سه‌شنبه، 30 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

توران موذن

توران موذن
حاجيه خانم توران مؤذن، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »مرتضى«، »مصطفى« و »مهدى« جانقربان( سال 1320 به دنيا آمد. پدرش »على« سه دختر و يك پسر داشت و روى زمين‏هاى ديگران، كشاورزى مى‏كرد. در محله‏شان »دستگرد« حتى يك مدرسه يا مكتب‏خانه نبود. تا او را براى درس خواندن به آن جا بفرستد. او از چهار سالگى به كارگاه پشم‏ريسى رفت. - اوستا چوب بلندى داشت كه سرش را با ميخ كوبيده بود تكان مى‏خورديم، با آن به تنمان مى‏زد. همان يك ضربه كافى بود تا حواسمان را جمع كنيم. »طوران« انك اندك كار را ياد گرفت. پدر برايش ابزار كار و چرخ و پا تخته خريد و او در منزل مشغول كار شد. او پشم را كه از حسين‏آباد مى‏آوردند، درون پا تخته مى‏گذاشت و آن را مى‏ريسيد و به صورت نخ درمى‏آورد. مردى آخر هر هفته مى‏آمد. نخ‏ها را تحويل مى‏گرفت و دستمزد كمى مى‏داد و دوباره پشم به او مى‏داد. مادر پاى چرخ براى او ماجراى زن ريسنده را تعريف مى‏كرد. - روزى پيامبرى از كسى كه در حال ريسيدن پشم بود، پرسيد: خدا را شناختى؟ زن جواب داد: با همين چرخ. حضرت پرسيد: با اين چرخ؟ گفت: تا من اين چرخ را نچرخانم، به حركت درنمى‏آيد. پس چطور ممكن است دنياى به اين بزرگى و عظمت، گرداننده نداشته باشد. مادر داستان‏هاى دينى و قرآنى را پاى چرخ تعريف مى‏كرد، »طوران« عاشق پشم‏ريسى بود. حتى وقتى مادر اصرار كرد كه دار قالى بزند تا قالى ببافند، نپذيرفت. كم‏كم نان پختن را آموخت در پخش نان به مادر كمك مى‏كرد. گاهى با پدر به كشاورزى مى‏رفت در كاشت و در درو و بردن محصول به آسياب هم كمك مى‏كرد. از باغ براى تنور، چوب جمع مى‏كرد. نگهدارى از گاو و گوسفندها به عهده پدر و مادر بود. »طوران« پانزده ساله بود كه »ناصر قلى جانقربان« به خواستگارى‏اش آمد. همسرش از روستاهاى اطراف به اصفهان آمده بود. - كسانى كه از روستاها براى كار به اصفهان مى‏آمدند. روى زمين مردم كار مى‏كردند و سر آخر مبلغى را به جاى اجاره به صاحب زمين مى‏دادند. وقتى حاج‏آقا به خواستگارى‏ام آمد، پدرم پسنديد. مى‏گفت: پسر سر به راه و خوبى است و كارگرى زحمتكش. خانواده عروس و داماد جداگانه مهمان‏هاشان را دعوت كردند. چند روز پدر من و پدرشوهرم سور مى‏دادند. شوهرم از خودش خانه‏اى نداشت. جهيزيه مرا به يكى از اتاق‏هاى خانه پدرم برده بودند. عروسى ما خبرى از ساز و دهل نبود. دوست »على« كه مردى متدين بود، مدح اهل بيت را مى‏خواند و صلوات مى‏فرستاد و مردم تكرار مى‏كردند. »طوران« زندگى مشترك را در يكى از اتاق‏هاى خانه پدرى شروع كرد. »ناصر قلى« زمينى داشت كه مدتى بعد شروع به ساخت آن كرد و يك اتاق توى آن ساخت و بعد از كلى دوندگى در كارخانه ريسندگى سيمين مشغول به كار شد. دو سال بعد »جميله« به دنيا آمد. مرتضى سال 1338 متولد شد. مصطفى دو سال بعد و مهدى، يدالله سال 47 متولد شد. »طوران« به بچه‏ها آموخته بود كه بايد شريك غم و رنج زندگى