مسیر جاری :
سپیدار...
دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. دانه دلش میخواست به چشم بیاید؛ اما نمیدانست چگونه! یک روز رو به خدا گفت: «من به چشم هیچ کس نمیآیم. کاشکی کمی بزرگتر مرا میآفریدی.» خدا گفت: «اما عزیز کوچکم! تو بزرگی،...
یک کم فرصت بده
درایو سی را باز کردم. حسابی گشتم؛ اما نبودند. داد زدم: «سینا! چرا به سیستم دست زدی؟» سینا آمد دم در اتاق و گفت: «مگه خودت نگفتی بازیها را نصب کنم؟» با ناراحتی گفتم: «کل سیستم را به هم ریختی، زدی کل برنامهها...