یک کم فرصت بده
چکیده
درایو سی را باز کردم. حسابی گشتم؛ اما نبودند. داد زدم: «سینا! چرا به سیستم دست زدی؟» سینا آمد دم در اتاق و گفت: «مگه خودت نگفتی بازیها را نصب کنم؟» با ناراحتی گفتم: «کل سیستم را به هم ریختی، زدی کل برنامهها را حذف کردی.» سینا از دیروز آمده بود خانهی ما. قرار بود امروز بنشیند پای کامپیوتر و چند تا بازی نصب کند؛ اما عکسها و فایلهایم را پاک کرده بود...
تعداد کلمات: 1422 / تخمین زمان مطالعه: 7 دقیقه
درایو سی را باز کردم. حسابی گشتم؛ اما نبودند. داد زدم: «سینا! چرا به سیستم دست زدی؟» سینا آمد دم در اتاق و گفت: «مگه خودت نگفتی بازیها را نصب کنم؟» با ناراحتی گفتم: «کل سیستم را به هم ریختی، زدی کل برنامهها را حذف کردی.» سینا از دیروز آمده بود خانهی ما. قرار بود امروز بنشیند پای کامپیوتر و چند تا بازی نصب کند؛ اما عکسها و فایلهایم را پاک کرده بود...
تعداد کلمات: 1422 / تخمین زمان مطالعه: 7 دقیقه
مرضیه نفری
درایو سی را باز کردم. حسابی گشتم؛ اما نبودند. از پای کامپیوتر بلند شدم و داد زدم: «سینا! چرا به سیستم دست زدی؟» سینا توی هال داشت تلویزیون نگاه میکرد. بلند شد و آمد دم در اتاق و گفت: «مگه خودت نگفتی بازیها را نصب کنم؟» با ناراحتی گفتم: «خب، اشتباه کردم، کل سیستم را به هم ریختی، زدی کل برنامهها را حذف کردی، خیلی بیسوادی.» مامان آمد تو اتاق و گفت: «امیر حواست هست؟ چرا به پسر خالهت بد و بیراه میگی؟»
بعد رو کرد به سینا و گفت: «خالهجان بیا بریم بیرون.»
مامان طرف سینا را میگرفت، سینا هم مظلومنمایی میکرد و همهی تقصیرها میافتاد گردن من. همهاش تقصیر خودم بود که به خاله اصرار کردم سینا خانهی ما بماند. سینا از دیروز آمده بود خانهی ما. قرار بود امروز بنشیند پای کامپیوتر و چند تا بازی نصب کند؛ اما عکسها و فایلهایم را پاک کرده بود. به سینا نگاه کردم و گفتم: «فقط یادت باشه، دیگه با من حرف نزنی، من پسرخالهای به اسم سینا ندارم.»
سینا رفت سمت کامپیوتر و گفت: «بگذار خودم ببینم.» دکمهی پاور سیستم را زدم. کامپیوتر خاموش شد. گفتم: «لازم نکرده. من نگاه کردم دیگه. منظورت اینه که من سر در نمییارم؟»
سینا تکیه داد به تخت و گفت: «من کاری نکردم، سیستمت خیلی به هم ریخته بود، من خواستم...»
سینا با مامان از اتاق بیرون رفتند. مریم آمد تو اتاق و گفت: «داداش امیر، مییای ما را ببری پارک، من و احسان میخواهیم اسکیت بازی کنیم.»
با ناراحتی گفتم: « نمیتونم، کلی کار دارم.» مریم سرش را جلو آورد و با صدای آرامی گفت: «با سینا قهر کردی؟» با دست به سمت در اشاره کردم و گفتم: «برو بیرون، تو کار بزرگترا دخالت نکن.»
مریم با ناراحتی از اتاق بیرون رفت. داشت به مامان التماس میکرد که پارک ببردشان. صدای سینا میآمد که میگفت: «خاله بگذارید من ببرمشان. مواظبشان هستم.» باز هم داشت خودش را لوس میکرد.
مامان آمد اتاق و گفت: «بچهها میخوان برن پارک، با سینا ببریدشان، من کلی کار دارم، باید لباس بشورم، شام درست کنم.»
