بی بی جان باقری زفره
حاجيه خانم بىبىجان باقرى زفره، همسر شهيد »محمد على« و مادر شهيدان؛ »كاظم« و »صالح« خانعلى زفره(
هفتاد و پنج سال قبل در محل »زفره« از توابع شهرستان »كوهپايه« به دنيا آمد. پدرش »على اكبر« زراعت مىكرد و براى اهالى روستا تنور گلى هم مىساخت. تعدادى گاو و گوسفند داشت. همسرش، فاطمه هم گليم مىبافت. او سه دختر و دو پسر داشت كه آنها را به مكتبخانه فرستاد تا قرآن خواندن بياموزند.
»بىبى جان« سيزده ساله بود كه »محمد على خانعلى« پسر عموى پدرش متولد سال 1309 به خواستگارى او آمد. خودش در اين باره مىگويد: »عموى پدرم كه فوت كرد، همسرش يك پسر و يك دخترش را به كاظمين برد. مىخواست زيارت كند، اما همان جا ماندگار شد. دو پسر و دو دخترش در ايران بودند. من اصلا زن عموى پدرم و بچههايش را نديده بودم. گويا شبى حاج محمد على در حرم موسى بن جعفر )ع( به خواب مىرود. آقا را مىبيند كه مىفرمايد: براى ازدواج به ايران برگرد و با دختر عموى پدرت ازدواج كن.
حاج محمد على اين مسئله را با مادرش در ميان گذاشت و ايشان به ياد من مىافتد. آمدند خانه ما. سه روز ماندند براى خواستگارى و عقد. پدر كه مىديد محمد على جوانى مؤمن و متدين است، هيچ نگفت. من را بعد از سه روز با خودشان بردند عراق، با مهريه يك دانگ خانه. موقع خداحافظى همه همسايهها به حالم غبطه مىخوردند. آن روزها آرزوى هر دخترى بود كه شوهرش او را براى زندگى به خارج از كشور ببرد.«
بىبىجان با شوهر و مادر شوهرش به اصفهان رفت و از آن جا راهى عراق شد. او در منزل اجارهاى مادر همسرش، زندگى مشترك را شروع كرد. محمد على كه به نوعى كفالت مادر را به عهده داشت، كرايه خانه را مىپرداخت. هفت سال بعد مادر محمد على دار فانى را وداع گفت. محمد على هر آن چه از وسايل، لباس و طلا داشت، همه را به پول تبديل كرد تا توانست خانهاى دويست مترى بخرد. او كارگر قهوهخانه بود. بعد مغازه كبابى باز كرد. او بسيار خوشخلق و آرام بود و همدم و همراه بىبىجان در همه لحظهها. هيچ گاه اجازه نداد گرد غريبى بر چهره او بنشيند.
سال 1350 صدام، ايرانيان مقيم عراق را از آن كشور راند.
- يك ماه در اردوگاه بروجرد بوديم. هر چه خريده بوديم، از بين رفته بود. مغازه، خانه و همه را گذاشتيم و با يك دست لباس تنمان به ايران برگشتيم. هفت تا بچه داشتم كه همه در كاظمين به دنيا آمده بودند. فقط مليحه در سال پنجاه و شش در ايران به دنيا آمد. در اردوگاه تن بتول كه شش ماه بيشتر نداشت، با آب جوش كترى سوخت.
با روغن ماهى، تن دختر كوچكش را چرب كرد تا كمكم جاى سوختگى خوب شد. زمستان سردى بود و موقع جشنهاى دو هزار و پانصد ساله رژيم شاهنشاهى. كسى در انديشه آوارگى
راندهشدگان نبود.
يك ماه بعد شير و خورشيد (هلال احمر فعلى) آنها را به زينبيه اصفهان منتقل كرد. يك هفته آن جا بودند و بعد به خانه يكى از دوستان كه آنها نيز از عراق رانده شده بودند و در »زفره« خانه و كاشانه داشتند، رفتند. دو ماه بعد، محمد على با برادران همسرش خانهاى نزديك مسجد جامع خريدند. بىبىجان كه به خياطى و دوخت و دوز علاقه خاصى داشت، از اين راه پول درمىآورد. همزمان مراقبت از عبدالجواد، معصومه، كاظم، صادق، صالح، فاطمه، بتول و مليحه را بر عهده داشت.
