دوشنبه، 29 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

عباسعلی شریفیان

عباسعلی شریفیان
حاج عباسعلى شريفيان، پدر معظم شهيدان؛ »رسول«، »مجيد« و جانباز »حبيب‏الله«( پيرزنى در را باز مى‏كند. خوش آمد مى‏گويد با خوشرويى از ما استقبال مى‏كند. از حياط كه رد مى‏شويم، تو اتاق، كرسى گذاشته‏اند و پيرمردى در يك سوى آن زير كرسى نشسته و با ديدن ما تكانى به خود مى‏دهد. احوالپرسى مى‏كند... همسرش مى‏گويد: او سال 68 براى ديدار با يكى از مراجع تقليد به قم رفت. بين راه تصادف كرد و لگن او شكست و دو ماه در بيمارستان آيت‏الله صدوقى بسترى شد. اما هنوز هم كاملا خوب نشده و با عصا راه مى‏رود. او هشتاد و يك ساله و اهل »خمينى شهر« است. پدرش »ميرزا اسد« قصاب بود و سواد آموخته‏ى مكتبخانه. مادرش »صغرى« سادات بود و از نوادگان امام موسى بن جعفر )ع(، چهار پسر و يك دختر داشت. »عباسعلى« فرزند چهارم آنها بود كه از كودكى در كشاورزى، چوپانى و كارگرى و كارهاى خانه كمك كار پدر بود و هر غروب به مكتب‏خانه مى‏رفت. درس سياقى را نزد پسرعمه‏اش »حيدر« آموخت. نوزده ساله بود كه پدر به شدت بيمار شد و مدتى بعد دار فانى را وداع گفت. دو سال بعد »عباسعلى« عازم خدمت سربازى شد. بيست و چهار ماه در لشكر 9 اصفهان خدمت مى‏كرد و هر بيست روز يك بار پاى پياده به خانه برمى‏گشت او در تيراندازى و اجراى دستورات بسيار با دقت بود، به همين خاطر حقوق سرباز معمولى كه هفده و نيم ريال بود، به او سى و پنج ريال مى‏پرداختند. گاهى هم تشويقى مى‏گرفت، تيراندازى، راهپيمايى، سنگرچينى مجموعه كارهايى بود كه انجام مى‏داد تا آن كه كارت پايان خدمتش را كه گرفت. در مغازه قصابى پدر شروع به كار كرد. خرج خانواده‏ى مادر به عهده او بود. نشسته بودند زير كرسى و هر كسى، دخترى را به او معرفى مى‏كرد. يكى دختر همسايه را و يكى فاميل دورش را. برادرزاده‏ى »عباس على« از همكلاسى‏اش تعريف كرد. - خيلى دختر خوبى است. خانه‏دار و با سليقه. »عباس على« سن دختر را پرسيد و دانست كه ده ساله است. مى‏دانست كه نمى‏تواند او را ببيند، پس نمى‏توانست نظرى هم درباره او بدهد. گفت: همين را خواستگارى كنيد. اما چند سال نامزد بمانيم. هم عروس بزرگتر شود و هم من به وضع زندگى‏ام سر و سامان بدهم »صغرى سادات« به خواستگارى »بتول روح‏الامين« رفت كه تازه ششم ابتدايى را تمام كرده بود. گفت: پسرم مرد زحمتكش و خوبى است سربازى‏اش را هم تمام كرده. همين حالا هم نمى‏خواهيم عروس را ببريم. چند سالى بماند. پسر ما خانه و زندگى درست كند. دختر شما هم بزرگتر شود. پدر عروس كه حرف‏هاى »سادات« را متين و موجه مى‏ديد، پذيرفت تا دختر را نشان كنند. عقد كرديم. سيصد متر زمين كشاورزى و بيست مثقال طلا هم پشت قباله عروس نوشتم و قرار شد سه سال عقد كرده بمانيم. »عباس على« به واسطه اين كه از پدر و مادر، وفاى به عهد را آموخته بود، قصد داشت هر طور شده زندگى راحتى را براى همسرش تدارك ببيند. به آبادان رفت. مى‏دانست به واسطه شركت نفت و كارمندانش، آن جا بهتر مى‏تواند درآمد بيشترى داشته باشد. البته پسر عمويش در شركت نفت كار مى‏كرد. به