بزرگى و بزرگوارى روح
نويسنده: علامه شهید مطهری(رحمت الله علیه)
اين سخنرانى در 17 آبان 1349 شمسى مطابق 7 شوال 1390 قمرى در حسينيه ارشاد ايراد شده است.
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد الله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين و الصلاة و السلام على عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه، سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد صلّى الله عليه وآله وسلّم و على آله الطيبين الطاهرين المعصومين،
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
يا ايتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك راضية مرضية فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى (1)
در جلسه اى كه به مناسبت تولد وجود مقدس اباعبدالله الحسين در اينجا منعقد بود بحثى درباره اين مطلب كردم كه اگر كسى روح بزرگ بشود، خواه ناخواه تن او به زحمت و رنج مى افتد. تنها آن تن ها و بدنهايى كه آسايش كامل و احيانا عمر دراز، خوابهاى بسيار راحت، خوراكهاى بسيار لذيذ و اين گونه چيزها بهرمند مى شوند كه داراى روح هاى حقير و كوچكند، اما افرادى كه روح بزرگ دارند، همين بزرگى روح آنها سبب رنج تن آنها و احيانا كوتاهى عمر آنها مى شود، سبب بيماريهاى تن آنها مى شود. درباره اين مطلب مقدارى بحث كردم، مخصوصا شعر متنبى را خواندم كه مى گويد:
اذا كانت النفوس كبارا
تعبت فى مرادها الاجسام
امشب مى خواهم بحثى درباره بزرگى و بزرگوارى روح بكنم و فرق ميان اين دو را ذكر نمايم كه بزرگى روح يك مطلب است و بزرگوارى روح مطلب عاليترى است؛ يعنى هر بزرگى روح، بزرگوارى نيست. هر بزرگوارى ، بزرگى هست اما هر بزرگى، بزرگوارى نيست. حال توضيح مطلب:
مسلما همت بزرگ نشانه روح بزرگ است و همت كوچك نشانه روح كوچك است.
همت بلند دار كه مردان روزگار
از همت بلند به جايى رسيده اند
ديگرى مى گويد:
بلبل به باغ و جغد به ويرانه تاخته است
هر كس به قدر همت خود خانه ساخته است
و اين در هر مسيرى كه انسان قرار بگيرد صادق است.
در وقتى كه اين آدم در مرض موت و در حال احتضار بود، يكى از فقها - كه همسايه اش بود - اطلاع پيدا كرد كه ابوريحان در چنين حالى است. رفت به عيادتش. هوشش بجا بود تا چشمش به فقيه افتاد يك مساله فقهى (2) از باب ارث يا جاى ديگرى از او سؤال كرد. فقيه تعجب كرد و اعتراض نمود كه تو در اين وقت كه دارى مى ميرى. از من مساله مى پرسى ابوريحان جواب داد من از تو سوالى مى كنم: آيا اگر من بميرم (نه اينكه من خودم مى دانم عن قريب مى ميرم) و بدانم بهتر است يا بميرم و ندانم گفت: بميرى و بدانى. گفت: به همين دليل مى پرسم. فقيه مى گويد بعدى از اينكه من به خانه ام رسيدم، طولى نكشيد كه فرياد بلند شد كه ابوريحان مرد! صداى گريه بچه هايش را شنيدم. اين را مى گويند يك مرد بزرگ كه داراى يك همت بزرگ در راه دانش است.
برخى اساسا يك داعيه جمع كردن ثروت در وجودشان هست كه به كم قانع نيستند. اين نكته را هم عرض كنم كه گاهى بعضى از افراد بى همت به دليل اينكه عرضه ندارند، به دليل اينكه همت ندارند، به دليل اينكه مرد نيستند وقتى آدمى را مى بينند كه دنبال جمع كردن ثروت مى رود، تحقيرش مى كنند، به او مى خندند، آيات زهد را مى خوانند، دم از تقوا و زهد مى زنند، مى خواهند مغالطه كنند نه آقا! او كه دنبال جمع كردن ثروت مى رود، با همان حرص و حالت دنيا پرستى هم مى رود، او از تو ضعيف همت و دون همت گداصفت بالاتر است. مذموم است. يك زاهد واقعى مى تواند او را مذمت كند كه مرد همت است مثل على؛ مرد كار است، مرد پيدا كردن ثروت است اما آزمند نيست، حريص نيست، براى خودش نگه نمى دارد، خودش را به آن پول نمى بندد. پول را به دست مى آورد ولى براى چه براى خرج كردن، براى كمك كردن، اوست كه حق دارد اين را مذمت كند و بگويد: اى آزمند! اى حريص! اى كسى كه همت دارى، عزيمت دارى، تصميم دارى، تصميم دارى، شور در وجودت هست، نيرو در وجودت هست، چرا نيرويت را در راه جمع كردن ثروت مصرف مى كنى چرا ثروت براى تو هدف شده است ثروت بايد براى تو وسيله باشد. اما من دون همت پست نظر كه همان مال و ثروت را با نكبت و دريوزگى از دست ديگرى مى گيرم (دست او را مى بوسم، پاى او را مى بوسم كه يك هزارم، يك ميليونيم ثروتش را به من بدهد) حق ندارم از او انتقاد كنم.
