مسیر جاری :
وطن
وطن! وطن! نظر فکن به من که من به هر کجا، غریبوار که زیر آسمان دیگری غنودهام همیشه با تو بودهام همیشه با تو بودهام اگر که حال پرسیام تو نیک میشناسیام
من از درون قصهها و غصهها برآمدم
دلشده
خوشا دردی که درمانش تو باشی خوشا راهی که پایانش تو باشی خوشا چشمی که رخسار تو بیند خوشا مُلکی که سلطانش تو باشی
خوشا آن دل که دلدارش تو گردی خوشا جانی که جانانش تو باشی
عشق پاک
ای شب به پاس صحبت دیرین خدای را با او بگو حکایت شبزندهداریام با او بگو چه میکشم از درد اشتیاق شاید وفا کند بشتابد به یاریام
ای دل چنان بنال که آن ماه نازنین آگه شود ز رنج من و عشق پاک من با او بگو...
خورشید آرزو
بگذار سر به سینهی من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی دردمند را شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق آزار این رمیدهی سر در کمند را
بگذار سر به سینهی من تا بگویمت اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست