0
مسیر جاری :
سگ کودکان

سگ

من سگ گله هستم زير درخت نشستم دوست خوبم يه چوپونه غذام چيه؟استخونه هي واق و واق مي کنم دزد و چلاق مي کنم مواظبم گرگِ بلا
مداد رنگي کودکان

مداد رنگي

آن هم وقتي که آدم يک بادبادک داشته باشد تا هوا کند. يک دوچرخه داشته باشد که بوق هم داشته باشد. و يک توپ راه راه سبز و سفيد که گاهي شوت کني به در خانه. آن وقت همسايه بگويد توپ را به در نزن بچه خوابه.چه...
کيف دسته دار کودکان

کيف دسته دار

فايده کيف دسته دار اين است که تو مي تواني آن را مثل يک حلقه دور دستت بيندازي يا خرده ريزهايت را در کيف بريزي و آن را در جايي آويزان کني. اگر از پارچه اي براق استفاده کني ،کيف قشنگ تر مي شود.
خاطره ي کودکي کودکان

خاطره ي کودکي

يکي از خاطرات کودکي ام که هيچ وقت از يادم نمي رود مربوط به 4سالگي ام مي شود که هروقت يادم مي افتد خنده ام مي گيرد. روزي از روزها ،مامان نذري درست کرده بود و از من خواست که کاسه ي نذري همسايه ي طبقه ي...
باباي شهيد کودکان

باباي شهيد

باباي من در خانه مان نيست يک دفعه هم او را نديدم تنها فقط از مادر خود درباره ي بابا شنيدم باباي من جان خودش را در جبهه ها از دست داده
قسم کودکان

قسم

کوشا مامانش را خيلي دوست دارد و همه ي بچّه هاي همسايه اين را مي دانند. بنابراين وقتي که کوشا به جان مامانش قسم خورد، بچّه ها حرفش را باور کردند. او به دروغ گفته بود که از روي سنگ 18متري توي آب پريده و...
داستان کوتاه (2)؛ رضايت کودکان

داستان کوتاه (2)؛ رضايت

روزي پسرکي وارد مغازه اي شد. از صاحب مغازه خواست با جايي تماس بگيرد. صاحب مغازه اجازه داد. پسرک شروع کرد به گرفتن شماره. صاحب مغازه بر حسب اتفاق مکالمات پسرک را مي شنيد. پسرک پرسيد:« خانم ممکن است کوتاه...
داستان کوتاه(1)؛بيماري عجيب! کودکان

داستان کوتاه(1)؛بيماري عجيب!

مي گويند در زمان ابوعلي سينا، دانشمند مشهور ايراني، جواني به بيماري عجيبي مبتلا شد. او احساس مي کرد که گاو شده است. اين طرف و آن طرف مي دويد و صداي گاو از خودش در مي آورد. خانواده ي آن جوان به سراغ ابوعلي...
جاي امن طلاها کودکان

جاي امن طلاها

علي ، رو به دايي رضا کرد و با تعجب گفت:« دايي جان! اين همه طلا!؟» دايي رضا در حالي که طلاها را روي ميز مرتب مي کرد گفت :« اين همه هم که مي گويي نيست. خيلي بشود کل اينها يک کيلو مي شود!» مريم گفت:« دايي...
خرس بنفش کودکان

خرس بنفش

صبا نقاشي هاي کتاب قصه اي را که بابا برايش خريده بود،نگاه کرد؛اما حوصله اش سر رفت و با خودش گفت:«تنهايي چي کارکنم؟ مامان و بابا که با هم قهر کرده اند.» درهمين لحظه بابا صدا زد:«صبا مي آيي با هم برويم،بيرون؟»...