ایمان گل کم بود یک شاخهاش خشکید
گلبرگ خوش رنگش در جای خود پوسید
از رنگ و رو افتاد حالش کمی بد شد
وقتی خودش را دید شد از خودش بیخود
شبنم نشست آنگاه بر گونه زردش
در گوش باران گفت از غصه و دردش
باران به او خندید ذکری برایش خواند
نور خدایی را در قلب او تاباند
معنای ایمان را گل آن زمان فهمید
سجاده را انداخت رو به خدا خندید
نوشین نوری
گلبرگ خوش رنگش در جای خود پوسید
از رنگ و رو افتاد حالش کمی بد شد
وقتی خودش را دید شد از خودش بیخود
شبنم نشست آنگاه بر گونه زردش
در گوش باران گفت از غصه و دردش
باران به او خندید ذکری برایش خواند
نور خدایی را در قلب او تاباند
معنای ایمان را گل آن زمان فهمید
سجاده را انداخت رو به خدا خندید
نوشین نوری