0
مسیر جاری :
جان می دهم از حسرت دیدار تو چون صبح حافظ

جان می دهم از حسرت دیدار تو چون صبح

جان می دهم از حسرت دیدار تو چون صبح<br /> باشد که چو خورشید درخشان به درآیی
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت حافظ

چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت

چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت<br /> کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد حافظ

در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد

در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد<br /> وقت است که همچون مه تابان به درآیی
بر رهگذرت بسته ام از دیده دو صد جوی حافظ

بر رهگذرت بسته ام از دیده دو صد جوی

بر رهگذرت بسته ام از دیده دو صد جوی<br /> تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن حافظ

شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن

شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن<br /> تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی
امروز که بازارت پرجوش خریدار است حافظ

امروز که بازارت پرجوش خریدار است

امروز که بازارت پرجوش خریدار است<br /> دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی
چون شمع نکورویی در رهگذر باد است حافظ

چون شمع نکورویی در رهگذر باد است

چون شمع نکورویی در رهگذر باد است<br /> طرف هنری بربند از شمع نکورویی
تو نیک و بد خود هم از خود بپرس حافظ

تو نیک و بد خود هم از خود بپرس

تو نیک و بد خود هم از خود بپرس<br /> چرا بایدت دیگری محتسب
سرای مدرسه و بحث علم و طاق و رواق حافظ

سرای مدرسه و بحث علم و طاق و رواق

سرای مدرسه و بحث علم و طاق و رواق<br /> چه سود چون دل دانا و چشم بینا نیست
به طاعت قرب ایزد می توان یافت حافظ

به طاعت قرب ایزد می توان یافت

به طاعت قرب ایزد می توان یافت<br /> قدم در نه گرت هست استطاعت