پيغام
نويسنده : مولوي
بقالي زني را دوست مي داشت. با کنيزک خاتون پيغام ها کرد که: “من چنينم و چنانم و عاشقم و مي سوزم و آرام ندارم و بر من ستم ها مي رود و دي چنين بودم و دوش بر من چنين گذشت... “ قصه هاي دراز فرو خواند. کنيزک به خدمت خاتون آمد، گفت: “بقال سلام مي رساند و مي گويد که: بيا، تو را چنين کنم و چنان کنم.” گفت: “به اين سردي؟” گفت: “او دراز گفت؛ اما مقصود اين بود!”اصل مقصود است، باقي دردسر است.
فيه مافيه
استدلال
فيه مافيه
پي نوشت ها :
1. سال
منبع: یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست.