يکشنبه، 28 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

مصطفی فتاح المنان نجف آبادی

مصطفی فتاح المنان نجف آبادی
حاج مصطفى فتاح المنان نجف آبادى، پدر معظم شهيدان؛ »اكبر« و »مهدى« و جانباز »اصغر« و جانباز آزاده »رسول«( سال 1312 در نجف‏آباد اصفهان به دنيا آمد. پدرش زين‏العابدين كشاورز و باغدارى زحمتكش بود كه زندگى همسرش فاطمه و چهار پسر و دو دخترش را از همين راه، تأمين مى‏كرد. مصطفى سه ساله بود كه مرگى آرام، پدرم را در ربود و او به ناچار از همان كودكى، بار مسئوليت خانواده را به دوش گرفت و از امكان تحصيل، محروم ماند. - ده تا گوسفند داشتيم كه چوپانى آنها با من بود. هر صبح، آنها را مى‏بردم صحرا و مى‏چراندم. بزرگتر كه شدم، مادرم مرا به سيد حسين پينه‏دوز سپرد تا كار ياد بگيرم. مصطفى در مغازه كوچك سيد حسين، كار كردن و زندگى را ياد مى‏گرفت. هشت سال از زمانى كه به مغازه سيد حسين آمده بود، مى‏گذشت. استادكار ماهرى شده بود، مردى جوان و كارآزموده. مى‏خواست سامان بگيرد، اما هنوز به خدمت سربازى نرفته بود. با اسدالله كه از كودكى با او در همان مغازه كار مى‏كرد، مغازه‏اى كرايه كرد. درآمدش بيشتر شده بود و اسدالله كه غيرت و توانايى او را مى‏ديد، پيشنهاد داد زودتر به فكر آينده‏اش باشد. - مى‏خواهى يك دختر با اصل و نسب بهت معرفى كنم؟ اسدالله، خواهر زنش را براى ازدواج، پيشنهاد داده بود. - ولى اول بايد با پدرزنم حرف بزنم. گفته بود: زودتر برو. مى‏خواهم تكليفم روشن شود. - هنوز كارم تمام نشده. اسدالله قول داده بود تا همه كارها را يك تنه انجام دهد تا او به خانه پدرزنش برود و دخترش را خواستگارى كند. - آن شب، همه كارها را انجام داد. صبح كه برگشت، اسدالله زودتر از او، آمده بود در مغازه. او را كه ديد، خنديد. مى‏دانست كه حيا مى‏كند و نمى‏پرسد خودش توضيح داد كه با پدرزنش صحبت كرده و آنها راضى شده‏اند به مردى كه خرج زندگى مادرش را هم مى‏دهد و از كودكى كار كرده و نگذاشته جاى خالى پدر، مادرش را رنج بدهد، دختر بدهد. مصطفى به خانه برادر رفت و خواست تا براى او قدم، پيش بگذارد. مصطفى گذشته‏ها را به ياد مى‏آورد. لبخندى گوشه لبش مى‏نشيند و سر تكان مى‏دهد. - آن قدر براى انجام كارهام مصمم بودم كه در مغازه ايستادم و داداشم را همان روز فرستادم مغازه پدرزنم تا اجازه بگيرد كه يك روز برويم خواستگارى. نزديك عيد بود. پدر زنم گفته بود: باشد. بياييد، اما بعد از سيزده به در. روز چهاردهم همان سال، مصطفى و مادر به خواستگارى رفتند و مادر، همان جا قول گرفت كه فاطمه، نشان كرده باشد تا او سربازى‏اش را تمام كند. انگشتر نامزدى براى فاطمه بردند و مصطفى رفت براى خدمت سربازى. - يادم هست. نوزده ساله بودم كه رفتم براى دوره آموزشى. شش ماه اول تو »فرح‏آباد اصفهان« تعليمات مى‏ديدم. آن وقت‏ها با شيپور، بيدارمان مى‏كردند. همه چيز با امروز فرق داشت. مى‏رفتيم اسطبل، قاطر را زين مى‏كرديم و مهمات مى‏برديم براى جايى كه دستور داده بودند. بعد از آموزشى، افتادم شيراز. سه ماه آن جا بودم. از قشقايى‏ها، اسلحه مى‏گرفتيم. بيرون آبادى، چادر مى‏زديم. آتش روشن مى‏كرديم. افسرها مى‏رفتند پى كدخدا تا اسلحه‏هايى كه دست مردم است را جمع كند و بياورد. اگر نمى‏توانستيم از قشقايى‏ها، اسلحه بگيريم و يا مثلا از دستور، سرپيچى مى‏كردند، مى‏انداختندشان توى چاه تا تسليم شود. اسلحه‏ها را جمع مى‏كرديم و برمى‏گشتيم. يك وقت به خودم آمدم كه يك ماه هم بيشتر خدمت كرده‏ام. نامه‏اى به تيمسار داده شكايت كرد كه به وضعيت سربازى‏ام رسيدگى شود و برگه پايان خدمتم