سه‌شنبه، 30 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

فاطمه رحمانی

فاطمه رحمانی
حاجيه خانم فاطمه رحمانى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »قدمعلى«، »اسدالله«، و »خدارحم« رئوفى( هشتاد و سه سال قبل در »سهرفيروزان« از توابع فلاورجان به دنيا آمد. پدرش »قدمعلى« سواد مكتبى داشت. مردى زرنگ و همه فن حريف بود كه علاوه بر كشاورزى در دامدارى هم سر رشته داشت. فاطمه دو برادر و خواهر داشت. ده ساله بود كه قدمعلى از دنيا رفت، مادرش »حبيبه سلطان« در خانه كرباس مى‏بافت و از گاو و گوسفندان مردش نگهدارى مى‏كرد. - من آخرين بچه خانواده بودم، بعد از فوت پدرم، خودمان كارهاى او را هم انجام مى‏داديم. كشاورزى مى‏كرديم. شير مى‏دوشيديم و مى‏فروختيم. مادرم كرباس مى‏بافت و سعى مى‏كرد بيشتر كار بگيرد تا مخارج‏مان را تأمين كند. هفده ساله بودم كه پسر عمويم عبدالحسين رئوفى به خواستگارى‏ام آمد. چون در خانه خودمان بزرگ شده بود، نياز به تحقيقات نداشتيم. مادرم بى حرف و حديث قبول كرد. عبدالحسين دو ساله بود كه مادرش را از دست داد. پنج ساله بود كه پدرش دست او را گرفت. سعى كن آدم خوبى باشى. نمازت را سر وقت بخوان. به مال مردم دست دراز نكنى و سعى كنى هر چيزى را با تلاش و دسترنج خودت به دست بياورى. آن شب عبدالحسين كنار پدرش خوابيد و صبح كه بيدار شد، پدرش مرحوم شده بود. او را به »قدمعلى« كه عمويش بود، سپردند و او تا بزرگسالى زير سايه عمو بزرگ شده بود، عبدالحسين عازم خدمت شد و بعد از آن براى كار به آبادان رفت. فاطمه را خواستگارى كرد. »فاطمه« هم بى‏هيچ چون و چرايى به عقد او درآمد با مهريه صد تومان؛ عبدالحسين در اصفهان ماند. نمى‏خواست همسر جوانش را به شهر غريب ببرد. آن هم آبادان كه محل رفت و آمد انگليسى‏ها و كارگران شهرهاى ديگر بود. كشاورزى مى‏كرد، مغازه كوچكى هم داشت بعد كه رانندگى را ياد گرفت با دوستش آقاى صميمى، كاميون خريد. مدتى بعد عبدالحسين در بيابان نزديك خانه، قطعه زمينى را تهيه كرد. حاج محمود بنگاه‏دار محل، قباله درست مى‏كرد، سندى براى آن زمين نوشت، عبدالحسين با كمك فاطمه يك اتاق و آشپزخانه داخل آن ساخت. نه برق داشت و نه وسايل رفاهى. چاه كنديم. ظرف و لباس، وسايل را همان جا مى‏شستيم. براى غذا خوردن، از قنات، با كوزه‏گلى آب مى‏آورديم. زمستان‏ها كرسى مى‏گذاشتيم. كاه و برگ خشك، چوب خشك و پوست برنج مى‏آورديم و مى‏سوزانديم تا خانه گرم شود. تا چهار سال فاطمه صاحب بچه نشد. بعد صفيه متولد شد كه دوران كودكى از دنيا رفت. صغرى در سال 1329 متولد شد و در سال 1334 خدا پسرى به آنها داد. كه به ياد پدرش اسم او را قدم‏على گذاشتند. دومين فرزندشان مختار دو سال بعد به دنيا آمد و بعد حبيب و اسدالله كه سال 1343 متولد شد آخرين فرزند خانواده خدارحم بود كه سه سال بعد متولد شد، اسدالله را به احترام حضرت قاسم و خدارحم را هم به ياد شش ماهه اباعبدالله اصغر صدا مى‏زدند. عبدالحسين به بيمارى سختى مبتلا شده بود كه با تولد پسر كوچكش، به يكباره حالش خوب شد. وقتى فاطمه از او پرسيد: اسم بچه را چى بگذاريم؟ با لبخند گفت؛ خدارحم، خدا به او رحم كرده كه از بدو تولد، بى‏پدر نماند. او خود، رنج يتيمى كشيده بود. به درس خواندن بچه‏هايش اهميت مى‏داد. گفت: يك سال درس‏هايتان را بخوانيد تا ببرمتان تهران كه يك آب و هوايى عوض كنيد. بچه‏ها از مدرسه كه مى‏رسيدند، يكسره درس مى‏خواندند. وقت كارنامه گرفتن كه مى‏شد، عبدالحسين به مدرسه رفت. نمرات هر سه عالى بود. آنها را سوار كاميون كرد و راه افتادند. »قدم‏على« كه سال آخر دبيرستان را مى‏خواند، از پدر رانندگى آموخته بود و گاه پشت فرمان مى‏نشست تا او خستگى در كند. در »مورچه خورت اصفهان« عبدالحسين تريلرى را از دور ديد كه انحراف به چپ داشت خواست كاميون را كنترل كند كه نشد. تصادف شديدى كردند، »عبدالحسين« با فرياد خدا را صدا زد نگران سلامت فرزندانش بود و خدا لطف كرد و از بين آهن پاره‏هاى كاميون، هر سه پسر را بى آن كه خون از بينى‏شان آمده باشد، بيرون كشيد. خواست خدا بود كه بچه‏ها سالم بمانند. شايد قسمت است كه يك روز، يك جايى به كارى كه خدا خودش صلاح مى‏داند، مشغول شوند. او در دوران رضاشاه خدمت سربازى را گذرانده و اين دوره مصادف شده بود با جنگ جهانى دوم و هجوم بيگانه‏ها. براى پسرها از آن دوران تعريف مى‏كرد. - من مفتخر هستم كه با همرزمانم جلو هجوم بيگانه به كشور را گرفته‏ام. با پيروزى انقلاب بچه‏ها در فعاليت‏هاى مذهبى و سياسى حضورى فعال داشتند. جنگ تحميلى كه شروع شد. »قدم‏على« كه تازه ديپلم گرفته بود و به عنوان راننده پايه يك با كاميون كار مى‏كرد، براى جبهه رفتن ثبت‏نام كرد. »عبدالحسين« قدم‏على را صدا زد. - مى‏خواهم برايت زن بگيرم. اگر كارت را هم دوست ندارى، ديگر رو ماشين كار نكن. قدم‏على دستى رو موهاى سياهش كشيد. - اگر بهترين همسر و بهترين شغل دنيا را برام پيدا كنيد، بايد بروم جبهه. »عبدالحسين« خلق و خوى پسر را مى‏شناخت و مى‏دانست كه پسرش با اعتقاد اين حرف را مى‏زند. هيچ نگفت و او به جبهه اعزام شد در همان روزهاى اول پايش با انفجار مين، مجروح شده بود. چند روزى در بيمارستان بسترى شد. دوباره به جبهه برگشت، در جبهه از فرماندهان سپاه بود. همان وقت‏ها خدارحم هم توى شناسنامه‏اش دست برد و سنش را بيشتر كرد و توانست ثبت‏نام كند و به جبهه برود. دوره آموزشى را گذراند و براى مرخصى چند روزه به خانه برگشت. دندان درد امانش را بريده بود. »فاطمه« نشست كنارش. بيا بريم دكتر. گفت كه بايد برود. مرخصى تمام شد. مادر ملتمسانه دست او را فشرد. قرار بود، مختار جشن عروسى بگيرد، گفت الان لااقل بمان و عروسى برادرت مختار را ببين و بعد برو. خنديد. آن جا كه مى‏روم، هر دردى داشته باشم، درمان مى‏شود. بايد بروم جبهه. نماند و رفت. گفته بود عمليات بزرگى در پيش است. برادرش در جبهه بود و او نيز بايد به »قدم‏على« كه فرمانده بود ملحق مى‏شد. قدم‏على به همراه تعدادى از نيروها براى