در بین ۱۷۰۰۰ شهید ترور ایران، شهدایی با مذاهب و اقلیتهای مذهبی مختلف نیز به چشم میخورد. شهید وارطان آبراهامیان اولین شهید اقلیت در جریان انقلاب اسلامی ایران است.
به گزارش راسخون به نقل از باشگاه خبرنگاران پویا، رهبر معظم انقلاب فرمودند: «مسیحیان ایران از انقلاب و جنگ سربلند بیرون آمدند.» در بین 17000 شهید ترور ایران، شهدایی با مذاهب و اقلیتهای مذهبی مختلف نیز به چشم میخورد. در این میان با توجه به فرا رسیدن سال نوی میلادی با معرفی چند تن از شهدای مسیحی، یاد و خاطره شهدای عزیز مسیحی کشورمان را گرامی میداریم.
شهید وارطان آبراهامیان
شهید وارطان آبراهامیان از شهدای مسیحی کشورمان است. او اولین شهید اقلیتها در جریان انقلاب اسلامی ایران است. شهید ابراهامیان در اولین روز از بهار سال 1339 در روستای سنگرد از توابع استان اصفهان چشم به جهان گشود. خانواده وی مدتی پس از تولد وارطان به اصفهان نقل مکان کردند. شهید آبراهامیان مقاطع تحصیلی ابتدایی و راهنمایی را در مدارس ارامنه «آرمن» و «کاتارینیان» اصفهان به اتمام رساند. او در سال دوم دبیرستان، ترک تحصیل کرد و مدت دو سال به عنوان برقکار حرفهای در پالایشگاه اصفهان مشغول به کار شد. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی با معرفی خود به اداره نظام وظیفه به خدمت سربازی اعزام شد. شهید آبراهامیان پس از طی دوره آموزشی، زمانی که در مرخصی به سر میبرد، در اولین روز آبان 1358 در درگیری مستقیم با نیروهای ضدانقلاب به شهادت رسید. پیکر مطهر ایشان بعد از انتقال به اصفهان و انجام تشریفات مذهبی با بدرقه صدها تن از اهالی ارمنی جلفای اصفهان و همشهریان مسلمان، در اصفهان به خاک سپرده شد.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر مصاحبه با مادر شهید:
وارطان زرنگ و مهربان بود. شب 22 بهمن1357 به خانه آمد و به من گفت: «مقابل اداره رادیو تلویزیون درگیری شده است و من هم میخواهم بروم.» هرچه اصرار کردم که نرود، فایدهای نداشت. با ماشین مینیماینری که تازه خریده بود، به آنجا رفت. فردای همان شب هم خبر شهادتش را به من دادند. وارطان را در قبرستان ارامنه در جاده خراسان به خاک سپردیم؛ ولی چون اولین شهید اقلیتهای مذهبی بود، او را در قطعه معمولی دفن کردند و به همین خاطر از قطعه مخصوص شهدای ارامنه جداست. هر سال هم که برای شهدای آنجا مراسم میگیرند، وارطان فراموش میشود.
تنها چیزی که از او به یادگار مانده یک قرآن است که همیشه همراهش بود. گاهی اوقات به من هم میگفت: «وضو بگیر و به این قرآن نگاه کن.» من میگفتم: «وضو یعنی چه؟» خلاصه وضو گرفتن را یادم داد. الان تنها چیزی که از وارطان برایم مانده همان قرآن است. خیلی دوستش دارم. وقتی سختیهای زندگی اذیتم میکند میروم سراغش! همیشه به او میگفتم:«مادر تو میروی و من تنها میمانم.» میگفت: «مادرم تو تنها نمیمانی آن قدر دوستانم هستند که بعد من بیایند به تو سر بزنند و هوایت را داشته باشند.»
چند وقت پیش خواب وارطان را دیدم. خیلی به خوابم میآید. در خواب به من گفت: «سر قبرم یک پرچم ایران بزن!» بعد از این خواب با خودم اندیشیدم، سر مزار شهدای دیگر، پرچم و گل هست؛ ولی وارطان را همیشه فراموش میکنند. امیدوارم و آرزو دارم که خون افرادی مثل وارطان که برای میهن، جانشان را هم دادهاند، پایمال نشود. بالاخره زندگی با کم و زیادش میگذرد. در حال حاضر خیابانی در حوالی چهارراه ولیعصر تهران به نام شهید وارطان ابراهامیان نامگذاری شده است.
