روایت یک عمر زندگی مجاهدانه رئوفِ فاطمیون + فیلم و عکس

رئوف بعداً به دعوت ابوحامد و سید حکیم وارد فاطمیون شد و حضور فعالی در این لشکر داشت تا نهایتاً سال گذشته در آذرماه ۹۶ توسط تروریست‌های تکفیری در پاکسازی شهر البوکمال در استان دیرالزور سوریه به شهادت رسید.
پنجشنبه، 22 آذر 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ساره سمیع زاده
موارد بیشتر برای شما
روایت یک عمر زندگی مجاهدانه رئوفِ فاطمیون + فیلم و عکس
رئوف بعداً به دعوت ابوحامد و سید حکیم وارد فاطمیون شد و حضور فعالی در این لشکر داشت تا نهایتاً سال گذشته در آذرماه ۹۶ توسط تروریست‌های تکفیری در پاکسازی شهر البوکمال در استان دیرالزور سوریه به شهادت رسید.
روایت یک عمر زندگی مجاهدانه رئوفِ فاطمیون + فیلم و عکس
به گزارش راسخون به نقل از باشگاه خبرنگاران پویا، «محمد اکرم ابراهیمی» با نام جهادی «رئوف» یکی از فرماندهان لشکر فاطمیون بود که سال گذشته در سوریه به شهادت رسید. رئوف جانشین تیپ امام رضا(ع) از لشکر فاطمیون که از چند سال پیش به فاطمیون پیوسته و برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) راهی سوریه شده بود. رئوف، جهاد در راه خدا را از سپاه محمد(ص) در افغانستان آغاز کرده بود و تجربه حضور در میادین مبارزه را از افغانستان داشت. او سال 75 به سپاه محمد(ص) پیوست.

تخصص در کار تخریب از مهارت‌هایی بود که او در آموزش‌های نظامی‌اش در سپاه محمد(ص) آموخت. تا جایی که مدتی این مهارت را به رزمندگان تازه کار آموزش می‌داد. همانجا هم بود که با سید حکیم آشنا شد و دوستی‌اش با او ادامه پیدا کرد و تا شهادت ادامه داشت. رئوف بعداً به دعوت ابوحامد و سید حکیم وارد فاطمیون شد و حضور فعالی در این لشکر داشت تا نهایتاً سال گذشته در آذرماه 96 توسط تروریست‌های تکفیری در پاکسازی شهر البوکمال در استان دیرالزور سوریه به شهادت رسید. سالروز شهادت این فرمانده خاکی فاطمیون بهانه‌ای برای مرور آن چیزهایی است که از یک زندگی سرتاسر جهادگونه‌اش روایت شده است:

 

مانند اسم جهادی‌اش واقعا رئوف بود

غلامعلی فصیحی همرزم این شهید و از اعضای لشکر فاطمیون در گفتگو با تسنیم با اشاره به خصوصیات اخلاقی و شخصیتی این شهید می‌گوید: رئوف خیلی آدم مطمئن، استوار و در جبهه و جنگ مرد محکمی بود. همانطور که اسم جهادی‌اش رئوف است، در مواقع خاص هم واقعا رئوف بود. یعنی با نیروهایش با مهربانی و عطوفت برخورد می‌کرد. چند مرحله در عملیات‌های مختلف جان بچه‌های فاطمیون را با مدیریت و درایت خودش نجات داد. هوش نظامی خوبی داشت. واقعا در عملیات‌هایی که شرکت می‌کرد، همیشه موفقیت آمیز عمل می‌کرد. یکی دو سال اولی که فاطمیون تشکیل شده بود، رئوف به منطقه نیامد و در عقبه کار حضور داشت. ولی بعد از آنکه به منطقه آمد، خیلی زود در یگان‌های زرهی و ادوات کار کرد. این اواخر هم جانشین تیپ امام رضا(ع) در منطقه تدمر بود و در منطقه بوکمال هم به شهادت رسد.

طاهره قنبری، همسر رئوف نیز در گفتگو با تسنیم، از ماجرای آشنایی و ازدواجش با شهید چنین می‌گوید: دوست دایی من بود که در سپاه محمد(ص) با او دوست شده بود. ما رفته بودیم مشهد. رفتم خانه داییم. حاج رئوف را دیده بودیم. موضوع خواستگاری را به پدرم گفت. پدرم گفت: «هرچه قسمت باشد. بگذارید فکرهایم را بکنم بعد خبر می‌دهم.» پدرم هم به من گفت: «دخترم هرچه خودت صلاح می‌دانی همان را بگو. اگر بچه خوبی باشد. این ازدواج منعی ندارد.» دایی من آمد و گفت: «می‌خواهند رسماً بیایند خواستگاری.» و اینگونه ازدواجمان سر گرفت. در تهران ازدواج کردیم و هشت سال این زندگی مشترک ادامه پیدا کرد.
روایت یک عمر زندگی مجاهدانه رئوفِ فاطمیون + فیلم و عکس