گفتم: «من حوصله ندارم. سینا خودش ببره، پارک را که بلده.»
مامان در اتاق را بست و رفت. حرفی نزد. وقتهایی که خیلی ناراحت بشود حرف نمیزند. صدای جیغ و داد احسان و مریم توی خانه پیچید. معلوم بود که مامان اجازه داده است که پارک بروند. در اتاق یک دفعه باز شد و احسان پرید توی اتاق.
-«داداش بریم پارک؟ مامان اجازه داد. من کفش اسکیتهام را هم میارم.»
ای خدا من باید تک تک برای همه توضیح بدهم که امروز نمیخواهم پارک بروم. دستش را گرفتم و گفتم: «خب برو دیگه. من نمییام.»
احسان سرش را کج کرد و به حالت قهر از اتاق بیرون رفت.
احسان سرش را کج کرد و به حالت قهر از اتاق بیرون رفت.
روی تختم دراز کشیدم و به کامپیوترم فکر کردم به برنامههایی که حذف شده بود. حوصلهام سر رفته بود. مامان را ناراحت کرده بودم. رفتم هال. هدی توی روروئکش نشسته بود. مامان هم مشغول رنده کردن سیب زمینیها بود. هدی با روروئکش نزدیک من آمد و خندید. جدیدا یاد گرفته بود که با صدا بخندد و دست هایش را باز کند . یعنی بغلش کنیم. بغلش کردم وگفتم: «مامان کار نداری کمکت کنم؟»
مامان دستهایش را شست آمد و گفت: «نه به دیروز که التماس خاله میکردی سینا بمونه، نه به امروز که دعوا راه انداختی؟»
گفتم: «من همیشه فکر میکردم سینا مخ کامپیوتره؛ اما حالا فهمیدم نصب دو تا بازی ساده را هم بلد نیست.»
مامان کنارم نشست و گفت: «داری تند میری، سینا گفت هیچی را حذف نکرده.»
این هم از آن حرفها بود. با ناراحتی بلند شدم و رفتم سمت اتاقم: «مامان خودت بیا ببین، درایو C که کلی برنامه داشته، خالی شده، یک دانه از اون برنامهها نیست.»
هدی رفت توی بغل مامان. مامان روی تخت نشست و گفت: «خودت هم میدانی سینا بچهای نیست که بیاجازه بیاد برنامههات را پاک کنه، تو فرصت ندادی حرف بزنه.»
خودم هم اول این فکرها را میکردم، سینا هیچ وقت این کارها را نمیکرد؛ اما ایندفعه کرده بود. باید به مامان ثابت میکردم که سینا چه اشتباهی کرده است. کامپیوتر را روشن کردم و نشستم روی صندلی. سیستم زودتر از همیشه بالا آمد. سرعتش بهتر شده بود. درایو سی را باز کردم. مامان بلند شد و آمد پای سیستم. هدی دستهایش را گذاشته بود روی شانههایم و داشت خودش را پرت میکرد روی من. مامان مثل یک مهندس ناظر زل زده بود به صفحهی کامپیوتر.
«مامان خانم، ببین نیست. هیچی نیست.»
مامان هدی را گذاشت روی زمین و گفت: «جاهای دیگه را نگاه کن.»
درایو دی که قبلا کلی برنامه داشت مرتب شده بود. مامان ایستاده بود بالای سرمن. یکی یکی رفتم سراغ درایوها، بازیها را در یک پوشه مرتب کرده بود، آهنگها را، عکسها را، همه را مرتب کرده بود. هیچچیز پاک نشده بود. سیستم، جان گرفته بود و من به هم ریخته بودم اساسی. مامان آرام آرام لبخند زد.
چند وقتی بود که کامپیوترم ویروسی شده بود، باید ویندوزش را عوض میکردم، آنتیویروس نصب میکردم. بلد نبودم، بابا هم که فرصت نداشت. یعنی سینا همین چند ساعتی که من نبودم این همه کار را کرده بود، یعنی خودش بلد بوده است. سینا با اینکه هم سن من بود، خیلی از کامپیوتر سر درمیآورد. هدی رفته بود سراغ کتابخانه و کتابها را یکییکی درمیآورد و میریخت زمین. مامان رفت سراغش و گفت: «پس چیزی پاک نشده!»
