سه‌شنبه، 30 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

بلقیس افراسیابی

بلقیس افراسیابی
حاجيه خانم بلقيس افراسيابى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »ايرج« و »پرويز« درويشى( در سال 1315 در آبادان به دنيا آمد. پدرش »موسى«، كارمند شركت نفت بود. مادرش »مارال«، هنگام زايمان »بلقيس« از دنيا رفت. اقوام كه او را مسبب مرگ زن جوان مى‏دانستند، براى نگهدارى‏اش اقدامى نكردند. موسى يكه و تنها از دخترش نگهدارى كرد. زمزمه‏هاى ديگران و تلاش آنها براى ازدواج مجدد موسى بعد از هشت سال به بار نشست و او ازدواج كرد. بلقيس شانزده ساله بود. »رمضان درويشى« كه همسايه‏شان بود، به خواستگارى او آمد. پدر كه هيچ گاه نظر مساعدى نسبت به دختر خود نداشت و او را باعث فلاكت خود مى‏دانست، با اين ازدواج موافقت كرد. صديقه شد همسر رمضان. مهريه‏اش پانصد تومان بود، شيربهايش هم همين طور. رمضان مدتى بعد به كويت رفت. هر از گاهى به ايران برمى‏گشت. براى خانواده‏اش پول مى‏آورد و چند روز بعد دوباره مى‏رفت. حاج خانم به ياد آن روزها كه مى‏افتد، غمى روى دلش سنگينى مى‏كند. - خدا مى‏داند كه چه قدر سختى كشيدم. حاج‏آقا سواد نداشت. هر جا كار مى‏كرد، سرش را كلاه مى‏گذاشتند. پولش را مى‏گرفتند يا دستمزدش را نمى‏دادند. با آن كه شب و روز زحمت مى‏كشيد، چيز زيادى برايش نمى‏ماند. ماهى دو هزار تومان برايمان مى‏فرستاد كه خرج خورد و خوراك بچه‏ها مى‏شد. تا چند سال اول كه خانه برادر شوهرم نشسته بوديم، خرجى نداشتيم. ايشان در شركت نفت كار مى‏كرد و وضع مالى خوبى داشت. حاج آقا هم همين طورى از قضيه نمى‏گذشت. وقتى برمى‏گشت، براى برادرش و زن و بچه‏اش، سوغات مى‏آورد. بلقيس همه كارهاى خانه خودش و حتى برادر همسرش را با حوصله و سليقه انجام مى‏داد. خبر برگشتن مردش را كه مى‏شنيد، با اشتياق بيشترى به كارهاى خانه مى‏رسيد. مهمان عزيزش از راه كه مى‏رسيد، با بچه‏ها حرف مى‏زد. سوغاتى و پول توجيبى به آنها مى‏داد و خانه رنگ ديگرى مى‏گرفت. در چمدانش را كه باز مى‏كرد، لباس‏هايى را كه براى ايرج، پرويز، آذر، مرجان و مريم آورده بود، در مى‏آورد. يكى‏يكى آنها را مى‏بوسيد و هديه‏هايشان را مى‏داد. براى بلقيس پارچه چادرى و پيراهن عربى مى‏آورد. »ايرج« شلوارى را كه پدر برايش آورده بود، برداشت. توى چمدان چروك شده بود. اتو را به برق زد و شروع كرد به صاف كردن آن. بوى سوختگى كه تو هوا پيچيد، اتو را از رو شلوار برداشت. نگاهش به رمضان ماند. غيظ كرد سر تكان داد. - نخواستم. اصلا از اين به بعد براى من شلوار نياور. آن جا زحمت مى‏كشى، كار مى‏كنى، لباس مى‏آورى و من اين جا آن را مى‏سوزانم. بلقيس دلدارى‏اش داد. اما ايرج ديگر از پدر لباس قبول نكرد. از اين كه شلوار را سوزانده بود، به شدت ناراحت بود. بلقيس به درس و مدرسه فرزندان اهميت مى‏داد. آنها را به هر بهانه‏اى به مطالعه، تشويق مى‏كرد. مى‏گفت كه بايد درس بخوانند تا زحمات پدرشان را جبران كنند. از دلتنگى‏ها و بى‏كسى‏هايش تعريف مى‏كرد تا بچه‏ها عبرت بگيرند. - من مادر نداشتم. پدرم نگذاشت به مدرسه بروم. ولى مطمئنم اگر رفته بودم، الان براى خودم كار و مدركى داشتم. پدرم مى‏رفت سر كار و من را به همسايه مى‏سپرد. زن همسايه من را مى‏فرستاد مغازه تا برايش خريد كنم. مى‏گفت: اگر كسى از پشت سر تو را صدا زد يا سرفه كرد، برنگرد. سرت را بينداز پايين. برو و بى‏سر و صدا برگرد. من كسى را نداشتم كه به فكر باشد. حالا شما پدرتان را داريد، من را داريد. كار مى‏كنيم و مواظب شما هستيم؛ پس درستان را بخوانيد. بچه‏ها ماجراى زندگى مادر و پدرشان را مى‏شنيدند و از آن درس مى‏آموختند. سال 1352 خانه نيمه‏ساز رمضان ساخته شد و به آن جا اسباب‏كشى كردند. ايرج كه دانشكده