مگر نادر همان نادر ستمگر، همان نادرى كه از كله ها مناره ها مى ساخت، همان نادرى كه چشمها را در مى آورد، همان نادرى كه يك جاه طلبى ديوانه بزرگ بود، مي توانست نادر باشد و تنش آسايش داشته باشد؟ گاهى كفشش ده روز از پايش در نمى آمد، اصلا فرصت درآوردن نمى كرد.
نقل مى كنند كه يك شب نادر از همين دهنه زيدر از جلوى يك كاروان سرا عبور مى كرد. زمستان سختى بود. آن كاروانسرا دار مى گويد نيمه هاى شب بود كه يك وقت ديدم در كاروانسرا محكم مى زنند. تا در را باز كردم، يك آدم قوى هيكل سوار بر اسب بسيار قوى هيكلى آمد تو فورا گفت: غذا چه دارى من چيزى غير از تخم مرغ نداشتم. گفت مقدار زيادى تخم مرغ آماده كن. من برايش آماده كردم، پختم. گفت: نان بياور، براى اسبم هم جو بياور. همه اينها را به او دادم بعد اسبش را تيمار كرد، دست به دستها و پاها و تن او كشيد. دو ساعتى آنجا بود و يك چرتى هم زد. وقتى خواست برود، دست بر جيبش برد و يك مشت اشرفى بيرون آورد. گفت: دامنت را بگير. دامنم را گرفتم. دامنم را گرفتم. آنها را ريخت؛ دامنم. بعد گفت الان طولى نمى كشد كه يك فوج پشت سر من مى آيد. وقتى آمد، بگو نادر گفت من رفتم فلان جا، فورا پشت سر من بياييد. مى گويد تا شنيدم نادر دستم را تكان خورد، دامن از دستم افتاد. گفت: مى روى بالاى پشت بام مى ايستى، وقتى آمدند بگو توقف نكنند. پشت سر من بيايند. (خودش در آن دل شب، دو ساعت قبل از فوجش حركت مى كرد) فوج شاه آمدند، من از بالا فرياد زدم: نادر فرمان داد كه اطراق بايد در فلان نقطه باشد، آنها غرغر مى كردند ولى يك نفر جرات نكرد نرود، همه رفتند.
آدم بخواهد نادر باشد ديگر نمي تواند در رختخواب پرقو هم بخوابد، نمى تواند عاليترين غذاها را بخورد؛ بخواهد يك سيادت طلب، يك جاه طلب، يك رياست طلب بزرگ ولو يك ستمگر بزرگ هم باشد، تنش نمى تواند آسايش ببيند، بالاخره هم كشته مى شود و هر كس در هر رشته اى بخواهد همت بزرگ داشته باشد، روح بزرگ داشته باشد. بالاخره آسايش تن ندارد. اما هيچ يك از افرادى كه عرض كردم، بزرگوارى روح نداشتند، روحشان بزرگ بود ولى بزرگوار نبودند.
فرق بين بزرگى و بزرگوارى چيست فرض كنيم شخصى يك عالم بزرگ باشد و فضيلت ديگرى غير از علم نداشته باشد، يعنى كسى باشد كه فقط مى خواهد يك كشف جديد كند، تحقيق جديد كند، اين يك فكر و انديشه بزرگ است، يعنى يك اراده بزرگ و يك همت بزرگ در راه علم است. آن ديگرى يك افزون طلب بزرگ است كه هميشه دنبال ثروت مى رود و ثروت براى او هدف است، يك شهوت بزرگ است، يك حرص بزرگ است. ديگرى يك رقابت بزرگ است، ديگرى يك كينه توزى بزرگ است، ديگرى يك حسادت بزرگ است، ديگرى يك جاه طلبى بزرگ است. تمام اينها خودپرستى هاى بزرگ هستند. هيچ يك از اينها را نمى شود بزرگوارى گفت؛ بزرگى هست ولى بزرگوارى نيست.
