0
مسیر جاری :
غریب شهر کسان تا نبوده باشد مرد سعدی

غریب شهر کسان تا نبوده باشد مرد

غریب شهر کسان تا نبوده باشد مرد<br /> ازو درست نیاید غم غریبان خورد
دروغی که حالی دلت خوش کند سعدی

دروغی که حالی دلت خوش کند

دروغی که حالی دلت خوش کند<br /> به از راستی کت مشوش کند
گفتم که برآید آبی از چاه امید سعدی

گفتم که برآید آبی از چاه امید

گفتم که برآید آبی از چاه امید<br /> افسوس که دلو نیز در چاه افتاد
وقتی دل دوستان به جنگ آزارند سعدی

وقتی دل دوستان به جنگ آزارند

وقتی دل دوستان به جنگ آزارند<br /> چندانکه نه جای آشتی بگذارند
چه کندمالک مختار که فرمان ندهد سعدی

چه کندمالک مختار که فرمان ندهد

چه کندمالک مختار که فرمان ندهد<br /> چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد
توان نان خورد اگر دندان نباشد سعدی

توان نان خورد اگر دندان نباشد

توان نان خورد اگر دندان نباشد<br /> مصیبت آن بود که نان نباشد
بیچاره که در میان دریا افتاد سعدی

بیچاره که در میان دریا افتاد

بیچاره که در میان دریا افتاد<br /> مسکین چه کند که دست و پایی نزند
گمان مبر که جهان اعتماد را شاید سعدی

گمان مبر که جهان اعتماد را شاید

گمان مبر که جهان اعتماد را شاید<br /> که بی‌عدم نبود هر چه در وجود آید
از مایهٔ بیسود نیاساید مرد سعدی

از مایهٔ بیسود نیاساید مرد

از مایهٔ بیسود نیاساید مرد<br /> مار از دم خویش چند بتواند خورد
این بار نه بانگ چنگ و نای و دهلست سعدی

این بار نه بانگ چنگ و نای و دهلست

این بار نه بانگ چنگ و نای و دهلست<br /> کاین بار شکار شیر و جنگ مغلست