نفت آبادان قبول شد، انگار همه دنيا را به پدر و مادر داده بودند. بلقيس مى‏خواست گوسفند بكشد تا نذرى را كه كرده بود، ادا شود. ايرج دست انداخت دور گردن او. - مامان، تو زندگى هر چيزى به دست آوردى، خيلى شادى نكن. هر چيزى را كه از دست دادى، ناراحتش نباش. دنيا محل گذر است. از شادى سر و روى پسر را غرق بوسه كردند. يك سال بعد »پرويز« خبر پذيرفته شدنش در دانشگاه تهران را آورد و باز موج شادى، خانه را غرق در نور كرد. حاج رمضان دست به سوى آسمان گشود. - خدايا شكرت كه بچه‏هاى صالحى دارم و نسبت به زندگيشان بى‏توجه نيستند. موقع نماز كه مى‏شد، نماز پسرها طولانى‏تر از بقيه بود. مهمان‏هايى كه با نماز خواندن آن دو آشنا نبودند، به شوخى مى‏پرسيدند: »نماز جعفر طيار است؟« بلقيس قاب عكس دو پسرش را در دست مى‏گيرد. دستى رو شيشه قاب مى‏كشد. - ايرج نماز شب مى‏خواند و پرويز هم مى‏خواند. همه جا و در هر كارى با هم بودند، حتى وقت درس خواندن. پرويز كه مى‏رفت تهران براى كلاس‏هايش، ايرج هم به درس‏هايش مى‏رسيد. ايرج سال سوم و پرويز سال دوم را مى‏خواند كه جنگ شروع شد و آنها عازم منطقه شدند. ما هم رفتيم ماهشهر، منزل برادرشوهرم. ايرج همه جا همراه شهيد مهندس تندگويان بود. پرويز را هم با خود مى‏برد. در همان سال اول جنگ، در جاده ماهشهر آبادان هر دويشان به اسارت درآمدند. خيلى پيگيرى كرديم. اما جوابى به ما ندادند. نه نامه‏اى مى‏شد بدهيم و نه خبرى از پسرها بگيريم. حاج خانم كه سالها به تنهايى رنج نگهدارى از فرزندان را به دوش كشيده بود، به يك‏باره هر دو پسر را از دست داد. پس از مدتى به فولادشهر رفتند. به خانه‏اى رفتند كه نه گاز شهرى داشت، نه آب و نه حتى شيشه. - به جاى شيشه، پلاستيك زديم به پنجره‏ها. در صف نفت مى‏ايستاديم كه نفت بگيريم. حتى پول نداشتيم خانه‏اى اجاره كنيم و از آن جا برويم. به حاج‏آقا خبر دادم كه هر دو پسرمان اسير شده‏اند. چند روز نگذشته بود كه برگشت و ماندنى شد. انگار ديگر نمى‏خواست من و دخترهام را تنها بگذارد. وانت خريده بود. با آن كار مى‏كرد. در خانه‏ها كپسول پر مى‏برد و كپسول‏هاى خاليشان را مى‏گرفت. من هم همراهش مى‏رفتم و كمكش مى‏كردم كه كسى موقع تحويل گرفتن گاز، سرش كلاه نگذارد. سال هفتاد و چهار از ستاد بازسازى مناطق جنگ زده خبر دادند كه قرار است خانه‏هاى مردم بازسازى شود. رمضان كه چشم ديدن خانه و جاى خالى بچه‏هايش را در آن نداشت، نپذيرفت. گفت: »پولش را مى‏بريم، جاى ديگرى خانه مى‏خريم.« خانه جديد را خريد. بيست و دوم بهمن ماه سال 1378 كسى از بنياد شهيد تماس گرفت. - يك گروهى مى‏خواهند بيايند منزلتان، براى بازديد. تشريف داريد؟ حاج رمضان كه حتى كودكى و بزرگ شدن پسرهايش را با دل سير نديده بود و هميشه دور از آنها بود، بغض كرد. - از پسرهام خبرى داريد؟ مرد گفت كه يك ديدار و ملاقات است. حاجى گوشى را كه گذاشت، كنار تلفن نشست. اضطراب داشت و هر بار آرزو مى‏كرد كه اى كاش بيايند و بگويند ايرج و پرويز در عراق بوده‏اند و حالا مى‏خواهند برگردند. صديقه اما مى‏دانست كه پسرهايش را همان سال اول جنگ به شهادت رسانده‏اند. ايمان داشت. اگر غير از اين بود، ايرج و پرويز در طول اين همه سال، تماس مى‏گرفتند يا نامه مى‏دادند. ساعتى بعد، حاج رمضان سكته كرد و دار فانى را وداع گفت. از اشتياق شنيدن خبر فرزندانش بود يا از فقدان آن دو، كسى نمى‏داند. بلقيس كه همسر و تكيه‏گاهش را نيز از دست داده بود، رنج دورى پسرها را بيشتر حس مى‏كرد. اما هر بار نصيحت ايرج را به ياد مى‏آورد. - در زندگى هر چيزى را به دست آوردى، خيلى شادى نكن. هر چيزى را هم از دست دادى، ناراحتش نباش. چون دنيا محل گذر است. بايد گذاشت و رفت.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.