عباس جوانی
حاج عباس جوانى جونى، پدر معظم شهيدان؛ »حيدر على« و »محمد على«(
پدرش »حيدر« كشاورزى زحمتكش بود كه روى زمين خودش گندم، جو و تنباكو مىكاشت. هفت دختر داشت و در آرزوى داشتن پسرى بود كه عصاى دستش باشد. چهار دخترش را به خانه بخت فرستاده بود و يكىشان، بعد از ازدواج بيمار شد و از دنيا رفت. »عباس« كه به دنيا آمد، در عيد سال 1319 خانه حيدر غرق در شادى و نور شد. »سكينه« شاد از لطف خدا بود اما خبر از دست يغماگر روزگار نداشت. سكته »حيدر« كام خانواده را تلخ كرد. او كه مرد كار و تلاش بود، به يك باره در بستر افتاد، بىهيچ توانى. »سكينه« او را تر و خشك مىكرد. غذا دهانش مىگذاشت و به پاس همه روزهاى خوب و آرام گذشته، از مردش نگهدارى مىكرد. »عباس« سه ساله بود كه پدرش از دنيا رفت و سكينه را با يتيمهاى قد و نيمقدش تنها گذاشت.
- من هيچ كارى نمىتوانستم بكنم. كار خانه و كشاورزى به دوش مادرم افتاد. پدربزرگ و دايىام هم كمك مىكردند. با اين حال، بار اصلى زندگى رو دوش مادر بود. زمين ما كوچك بود و هر چه مىكاشتيم، مىخورديم. چيزى براى فروش نمىماند. خانه خشتى داشتيم كه مال پدربزرگم بود. چهار اتاق و صندوقخانه داشت و يك آشپزخانه.
در هر اتاق يكى از عموها با همسر و فرزندانش زندگى مىكرد و يكى از اتاقها به من و مادر و خواهرانم اختصاص داشت. همه زن عموهايم تو همان آشپزخانه غذا درست مىكردند. گاهى پيش مىآمد كه چيزى براى خوردن نداشتيم. مادرم براى حفظ آبرو، ديگ را پر از آب مىكرد و مىگذاشت روى اجاق تا زن عموهايم فكر نكنند غذا نداريم.
فشار اقتصادى بر دوش مادر، چنان بود كه عباس پنج سالهاش را به پدربزرگ سپرد و عباس شد چوپان گوسفندان پدربزرگ.
- مادربزرگ غذامان را كه نان و پنير و ماست بود، لاى دستمال مىگذاشت. پدربزرگم دستمال را مىبست پشتش مىرفتيم صحرا. خيلى سخت بود. من ضعيف بودم و زود خسته مىشدم. اما چارهاى نبود. از صحرا كه برمىگشتيم، بايد علف مىچيدم. بار حيوان مىكردم و مىآوردم خانه. با دستگاه علفها را ريزريز مىكردم و قاطى كاه، به خورد گوسفندان مىدادم.
پدربزرگ گلهدار بود و اوضاع مالى بهترى داشت. مادربزرگ هر صبح شير گاو و گوسفندها را مىدوشيد. كمى از آن را براى خوردن و درست كردن كره و پنير و دوغ نگه مىداشت و بقيه را مىفروخت تا خرج خوراك خانواده و گله را تأمين كند.
گاهى كه دلتنگى آوار مىشد رو سر عباس، به ديدن مادر مىرفت. از نان و ماست كه مادربزرگ درست كرده بود، برايش مىبرد. پانزده ساله كه شد، برگشت پيش مادر تا كشاورزى كند و خرج خانه را درآورد.
- براى خودم مردى شده بودم. احساس مسئوليت مىكردم.
هر كارى بود، مىرفتم. از كشاورزى براى مردم تا چيدن علفهاى هرزه از لاى گندمزارها.
او روزها كار مىكرد و شبها درس مىخواند. خانه پدربزرگ را كه تقسيم كردند، سهم عباس صد متر از زمين آن بود. توى آن يك اتاق ساخته بود. هجده ساله كه شد، مادر از او خواست تا ازدواج كند.