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد الله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين و الصلاة و السلام على عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه، سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد صلّى الله عليه وآله وسلّم و على آله الطيبين الطاهرين المعصومين،
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
يا ايتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك راضية مرضية فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى (1)
در جلسه اى كه به مناسبت تولد وجود مقدس اباعبدالله الحسين در اينجا منعقد بود بحثى درباره اين مطلب كردم كه اگر كسى روح بزرگ بشود، خواه ناخواه تن او به زحمت و رنج مى افتد. تنها آن تن ها و بدنهايى كه آسايش كامل و احيانا عمر دراز، خوابهاى بسيار راحت، خوراكهاى بسيار لذيذ و اين گونه چيزها بهرمند مى شوند كه داراى روح هاى حقير و كوچكند، اما افرادى كه روح بزرگ دارند، همين بزرگى روح آنها سبب رنج تن آنها و احيانا كوتاهى عمر آنها مى شود، سبب بيماريهاى تن آنها مى شود. درباره اين مطلب مقدارى بحث كردم، مخصوصا شعر متنبى را خواندم كه مى گويد:
اذا كانت النفوس كبارا
تعبت فى مرادها الاجسام
امشب مى خواهم بحثى درباره بزرگى و بزرگوارى روح بكنم و فرق ميان اين دو را ذكر نمايم كه بزرگى روح يك مطلب است و بزرگوارى روح مطلب عاليترى است؛ يعنى هر بزرگى روح، بزرگوارى نيست. هر بزرگوارى ، بزرگى هست اما هر بزرگى، بزرگوارى نيست. حال توضيح مطلب:
مسلما همت بزرگ نشانه روح بزرگ است و همت كوچك نشانه روح كوچك است.
همت بلند دار كه مردان روزگار
از همت بلند به جايى رسيده اند
ديگرى مى گويد:
بلبل به باغ و جغد به ويرانه تاخته است
هر كس به قدر همت خود خانه ساخته است
و اين در هر مسيرى كه انسان قرار بگيرد صادق است.
همت بزرگ در راه دانش
در وقتى كه اين آدم در مرض موت و در حال احتضار بود، يكى از فقها - كه همسايه اش بود - اطلاع پيدا كرد كه ابوريحان در چنين حالى است. رفت به عيادتش. هوشش بجا بود تا چشمش به فقيه افتاد يك مساله فقهى (2) از باب ارث يا جاى ديگرى از او سؤال كرد. فقيه تعجب كرد و اعتراض نمود كه تو در اين وقت كه دارى مى ميرى. از من مساله مى پرسى ابوريحان جواب داد من از تو سوالى مى كنم: آيا اگر من بميرم (نه اينكه من خودم مى دانم عن قريب مى ميرم) و بدانم بهتر است يا بميرم و ندانم گفت: بميرى و بدانى. گفت: به همين دليل مى پرسم. فقيه مى گويد بعدى از اينكه من به خانه ام رسيدم، طولى نكشيد كه فرياد بلند شد كه ابوريحان مرد! صداى گريه بچه هايش را شنيدم. اين را مى گويند يك مرد بزرگ كه داراى يك همت بزرگ در راه دانش است.
همت بزرگ در جمع كردن ثروت
برخى اساسا يك داعيه جمع كردن ثروت در وجودشان هست كه به كم قانع نيستند. اين نكته را هم عرض كنم كه گاهى بعضى از افراد بى همت به دليل اينكه عرضه ندارند، به دليل اينكه همت ندارند، به دليل اينكه مرد نيستند وقتى آدمى را مى بينند كه دنبال جمع كردن ثروت مى رود، تحقيرش مى كنند، به او مى خندند، آيات زهد را مى خوانند، دم از تقوا و زهد مى زنند، مى خواهند مغالطه كنند نه آقا! او كه دنبال جمع كردن ثروت مى رود، با همان حرص و حالت دنيا پرستى هم مى رود، او از تو ضعيف همت و دون همت گداصفت بالاتر است. مذموم است. يك زاهد واقعى مى تواند او را مذمت كند كه مرد همت است مثل على؛ مرد كار است، مرد پيدا كردن ثروت است اما آزمند نيست، حريص نيست، براى خودش نگه نمى دارد، خودش را به آن پول نمى بندد. پول را به دست مى آورد ولى براى چه براى خرج كردن، براى كمك كردن، اوست كه حق دارد اين را مذمت كند و بگويد: اى آزمند! اى حريص! اى كسى كه همت دارى، عزيمت دارى، تصميم دارى، تصميم دارى، شور در وجودت هست، نيرو در وجودت هست، چرا نيرويت را در راه جمع كردن ثروت مصرف مى كنى چرا ثروت براى تو هدف شده است ثروت بايد براى تو وسيله باشد. اما من دون همت پست نظر كه همان مال و ثروت را با نكبت و دريوزگى از دست ديگرى مى گيرم (دست او را مى بوسم، پاى او را مى بوسم كه يك هزارم، يك ميليونيم ثروتش را به من بدهد) حق ندارم از او انتقاد كنم.