مبارزات انقلابى مردم شروع شده بود. محمد على همراه پسرانش در تظاهرات شركت مىكرد. در جلسات سخنرانى حضور پيدا مىكرد. بچهها درس مىخواندند. انقلاب كه پيروز شد، عبدالجواد به عضويت سپاه درآمد. محمد على و كاظم هم همين طور. مسير را پدر انتخاب مىكرد و بچهها دنبالهرو او بودند. بىبىجان يكى يكى پسران و دخترانش را سر و سامان داد. »عبدالجواد« دخترى به اسم عاطفه داشت كه جنگ شروع شد. او عازم جبهه شد. كاظم ديپلم برق داشت و در پالايشگاه اصفهان استخدام شده بود. همزمان در دانشگاه درس مىخواند. ازدواج كرده بود و پسر شش ماههاى داشت. او با صادق، برادر كوچكش، در عمليات والفجر مقدماتى فرماندهى نيروها را بر عهده داشت. او در پنجم ارديبهشت ماه سال 1362 در منطقه شرهانى مجروح شد. به محمد على خبر دادند. رفت پى او. كاظم به سختى نفس مىكشيد. پدر، پيكر غرق به خون او را در آغوش كشيد.
- جان پدر، چرا اين قدر زود؟ پرواز براى تو زود است. پسر شش ماههات، پدر مىخواهد.
قلبش از ديدن رنج كشيدن پسر صد پاره شد. كاظم در آغوش او پر كشيد. كسى فرياد مىزد: »صادق هم شهيد شده!«
محمد على حيران و شانهها فروافتاده، بلند شد به جست و جوى پسر. صادقش را نيافت. يكى مىگفت مفقود شده و ديگرى دم از شهادت او مىزد. يك هفته بيمارستانهاى شهرهاى اطراف را گشت و با پيكر كاظم به اصفهان برگشت. صادق بهبود كه يافت، تلگرافى فرستاد و خبر داد كه در بيمارستان تبريز بسترى است. موجى از شادى فضاى خانه را گرم كرد. عبدالجواد رفت و او را به اصفهان آورد. او به دليل وسعت جراحاتش چهار ماه در اصفهان بسترى بود. سپس ازدواج كرد و صاحب دخترى به اسم فائزه شد. بىبىجان كه جاى خالى »كاظم« را هر لحظه و هر جا احساس مىكرد، به محمد على كه مدام در جبهه بود و گاه به خانه سركشى مىكرد، گفت:
»ما را ببر اهواز. آن جا لااقل مىتوانم پشت جبهه به رزمندهها خدمت كنم.«
اثاثيه را جمع كردند و به اهواز رفتند.
»صالح« از ابتداى جنگ مىخواست به جبهه برود. او را چون سنش كم بود، به منطقه نمىبردند. دست برد توى شناسنامهاش و سنش را دو سال بيشتر كرد. به ستاد ثبتنام رفت. مردى توى چشمهاى نگران او خيره شد.
- برو بگو پدرت بيايد.
صالح دستپاچه و نگران، متوجه شد كه دستش رو شده است. گفت: »راستش...«
مرد لبخند بر لب به او گفت: »برو. هر وقت موقعش شد، بيا.«
به درخواست مادر، با دختر عمهاش نامزد كرد. براى همسرش از سفرى كه به مكه و مدينه رفته بود، تعريف كرد. در يادداشتهايش از عبادتها و دعاهايى كه در بقيع خوانده بود، نوشت و به يادگار گذاشت. او را كه پس از پيروزى انقلاب عضو بسيج منطقه سه اصفهان شده بود، به عنوان تشويقى به مكه و مدينه فرستاده بودند، در بيست و دو سالگى.
او بعد از مراسم نامزدىاش با پدر عازم منطقه شد. در عمليات كربلاى پنج، »حاج حسين خرازى« فرماندهشان بود. عبدالجواد و صادق هم بودند.
محمد على مسئول شنود بىسيم عراقىها بود. اشراف كاملى به زبان عربى داشت. در سنگر فرماندهى، مكالمات را ترجمه مىكرد و خبر مىداد. صالح در ادوات لشكر امام حسين )ع( راننده پىامپى بود. تيرى به سر صالح خورد. او غرق در خون بود. همرزمانش بر سر مىزدند و او و مجروحان و شهدا را به عقب مىبردند. همان موقع، محمد على دستور حمله شيميايى را از فرمانده عراقى شنيد. به هر سو نگاه كرد، حاج حسين نبود. بايد به فرمانده خبر مىداد. از چادر بيرون دويد.
- حاج حسين... حاج حسين...
كسى پاسخ نداد. هر كس به سويى مىدويد. دو نفر، مجروحى را كه پاهايش قطع شده بود، داخل آمبولانس گذاشتند. محمد على فرياد زد: »حمله شيميايى در پيش است. از فرماندهى عراق با گوشهاى خودم شنيدم! شما را به خدا ماسكهاتان را بزنيد.«
داشت فرياد مىزد كه گاز خردل تو فضا پخش شد. صداى تير و تركش در منطقه پيچيد. محمد على دست جلو دهان گرفت. تك سرفههايش شروع شد و پوستش پر از تاول. رزمندهها ماسكها را به صورت مىزدند و او بر خاك افتاده بود و دست و پا مىزد. او را روى برانكارد گذاشتند تا به بيمارستان صحرايى برسانند. اما دقايقى بعد جان به جان آفرين تسليم كرد. او در روز بيست و پنجم دى ماه سال 1365 همراه با پسرش، صالح به شهادت رسيد.
او خبر حمله شيميايى را به تك تك سنگرها رساند ولى فرصت نكرد خودش ماسك بزند.
عبدالجواد زودتر از صادق متوجه شهادت پدر و برادر شد. به او نيز خبر داد و هر دو آمدند سمت اهواز.
بىبىجان در اينباره مىگويد: »من در آشپزخانه و خياط خانه كار مىكردم. براى رزمندهها غذا و مربا درست مىكرديم، لباس مىدوختيم. آن روز، از صبح دلهره عجيبى داشتم. آمدم جلو در خانهمان. انگار گمشدهاى داشتم و منتظر بودم تا به شكلى، پيدايش كنم. عبدالجواد را از دور ديدم كه مىآمد، اما مثل هميشه نبود. سر و رويش خاكى بود. جلوتر كه آمد، بغضش شكست و گريه كرد. آن چه تو ذهنم بود، به زبان آوردم. گفتم: صالح من شهيد شده؟
من را بغل كرد و گفت: نه.
گفتم: چرا دروغ مىگويى؟ بگو كه بدانم.
هقهق گريهاش در كوچه پيچيد و رفت تو حياط. گفت: آره شهيد شده. بابام هم شهيد شده.
من جيغ كشيدم و توى سرم كوبيدم. گفتم: اى خدا، من ديگر رزمنده ندارم، واى چه خاكى بر سر كنم!
عبدالجواد دستهاى من را گرفت و سرم را روى سينهاش گذاشت. گفت: پس ما چى هستيم؛ من و صادق رزمندههاى توييم.«
بعدها شوهر فاطمه كه توسط منافقان شكنجه شده بود، در جبهه جانباز شد. بتول عقد كرده بود و شوهرش در جبهه. بعد از چهلم پدر و برادرش، طبق وصيت پدر كه عروسى بتول را به خاطر شهادت من عقب نيندازيد، با لباس عزا به خانه بخت رفت. او نام پسرش را محمد صالح نهاد كه گزيدهاى از اسم برادر و پدر شهيدش بود.
بىبىجان همه طلاهايش را به عنوان كمك به جبهه، اهدا كرد.
- من طلاهاى واقعىام را دادهام. ديگر طلا مىخواهم براى چه!
او سالها در مهد كودك بنياد شهيد از فرزندان شهدا نگهدارى مىكرد و امروز خانهنشين شده است.
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.