كسى را براى ازدواج، در نظر نداشت و مادر دختر يكى از خويشان خود را معرفى كرد. صغرى نه ساله بود و عباس هجده. زمستان پر برفى بود. يخبندان و سرما امان همه را بريده بود.
- كل خانواده، آرزوى داماد شدن مرا داشتند. سه شبانهروز جشن گرفتند. زنم آن قدر كوچك بود كه وقتى رفتند حنا دستش بگذارند، ديدند زير كرسى خوابيده. مادرش بيدارش كرده بود. لباس عروسى تنش كردند و او را آوردند براى حنابندان. يادم هست غذامان اشكنه بود كه براى هر نفر، يك ملاقه مىريختند و مردم نان تريد مىكردند و مىخوردند.
شب عروسى، برفاب زمين را گل و شلى كرده بود. جشن كه تمام شد، رفتند براى آوردن عروس. صغرى پايش را كه از خانه بيرون گذاشت، تو برفاب زمين، خيس شد. سرما از كف پاها به تمام جانش نفوذ كرد. لرزيد و اين از نگاه خواهرشوهرها پنهان نماند.
- خواهرم عروس را تا دم خانه، كول كرده بود.
عروس را به همان خانهاى كه با دست خود ساخته بود، برد. عباس براى اداره زندگى مشترك به روستاهاى اطراف مىرفت. كاه و گندم را از هم جدا مىكرد و مزد مىگرفت. شبها در همان انبار مىخوابيد و آخر هفته به خانه برمىگشت. دو سال بعد، همسرش فرزند اول را به دنيا آورد.
- بچه اول و دوم بعد از دنيا آمدن، مردند و بار سوم كه همسرم باردار شد، او را پيش آقا سيد محمد كه مردى با خدا بود، بردم. او برايش دعا كرد و پسرم چند ماه بعد به دنيا آمد، توى خانه و با كمك قابله خانگى.
عباس زير برف سنگينى كه مىباريد، به خانه برگشت. پا به اتاق گرم گذاشت كه بوى اسپند و كندر توى آن پيچيده بود. قابله خانگى، نوزاد را از زير كرسى درآورد.
- پسر است. قدمش مبارك...
عباس نوزاد را گرفت. پيشانىاش را بوسيد و او را بوييد و اسمشو گذاشت »حيدر على«، اسم پدر مرحومش. پسر بعدىشان هم »محمد على« بود و بعد از آن دو، خدا چهار دختر به آنها داد.
- حيدر على چهار ساله بود كه او را به مدرسهاى در روستاى
كن فرستادم. يك دوچرخه برايش خريدم. راه دور بود. زمستانها اينجا هم سرد مىشود و اگر وسيله نباشد، رفت و آمد سخت مىشود. حيدر على با دوچرخهاش مىرفت و مىآمد. براى هنرستان هم رفت »اصفهان« رشته برق خواند و ديپلم گرفت. او با محمد على مرتب در مسجد بودند. موتور خريده بودند. يكىشان با دوچرخه و آن يكى با موتور، اعلاميهها را مىبردند توى مدارس و خانهها پخش مىكردند.
براى پايين كشيدن مجسمه شاه هر دو برادر رفته بودند تظاهرات. صبح زود از خانه بيرون رفتند. صغرى صداشان زده بود.
- صبر كنيد با هم برويم.
حيدر على كه جلوتر از در بيرون رفته بود؛ گفت:
- ما كار داريم. بايد زودتر برويم. رفتند و نصب شب برگشتند. پاى پياده آمده بودند. گفتم: پس كو موتور؟ گفتند: ساواك تعقيبشان كرده و مجبور شدهاند موتور را تو كوچه بگذارند و فرار كنند. روز بعد رفتيم موتور را تحويل بگيريم. گفتند: بايد پسرهايت را معرفى كنى. ما هم قيد موتور را زديم و بعد از انقلاب رفتيم موتور حيدر على را گرفتيم.
- اصلا خستگى سرمان نمىشد. از دانشگاه دروازه شيراز تا دروازه تهران پياده مىرفتيم و شعار مىداديم. يك وقت صبح زود از خانه بيرون مىرفتيم و غروب برمىگشتيم. همين كارمان، بچهها را بيشتر تشويق مىكرد. ياد گرفته بودند كه هميشه در صحنه باشند.