وارطان زرنگ و مهربان بود. شب 22 بهمن1357 به خانه آمد و به من گفت: «مقابل اداره رادیو تلویزیون درگیری شده است و من هم میخواهم بروم.» هرچه اصرار کردم که نرود، فایدهای نداشت. با ماشین مینیماینری که تازه خریده بود، به آنجا رفت. فردای همان شب هم خبر شهادتش را به من دادند. وارطان را در قبرستان ارامنه در جاده خراسان به خاک سپردیم؛ ولی چون اولین شهید اقلیتهای مذهبی بود، او را در قطعه معمولی دفن کردند و به همین خاطر از قطعه مخصوص شهدای ارامنه جداست. هر سال هم که برای شهدای آنجا مراسم میگیرند، وارطان فراموش میشود.
تنها چیزی که از او به یادگار مانده یک قرآن است که همیشه همراهش بود. گاهی اوقات به من هم میگفت: «وضو بگیر و به این قرآن نگاه کن.» من میگفتم: «وضو یعنی چه؟» خلاصه وضو گرفتن را یادم داد. الان تنها چیزی که از وارطان برایم مانده همان قرآن است. خیلی دوستش دارم. وقتی سختیهای زندگی اذیتم میکند میروم سراغش! همیشه به او میگفتم:«مادر تو میروی و من تنها میمانم.» میگفت: «مادرم تو تنها نمیمانی آن قدر دوستانم هستند که بعد من بیایند به تو سر بزنند و هوایت را داشته باشند.»
چند وقت پیش خواب وارطان را دیدم. خیلی به خوابم میآید. در خواب به من گفت: «سر قبرم یک پرچم ایران بزن!» بعد از این خواب با خودم اندیشیدم، سر مزار شهدای دیگر، پرچم و گل هست؛ ولی وارطان را همیشه فراموش میکنند. امیدوارم و آرزو دارم که خون افرادی مثل وارطان که برای میهن، جانشان را هم دادهاند، پایمال نشود. بالاخره زندگی با کم و زیادش میگذرد. در حال حاضر خیابانی در حوالی چهارراه ولیعصر تهران به نام شهید وارطان ابراهامیان نامگذاری شده است.
ورژ باغومیان
شهید ورژ باغومیان در اردیبهشت 1344 در منطقه جلفای نو در اصفهان دیده به جهان گشود. وی دوران تحصیلات ابتدایی را در مدرسه ارامنه اصفهان به پایان رساند. پس از آن، همزمان با تحصیل در دوره شبانه، به کار در زمینه برق قشار قوی پرداخت. علاقه مفرط او به ورزش فوتبال، موجب شد که وی در رشته فوتبال پیشرفت زیادی داشته باشد و بدین ترتیب ورژ از پانزده سالگی تا اعزام به خدمت به کار و ورزش مشغول شد. بعد از طی دوره آموزشی خدمت مقدس سربازی به کرمان منتقل شد و به خدمت خود ادامه داد. در اواخر سال1364 وی به جبهه پیرانشهر اعزام شد و در بخش تدارکات، مشغول به ادامه خدمت مقدس سربازی شد. روزی به مرکز فرماندهی خبر رسید که حدود 27 سرباز توسط گروهک منحله کومله محاصره شدهاند. محاصره شدگان با بیسیم تقاضای کمک کرده بودند. گروهی از نیروها برای یاری رساندن به همرزمان خود به منطقه اعزام شدند. شهید ورژ باغومیان نیز با آنان همراه شد. در کربلای آن روز، بنا به روایت برادر شهید، غیر از دو سرباز، بقیه سربازان به فیض عظیم شهادت نائل شدند. پیکر شهید ورژ باغومیان پس از انتقال به زادگاهش و اجرای مراسم مخصوص مذهبی در کلیسای حضرت مریم مقدس اصفهان با حضور جمع کثیری از مردم در 20خرداد 1365 در قبرستان ارامنه اصفهان به خاک سپرده شد.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است از مصاحبه با برادر شهید:
ورژ فرزند سوم خانواده بود. در کودکی و نوجوانی بازی فوتبال را بسیار دوست داشت و ورزشکار قابلی بود. دوستان بسیار زیادی داشت. اشعار «صایاد نُوا» را دوست داشت. وقتی دور هم جمع میشدیم، برای ما از او شعر میخواند. او نسبت به والدینمان بسیار با احترام رفتار میکرد. حتی نسبت به اشخاصی که از خودش بزرگتر بودند. او هم برادر و هم دوست خیلی خوبی بود.