او منزلى داده بودند و »عباس على« مى‏توانست بى‏دغدغه جا و مكان در آن شهر بماند و پى كار بگردد. در آبادان شروع كرد به كارگرى ساختمان سازى و بنايى روزى پنج تومان مى‏گرفت. شش ماه يك بار به خانه برمى‏گشت. آن زمان‏ها وسيله نبود. سفر كردن و اين شهر و آن شهر رفتن، كلى دردسر داشت. با اسب و قاطر و درشكه از آبادان مى‏آمدم انديمشك، بعد خرمشهر، ملاير، اراك، قم و از قم به خمينى شهر كه آن موقع همايون شهر بود، مى‏رفتم. چهار روز تو راه بودم. سوغاتى‏هايى را كه براى مادرم و همسرم خريده بودم، مى‏دادم و برمى‏گشتم. همين طور ده روز يا بيشتر، وقتم گرفته مى‏شد. من يك سره كار مى‏كردم. كمى پول پس‏انداز كردم. بتول خانم سيزده ساله بود كه او را به خانه پدرم آوردم. خواهر و برادرها ازدواج كرده بودند و تو آن خانه پنج خانوار زندگى مى‏كردند. چاهى تو حياط داشتيم كه با چرخ از آن، آب مى‏كشيديم. تنورى گوشه حياط خانه پدرى داشتند و زنى مى‏آمده و نان بيست روز را برايشان مى‏پخته و مى‏رفته. - نان‏ها را تو گنجه نگهدارى مى‏كرديم كه تازه بماند. همسرم ماند پيش مادر و من دوباره برگشتم آبادان. آن جا گاهى عملگى و گاهى قصابى مى‏كردم. چون همسرم كم سن و سال بود، نمى‏خواستم او را از خانواده‏اش دور كنم و با خود به شهر غريب ببرم. از طرفى خودم هم نمى‏توانستم بمانم. درآمد كار در آبادان با اصفهان، قابل مقايسه نبود. دو سال بعد آن دو صاحب دخترى شدند كه از دنيا رفت. در سال 1337 »حبيب‏الله« به دنيا آمد. »عباس على« تصميم گرفت همسر و فرزندش را نيز با خود به آبادان ببرد تا در كنارشان باشد. عموى »بتول« كارمند شركت نفت بود و در خانه‏اى سازمانى شركت نفت سكونت داشت. يكى از اتاقهايش را به آن دو اجاره داد، به ماهى چهل و پنج تومان. »عباس على« كاركرد يك هفته را بابت اجاره مى‏پرداخت و بقيه پولش را صرف خريد مايحتاج و بخشى از آن را پس‏انداز مى‏كرد. دو سال بعد دخترش اشرف در همان جا به دنيا آمد. هنوز »عزت« به دنيا نيامده بود كه آمديم خمينى شهر. تابستان‏ها هواى آبادان به شدت گرم مى‏شد. به همين خاطر از اول خرداد تا آخر شهريور، مى‏آمديم خمينى شهر و پاييز دوباره برمى‏گشتيم خانه‏مان. »عزت« تابستان 41 در خمينى شهر متولد شد با فاصله دو سال رسول، مجيد هم درسال 1345، جواد و مرضيه به دنيا آمدند. »عباس على« با پس‏اندازى كه داشت، خانه‏اى سه اتاقه در »سده« خريد. حبيب بزرگتر شده بود و در فعاليت‏هاى اجتماعى و مذهبى حضور پيدا مى‏كرد. بتول را نه‏نه حبيب صدا مى‏زدند. آنها سال 52 به زادگاه خود برگشتند. به همان اتاق خانه پدرى. »عباس على« مغازه‏اى خريد و دوباره شروع كرد به قصابى. بعد از پيروزى انقلاب، حبيب به عضويت سپاه درآمد و به كردستان رفت. شده بود فرمانده عمليات. بعد از شروع جنگ به جبهه جنوب رفت. در علميات حصر آبادان شركت كرد و در بيت‏المقدس از ناحيه پا قطع عضو شد. او را به بيمارستان امام خمينى انتقال دادند. حبيب در بيمارستان درد مى‏كشيد و به آينده‏اى مى‏انديشيد كه بايد بدون پا در آن قدم مى‏نهاد و زندگى مى‏كرد كه خبر آزادى خرمشهر را شنيد. وقتى پرستارها با شيرينى و شكلات بالاى سر مجروحان آمدند، او لبخند بر لب خدا را شكر كرد. بتول دست رو سرش كشيد. خدا اجر زحمات شما را داد. ياد رسول خنجرى شد و بر قلبش نشست: از برادرم خبر داريد؟ بتول آه كشيد و رو برگرداند. رسول تازه ديپلم گرفته بود. بچه درسخوان خانه و اميد پدر و مادر بود. حبيب‏الله را به خانه آورده بودند كه رسول با عصا از راه رسيد. ساق پايش در عمليات والفجر مجروح شده بود. مادر تو سر خودش زد. -اى واى، پات چى شده؟ رسول خنديد. حالا كه خوبم. هشت روز تو بيمارستان ساعى بسترى بودم، تو قم. بسته قرص‏هايش را درآورد و داروهايش را خورد. سه روز بعد دوباره گفت كه بايد برگردد. هنوز مى‏لنگيد و عصا به دست حاضر شده بود كه برود. »عباس على« دنبال او را راه افتاد تا مقر سپاه خمينى شهر، جلو مقر، صورت پسر را بوسيد. سر او را به سينه فشرد. - مواظب خودت باش. رسول سر فروافكنده: »خداحافظ«. چند قدم كه رفت، سر را به عقب برگرداند و دست تكان داد. بغض گلوى پدر را فشرد. صبورى همسرش را كه مى‏ديد، غبطه مى‏خورد، از او درس زندگى و مبارزه را ياد مى‏گرفت. لابد پسرها هم به او شبيه بودند، اين همه صبور و دلير!... هفده روز پس از آن وداع دلگير، خبر شهادت رسول را آوردند تركش مستقيم رفته بود تو قلبش. وسايلش را كه برگرداندند، قرآن جيبى‏اش سوراخ بود و خون روى آن خشكيده بود. او بيست و دومين روز از سال 62 در والفجر 1( شهرهانى( به لقاءالله پيوست. پس از او مجيد كه ديپلم هنرستان را گرفته بود و كارگرى مى‏كرد، گفت كه عازم جبهه است. مادر ايستاد مقابل او. حبيب كه حال خوشى ندارد. رسول هم كه از بين ما رفته. تو بمان كه دل پدرت به تو گرم باشد. دل من و پدرت به وجود تو خوش است. مجيد براى عزيمت ثبت‏نام كرده بود. گفت: مادر از من راضى باش و بگذار كه بروم. »بتول« دست دور گردن پسر انداخت و در عطر سينه او گم شد. - از كى پسرش اين همه رشيد و بزرگ شده بود كه قد او تا سينه‏اش بيشتر نمى‏رسيد؟ از ديدن قامت رساى پسر دلش لبريز از شوق شد. نگاه كنجكاو »مجيد« را كه ديد، با سرانگشت، اشك‏ها را پاك كرد. - اشك شوق است عزيز دل. مجيد رفت. در كربلاى 5 شركت كرد. تركش به سرش خورد. خواسته بودند او را به عقب برگردانند كه فرياد »شيميايى زدند« تو منطقه پيچيد مجيد بر اثر استنشاق هواى آلوده، در دم به شهادت رسيد. خبر مفقود شدن او كه به خانواده رسيد، »عباس على« راهى جبهه جنوب شد. گفته بودند بيستم اسفند 65 به شهادت رسيده، اما پيكر او نبود و »عباس على« هر بار عازم منطقه مى‏شد و دست خالى برمى‏گشت. خبر رسيد كه درگيرى زياد است و بعضى از شهدا آن سوى مرز هستند. »عباس على« باز هم به منطقه رفت و بار سوم پسر را پيدا كرد. سر زخمى و تن زخمى و به خون آغشته. - اگر همسرم كنارم نبود، شايد نمى‏توانستم تحمل كنم. او با گذشت و ايثار و فداكارى، درس زندگى به من داد. ما هر مشكلى داريم از شهدايمان راه‏حل آن را مى‏خواهيم و آنها هميشه براى ما زنده هستند باور دارم كه كنارمان هستند. هر صبح كه براى نماز بيدار مى‏شوم، اول آنها را بيدار مى‏كنم و با آنها حرف مى‏زنم.


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.