0
مسیر جاری :
حافظ

بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل

بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
حافظ

هوای کوی تو از سر نمی رود آری

هوای کوی تو از سر نمی رود آری غریب را دل سرگشته با وطن باشد
حافظ

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
حافظ

زمان خوشدلی دریاب و در یاب

زمان خوشدلی دریاب و در یاب که دایم در صدف گوهر نباشد
حافظ

بشوی اوراق اگر همدرس مایی

بشوی اوراق اگر همدرس مایی که علم عشق در دفتر نباشد
حافظ

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
حافظ

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
حافظ

مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
حافظ

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
حافظ

آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود

آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود عاقبت در قدم باد بهار آخر شد