روزهایی که ورژ از خدمت سربازی به مرخصی میآمد، اگر مراسم مذهبی داشتیم، به ما ملحق میشد. او خیلی خوش برخورد بود. درآن ایام برای عرض تبریک، ابتدا به بزرگترهای خانواده سرمیزد و همه را از خود راضی نگهمیداشت. معمولا برای همه نامه مینوشت. در پایان نامههایش از اشعار مختلف مینوشت و نقاشی میکرد. او احساسات خود را با شعر و نقاشی نشان میداد. هر چند تحصیلات عالیه نداشت؛ اما فردی موفق بود.
زمانی که ورژ به خدمت مقدس سربازی اعزام شد، گفت: «دوستدارم خدمت سربازی را زود تمام کنم و مشغول به کار شوم.» چهل روز از پایان خدمتش باقی مانده بود که به شهادت رسید. پدرم میخواست برای او مغازهای را خریداری کند؛ چون فکر میکرد که او به زودی پس از اتمام خدمت به خانه باز میگردد.
ما ورژ را ظاهرا از دست دادهایم؛ اما او در قلبمان زندگی میکند. خدا او را دوست داشت و او را پیش خود برد. ما هم سعی کردهایم این سوگ را تحمل کنیم، هر چند این زخم در قلب ما وجود دارد. ما زنده ماندیم، چون جوانانی مانند ورژ بودند و برای دفاع از کشور، جنگیدند.
ورژ فرزند سوم خانواده بود. در کودکی و نوجوانی بازی فوتبال را بسیار دوست داشت و ورزشکار قابلی بود. دوستان بسیار زیادی داشت. اشعار «صایاد نُوا» را دوست داشت. وقتی دور هم جمع میشدیم، برای ما از او شعر میخواند. او نسبت به والدینمان بسیار با احترام رفتار میکرد. حتی نسبت به اشخاصی که از خودش بزرگتر بودند. او هم برادر و هم دوست خیلی خوبی بود.
روزهایی که ورژ از خدمت سربازی به مرخصی میآمد، اگر مراسم مذهبی داشتیم، به ما ملحق میشد. او خیلی خوش برخورد بود. درآن ایام برای عرض تبریک، ابتدا به بزرگترهای خانواده سرمیزد و همه را از خود راضی نگهمیداشت. معمولا برای همه نامه مینوشت. در پایان نامههایش از اشعار مختلف مینوشت و نقاشی میکرد. او احساسات خود را با شعر و نقاشی نشان میداد. هر چند تحصیلات عالیه نداشت؛ اما فردی موفق بود.
زمانی که ورژ به خدمت مقدس سربازی اعزام شد، گفت: «دوستدارم خدمت سربازی را زود تمام کنم و مشغول به کار شوم.» چهل روز از پایان خدمتش باقی مانده بود که به شهادت رسید. پدرم میخواست برای او مغازهای را خریداری کند؛ چون فکر میکرد که او به زودی پس از اتمام خدمت به خانه باز میگردد.
ما ورژ را ظاهرا از دست دادهایم؛ اما او در قلبمان زندگی میکند. خدا او را دوست داشت و او را پیش خود برد. ما هم سعی کردهایم این سوگ را تحمل کنیم، هر چند این زخم در قلب ما وجود دارد. ما زنده ماندیم، چون جوانانی مانند ورژ بودند و برای دفاع از کشور، جنگیدند.
ادموند و هایقان موسسیان
وقتی به خانه برمیگشت مقابل مسجدالجواد گلولهای به شکمش اصابت کرد. دو نفر از دوستانش که آنجا بودند او را به بیمارستان جم بردند، ساعتی بعد پسرم به بیمارستان امام خمینی(ره) منتقل شد اما به خاطر خونریزی شدید جان سپرد.
