دوشنبه، 29 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

غلامعلی حیدری

غلامعلی حیدری
حاج غلامعلى حيدرى، پدر معظم شهيدان؛ »اكبر« و »رحيم«( هفتاد و شش سال قبل، در محله عاشق‏آباد اصفهان به دنيا آمد. يكى از اجدادش پنج تن آل‏عبا را در خواب ديد. نذر كرد در دهه عاشورا، عزاداران را اطعام كند. و سيصد سال است كه خانه آنها در دهه محرم ميزبان عزاداران سيد و سالار شهيدان است. - پدربزرگم تعريف مى‏كرد، همه از گرسنگى مى‏مردند، حتى دام و طيور. نزديك عاشورا بود. فكر كردم امسال با اين اوضاع نذرى نخواهيم داشت، اما از صبح عاشورا مردم ريختند تو خانه‏مان. سر تا سر حياط نشسته بودند. عده زيادى تو كوچه صف كشيده بودند. ديگ غذا را بار گذاشتيم و فكر مى‏كرديم به اين كه اين ديگ غذا با هر آنچه داشته‏ايم، درست شده. مگر كفاف اين مردم گرسنه را مى‏دهد؟! موقع ظهر كه شد، پدربزرگ در ديگ را باز كرد. - خدايا تو نگذاشتى پيامبرت نزد مردم شرمنده شود. امروز هم آبروى مرا نريز و نگذار كسى گرسنه از در اين خانه بيرون برود. غذا را كشيد توى مجمع بزرگ مسى و رفتن بين جماعت. تو ظرف هر كسى غذا ريخت. ديگ غذا هنوز خالى نشده بود كه همه عزادارها با دست پر، از خانه »حيدرى« رفته بودند، آذوقه اندك توى انبار، همه را سير كرده بود. غلامعلى روزها با پدر به كشاورزى مى‏رفت. زمين را شخم مى‏زد. بذر مى‏كاشت. حدود صد رأس بز و گوسفند را به چرا مى‏بردند. گاه با پسر عمويش براى چوپانى گله مى‏رفت. گاهى پدربزرگ هم با آنها مى‏رفت. - بى‏پول مانده بوديم. دهه اول محرم شروع شده بود. پدرم رنج مى‏برد از اين كه ديگر نمى‏تواند نذرى سيصد ساله را ادا كند. صداى نوحه سينه‏زنان را كه مى‏شنيد، بغض گلويش را مى‏گرفت. سر زمين با مشهدى حسن حرف مى‏زد. - دوستى در تهران دارم كه وضع مالى خوبى دارد. مردم را براى اين طور كارها كمك مى‏كند. رمضان كه نمى‏خواست شرمنده امام حسين )ع( و عزادارانش باشد، با او راهى تهران شد. از عاشق‏آباد تا دروازه تهران پياده مى‏رفتند. بين راه »مشهدى حسن«. به دلش بد آمد. - فكر كنم گره كارت باز نشود آقا رمضان. رمضان حيران، نگاه او كرد كه قفل بسته را به فال بد گرفته بود. گفت: توكل بر خدا. مرد سكوت كرده بود و با قفل ور مى‏رفت. به يكباره آن را جلو روى مشهدى رمضان گرفت. - باز شد. به خدا گره كار تو همين امروز باز مى‏شود. رمضان از ته دل خنديد. - ان شاءالله. كار امام حسين )ع( روى زمين نمى‏ماند. به خانه مرد خير كه رسيدند، رمضان از خانه حيدرى گفت و اين كه از سيصد سال قبل همه ساله ده روزه‏ى اول محرم، عزاداران را اطعام كرده‏اند. مرد خنديد و دستى به محاسن جو گندمى كشيد. - پنج كيسه برنج، جواب مهمان‏هاى امام حسين )ع( را مى‏دهد؟ لب رمضان به خنده نشست. - بله آقا. از سرمان هم زياد است. آن سال هم با همه دشوارى‏اش گذشت و رمضان نذرش را ادا كرد. غلامعلى از هشت سالگى در مسجد، زير نظر »ملاعلى« قرآن و احكام و گلستان و بوستان را خواند. او روحانى روستا بود و پدر هم از او خواندن قرآنى را آموخته بود. - من و چند تا از بچه‏هاى روستا جمع شديم مسجد و ملا به ما ياد مى‏داد. بعد از مدتى ايشان براى كار به بازار رفت و ما را به همسرش سپرد. ده ساله بوديم كه ملاهاشم، آموزش ما را به عهده گرفت. غلامعلى خنده‏اش مى‏گيرد. - خوب يادم هست كه آن سال زمستان سردى داشتيم. من مى‏رفتم خانه ايشان كه درس بخوانم. هر دو همسرش به فاصله چند روز زايمان كرده بودند. يكى با نوزادش اين طرف كرسى خوابيده بود و آن يكى، آن طرف. من و ملا مى‏نشستيم بالاى اتاق. در دوره بعدى، »ملامحمود« معلم من شد كه آب، بابا ياد مى‏داد. كلاس »ملامحمود« شب‏ها برگزار مى‏شد و غلامعلى به راحتى مى‏توانست روزها سر زمين كار كند و شب‏ها درس بخواند. گفته بود: من درس بلدم. مى‏خواهم بروم كلاس بالاتر. ملا اخم كرده بود كه: بايد از كلاس اول شروع كنى. و او شروع