پسرها همه جا با هم بودند. در كارهاى فرهنگى مدرسه شركت مىكردند، در مناسبتهاى مذهبى و ملى نمايش اجرا مىكردند و محمد على در گروه تئاتر فعاليت داشت، تا ظهر در مدرسه بود و بعد از ظهرها در راديوسازى كار مىكرد.
- صوت دلنشينى داشت. قرآن را با صداى خوش مىخواند. مكبر مسجد بود. برايش بلندگو خريده بودم كه شبهاى ماه رمضان برود روى پشت بام و مناجات سحر بخواند تا مردم بيدار شوند.
عباس كه خود از انقلابىهاى مبارز بود، روز دوازدهم بهمن سال 1357 به تهران آمد تا از نزديك، امام را ملاقات كند.
- رفتيم بهشت زهرا. چه جمعيتى... جاى سوزن انداختن نبود. امام سخنرانى كردند و ما غروب رفتيم حرم حضرت عبدالعظيم. شب آن جا بوديم و روز بعد برگشتيم.
سال 1360 محمد على از طرف جهاد، به اهواز اعزام شد و سال بعد به عضويت سپاه درآمد. پانزده ساله بود. قبول نمىكردند او را به جبهه ببرند.
- شناسنامهاش را دستكارى كرد تا ثبتنامش كردند. دوره آموزشى را در مسجد اعظم گذراند و به غرب اعزام شد. او را برده بودند كردستان.
محمد على آن قدر به مطالعات دينى و مذهبى علاقه
داشت كه در آزمون عقيدتى دوره آموزشى، از بين پانصد نفر شركت كننده، با پنجاه و نه نفر ديگر برگزيده شد. تشويقى گرفت و سه روز به خانه آمد و بعد به جنوب اعزام شد.
در مرحله اول عمليات رمضان در سياهى شب »محمد على« راه را گم كرد و نيروهاى خودى را نمىيافت. آن قدر پياده راه رفته بود كه پاهايش مىسوخت. صداى گفت و گوى چند مرد عرب را كه شنيد، كلافگى به جانش افتاد. ترس از اسارت، قلبش را لرزاند. دوست دارد مجروح شود و يا شهيد؛ اما اسارت را نمىتوانست تاب بياورد. راه رفته را برگشت و بين راه امام زمان )عج( را صدا مىزد. گاه پايش به تكه سنگى و يا تركشى مىخورد و سعى مىكرد تعادل خود را حفظ كند. هنوز صداى عراقىها را مىشنيد و اضطراب، خوره جانش شده بود. حضرت مهدى )عج( را صدا زد و اشك از گوشه چشمانش جارى شد.
صداى گفتگوى مردان عرب را ديگر نشنيد. سكوت فضا را گرفته بود اندكى بعد، نيروهاى خودى را ديد. دويد و دست انداخت دور گردن دوستانش.
- كجا بودى محمد على؟ دنبالت مىگشتيم.
ماجرا را تعريف كرد و مىدانست كه امام زمان، نگهدارش بوده است. وقتى آمده بود مرخصى، ماجرا را براى مادر تعريف كرد و صغرى دستها رو به آسمان: خدا را شكر كه بچهام را به ما برگرداند.
- چاى دوست نداشت، اما روزى چند ليوان شربت آبليمو مىخورد. وقتى مىخواست برود، شكر و آبليمو دادم ببرد كه براى خودش و همرزمانش درست كند و بخورند. او سه ماه در جبهه بود و دوباره به مرخصى آمد. روز قبل از آخرين عزيمتش به جبهه، با مادر به گلستان شهدا رفت. سر مزار دوستان شهيدش فاتحه خواند و رو كرد به مادرش.
- اگر من شهيد شدم، هر وقت آمدى سر قبرم، بىقرارى نكن ننه. صبورى را از حضرت زينب )س( ياد بگير.
گفت كه كارى نكند كه دشمن شاد شوند.
»روزها بخند كه مردم خندهات را ببينند. شبها اگر دلتنگ بودى، گريه كن.«
آنقدر با صراحت گفته بود كه هيچ حرفى براى گفتن نماند. مادر هاج و واج او را نگاه كرد، بىهيچ كلامى. به خانه كه برگشتند، محمد على سر و روى مادر را بوسيد و عازم كردستان شد. عباس به ياد آن روزها مىافتد. بغض، گلويش را مىفشارد. هفتم تير سال 61 رفته بود كردستان، براى فتح قله. پنج نفرى با هم مجروح شده بودند. گويا قمقمه محمد على پر بوده. خواسته بودند آب به او بدهند. گفته بود: اول به دوستانم بدهيد.
آن روز هر كسى آب را به ديگرى تعارف كرد و هر پنج نفر، تشنه لب به شهادت رسيدند.
وصيتنامهاش نوشته بود: »پدر و مادر عزيز و مهربانم، برادران و خواهران خوبم، اول درخواستى كه از شما دارم اين است كه بعد از شهادتم صبر داشته باشيد. اى مادر عزيز، مبادا در شهادتم غمگين شوى و سياه بپوشى كه رضايت ندارم. از تو مىخواهم كه در نظر بگيرى شبى كه آرزوى دامادى مرا داشتى، چقدر خوشحال مىشدى. پس حالا بايد چند برابر بيشتر از آن شادمان شوى. چون لياقت داشتهاى كه يك فرزندت را در راه اسلام فدا كنى. اى مادر عزيز مگر من از على اكبر حسين )ع( عزيزتر بودهام؟ خير. پس صبر پيشه كن. دعا كن خدا گناهان مرا بيامرزد.اى مادر عزيزم كسى كه خدا را دوست دارد و شهيدش مىكند، غمى نيست. در عوض خدا بهشت را بر او آزاد مىگذارد و هيچ مانعى براى او نيست. مادر از تو مىخواهم در شهادتم ناراحت نباشى و اگر دلت شكست، براى امام دعا كن.
حيدر على در منطقه بود كه خبر شهادت برادر را شنيد، اما نتوانست بيايد به او گفته بودند: تشييع پيكر برادرت است، برو.
گفته بود: بايد راهش را ادامه بدهم.
او چهار بار مجروح شده بود. يكبار به خاطر اين كه ديد در شب نداشته باشد، چراغ خاموش رانندگى مىكرده كه تصادف مىكند. سرش به شدت آسيب مىبيند. او را به بيمارستان اهواز مىبرند، وقتى مرخصى شد، با لباس بيمارستان خانه آمد. عباس از يادآورى آن روز، دلش مىلرزد.
»نمىخواست زخمهايش را ببينيم. شب رفته بود مسجد و در پايگاه خوابيده بود. براى نماز صبح رفتم مسجد وقتى برگشتم، ديدم حيدر على پشت در ايستاده، با ريش بلند و لباس مريضخانه. ترسيدم. او را بغل كردم و تعريف كرد كه چيز خاصى نبوده و سرپايى درمان شده. مىخواست كه خيال ما را راحت كند. هر چه گفتيم موهات را كوتاه كن قبول نكرد.«
حيدر على نمىخواست پدر و مادر داغديدهاش زخم عميق و بخيههاى سرش را ببينند. و اين را در دفتر خاطراتش نوشته بود. دفعه بعد كه به جبهه رفت، چهار انگشت پايش در انفجار مين، قطع شد. او را در بيمارستان آيتالله صدوقى بسترى كردند. صغرى و عباس از طريق دوستانش فهميدند و به عيادت او رفتند. او مسئول اطلاعات عمليات بود و هميشه كف پا تا زانويش زخم بود.
مادرش براش حنا مىگذاشت. بالاخره هم در بيست و چهارم دى ماه سال 1364 قبل از عمليات والفجر 8 كه براى جمعآورى اطلاعات رفته بود، به شهادت رسيد. خودش، پسرخالهاش و يك رزمنده اهل كاشان كه هر سه شهيد شدند. به قول حاجخانم: خداوند داد و خداوند برد.
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.