مسیر جاری :
معلّمی که نور را میآوری به ارمغان
چه خوب میدهی نشان
همیشه راه و چاه را
پر از بهار میکنی
تمام سال و ماه را
فرش کوچه ها
پاره پاره شد
چتر یک درخت
چون رسیده بود
روزهای سخت
ما چهقدر چون تو بودهایم؟
تو امام اوّلی برای ما
ما به تو همیشه افتخارکردهایم
گفتهایم،
تو شجاع
گفتهایم،
تو همیشه مهربان
گفتهایم،
اهل بخشش و گذشت
سیر و سلوک...
باید دوباره برخاست
از خواب ِتوت، شیرین
همراه ِکرم ها رفت
تا عُمقِ سیب، پایین
روی ابر و باد
با قلم نی مثل روز پیش
خوشنویسی میکند بابا
روی ابر و باد یک کاغذ
مینویسد: «حضرت زهرا»
ماه
پشت پنجره شب نشسته است
تکه تکه ماه کی شکسته است ؟
دریا شدن...
اندیشهی دریا شدن... در ذهن رودهاست... برفی که روی کوه نشسته... تا آب میشود
مباد که روزی از چشمان تو بیفتم
از وقتی ثانیههای خستهی من... از چشمان زیبای تو افتاده اند؛ بد جور از پا افتادهاند!
حالا به هردری میزنم... که لحظههایم به چشم بیایند...
ایمان گل...
ایمان گل کم بود... یک شاخهاش خشکید... گلبرگ خوش رنگش... در جای خود پوسید...
او به گل سلام میکند
مهربان، عبور میکنی... از کنار سنگهای سخت... میروی میان خاک گرم... میرسی به ریشهی درخت...