هنوز هم وقتی میخواهد خاطرات خرداد و شهریور سال 1360 را بیان کند بغض و اشک مانع میشود. 33 سال قبل زندگی برای او به گونه دیگری رقم خورد. پیرزن عصا زنان وارد اتاق شد و درحالی که به عکس همسر و پسرش خیره شده بود از روزهایی گفت که خیابانهای تهران بوی خون میداد، روزهایی که مردم برای برچیدن سلطنت پهلوی سینههایشان را در برابر گلوله نیروهای گارد شاهنشاهی سپر میکردند. صدای شلیک مسلسلها وحشتناکترین آهنگی بود که دل مادران زیادی را به لرزه میانداخت. صدای آژیر آمبولانسها خبر از شهدایی میداد که هر لحظه به تعداد آنها افزوده میشد. همه برای آمدن بهار به خیابان ریخته بودند. کف خیابانها از خون جوانانی که هدف گلوله نیروهای گارد قرار گرفته بودند گلگون بود و بوی باروت و دود فضای شهر را پر کرده بود.
زن چشمانش را بست، روزهایی را به یاد آورد که همه خانواده در کنار درخت کاج به انتظار فرا رسیدن کریسمس بودند و ساعت 12 آخرین روز دسامبر «ادموند» نخستین کسی بود که خود را در آغوش مادر میانداخت و عید را به او تبریک میگفت. انقلاب پیروز شده بود اما نهال نوپای انقلاب هنوز درگیر دشمنان داخلی و منافقین و سرکرده آنها بنیصدر بود. صدای تیراندازی و درگیریهای خیابانی هنوز هم به گوش میرسید و میدان هفتم تیر یکی از کانونهای اصلی این درگیریها بود.
ادموند موسسیان جوان 19 ساله ارمنی در خرداد سال 1360 در مسیر بازگشت به منزل مورد هدف گلوله منافقین کوردل قرار گرفت و به شهادت رسید. در این درگیری به شهادت رسید و سه ماه بعد پدرش «هایقان مؤسسیان» در راه بازگشت به خانه در تیراندازی منافقین به شهادت رسید. سه ماه پس از شهادت ادموند، پدر وی هایقون موسسیان نیز در 14 شهریور 1360 توسط منافقین به درجه رفیع شهادت نائل شد.
هنوز هم وقتی میخواهد خاطرات خرداد و شهریور سال 1360 را بیان کند بغض و اشک مانع میشود. 33 سال قبل زندگی برای او به گونه دیگری رقم خورد. پیرزن عصا زنان وارد اتاق شد و درحالی که به عکس همسر و پسرش خیره شده بود از روزهایی گفت که خیابانهای تهران بوی خون میداد، روزهایی که مردم برای برچیدن سلطنت پهلوی سینههایشان را در برابر گلوله نیروهای گارد شاهنشاهی سپر میکردند. صدای شلیک مسلسلها وحشتناکترین آهنگی بود که دل مادران زیادی را به لرزه میانداخت. صدای آژیر آمبولانسها خبر از شهدایی میداد که هر لحظه به تعداد آنها افزوده میشد. همه برای آمدن بهار به خیابان ریخته بودند. کف خیابانها از خون جوانانی که هدف گلوله نیروهای گارد قرار گرفته بودند گلگون بود و بوی باروت و دود فضای شهر را پر کرده بود.
زن چشمانش را بست، روزهایی را به یاد آورد که همه خانواده در کنار درخت کاج به انتظار فرا رسیدن کریسمس بودند و ساعت 12 آخرین روز دسامبر «ادموند» نخستین کسی بود که خود را در آغوش مادر میانداخت و عید را به او تبریک میگفت. انقلاب پیروز شده بود اما نهال نوپای انقلاب هنوز درگیر دشمنان داخلی و منافقین و سرکرده آنها بنیصدر بود. صدای تیراندازی و درگیریهای خیابانی هنوز هم به گوش میرسید و میدان هفتم تیر یکی از کانونهای اصلی این درگیریها بود.
ادموند موسسیان جوان 19 ساله ارمنی در خرداد سال 1360 در مسیر بازگشت به منزل مورد هدف گلوله منافقین کوردل قرار گرفت و به شهادت رسید. در این درگیری به شهادت رسید و سه ماه بعد پدرش «هایقان مؤسسیان» در راه بازگشت به خانه در تیراندازی منافقین به شهادت رسید. سه ماه پس از شهادت ادموند، پدر وی هایقون موسسیان نیز در 14 شهریور 1360 توسط منافقین به درجه رفیع شهادت نائل شد.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است از مصاحبه با خانم سیلوارت موسسیان، همسر و مادر شهید:
41 سال قبل به منطقه هفتم تیر آمدیم و در این خانه ساکن شدیم. همسرم با ماشین در آژانس کار میکرد و در کنار او و سه پسرم زندگی خوبی داشتیم. هر سال شب کریسمس همسرم درخت کاجی را که خریده بود به حیاط خانه میآورد و پس از شستن آن را تزئین میکرد و در گوشه اتاق میگذاشت. بچهها از دیدن درخت کاج ذوق میکردند و لحظه تحویل سال برای همدیگر دعا میکردیم... همسرم بسیار زحمت میکشید و برای اینکه چرخ زندگیمان بچرخد تا نیمههای شب در آژانس کار میکرد.
سه سال از پیروزی انقلاب گذشته بود؛ آن روزها با راهپیماییها و تیراندازی نیروهای گارد همراه بود. خرداد سال 1360 به خاطر ماجرای بنیصدر و عزل او توسط مجلس، اوضاع متشنج شده بود و طرفداران او به همراه منافقین در میدان هفتم تیر تجمع کرده بودند. درگیری و تیراندازی بین آنها و ماموران خیلی شدید بود. آن روزها خیلی میترسیدم و نگران بچهها بودم. ادموند 19 سال داشت و با دوستانش سر کوچه سنگر درست میکردند. به من میگفت: «مادر به پشت بام نرو. چون ماموران تیراندازی هوایی میکنند.» روز شهادتش چند بار از او خواستم تا به خانه بیاید؛ ولی دوست داشت تا جانپناهی برای کسانی که از تیراندازی نیروهای گاردی فرار میکردند، درست کند.
آن روز برای خرید به مغازهای در میدان هفتم تیر رفته بودم. میخواستم برای یکی از اقوام که صاحب فرزندی شده بود، کادو بخرم. صدای تیراندازی از هر گوشه میدان به گوش میرسید.
طرفداران بنیصدر که در بین آنها افراد مسلح هم بودند شعار میدادند. صاحب مغازه ترسیده بود و از من خواست بیرون نروم؛ اما گفتم بچههایم در خانه هستند و اگر نروم نگران میشوند. مرد فروشنده کرکره مغازه را تا نیمه پایین کشید و من و چند مشتری دیگر در مغازه ماندیم. همان لحظه ادموند که نگران من شده بود برای پیدا کردنم به خیابان رفته بود و همه مغازهها را جستوجو کرده بود؛ اما چون کرکره مغازهای که در آن بودم پایین بود نتوانسته بود من را پیدا کند. وقتی در حال بازگشت به خانه بوده مقابل مسجدالجواد گلولهای به شکمش اصابت کرده بود. دو نفر از دوستانش که آنجا بودند او را به بیمارستان جم بردند منتقل کرده بودند. ساعتی بعد پسرم به بیمارستان امام خمینی(ره) منتقل شده بود؛ اما به خاطر خونریزی شدید به شهادت رسیده بود. تا روز بعد کسی خبر شهادت ادموند را به من نگفت. آن روز همسرم زود به خانه برگشت هرچه از او سراغ ادموند را میگرفتم پاسخی نمیداد.
روز بعد وقتی از ادموند خبری نشد، خیلی گریه کردم تا اینکه همسرم ماجرای شهادت او را به من گفت. باید مادر باشید تا آن لحظه را درک کنید. با شنیدن این خبر شوکه شدم. باور نمیکردم پسرم به این زودی ما را ترک کرده باشد. او خیلی مهربان بود و دوست داشت به همه کمک کند. روزهای خیلی سختی بود و همسرم بعد از مرگ ادموند تا نیمه شب ساعتها در گوشهای مینشست و به نقطهای خیره میشد.
41 سال قبل به منطقه هفتم تیر آمدیم و در این خانه ساکن شدیم. همسرم با ماشین در آژانس کار میکرد و در کنار او و سه پسرم زندگی خوبی داشتیم. هر سال شب کریسمس همسرم درخت کاجی را که خریده بود به حیاط خانه میآورد و پس از شستن آن را تزئین میکرد و در گوشه اتاق میگذاشت. بچهها از دیدن درخت کاج ذوق میکردند و لحظه تحویل سال برای همدیگر دعا میکردیم... همسرم بسیار زحمت میکشید و برای اینکه چرخ زندگیمان بچرخد تا نیمههای شب در آژانس کار میکرد.
سه سال از پیروزی انقلاب گذشته بود؛ آن روزها با راهپیماییها و تیراندازی نیروهای گارد همراه بود. خرداد سال 1360 به خاطر ماجرای بنیصدر و عزل او توسط مجلس، اوضاع متشنج شده بود و طرفداران او به همراه منافقین در میدان هفتم تیر تجمع کرده بودند. درگیری و تیراندازی بین آنها و ماموران خیلی شدید بود. آن روزها خیلی میترسیدم و نگران بچهها بودم. ادموند 19 سال داشت و با دوستانش سر کوچه سنگر درست میکردند. به من میگفت: «مادر به پشت بام نرو. چون ماموران تیراندازی هوایی میکنند.» روز شهادتش چند بار از او خواستم تا به خانه بیاید؛ ولی دوست داشت تا جانپناهی برای کسانی که از تیراندازی نیروهای گاردی فرار میکردند، درست کند.
آن روز برای خرید به مغازهای در میدان هفتم تیر رفته بودم. میخواستم برای یکی از اقوام که صاحب فرزندی شده بود، کادو بخرم. صدای تیراندازی از هر گوشه میدان به گوش میرسید.
طرفداران بنیصدر که در بین آنها افراد مسلح هم بودند شعار میدادند. صاحب مغازه ترسیده بود و از من خواست بیرون نروم؛ اما گفتم بچههایم در خانه هستند و اگر نروم نگران میشوند. مرد فروشنده کرکره مغازه را تا نیمه پایین کشید و من و چند مشتری دیگر در مغازه ماندیم. همان لحظه ادموند که نگران من شده بود برای پیدا کردنم به خیابان رفته بود و همه مغازهها را جستوجو کرده بود؛ اما چون کرکره مغازهای که در آن بودم پایین بود نتوانسته بود من را پیدا کند. وقتی در حال بازگشت به خانه بوده مقابل مسجدالجواد گلولهای به شکمش اصابت کرده بود. دو نفر از دوستانش که آنجا بودند او را به بیمارستان جم بردند منتقل کرده بودند. ساعتی بعد پسرم به بیمارستان امام خمینی(ره) منتقل شده بود؛ اما به خاطر خونریزی شدید به شهادت رسیده بود. تا روز بعد کسی خبر شهادت ادموند را به من نگفت. آن روز همسرم زود به خانه برگشت هرچه از او سراغ ادموند را میگرفتم پاسخی نمیداد.
روز بعد وقتی از ادموند خبری نشد، خیلی گریه کردم تا اینکه همسرم ماجرای شهادت او را به من گفت. باید مادر باشید تا آن لحظه را درک کنید. با شنیدن این خبر شوکه شدم. باور نمیکردم پسرم به این زودی ما را ترک کرده باشد. او خیلی مهربان بود و دوست داشت به همه کمک کند. روزهای خیلی سختی بود و همسرم بعد از مرگ ادموند تا نیمه شب ساعتها در گوشهای مینشست و به نقطهای خیره میشد.
روزهای پرتلاطم سپری میشد و منافقان که از رسیدن به اهدافشان ناامید شده بودند. ترور شخصیتهای انقلاب و مبارزه مسلحانه را آغاز کردند. تشکیل خانههای تیمی و طراحی نقشه ترور و بمبگذاریها در دهه 60 در راس برنامههای آنها بود. سه ماه از شهادت ادموند میگذشت و من هنوز لباس سیاه به تن داشتم. هایقان بعد از شهادت ادموند آرام و قرار نداشت. چهاردهم شهریور 1360 روزی بود که هایقون هم برای همیشه از میان ما رفت. بعد از شهادت او پسر بزرگم ویگن تکیهگاه زندگیام شد. آرمن پسر کوچکم فقط سه سال داشت و از دست دادن پسر و همسرم در کمتر از سه ماه ضربه روحی بزرگی را به خانواده ما وارد کرد.