همت بلند در مسير جاه طلبى و مقام
مگر نادر همان نادر ستمگر، همان نادرى كه از كله ها مناره ها مى ساخت، همان نادرى كه چشمها را در مى آورد، همان نادرى كه يك جاه طلبى ديوانه بزرگ بود، مي توانست نادر باشد و تنش آسايش داشته باشد؟ گاهى كفشش ده روز از پايش در نمى آمد، اصلا فرصت درآوردن نمى كرد.
نقل مى كنند كه يك شب نادر از همين دهنه زيدر از جلوى يك كاروان سرا عبور مى كرد. زمستان سختى بود. آن كاروانسرا دار مى گويد نيمه هاى شب بود كه يك وقت ديدم در كاروانسرا محكم مى زنند. تا در را باز كردم، يك آدم قوى هيكل سوار بر اسب بسيار قوى هيكلى آمد تو فورا گفت: غذا چه دارى من چيزى غير از تخم مرغ نداشتم. گفت مقدار زيادى تخم مرغ آماده كن. من برايش آماده كردم، پختم. گفت: نان بياور، براى اسبم هم جو بياور. همه اينها را به او دادم بعد اسبش را تيمار كرد، دست به دستها و پاها و تن او كشيد. دو ساعتى آنجا بود و يك چرتى هم زد. وقتى خواست برود، دست بر جيبش برد و يك مشت اشرفى بيرون آورد. گفت: دامنت را بگير. دامنم را گرفتم. دامنم را گرفتم. آنها را ريخت؛ دامنم. بعد گفت الان طولى نمى كشد كه يك فوج پشت سر من مى آيد. وقتى آمد، بگو نادر گفت من رفتم فلان جا، فورا پشت سر من بياييد. مى گويد تا شنيدم نادر دستم را تكان خورد، دامن از دستم افتاد. گفت: مى روى بالاى پشت بام مى ايستى، وقتى آمدند بگو توقف نكنند. پشت سر من بيايند. (خودش در آن دل شب، دو ساعت قبل از فوجش حركت مى كرد) فوج شاه آمدند، من از بالا فرياد زدم: نادر فرمان داد كه اطراق بايد در فلان نقطه باشد، آنها غرغر مى كردند ولى يك نفر جرات نكرد نرود، همه رفتند.
آدم بخواهد نادر باشد ديگر نمي تواند در رختخواب پرقو هم بخوابد، نمى تواند عاليترين غذاها را بخورد؛ بخواهد يك سيادت طلب، يك جاه طلب، يك رياست طلب بزرگ ولو يك ستمگر بزرگ هم باشد، تنش نمى تواند آسايش ببيند، بالاخره هم كشته مى شود و هر كس در هر رشته اى بخواهد همت بزرگ داشته باشد، روح بزرگ داشته باشد. بالاخره آسايش تن ندارد. اما هيچ يك از افرادى كه عرض كردم، بزرگوارى روح نداشتند، روحشان بزرگ بود ولى بزرگوار نبودند.
فرق بين بزرگى و بزرگوارى چيست فرض كنيم شخصى يك عالم بزرگ باشد و فضيلت ديگرى غير از علم نداشته باشد، يعنى كسى باشد كه فقط مى خواهد يك كشف جديد كند، تحقيق جديد كند، اين يك فكر و انديشه بزرگ است، يعنى يك اراده بزرگ و يك همت بزرگ در راه علم است. آن ديگرى يك افزون طلب بزرگ است كه هميشه دنبال ثروت مى رود و ثروت براى او هدف است، يك شهوت بزرگ است، يك حرص بزرگ است. ديگرى يك رقابت بزرگ است، ديگرى يك كينه توزى بزرگ است، ديگرى يك حسادت بزرگ است، ديگرى يك جاه طلبى بزرگ است. تمام اينها خودپرستى هاى بزرگ هستند. هيچ يك از اينها را نمى شود بزرگوارى گفت؛ بزرگى هست ولى بزرگوارى نيست.
پی نوشت ها :
1. سوره فجر ، آيات 28 تا . 30
2. ابوريحان آثارش نشان میدهد و در شرح حالش هم كه محققين نوشتهاند آمده است كه يك مسلمان بسيار بسيار مؤمن و معتقدی بوده است . در كتابهائی كه در فنون دينی هم ننوشته مثل " الاثار الباقية " و غير اينها مثل بو علی سينا هر جا كه اسمی از اسلام ، از قرآن و از مقررات اسلامی میآيد بقدر خاضعانه و مؤمنانه واز روی اعتقاد اظهار نظر میكند كه انسان در اخلاص او شك نمیكند.