شناسايى منطقه رقابيه رفته بودند كه موقع بازگشت از پيش از عمليات »فتح‏المبين« هدف گلوله مستقيم دشمن قرار گرفت و او بيست و نهم اسفند سال 1360 در منطقه رقابيه به شهادت رسيد. خدارحم، سه روز بعد از برادرش در دوم فروردين سال 1361 به شهادت رسيد. روز سوم »قدم‏على« پيكر پاك خدارحم را هم آوردند. فاطمه و عبدالحسين پيكر نوجوان پانزده ساله‏شان را تشييع كردند. - او در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »اگر به شهادت رسيدم، كسى حق ندارد يك قطره اشك بريزد. افتخار كنيد كه من شهيد شده‏ام و با روحيه قوى و نداى الله اكبر دشمن را به لرزه درآوريد. خيلى افتخار كنيد، من از حضرت على‏اكبر عزيزتر نيستم. از برادرانم مى‏خواهم كه هميشه در راه الله با منافقين مبارزه كنند و آنها را سرنگون نمايند.« عبدالحسين، سال 1364 براى بازديد پانزده روزه به جبهه رفت به محل شهادت خدارحم و قدم‏على هم رفته بود. وقتى برگشت، مى‏گفت: در تمام اين مدت، چهره بچه‏ها جلو چشمم بود. رفت تا در نماز جمعه شركت كند كه پشت فرمان اتومبيلش سكته كرد. هنوز در اتومبيل را نبسته بود كه از آن بيرون افتاد. مختار پدر را ديد. او را به بيمارستان رساند، مرد آخرين نفس‏ها را در آغوش پسرش مختار كشيد و آرام و براى ابد خوابيد. »مختار و اسدالله« جاى برادران شهيدشان در جبهه خالى نگذاشتند. هر دو عازم منطقه شدند. اسدالله كه خيلى لاغر بود ولى شجاع، دست راستش در محاصره آبادان مجروح شده بود، اما بى آن كه استراحت كند، دوباره به جبهه برگشت. پاسدار رسمى و در سپاه مباركه خدمت مى‏كرد و در جبهه مسئول تبليغات گردان بود. تا سوم راهنمايى درس خواند، و مدتى كارگرى كرده و ازدواج كرد. دخترش يك ساله بود كه براى آخرين بار با خانواده وداع كرد و به جبهه رفت و در بيست و سوم اسفند سال 1366 در حلبچه شيميايى شد و به شهادت رسيد. »فاطمه« آن روز به ياد خدارحم بود و قدم‏على روى سجاده‏اش نشسته بود و با صداى زنگ توى حياط رفت، در را كه باز كرد. از طرف بنياد شهيد بودند. ابتدا به بهانه سركشى به خانواده شهدا آمدند و بعد گفتند، كه اسدالله مجروح شده است. فاطمه حيران به چشم‏هاى آنان نگاه مى‏كرد، نمى‏خواست باور كند، اما خدا خريدار اسدالله هم شده بود. - انگار فلج شده بودم زبانم قفل شده و بدنم بى‏حركت بود تا اين كه كم‏كم به نبودن بچه‏ها عادت كردم. هنوز هم وقتى به ياد وصيتنامه پر سوز و گداز اسدالله مى‏افتم، قلبش آتش مى‏گيرد. او خطاب به من نوشته بود: »اى مادربزرگ و مهربانم، اى مادرى كه بسيار سختى و مصيبت تحمل كردى. اى مادر مصيبت ديده‏ام، چه سخنى با تو بگويم، نه دستم قادر است چيزى بنويسم و نه زبانم قادر است كه چيزى بگويم چه شب‏ها بيدارى كشيدى و من را بزرگ كردى. بدان كه شهادت من، بزرگترين بهره‏اى است كه خداوند نصيب تو كرده است. اگر در اين دنيا به سوگ سه فرزند مى‏نشينى، غم به دل راه نده بى‏شك جايت در بهشت است.«


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.