مسیر جاری :
5 تشرف خواندنی
سيد جليل , آقا سيد جعفر قزوينى مى گويد: بـا پدرم - مرحوم آقاى سيد باقر قزوينى - به مسجدسهله مى رفتيم . وقتى نزديك مسجد رسيديم , به او گفتم : اين حرفهايى كه از مردم مى شنوم , يعنى هر كس چهل شب چهارشنبه...
تشرف مشهدى على اكبر تهرانى
آقا سيد عبدالرحيم - خادم مسجد جمكران - مى گويد: در سـال وبا (سال 1322) بعد از گذشتن مرض , روزى به مسجد جمكران رفتم .
ديدم مرد غريبى در آن جا نشسته است . احوال او را پرسيدم .
گـفـت : مـن سـاكـن تهران...
تشرف شيخ محمد تقى قزوينى
شيخ جليل , ميرزا عبدالجواد محلاتى , كه از اهل تقوى و مجاورين نجف اشرف بود,فرمود: شـيـخ مـحـمـد تقى قزوينى , كه در مدرسه صدر منزل داشت و از نظر علم و عمل و تقوى و زهد بـى نـظـيـر بـود, دائمـا مى گفت : حاجتى...
تشرف حاج شيخ محمد كوفى شوشترى
متقى صالح , حاج شيخ محمد كوفى شوشترى , ساكن شريعه كوفه فرمود: در سال 1315 با پدر بزرگوارم , حاج شيخ محمد طاهر به حج مشرف شديم .
عادت من اين بود كه در روز پانزدهم ذيحجة الحرام , با كاروانى كه به طياره...
تشرف زنى صالحه از مازندران
زنى صالحه , كه معروف به تقوى و طهارت و از اهل آمل مازندران است , گفت : عـصـر پنج شنبه اى , براى زيارت اهل قبور, به مصلى (مكانى است در آمل ) رفتم وكنار قبر برادرم خـيلى گريه كردم , به طورى كه ضعف بر من...
تشرفاتی در غیبت صغری
زهرى مى گويد: من تلاش فراوانى براى زيارت حضرت صاحب الامر (ع ) داشتم , اما به اين خواسته نرسيدم .
تا آن كه بـه حـضور محمد بن عثمان عمروى - نايب دوم حضرت در غيبت صغرى - رفتم و مدتى ايشان را خدمت نمودم .
روزى...
دوتشرف از زبان سيد بن طاووس
سيد بن طاووس (ره ) مى فرمايد: شخص موثقى , كه اجازه نداده نامش را بگويم , برايم نقل كرد: از خدا خواستم كه حضرت ولى عصر (ع ) و امام زمان خود را ببينم .
در خـواب ديدم كه كسى به من فرمود: آن حضرت را در فلان...
حکاياتي از حجت چهاردهم
علامه شهر بود و در حله سکونت داشت. هر شب جمعه به کربلا مي رفت. در بعدازظهر پنج شنبه راه مي افتاد و شب جمعه را در حرم امام حسين(عليه السلام) مي ماند و بعدازظهر روز جمعه به حله باز مي گشت.
يکي از روزها...
حکايت ديدار
تشرف آقا سيّد كريم محمودي به محضر امام زمان(علیه السلام)
او نه دانشمند نامداري بود و نه چهره شناخته شده و مشهوري، امّا مرد كاسب دينباور و پرواپيشهاي بود كه به راستي از خوبان عصر خويش بود، يعني معتقد...
حکايت ديدار
همه غذا خورديم و سپس دستها را شستيم. در اين موقع پيرمرد نامهرسان برخاست و نامهاي را که از نيم ورق بزرگتر بود، از خورجين خود بيرون آورد و به قاسم داد. قاسم نامه را گرفت و بوسيد و چون نابينا بود، آن...