از روی صندلی بلند شدم. جوابی برای مامان نداشتم. بدجوری آبرویم رفته بود.
«مامان شما دیدی سینا ویندوز را عوض کرد؟»
مامان هدی را بغل کرد و رفت سمت هال و جواب داد: «نه، من از صبح خیلی کار داشتم، مشغول ناهار درست کردن و بچهها بودم، چطور مگه؟»
میخواستم همه چیز را بگویم ولی خجالت میکشیدم، تازه اگر میگفتم آبروی خودم میرفت؛ اما نمیشد نگویم، مامان فهمیده بود ولی به رویش نمیآورد؛ اصلا چرا نگویم، تقصیر من بود دعوا راه انداختم و جلوی مامان و بچهها به سینا گفتم بیسواد.
«مامان! سینا ویندوز هم عوض کرده.»
مامان گفت: «حالا هم میگی سینا بیسواده؟»
-«نه! اما میتونست بگه که این کارها را کرده. خودش نگفت.»
چشمهای مامان که داشت پیاز خرد میکرد سرخ شده بود. چشمهای من هم داشت میسوخت. مامان با دستمال اشکهایش را پاک کرد و گفت: «عجب پیازهای تندی. بدجور می سوزونند.»
ـ«شما میدونستی؟»
ـ«صبح از من اجازه گرفت ویندوزت رو عوض کرد؛ اما تو نذاشتی حرفش را بزند.»
گفتم: «دست خودم نبود، عصبانی شدم، پیش میاد دیگه.»
مامان فینفین کرد و گفت: «قرار شده سینا هم زنگ بزنه خاله بیاد دنبالش. پیش میاد دیگه.»
دوست نداشتم سینا برود. باید سریع میرفتم از دلش درمیآوردم. سوار دوچرخهام شدم. چهار تا بستنی هم خریدم. همهاش به این فکر میکردم که چطوری از سینا معذرتخواهی کنم. بدترین کار دنیا همین بود.
خیلی سخت بود. به پارک که نزدیک شدم، احسان من را دید و دوید سمت من.
ـ«سلام داداش امیر، سینا ما را تاب داد تا اون بالا بالاها رفتیم.»
سینا کنار دیوار ایستاده بود و کیف و اسکیتهای بچهها را گذاشته بود پایین پایش. نزدیکش رفتم و صدا کردم: «سینا، بیا کارت دارم.»
سینا سرش را بلند کرد، نگاهم کرد اما تکان نخورد. شاید حق هم داشت. اگر من بودم اصلا محل نمیگذاشتم تا طرف حالش جا بیاید؛ اما سینا اینطوری نبود. کینه و تلافی بلد نبود. دوچرخهام را چسباندم به درخت توت. کنار سطل زباله مکانیزه. بوی بدی هم میداد. به احسان گفتم که بماند کنار دوچرخه تا کسی نبردش. احسان پیف پیف کرد و رفت آن طرفتر ایستاد و زل زد به دوچرخه. رفتم نزدیک سینا، بستنی را دستش دادم و گفتم: «قبول، حق با تو بود، آخه چرا نگفتی ویندوز عوض کردی؟»
سینا خندهاش را پنهان کرد وگفت: «عجبه، فهمیدی!»
مریم دوید جلو وگفت: «داداش به ما هم بستنی بده.»
با دست زدم روی شانهی سینا و گفتم: «تقصیر خودته که نگفتی. بابا یک پا مهندسی.»
سینا بستنیاش را گرفت. معلوم بود من را بخشیده. اگر آدم با کسی قهر باشد که بستنی از دستش نمیگیرد. بستنیاش را گاز زد. خرس بستنیاش یک چشمی شد.
- «وقتی عصبانی میشی مهلت نمیدی، گذاشتی حرف بزنم؟ اعصاب مصاب نداری.»
