0
مسیر جاری :
حافظ

ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع

ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد
حافظ

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند نه هر که آینه سازد سکندری داند
حافظ

نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست

نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست کلاه داری و آیین سروری داند
حافظ

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن که دوست خود روش بنده پروری داند
حافظ

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
حافظ

هزار نکته باریکتر ز مو این جاست

هزار نکته باریکتر ز مو این جاست نه هر که سر بتراشد قلندری داند
حافظ

به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد

به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد جهان بگیرد اگر دادگستری داند
حافظ

ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه

ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
حافظ

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند وان که این کار ندانست در انکار بماند
حافظ

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند