست داد. فرزند دومش كه به دنيا آمد، او را منور ناميد، اما به عشق وطن، او را »ايران« صدا مى‏زند. صديقه، عليرضا، محمد، زهرا، اعظم، الهه، فاطمه، وجيهه، و مريم نيز متولد شدند. - سه تا از بچه‏ها تو خانه پدرم به دنيا آمدند. بعد به حاج خانم ارث رسيد. آن پول را كنار پس‏انداز خودم گذاشتم و زمين صد و شصت مترى خريدم و كم‏كم آن را ساختم. يادم هست كه سر دنيا آمدن »عليرضا« تو خانه خودمان بوديم. از سر كار كه مى‏آمدم، خانه همسايه جلو در بود. گفت: مژدگانى بده آقا خزائلى من تعجب كردم. خنديد و توضيح داد كه ساعتى قبل، خانم يك پسر تپل و خوشگل به دنيا آورده. »قربانعلى« حال زن و فرزند نو رسيده‏اش را پرسيد و زن با اشتياق تعريف كرد كه حال هر دو خوب است و او دست كرد تو جيبش، حقوق آن روزش را به زن همسايه داد. - مژدگانى... رفته رفته بر تعداد فرزندانش افزوده مى‏شد و »قربانعلى« وقتى خبر ثبت‏نام كاروان زيارتى مكه را از »حاج محمد معتمدپور« شنيد، با سه هزار تومانى كه داشت، ثبت نام كرد و عازم شد. نذر كرد كه كار و كاسبى‏اش رونق پيدا كند و دست به كارى بزند كه گرفتارى‏ها سرآيد. دو ماه در مكه ماند و آشپزى زائران خانه خدا را كرد. وقتى برگشت، وردست برادر همسرش تراشكارى آموخت. مغازه‏اى باز كرد و كاسبى‏اش رونق گرفت. قدرى پول پس‏انداز كرد. شنيده بود تو كارخانه ذوب‏آهن، از سنگ، فلز به دست مى‏آوردند. مهندسى از تهران آمده بود كه فلزها را به قيمت ارزان مى‏فروخت. »قربانعلى« با او شروع به همكارى كرد. سود خوبى عايدش مى‏شد و اندك اندك زندگى روى خوب خود را به او مى‏نمود و او طبق عهدى كه كرده بود، دوباره راهى مكه شد. - خدايا تو را به حق دوازده امام، دوازده مرتبه زيارت خانه‏ات را نصيب من كن. دوازده مرتبه گفت و پس از آن به نيابت از يك معلم مرحوم و پس از آن به نيابت از يك پدر به سفر حج رفت. عليرضا بعد از پايان دوره راهنمايى در تراشكارى مشغول به كار شده بود و محمد هنوز درس مى‏خواند كه جنگ شروع شده هر دو قصد عزيمت كردند. آن دو همه جا با هم بودند. مگر مى‏شد كه بى‏هم بمانند. عضو بسيج شده بودند و مى‏خواستند از همان جا عازم شوند. گفت: درس بخوانيد. برويد حوزه علميه مشغول به تحصيل شوند. دلش رضا نمى‏داد. محمد گفته بود امروز بعد از ظهر امتحان دارم. رفته و تا شب نيامده بود. »قربانعلى« سراغ او را از بسيج گرفت و دانست كه عازم اهواز شده است. - پس امتحان مدرسه‏اش را نمى‏گفت. دانست كه با خودش در جدال براى رفتن بوده است. چند روز بعد او را آوردند. مجروح و پر درد. پزشكى كه از دوستان »قربانعلى« بود، براى مداواى او تلاش كرد. بهتر كه شد، دوباره رفت. و اين بار در عمليات والفجر مقدماتى به روز بيست و دوم بهمن 61 در فكه شهيد شد. پيكرش را نيافته بودند و قربانعلى خواب او را ديد كه در قصرى بزرگ با نعمت‏هاى فراوان زندگى مى‏كند. - پدر اينجا همه چيز صلواتى است. عليرضا كه از كودكى در بازى و كار و مدرسه همراه برادر و پشتيبان او بود، مرغ سركنده را مى‏مانست. سال بعد در جريزه مجنون به شهادت رسيد. پيكر او را آوردند، اما بقاياى پيكر محمد 15 سال بعد روى دوش همرزمان و آشنايانش تشييع شد.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.