مسیر جاری :
جبر و اختيار
آن يکي مي رفت بالاي درخت مي فشاند او ميوه را دزدانه سخت صاحب باغ آمد و گفت: اي دني (1) از خدا شرميت کو؟ چه مي کني گفت: از باغ خدا، بندة خدا گر خورد خرما که حق کردش عطا، عاميانه چه ملامت مي کني؟ بخل...
تنزيه و تشبيه
آن شخص به وعظ رفت در همدان که همه مشبهي (1) باشند. واعظ شهر بر آمد بر سر تخت، و مقريان آيت هايي که به تشبيه تعلق دارد، آغاز کردند پيش تخت خواندن. واعظ نيز چون مشبهي بود، معني آيت مشبهيانه مي گفت، و احاديث...
تاوان خواستن
بود در کاريز بي سرمايه اي عاريت بستد خر از همسايه اي رفت سوي آسيا و خوش بخفت چون بخفت آن مرد، حالي خر برفت گرگ آن خر را بدّريد و بخورد روز ديگر گشت و تاوان خواست مرد هر دو تن مي آمدند از ره دوان...
پيغام
بقالي زني را دوست مي داشت. با کنيزک خاتون پيغام ها کرد که: “من چنينم و چنانم و عاشقم و مي سوزم و آرام ندارم و بر من ستم ها مي رود و دي چنين بودم و دوش بر من چنين گذشت... “ قصه هاي دراز فرو خواند. کنيزک...
پيرزن و يوسف
گفت يوسف را چو مي بفروختند مصريان از شوق او مي سوختند چون خريداران بسي برخاستند پنج ده همسنگ (1) مشکش خواستند پير زالي دل به خون آغشته بود ريسماني چند بر هم رشته بود
پس گردني
اعرابيئي اقتدا به امامي کرد، امام بعد از فاتحه، آيه:الاعراب اشدّ کفراً و نفاقاً (1) برخواند. عرب برنجيد و سيلي محکم بر گردن امام زد. اما در رکعت دوم بعد از فاتحه، آيه و من الاعراب من آمن بالله و اليوم...
صلح و جنگ
شيخ ما [ابوسعيد ابوالخير]، قدس الله روحه العزيز، در نيشابور به جايي مي رفت. به سر “کوي حرب” رسيد. دکان آراسته ديد، پر رياحين و ميوه هاي نيکو نهاده. و آن جايي عظيم خوش بودي؛ چنان که در نيشابور هيچ موضع...
برادري
مردي به شخصي رسيد و آغاز گله کرد که: “روا باشد که مرا نمي شناسي و رعايت حق نمي کني؟” آن شخص حيران ماند و گفت: “از اينها که تو مي گويي، من خبر ندارم”.
آرزو
گفت يکي را که: “خواجه، تو جهودي؟” گفت: “ني، فقيهم.” گفت: “کاشکي جهود بودئي!” گفت: “چرا؟” گفت: “مرا کبريت مي بايد!” آنجا عادت بود که جهودان پگاه بيرون نه آيند از خوف ايذاي مسلمانان که ثواب دارند ايذاي ايشان...
اعجاز
شخصي دعوي نبوت کرد، پيش خليفه اش بردند. از او پرسيد که: “معجزه ات چيست؟” گفت: “معجزه ام اين که هرچه در دل شما مي گذرد، مرا معلوم است؛ چنان که اکنون در دل همه مي گذرد که من دروغ مي گويم!”