كرده بود به خواندن. چند مسئله رياضى را هم حل كرد و رفت كلاس بالاتر. - خيلى زرنگ بودم. جمع و تفريق برايم مى‏نوشت. چند تا تمرين هم به آنهايى كه خود ملا برايم نوشته بود، اضافه مى‏كردم و براى او مى‏بردم. خيلى خوشحال مى‏شد. تا كلاس پنجم را همين طور خواندم. ملا مهربان بود اما اگر عصبانى مى‏شد، با چوب مى‏زد پشت دست. يك بار طورى كف دستم كوبيد كه جاى تركه، تاول زد. »غلامعلى« هجده ساله بود كه مادر برايش دخترى را در نظر گرفت. به خواستگارى »طيبه« رفتند. حاج‏آقا »بنايى عاشق‏آبادى« غلامعلى را ديده بود. مى‏دانست مرد باسواد و باهوشى است. - قبول، اما مهريه دختر من هشت مثقال طلاست و يك جلد قرآن و شال ترمه براى طيبه. »رمضان« قبول كرد و پسرش را سامان داد و در خانه خودش اتاقى براى آن دو در نظر گرفت. آن سال آب قنات خشك شد. مردم از بى‏آبى خانه و كاشانه‏شان را مى‏گذاشتند و مى‏رفتند. خشكسالى زمين‏هاى حاصلخيز را نابود و به كوير تبديل كرده بود. »غلامعلى« هم راهى شهر شد. جلو دروازه قرآن مى‏ايستاد و منتظر، تا كسى او را براى كارگرى ببرد. با اين حال، درآمدش آن قدر نبود كه كارى براى همسر و فرزند نورسيده‏اش بكند و پدر مؤاخذه‏اش مى‏كرد. - تو از اول بازيگوش بودى. مطمئنم كه كار هست و تو نمى‏روى دنبال كار. »غلامعلى« دل شكسته و غمگين با مرد همسايه صحبت كرد. از او خواست تا پدر را مجاب كند كه او پى كار مى‏رود، اما كار نيست. به خانه كه برگشت، از همسرش پرسيد و دانست كه پدر حرف‏هاى مرد همسايه را نپذيرفته. - نه. اصلا نقل اين حرف‏ها نيست. اين پسر دنبال كار نمى‏رود. از بچگى همين طور بازيگوش... بود. غلامعلى از طيبه خواست تا از مادرش چند تا نان بگيرد. - ديگر نمى‏خواهم به اتاق پدرم بروم و سر سفره آنها بنشينم. طيبه با كم و كسر او مى‏ساخت. آن شب سپرى شد و روز بعد، سر دروازه قرآن ايستاده بود كه مردى آمد و او را براى كارگرى سر ساختمان برد، با دستمزد روزى شش تومان. انگار شانس به او رو كرده بود. چند روز بعد، در شهردارى استخدام شد. از او معافى و يا كارت پايان خدمت مى‏خواستند، اما او هر آنچه داشت را خرج خريدن سربازى برادرانش كرده بود. شش ماه به او وقت دادند. مهلت تمام شد و او به ناچار نزد سرهنگ رفت كه پسر عمويش روى زمين او كشاورزى مى‏كرد. سرهنگ دست خطى داد و »غلامعلى« چند روز بعد، معافى‏اش را گرفت. او ديگر صاحب دو پسر و سه دختر شده بود. پسرها كلاس ششم را كه خواندند، در كارگاه گز پزى مشغول به كار شدند. جنگ كه شروع شد، پسر بزرگش اكبر مى‏خواست برود جبهه. او را ثبت‏نام نكردند. توى شناسنامه‏اش دست برد و سن خود را دو سال بيشتر كرد و رفت. تو وصيتنامه‏اش نوشته بود: »مبادا از آن گروهى باشيم كه على )ع( را سالها خانه‏نشين كردند. خدا نياورد آن روزى را كه نداى »هل من ناصر ينصرنى« بى‏پاسخ بماند. مادر، در مرگ من اندهگين نشويد كه قرآن مى‏فرمايد: اى گرويدگان به دين اسلام، شما مانند آنان كه راه كفر را پيمودند، نباشيد. اكبر يازدهم آبان ماه سال 1361 در عين‏خوش به شهادت رسيد. پس از او »رحيم« بود كه عازم شد. »غلامعلى« كه داغ پسر ديده بود، نمى‏پذيرفت. - اگر تو هم شهيد شوى، ديگر پسرى ندارم. دلخوشى‏ام به توست. »رحيم« هيچ نگفت. او هم در شناسنامه‏اش دست برد و سن خود را به هيجده سال تغيير داده بود. رفت. يك هفته بعد برگشت. پدر هنوز راضى به سفر او نبود. »رحيم« بى‏خداحافظى عازم شد و در بيست و ششم دى ماه سال 1365 در منطقه شلمچه و عمليات كربلاى 5 به شهادت رسيد. غلامعلى در مراسم ختم همكارش به همه اعلام كرد كه مسافرش آمده. - فردا بياييد مسجد و مهمان پسرم باشيد. پس از آن بود كه پانصد بشقاب خريد سفارش داد پشت آنها اسم رحيم و اكبر را حكاكى كنند. او هر سال دهه اول محرم را با همين ظرف‏ها از مهمانان اباعبدالله الحسين )ع( پذيرايى مى‏كند.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.