اولین جلسه هیأت فاطمیون در خانه ما برگزار شد

همسر شهید حاج رئوف هسته اولیه فاطمیون را به خوبی می‌شناسد و جلسات اولیه و خاطره انگیز این بچه‌ها را به خاطر دارد و در این باره می‌گوید: هیأت دعای ندبه در روزهای جمعه که به نوبت خانه هر کدام از بچه ها برگزار می‌شد، را راه انداختند. و در این دورهمی‌ها درباره این اتفاقات سوریه هم صحبت می‌کردند. اولین جلسه هیأت فاطمیون در خانه ما برگزار شد. حاج توسلی، سید حکیم، فاتح و همه بچه‌های قدیم سپاه محمد(ص) بودند. از سوریه می‌گفتند و اینکه اگر ما نرویم و دفاع نکنیم، چه بلایی  سر حرم اهل بیت(ع) می‌آید؟ و تکلیف آینده سوریه چه می‌شود؟ حاج رئوف با همه این‌ها دوست بود. ما با هم رفت و آمدهای خانوادگی هم داشتیم و مدت طولانی این دوستی و آشنایی‌ها بین افراد ادامه داشت.حاج رئوف هم آمد مشورت کرد و گفت: «می‌خواهم بروم سوریه.» من هم به خاطر بی بی زینب(س) و اهل بیت(س) گفتم: «باشد عیبی ندارد؛ برو.»

همسر شهید محمد اکرم ابراهیمی معتقد است رفتن او به سوریه برای خانواده حل شده بود. اما گاهی دلتنگی هم سراغشان می‌آمد و در این باره می‌گوید: یکبار به او گفتم: «من را می‌خواهی با زینب تنها بگذاری؟ ما چه کنیم؟» گفت: «زینب خدایی دارد.» زینب را خیلی دوست داشت. قبل از اینکه دنیا بیاید، می‌گفت: «اگر پسر شد اسمش را می‌گذاریم امیرحسین و اگر دختر شد می‌گذاریم زینب.» اسم زینب را خیلی دوست داشت. گاهی به او می‌گفتم: «کمی پیش ما بمان.» می‌گفت: «من اینجا بنشینم و بچه‌ها در سوریه دست تنها باشند؟» اربعین با هم رفتیم کربلا. چند شب بعد از اینکه آمدیم، ساعت دو نیمه شب خواب دید. وقتی بیدار شد من را صدا کرد و گفت: «خواب دیدم شهید شده‌ام.» گفتم: «خوش به حالت. شهادت لیاقت می‌خواهد.»
روایت یک عمر زندگی مجاهدانه رئوفِ فاطمیون + فیلم و عکس
او از آخرین سفارش همسر شهیدش پیش از عزیمت به سوریه چنین می‌گوید: موقع رفتن گفت: «خانم! اگر من رفتم و شهید شدم مواظب بچه‌ها باش. بچه‌هایمان را طوری بار بیاور که راه پدرشان را ادامه دهند.» من هم همه تلاشم را می‌کنم بچه‌ها را طوری تربیت کنم که مثل خود حاج رئوف شوند. او فدایی بی بی زینب(س) شد. من او را به حضرت زینب(س) سپردم.


از کودکی اشتیاق جهاد داشتم

شهید محمد اکرم ابراهیمی یک سال پیش از شهادتش در گفتگو با تسنیم از آشنایی‌اش با زندگی جهادی در ایران و افغانستان اینگونه روایت کرد: در دوران کودکی، پدر من که خودش در جنگ‌های افغانستان شرکت می‌کرد و مجاهد بود، با من صحبت کرده و خاطراتش را تعریف می‌کرد. من هم از کودکی اشتیاق داشتم که در این عرصه‌ها حضور داشته باشم. تا این که روزی یکی به ما گفت مجموعه‌ای هست که آموزش نظامی می‌دهد و بنای تشکیل سپاه محمد(ص) را برایمان تعریف کرد. از همان آموزش ما وارد تشکیلات سپاه حضرت محمد(ص) شدیم.

همانجا فهمیدیم وظیفه انسان تنها این نیست که متولد شود، بزرگ شود و تشکیل خانواده دهد و در نهایت از دنیا برود. وظیفه انسان این است که اول خود را بشناسد، با شناخت خود، خدا را بشناسد، اعتقاد و ایمان کامل به شناخت‌ها داشته باشد، حد و حدود الهی را بشناسد. به حد و کمال انسانیت برسد. به خدا نزدیک‌تر و خلیفه الله شود. و بعد باید در مقابل کسانی که بر ضد حدود الهی فعالیت می‌کنند، بایستد. گفتیم باید در میان این رزمندگان حضور داشته باشیم. در درس‌های عقیدتی و احکام و عقاید که برای ما تدریس می‌شد، هدف پیدا شد.