را بدهند. برگشتم به اصفهان، اما به خانه نيامدم. در پادگان فرح‏آباد ماندم تا كارت پايان خدمتم را گرفتم. با نامزدم عقد كردم و با پس‏اندازى كه قبل از خدمت، داشتم عروسى مختصرى گرفتم. - شام عروسى‏مان آبگوشت بود. چند تا از فاميل‏ها دور هم جمع شدند و با يك عروسى مختصر، رفتيم سر خانه و زندگى‏مان. مهريه »فاطمه« نيم جريب باغ بود. جهيزيه را هم برديم تو يكى از اتاق‏هاى خانه پدرى كه پنج اتاق داشت. يكى از اتاق‏ها مال مادرم بود و تو چهار اتاق ديگر، ما چهار برادر زندگى مى‏كرديم. زندگى ساده، اما شادى داشتيم. بچه اول‏شان تلف شد. همسايه‏ها مى‏گفتند: غصه نخوريد. بچه اول، مال كلاغ است. خدا بقيه بچه‏هاتان را نگه دارد. - بچه دوم دختر بود. اسمش را محترم گذاشتيم و سومى اكبر بود، اقدس، اصغر، عفت، بهرام، رسول، پروانه، محمد، رضا، فاطمه و على به ترتيب به دنيا آمدند و چراغ خانه‏مان شدند. مصطفى سه فرزند داشت كه از خانه پدرى به »فريدن« مهاجرت كرد. با يكى از دوستانش شريك شد و مغازه پينه‏دوزى باز كرد. صد و پنجاه متر زمين خريد و آن جا را ساخت. آن را هم فروخت و خانه‏اى پنجاه مترى خريد. - آن سال، خيلى بد آورديم عفت مريض شد. تب شديدى داشت. برديمش دكتر. گفتند فلج اطفال است. پنج سال، از اين دكتر به آن دكتر مى‏رفتيم تا اين كه با نذر و نياز، شفا گرفت. فاطمه خيلى زحمت او را كشيد. قالى مى‏بافت. بچه‏دارى مى‏كرد. با كسرى‏هاى زندگى مى‏ساخت. سال‏ها بعد آن خانه كوچك را فروختيم. يك تكه زمين خريديم، بدون امكانات، بدون آب و برق، آن را هم ساختيم و ده سال همان جا زندگى كرديم. مصطفى از كودكى فرزندانش كه مى‏گويد، حسرتى غريب به دلش چنگ مى‏زند. - بچه‏ام اكبر خيلى درس‏خوان بود. اتاق نداشت. عيال‏وار بوديم و او مجبور بود شب‏ها روى تخت قالى كه روزها مادرش مى‏نشست و قالى مى‏بافت، درس بخواند. همه كه مى‏خوابيدند، اكبر روى پنجه پاهاى برهنه مى‏رفت روى تخت و زير نور چراغ فانوسى، درس مى‏خواند. گاهى كه خواب او را مى‏گرفت و آبى به صورت مى‏زد تا آن را بتاراند. بامداد تكاليفش را مى‏نوشت و دفترش كه تمام مى‏شد و معلم، مشق‏هايش را مى‏ديد، دوباره نوشته‏هايش را پاك مى‏كرد و در همان صفحات مى‏نوشت. سه ماه تابستان را بنايى مى‏كرد و پولش را خرج خانه مى‏كرد. - آقاجان، تا من هستم غصه نخورى‏ها. ديپلمش را از دبيرستان پهلوى گرفت. آن قدر درس مى‏خواند و آمادگى ذهنى داشت كه همان سال دانشگاه قبول شد، رشته مهندسى عمران دانشگاه صنعتى اصفهان. به مصطفى كه خبر قبولى‏اش را داد، به پهناى صورت مى‏خنديد. - اما پول نداريم. دانشگاه رفتن، خرج دارد آقاجان. يأس تو صورتش نشسته و هيچ نگفته بود. مصطفى پسرش را صدا زد. - بيا يك سهم از اين خانه را بخر تا برادرت بتواند درس بخواند. و اصغر در مقابل سهمى از خانه پدرى، خرج تحصيل برادر را داده بود. مى‏دانست آن قدر همت دارد كه مهندس بشود و دستگير خانواده. با شروع انقلاب و مبارزات مردم با دوستانش اعلاميه و نوار سخنرانى امام خمينى را مى‏آورد. در اتاق را مى‏بستند و ساعت‏ها حرف مى‏زدند. مصطفى و بهرام و اصغر هم تو جلساتشان مى‏رفتند. كف زيرزمين را كنده بود و توى آن، اعلاميه و كتاب و نوار مى‏گذاشت. كاشى‏ها را طورى روى آن مى‏چيد كه هيچ كس نمى‏توانست بفهمد آن جا صندوقچه راز يك مرد انقلابى پنهان است. در تظاهرات خيابانى با دوستانش شركت مى‏كرد و چشمانش از التهاب و انتظار مى‏درخشيد. دوچرخه‏اش را مى‏گذاشت گوشه حياط و تعريف مى‏كرد: »آقاجان! قرار است آقاى خمينى بيايد ايران. امروز نظامى‏ها مثل گرگ افتادند وسط جماعت. مردم هم زدند شيشه‏هاى