باشند. پدر اغلب ساعات روز را سر كار بود، مرتضى و مصطفى و مهدى از مدرسه كه مى‏رسيدند، شروع به بنايى و ساختن خانه مى‏كردند. - به همين خاطر است كه تو همين اتاق‏ها زندگى مى‏كنم. تو آن اتاقها، انگار جاى پاى بچه‏ها مانده. زحمتى كه بچه‏هايم براى ساختن آن اتاقها كشيدند، از پيش چشمم نمى‏رود. گاهى سر زمين كار مى‏كردند تا كمك خرج خانه باشند. مرتضى سيكلش را كه گرفت در مغازه لوله‏كشى مشغول شد؛ مدرسه مصطفى در مركز شهر بود. با دوچرخه تا هنرستان ابوذر كه در خيابان شمس‏آباد بود، مى‏رفت. ديپلم برق را كه گرفت. در همه دوران تحصيل، شاگرد اول بود. در تابستان و زمستان، كار مى‏كرد تا خرج تحصيلش را درآورد مهدى هم تا اول دبيرستان درس خواند و در مكانيكى مشغول به كار شد. »طوران« از اين كه پسرهايش با هم هستند خوشحال بود. دست رو سر مرتضى مى‏كشيد كه بزرگترين پسرش بود. - چرا هيچ دوستى ندارى؟ مرتضى خنديد؟ برادرهايم را دارم. دوست مهربان همه، خداست. با شروع انقلاب از برنامه‏ريزان و برگزار كننده‏ى راهپيمايى بود. بعد از پيروزى انقلاب براى انهدام گروه‏هاى منافق با بسيج همكارى مى‏كرد. سربازى را در هوانيروز گذراند. - جهادسازندگى را بهترين موقعيت براى خدمت مى‏ديد. مى‏گفت: مى‏رويم مناطق محروم و برايشان حمام و مدرسه مى‏سازيم. با همكارانش به روستاهاى دور مى‏رفت و در جمع‏آورى محصول به روستاييان كمك مى‏كرد. با شروع جنگ به جبهه رفت، مصطفى هم به دنبال او روانه جبهه شد. چند بارى به مرخصى آمد، در تاريخ يكم اسفند ماه 1360 در چزابه به شهادت رسيد. پيكرش را سه ماه بعد تحويل دادند و تشيع پر شور مردم به خاك سپرده شد. خانواده هنوز عزادار مصطفى بودند، عمليات »بيت‏المقدس« نويد آزادى خرمشهر را مى‏داد، طوران نگران فرزندانش بود، مرتضى و مهدى در جبهه بودند، كه در تاريخ بيستم ارديبهشت ماه سال 1361 خبر شهادت مرتضى را آوردند. روز بيست و يكم رمضان بود و »طوران« با زبان روزه، خبر شهادت پسر را مى‏شنيد. پيكر پاك مرتضى شصت و پنج روز در شلمچه ماند و بعد او را به خاك سپردند. مهدى از ابتدا جنگ بارها به كردستان رفته بود. در عمليات‏هاى طريق القدس، فتح‏المبين و بيت‏المقدس حضور داشت. او به »دائم الذكر« معروف بود. مدام لبانش مى‏جنبيد و ذكر مى‏گفت. جثه‏ى ضعيفى داشت و با روح بزرگش، كارهاى دشوار و زمين مانده را انجام مى‏داد. يك بار شكمش تير خورد. بسترى شد و پس از بهبودى به جبهه برگشت. بار ديگر پايش مجروح شد و دوباره عازم شد. او بيست و سوم تير سال 1361 در شلمچه و در عمليات رمضان به شهادت رسيد. ساك او را براى »طوران« آوردند. او در فرازهايى از وصيت‏نامه‏اش از پدر و مادر خود خواسته بود تا افسوس نخورند كه فرزندانشان را از دست داده‏اند: »شهادت فرزندان شما، حد نهايى تكامل يك انسان است.اين راه، راه خداى گونه است.« طوران كه به قاب عكس‏هاى آنان كه سراسر ديوار را پوشانده، نگاه مى‏كند و بى‏صدا اشك بر گونه‏هايش مى‏نشيند.


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.