فکر می‌کنم هدف کلی سپاه محمد(ص) هم همین بود که یک عده نیروی مجاهد و مخلص کنار هم جمع شوند و در مواقع ضروری در عرصه حضور پیدا کنند. الان هم فکر می‌کنم که فاطمیون تکمیل شده همان نهادهای گذشته ای مثل سپاه محمد(ص) و یگان ابوذر است که روزهایی در جبهه‌های جنگ ایران حضور داشتند و توسط رزمندگان افغانستانی به صورت خودجوش تشکیل شده بود تا به نیروهای ایران در برابر نیروهای صدام کمک کند. سپاه محمد(ص) در مقابل طالبان می‌جنگید.»
روایت یک عمر زندگی مجاهدانه رئوفِ فاطمیون + فیلم و عکس

شیفته سید حکیم شدم

سال 75 وارد سپاه محمد شدم، اما بعد از مدتی به دلیل مشکلات خانوادگی از تشکیلات سپاه محمد(ص) جدا شده بودم و دوباره در سال 1377 به تشکیلات پیوستم. چون از قبل آموزش تخریب دیده بودم، دوباره به همان واحد تخریب رفتم. در آن زمان یک تعداد از بچه‌ها را برای آموزش برده بودند تا یگان تخریب منسجم شود؛ این افراد جدید برای دوره‌های اولیه آموزشی آورده شده بودند. مسئولین با توجه به شناختی که از من داشتند به من گفتند دوره تخریب را شما باید تدریس کنید.

من شروع کردم و مراحل اولیه و اصطلاحات را برایشان گفتم تا به بخش شناخت مواد منفجره رسیدیم. مواد منفجره را آورده و مشخصات مواد را گفتم. سپس رسیدم به مواد منفجره سی‌فور؛ این مواد یکی از خصوصیاتش این است که سمی نیست و گاهی می‌توان شبیه آدامس آن را جوید. من آن را در دهان گذاشتم و همانگونه که می‌جویدم و صحبت می‌کردم ناگهان قورتش دادم. منتها چون این مواد کنار تی‌ان‌تی قرار گرفته بود، مسموم شده بود و من را به طرز بدی مسموم کرد که دست و سرم سیاه شد. به بهداری رفتم اما کسی خبر نداشت که کجا هستم. از مسیر بهداری که می‌آمدم، نزدیکی‌های آسایشگاه، سیدحکیم مرا دید و با بغض گفت کجا بودی؟ من همه جا را دنبال تو گشتم. چرا خبر ندادی که بهداری می‌روی؟ زمانیکه من این مهربانی و رفتار را از سید حکیم دیدم شیفته او شدم. سال‌ها با او دوست بودم تا جاییکه با هم صیغه اخوت خواندیم.
روایت یک عمر زندگی مجاهدانه رئوفِ فاطمیون + فیلم و عکس
دخترم 12 روزه بود که به سوریه رفتم
سید حکیم یکی از اعضای واحد تخریب بود. همه آنجا در کنار هم بودیم و کسی آنجا مسئولیت خاصی نداشت. در یک سطح بودیم. سال 1378 باهم داخل افغانستان بودیم تا 1380 که طالبان سقوط کرد و اکثر بچه‌های سپاه محمد(ص) برگشتند. آنجا بیشتر در خط‌ مبارزه با طالبان بودیم. شهری به نام طالقان در استان تخار، منطقه‌ای داشت به نام تپه سوخته، من و سید حکیم برای اولین بار آنجا در کنار هم عملیات کردیم.سال 91 بود که شهید ابوحامد با من تماس گرفت و گفت: «باید برویم.» گفتم: «کجا؟» گفت: «سوریه» و سپس شرایطی را گفت و من گفتم: «اگر بخواهی شرایط بگذاری که دیگر جهاد نمی‌شود.» حدود یک ساعت با هم گفتگو کردیم. من قبول نکردم. او گفت: «من و تو اینگونه به نتیجه نمی‌رسیم.»

بعد از حدود یک ماه سید حکیم آمد با من صحبت کرد و گفت:«می‌خواهم به سوریه بروم» من چون مشکلاتی در خانواده‌ام داشتم نتوانستم بروم. سیدحکیم رفت و من طاقت نمی‌آوردم. من راضی بودم. دلیل نرفتنم بیشتر خانه و خانواده‌ام بودند. مدتی گذشت و فرزندم که به دنیا آمد خیالم راحت شد. دخترم 12 روزه بود که به سوریه رفتم. وقتی دخترم به دنیا آمد، سید حکیم تازه از سوریه آمده بود. به سید حکیم گفتم: «سید، من دیگر طاقت نمی‌آورم، باید بیایم.» به هر حال من هم بار دیگر همرزم بچه‌ها شدم.




 

مطالب مرتبط
پرده برداری از اسرار رازآلودترین دریاچه ایران + تصویر
ماجرای دستگیری سردار مشهور ایرانی چیست؟ + عکس
محرمانه‌های جهان + تصویر



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
اخبار مرتبط
موارد بیشتر برای شما