بستنیام داشت آب میشد؛ مثل من که از خجالت داشتم آب میشدم؛ اما شانس آورده بودم سینا بچهی خوبی بود. سینا دوید سمت دوچرخه و گفت: «حالا که اینطور شد، من با دوچرخه میرم، تو با بچهها پیاده بیایید تا حالت جا بیاد. مامانت سفارش کرده نان هم بخری.»
تا من بچهها را بردارم و برویم، سینا به سر خیابان رسیده بود و دیگر دیده نمیشد. باید زودتر نان را میخریدم و به خانه میرفتم؛ اصلا وقت نشده بود آن بازیها را ببینم. بازیهایی که این دردسرها را درست کرده بودند. عیبی نداشت حالا میتوانستیم تا شب حسابی بازی کنیم.
مامان دستهایش را شست آمد و گفت: «نه به دیروز که التماس خاله میکردی سینا بمونه، نه به امروز که دعوا راه انداختی؟»
گفتم: «من همیشه فکر میکردم سینا مخ کامپیوتره؛ اما حالا فهمیدم نصب دو تا بازی ساده را هم بلد نیست.»
مامان کنارم نشست و گفت: «داری تند میری، سینا گفت هیچی را حذف نکرده.»
این هم از آن حرفها بود. با ناراحتی بلند شدم و رفتم سمت اتاقم: «مامان خودت بیا ببین، درایو C که کلی برنامه داشته، خالی شده، یک دانه از اون برنامهها نیست.»
هدی رفت توی بغل مامان. مامان روی تخت نشست و گفت: «خودت هم میدانی سینا بچهای نیست که بیاجازه بیاد برنامههات را پاک کنه، تو فرصت ندادی حرف بزنه.»
خودم هم اول این فکرها را میکردم، سینا هیچ وقت این کارها را نمیکرد؛ اما ایندفعه کرده بود. باید به مامان ثابت میکردم که سینا چه اشتباهی کرده است. کامپیوتر را روشن کردم و نشستم روی صندلی. سیستم زودتر از همیشه بالا آمد. سرعتش بهتر شده بود. درایو سی را باز کردم. مامان بلند شد و آمد پای سیستم. هدی دستهایش را گذاشته بود روی شانههایم و داشت خودش را پرت میکرد روی من. مامان مثل یک مهندس ناظر زل زده بود به صفحهی کامپیوتر.
«مامان خانم، ببین نیست. هیچی نیست.»
مامان هدی را گذاشت روی زمین و گفت: «جاهای دیگه را نگاه کن.»
درایو دی که قبلا کلی برنامه داشت مرتب شده بود. مامان ایستاده بود بالای سرمن. یکی یکی رفتم سراغ درایوها، بازیها را در یک پوشه مرتب کرده بود، آهنگها را، عکسها را، همه را مرتب کرده بود. هیچچیز پاک نشده بود. سیستم، جان گرفته بود و من به هم ریخته بودم اساسی. مامان آرام آرام لبخند زد.
چند وقتی بود که کامپیوترم ویروسی شده بود، باید ویندوزش را عوض میکردم، آنتیویروس نصب میکردم. بلد نبودم، بابا هم که فرصت نداشت. یعنی سینا همین چند ساعتی که من نبودم این همه کار را کرده بود، یعنی خودش بلد بوده است. سینا با اینکه هم سن من بود، خیلی از کامپیوتر سر درمیآورد. هدی رفته بود سراغ کتابخانه و کتابها را یکییکی درمیآورد و میریخت زمین. مامان رفت سراغش و گفت: «پس چیزی پاک نشده!»
از روی صندلی بلند شدم. جوابی برای مامان نداشتم. بدجوری آبرویم رفته بود.
«مامان شما دیدی سینا ویندوز را عوض کرد؟»
مامان هدی را بغل کرد و رفت سمت هال و جواب داد: «نه، من از صبح خیلی کار داشتم، مشغول ناهار درست کردن و بچهها بودم، چطور مگه؟»
میخواستم همه چیز را بگویم ولی خجالت میکشیدم، تازه اگر میگفتم آبروی خودم میرفت؛ اما نمیشد نگویم، مامان فهمیده بود ولی به رویش نمیآورد؛ اصلا چرا نگویم، تقصیر من بود دعوا راه انداختم و جلوی مامان و بچهها به سینا گفتم بیسواد.
