سلطنت شاه رفیعی
حاجيه خانم سلطنت شاه رفيعى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »نصرتالله« و »محمد على« رفيعى(
در سال 1314 به دنيا آمد. پدرش خان بود و به همين دليل او از كودكى با طبع بلند پرورش يافت و دستى بخشنده داشت. آن قدر به افراد فقير منطقه مىبخشيد كه پدر در انبار و صندوق خود را قفل مىزد. او تك فرزند خان بود و نازپرورده پدر. به محض اين كه چشم مادر را دور مىديد، دوستانش را جمع مىكرد توى حياط بزرگ و پر دار و درخت خانه. دور حوض پر آب بازى مىكردند و از ميوههاى درختان سيب و گيلاس مىچيدند و مىخوردند. پشت خانه باغى بود كه بچهها را به آن جا مىبرد تا در خلوت بازى كنند. مادر نمىپسنديد كه خانه را به هم ريخته و آشفته كنند و او پيش از رسيدن پدر و مادر، فرياد مىزد.
- مامان آمد بچهها...
دوستانش هر يك به طرفى مىدويدند و »سلطنت« مىايستاد به جمع و جور كردن خانه. با وجود اين كه كودكى بيش نبود و دردانه پدر و مادر محسوب مىشد، اما چنان تربيت شده بود كه به محض شنيدن صداى اذان كه از مناره مسجد برمىخاست، توى حوض وسط حياط و يا جوى باغ وضو مىگرفت و قامت مىبست. اگر پدر و مادر بودند، به جماعت نماز مىخواندند. مادر زنى مذهبى بود كه جلسات دعا و قرآن خوانى هفتگى در منزل برگزار مىكرد و »سلطنت« از مدعوين پذيرايى مىكرد. چهارده ساله بود كه با »فضلالله« آشنا شد، نقاشى مؤمن كه ادعيه را از حفظ مىخواند. »فضلالله« به خواستگارى آمد و سلطنت همان شب نذر كرد كه اگر پدر با ازدواج آن دو موافقت كند، يك روز، روزه بگيرد. پدر بىهيج اعتراضى پذيرفت. مىدانست كه وضع مالى دامادش چندان مناسب نيست و امكان دارد يكدانهاش در خانه او رنج بكشد، اما به خاطر دل دختر پذيرفت و نامزدى آن دو برگزار شد.
- خيلى به همديگر علاقه داشتيم. يك بار تو باغ بودم. فضلالله به ديدنم آمد. داشتيم صحبت مىكرديم كه پدرم از آن طرف باغ آمد تو. ما را كه ديد، دويد دنبالمان و من و نامزدم هم دويديم و از باغ بيرون رفتيم.
»سلطنت« چهارده ساله بود كه »نصرتالله« به دنيا آمد از همان وقتها بود كه جلسات مذهبى را توى خانه برگزار كرد و فرزندانش نيز براى پذيرايى از مهمانان، در جلسه حاضر مىشدند. هر جمعه در منزل مراسم دعا برگزار مىكرد.
بچهها براى تماشاى برنامه كودك به خانه همسايه مىرفتند و »سلطنت« با آن كه دوست نداشت مزاحم همسايه باشد، دلش رضا نمىداد كه تلويزيون بخرد.
- تماشاى برنامههاى مبتذل آن، بچهها را از راه به در مىكند.
با اصرار فرزندانش تلويزيون خريد.
- به شرط آن كه فقط برنامه كودك ببينيد و بعد خاموشش كنيد.
»چشم« گفتند و به قولشان هم عمل كردند. جمعه به جمعه، سلطنت روى تلويزيون پارچه سفيدى مىكشيد و جلو آن پشتى مىگذاشت كه روضهخوان آن جا بنشيند. نمىخواست كسى بداند كه او براى اين كه بچههايش را در خانه نگه دارد، به ناچار تلويزيون خريده است.
آن روز تلويزيون روشن مانده بود و صداى ترانه از آن پخش مىشد. دختر بزرگ سلطنت قندشكن را برداشت و به جان آن افتاد. آن را شكست و خردهريزهايش را توى خيابان ريخت.
دل سلطنت هم آرام گرفت و همسرش نيز. براى هر كارى يكدل بود. »فضلالله« كه بيمار مىشد، »سلطنت« مراقب او بود و برعكس. ليلى و مجنون بودند و عشقشان ورد زبان همه فاميل. بچهها در اين كانون پرمحبت رشد كردند و وارد جامعه شدند. »نصرتالله« عضو سپاه پاسداران شد. به جبهه رفت. پنجم مهر ماه سال 1360 در دارخوين به شهادت رسيد. »سلطنت« چنان دچار افسردگى شد كه نميههاى شب دلتنگ پسر شد. آن شب، خواب از چشمانش رميد. راهى قبرستان شد. بر مزار پسر نشست. گريست. دل را سبك كرد. آرام كه گرفت، پا به خيابان گذاشت. تازه آن موقع بود كه مىفهميد نيمههاى شب از خانه بيرون آمده است. جوان پاسدارى او را جلو در قبرستان سوار كرد و به خانه رساند. فهميده بود كه مادر شهيد رفيعى است. سلطنت به خانه كه رسيد، همسر و فرزندانش را جلوى در، نگران ديد.
- كجا بودى، چرا بىخبر!
چهره نصرتالله تصوير ذهنىاش بود. گفت كه دلش هواى پسرش را كرده بود و سر مزار او رفته بود. محمد همچنان در جبهه بود تا آن كه هفت سال بعد، در سالروز شهادت برادرش، در فاو مفقودالاثر شد. قرار بود سلطنت با داماد و دخترش به مشهد برود. در فرودگاه به ياد »محمد على« و پيكر مفقودش افتاد. چهره محمد از پيش چشمش دور نمىشد. تبسمكنان، جلوى نظرش بود.
- دخترم بليتها را پس بدهيد. بايد برگرديم.
دختر و دامادش حيران از اين تصميم او به ساك و وسايل سفر نگاه كردند.
- چرا؟
گفت كه يقين دارد محمد در راه است و همين امروز خواهد رسيد. بليتها را پس دادند و به منزل برگشتند. خانه را تميز و كوچه را آب و جارو كرد. پيكر محمد را همان روز آوردند.
- چند سال بعد كليههام مشكل پيدا كرد. دياليز مىشدم اما دكترها از من قطع اميد كرده بودند. بچهها هر روز دست به دعا برمىداشتند. بهبودىام را از دو شهيدم خواستم. به آنها گفتم:
محمد جان، نصرت جان، به داد مادرتان برسيد. شما پيش خدا آبرو داريد، سلامت من را از درگاهش طلب كنيد.
همان شب حال او اندكى بهبود يافت. ديگر دياليز نشد. هر روز درصدى از سموم به شكل طبيعى از بدنش بيرون رفت تا آن كه بهبودى كامل را به دست آورد.
پزشكان متخصص در كمال ناباورى اين مسئله را معجزه خواندند و او را مرخص كردند كه به خانه برگردد.
عجيب است. كليه شما تا چند روز پيش كاملا از كار افتاده بود، حالا هيچ مشكلى ندارد!
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.