روزها از پی هم میگذشت و ویگن سعی میکرد جای خالی پدر را برای ما پر کند. 15 سال قبل یکی از شبهای به یاد ماندنی برای ما رقم خورد. شب کریسمس چند نفر به خانه ما آمدند و اعلام کردند رهبر انقلاب به خانه شما میآید. شنیده بودم که ایشان به دیدار خانواده شهدا میروند ولی باور نمیکردم که به دیدار ما هم میآیند. آن شب من و پسر کوچکم خانه بودیم، ایشان آمدند و از نحوه شهادت همسر و پسرم سوال کردند و سپس برای ما دعا کردند و به ما گفتند: «شما خانواده شهدا چشم و چراغ این ملت هستید. همراهان زیادی با ایشان به خانه ما آمده بودند و من از رهبر انقلاب پذیرایی کردم. بعد از آن چند بار مسئولان شهرداری و همچنین بنیاد شهید به دیدار ما آمدهاند.»
الان پس از گذشت سالها هر سال شب سال نو جای خالی ادموند و هایقون را حس میکنم. ادموند همیشه از بابانوئل میترسید و از من میخواست تا شبها همه در و پنجرهها را ببندم تا بابانوئل نتواند به خانه ما بیاید. به او میگفتم: «بابانوئل ترس ندارد و او همه بچهها را دوست دارد و به آنها کادو میدهد» ولی میگفت: «کادو نمیخواهم و دوست ندارم بابانوئل را ببینم.» هر سال شب کریسمس وقتی بابانوئل را میبینم یاد ادموند میافتم و گریه میکنم.
روزها از پی هم میگذشت و ویگن سعی میکرد جای خالی پدر را برای ما پر کند. 15 سال قبل یکی از شبهای به یاد ماندنی برای ما رقم خورد. شب کریسمس چند نفر به خانه ما آمدند و اعلام کردند رهبر انقلاب به خانه شما میآید. شنیده بودم که ایشان به دیدار خانواده شهدا میروند ولی باور نمیکردم که به دیدار ما هم میآیند. آن شب من و پسر کوچکم خانه بودیم، ایشان آمدند و از نحوه شهادت همسر و پسرم سوال کردند و سپس برای ما دعا کردند و به ما گفتند: «شما خانواده شهدا چشم و چراغ این ملت هستید. همراهان زیادی با ایشان به خانه ما آمده بودند و من از رهبر انقلاب پذیرایی کردم. بعد از آن چند بار مسئولان شهرداری و همچنین بنیاد شهید به دیدار ما آمدهاند.»
الان پس از گذشت سالها هر سال شب سال نو جای خالی ادموند و هایقون را حس میکنم. ادموند همیشه از بابانوئل میترسید و از من میخواست تا شبها همه در و پنجرهها را ببندم تا بابانوئل نتواند به خانه ما بیاید. به او میگفتم: «بابانوئل ترس ندارد و او همه بچهها را دوست دارد و به آنها کادو میدهد» ولی میگفت: «کادو نمیخواهم و دوست ندارم بابانوئل را ببینم.» هر سال شب کریسمس وقتی بابانوئل را میبینم یاد ادموند میافتم و گریه میکنم.
شهید وازگن آدامیان
شهید وازگن آدامیان در 5 اسفند 1342 در خرمشهر متولد شد. وی پس از اتمام مقاطع ابتدایی و راهنمایی برای ادامه تحصیل به دبیرستان رفت و تحصیلات خود را تا سال سوم دبیرستان ادامه داد. شهید آدامیان در سال 1364 خود را برای انجام خدمت سربازی به اداره نظام وظیفه معرفی کرد. او پس از طی دوران آموزشی، به صفوف دلاوران لشگر 64 ارومیه پیوست و بعد از 124 روز خدمت در 15 شهریور 1364 در درگیری با ضدانقلاب در منطقه عملیاتی سردشت و پیرانشهر به شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید ارمنی کشورمان پس از انتقال به تهران و انجام تشریفات مذهبی در قطعه مخصوص شهدای ارمنی گورستان ارامنه تهران، به خاک سپرده شد.
منبع:هابیلیان(پایگاه خبری، تحلیلی مطالعات تروریسم)
مطالب مرتبط
زندگینامه آیتالله شاهرودی؛ از ارتباط با شهید صدر و امام تا تأسیس «مجلس اعلا»
ایران زیردریایی ۳۲۰۰ تُنی میسازد + تصاویر
علم فضایی منطقه در تسخیر ایران/ برنامهریزی برای اعزام «انسان» به فضا