«مامان! سینا ویندوز هم عوض کرده.»
مامان گفت: «حالا هم میگی سینا بیسواده؟»
-«نه! اما میتونست بگه که این کارها را کرده. خودش نگفت.»
چشمهای مامان که داشت پیاز خرد میکرد سرخ شده بود. چشمهای من هم داشت میسوخت. مامان با دستمال اشکهایش را پاک کرد و گفت: «عجب پیازهای تندی. بدجور می سوزونند.»
ـ«شما میدونستی؟»
ـ«صبح از من اجازه گرفت ویندوزت رو عوض کرد؛ اما تو نذاشتی حرفش را بزند.»
گفتم: «دست خودم نبود، عصبانی شدم، پیش میاد دیگه.»
مامان فینفین کرد و گفت: «قرار شده سینا هم زنگ بزنه خاله بیاد دنبالش. پیش میاد دیگه.»
دوست نداشتم سینا برود. باید سریع میرفتم از دلش درمیآوردم. سوار دوچرخهام شدم. چهار تا بستنی هم خریدم. همهاش به این فکر میکردم که چطوری از سینا معذرتخواهی کنم. بدترین کار دنیا همین بود.
خیلی سخت بود. به پارک که نزدیک شدم، احسان من را دید و دوید سمت من.
ـ«سلام داداش امیر، سینا ما را تاب داد تا اون بالا بالاها رفتیم.»
سینا کنار دیوار ایستاده بود و کیف و اسکیتهای بچهها را گذاشته بود پایین پایش. نزدیکش رفتم و صدا کردم: «سینا، بیا کارت دارم.»
سینا سرش را بلند کرد، نگاهم کرد اما تکان نخورد. شاید حق هم داشت. اگر من بودم اصلا محل نمیگذاشتم تا طرف حالش جا بیاید؛ اما سینا اینطوری نبود. کینه و تلافی بلد نبود. دوچرخهام را چسباندم به درخت توت. کنار سطل زباله مکانیزه. بوی بدی هم میداد. به احسان گفتم که بماند کنار دوچرخه تا کسی نبردش. احسان پیف پیف کرد و رفت آن طرفتر ایستاد و زل زد به دوچرخه. رفتم نزدیک سینا، بستنی را دستش دادم و گفتم: «قبول، حق با تو بود، آخه چرا نگفتی ویندوز عوض کردی؟»
سینا خندهاش را پنهان کرد وگفت: «عجبه، فهمیدی!»
مریم دوید جلو وگفت: «داداش به ما هم بستنی بده.»
با دست زدم روی شانهی سینا و گفتم: «تقصیر خودته که نگفتی. بابا یک پا مهندسی.»
سینا بستنیاش را گرفت. معلوم بود من را بخشیده. اگر آدم با کسی قهر باشد که بستنی از دستش نمیگیرد. بستنیاش را گاز زد. خرس بستنیاش یک چشمی شد.
- «وقتی عصبانی میشی مهلت نمیدی، گذاشتی حرف بزنم؟ اعصاب مصاب نداری.»
بستنیام داشت آب میشد؛ مثل من که از خجالت داشتم آب میشدم؛ اما شانس آورده بودم سینا بچهی خوبی بود. سینا دوید سمت دوچرخه و گفت: «حالا که اینطور شد، من با دوچرخه میرم، تو با بچهها پیاده بیایید تا حالت جا بیاد. مامانت سفارش کرده نان هم بخری.»
تا من بچهها را بردارم و برویم، سینا به سر خیابان رسیده بود و دیگر دیده نمیشد. باید زودتر نان را میخریدم و به خانه میرفتم؛ اصلا وقت نشده بود آن بازیها را ببینم. بازیهایی که این دردسرها را درست کرده بودند. عیبی نداشت حالا میتوانستیم تا شب حسابی بازی کنیم.