بانك را شكستند. با خون، رو ديوارها شعار مى‏نوشتند«. با دوچرخه به جلسات مى‏رفت و اعلاميه‏ها را پخش مى‏كرد. مى‏خنديد. - اين طورى به آدم، شك نمى‏كنند. آخر كى را ديديد با دوچرخه، كارهاى مبارزاتى بكند. اعلاميه پخش كند و به جلسات مذهبى برود؟! بهرام و رسول و اصغر هم رهرو او بودند. حرف كه مى‏زد، ردخور نداشت كه بايد انجام مى‏شد. مى‏گفت: بهرام جان درس بخوان سه ماه تابستان بفرستمت آبادان كه تو كارخانه يخ كار كنى. انقلاب كه شد، در جهادسازندگى مشغول به كار شد. رسول هم به عضويت سپاه درآمد. - در راه و ترابرى جهاد كار مى‏كرد. با دوچرخه مى‏رفت و مى‏آمد تا اين كه دوچرخه‏اش را بردند و با پاى پياده برگشت خانه. فاطمه كه شنيد، بغض تو گلويش نشست. - تو آقا مهندسى، يعنى جهاد يك ماشين ندارند بدهند كه پياده نروى و بيايى؟ - اگر هم بدهند، نمى‏گيرم. ماشين جهاد مال بيت‏المال است. جنگ كه شد، داوطلبانه رفت جبهه. با دوستانش، جاده و سنگر مى‏ساختند. برايش زن گرفتند تا هم دلش گرم شود و هم سرش. مصطفى به ياد او، قطره اشكى تو چشمش مى‏نشيند. - رفته بود پاكسازى منطقه دشت عباس، كه از تو سنگر، دو عراقى درآمده و او را زده بودند. دوم فروردين سال 61 بود كه پيكرش را آوردند. به دنيا آمدن دخترش را نديد و همسرش بعدها با اصغر )برادر كوچكتر اكبر( ازدواج كرد. بهرام بود بعد از او هواى رفتن به جبهه داشت. - چرا مثل برادرهايم. اسم مذهبى براى من انتخاب نكرده‏ايد؟ بهرام مى‏پرسيد و مصطفى نمى‏دانست كه راستى چرا؟ گفته بود مرا مهدى صدا كنيد. بگوييد. بهرام، جوابتان را نمى‏دهم. خواسته بود برود جبهه، سنش كم بود. نبرده بودنش. آمده بود جهاد كه مصطفى نگهبان آن بود و او نگاه كرده بود به رنگ پريده‏ى چهره‏ى پسر. - چه شده كه اين طور گريه مى‏كنى؟ و او تعريف كرده و بغض مانده در گلويش باز شده بود و اشك راه باز كرده بود روى گونه‏هايش. - چيزى خورده‏اى؟ سر بالا انداخته و سر روى شانه پدر، باز هم گريه بود. مصطفى به تصوير پسر كه قاب شده بر ديوار و ته چهره‏اى از خود او را دارد، نگاه مى‏كند. - قول دادم كه خودم بفرستمش با جهادگرها برود جبهه. خنديد و اشك‏هاش را پاك كرد. - غذاش را كه دادم خورد، قرار بود براى رزمنده‏ها گوشت بفرستيم. از حاج حسن كه مسئول پشتيبانى بود، خواستم تا مهدى را ببرد. وقت رفتن پسر، روبه‏روى پدر ايستاده بلند قامت بود و لبريز از نشاط. از اشتياق لبريز. - پدرجان، راضى هستى؟ از خودم، از اين كه دارم مى‏روم... پيشانى‏اش را بوسيد. - خدا از تو راضى باشد پسرجان. در پناه حق... راننده، مهدى را صدا زد و او رفت و مصطفى چشم به راه داشت و انگار قلبش را كه نه، انگار همه وجودش را مى‏بردند. خودش نيز اندكى بعد به جبهه رفت. يك بار به دهلران رفت كه چهل و پنج روز ماند و دفعه براى براى ديدن مهدى. در عمليات والفجر مقدماتى هم شركت داشت. در دومين سالگرد اكبر، پيكر مهدى را از منطقه آوردند و اصغر را كه از ناحيه پا مجروح شده بود، دوباره به جبهه رفت و باز هم مجروح شد. سال 1364 رسول هم به اسارت نيروهاى بعثى درآمد. - تا يك سال خبرى ازش نداشتيم. مادرش اشك مى‏ريخت و مدام نذر مى‏كرد كه خبرى از پسرش برسد. رفتيم مشهد. دست به دامن امام هشتم شديم كه تا برگشتن ما مشخص شود كه چه اتفاقى براى رسول افتاده. وقتى برگشتيم، ديدم نامه رسول آمده. نوشته بود تو اردوگاه عراقى‏ها اسير است. ما هم برايش نامه نوشتيم. چهار سال و نيم بعد، رسول برگشت، پوست و استخوان. بيست و پنج ساله بود و انگار مردى پنجاه ساله. چقدر رنج كشيده بود.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.