راسخون :
اين روزها بوي خوش گل محمدي که پس از سالها جدايي به وطن بازگشت را به خوبی استشمام مي کنيم. بوي عطر دلنشين شهداي انقلاب اسلامي و بوي خوش مردم انقلابي. اين روزها بهار ميهمان دلهاي عاشق است وقلب وگوشت واستخوان ما ميزبان آن، مي پرسي: کدام بهار؟
مي گويم: همان بهاري که درزمستان آمد.
آري با فرارسيدن بهار درزمستان يادي از سالهاي 1357 مي کنيم وپاي صحبت يکي ازدلاورمردان شهر زيباي مان اصفهان مي نشينيم. او دلاور مرديست که ازاول انقلاب تا پيروزي کامل لحظه اي ازپا ننشست وبعد ازآن با شروع جنگ تحميلي بارديگر عزم راسخ خود را به نمايش گذاشت و در معرض امتحان الهي قرارگرفت و سرانجام سربلند و پيروز از امتحان بيرون آمد. او در جبهه سنگر ساز بي سنگر بود و در خط مقدم در زيرآتش سنگين دشمن که از چپ و راست بر سر او مي باريد به ساختن سکو وخاکريز مشغول شد. او در عمليات پيروزمند آزاد سازي خرمشهر جزو نفرات اولي بود که به دستور «شهيد» حاج حسين خرازي سوار بر لود، وارد خرمشهر شد.
او خود را مرد خاکي مي داند. مردي که حتي حاضر نشد درخواست حق وحقي بکند واسمش را درپرونده دنيايي خود به ثبت برساند زيرا معتقد بود که اسمش در لوح زيباي خداوند ثبت خواهد شد. او جزو سربازان گمنام امام زمان ماند تا هميشه زنده بماند. آري اوکسي نيست جز برادر عزيزمان ابراهيم سبزاوري.
مي پرسم فعاليت اجتماعي را ازکي و کجا شروع کردید؟
مي گويد: از اول انقلاب و دانشگاه اصفهان.
مي گويم: شما جزو کدام دسته از نيروها بوديد مردمي يا دانشگاهي؟
مي گويد: جزو نيروهاي خود جوش مردمي.
مي گويم: چطور شد که ازدانشگاه شروع کرديد؟
مي گويد: يک روز که با يکي از رفقا صحبت مي کردم به من گفت: فردا مياي دانشگاه؟ پرسيدم: براي چي؟ گفت: براي اينکه در راهپيمايي شرکت کنيم.
گفتم: راهپيمايي براي چي؟ گفت: براي براندازي رژيم پهلوي.
گفتم: ساعت چند؟
گفت: 8صبح.
روز بعد ساعت 8صبح من دردانشگاه بودم وهمراه تظاهرکنندگان در راهپيمايي شرکت کردم. راهپيمايي هنوز تمام نشده بود که خبر دارشديم نيروهاي رژيم پهلوي دور تا دور دانشگاه را محاصره کرده اند. در اين فکر بودم که چکار کنم که يهو از وسط جمعيت تابوتي روي دست بلند شد. همه به دنبال تابوت حرکت کرديم وبا صداي لااله الاالله ازدر دانشگاه بيرون رفتيم. به فلکه که رسيديم رفتيم به طرف پپسي کولا. جلوي پپسي کولا تابوت را روي زمين گذاشتيم و در آن را باز کرديم. تابوت پر از سنگ بود. مردم ريختند و هرکدام مشت هايشان را پرکردند ازسنگ و شروع کردند شيشه هاي پپسي کولا را شکستند. شيشه ها که خورد شد پا به فرارگذاشتند و هرکدام به طرفي رفتند من هم به طرف خيابان شيخ صدوق رفتم. منزلمان آنجا بود.
مأمورين چکار مي کردند؟
مأمورين دنبال مردم مي رفتند تا دستگيرشان کنند وقتي من رفتم داخل منزلمان صداي ترمز ماشيني بگوشم خورد به پدرم گفتم شما ببينید کيه؟
پدرم درمنزل را باز کرد ديد يک نفر طلب آب مي کند وکمي آن طرف تر هم شلوغه، من از خانه بيرون زدم و به طرف آنها رفتم. ديدم دو نفرساواکي غول پيکر يک جوان دانشجو را انداخته اند کف خيابان و با پا گلويش را فشار مي دهند.
او در حال خفه شدن بود از دهانش کف بيرون مي آمد. ساواکي ها او را داخل ماشين انداختند و بردند.
روزي که چهار راه وفايي درگيري شد شما کجا بوديد؟
آن روز داخل مسجد سيد سخنراني بود. سخنراني که تمام شد گفتند راه بيفتيد به طرف چهار راه وفايي بعد برويد داخل خيابان طالقاني وازطالقاني به طرف پل آذر حرکت کنید و برويد آن طرف آب. مسير که مشخص شد همگي حرکت کرديم. وقتي رسيديم به چهار راه وفايي مأمورين شاه با تانک و نفربر جلوي مان را گرفتند.
ما همانجا کف خيابان زمين گير شديم. سرگروه مان رفت و با مأمورين صحبت کرد و از آنها خواست تا با فرماندار وقت آقاي ناجي صحبت کند تا اجازه بدهد تظاهر کنندگان يک راهپيمايي بدون شعار انجام بدهند. چند ساعتي طول کشيد. جواب آمد بدون سر و صدا راهپيمايي کنيد ولي کسي شعار ندهد. با شنيدن اين خبر مردم ازخوشحالي هوار کشيدند. مأمورين فکر کردند مردم قصد حمله به آنها را دارند. يکي دو نفرشان مسلسل را روي مردم گرفتند و شروع به تيراندازي کردند.
من که روي ديوار نشسته بودم افتادم پائين ديوار وقتي آمدم بالا شنيدم که مردم فرياد مي زنند که آقا را کشتند. با شنيدن اين خبر دو دسته شديم و رفتيم به طرف انقلاب و در مسيرمان هر چي بانک و مراکز دولتي بود را به آتش کشيديم. در همين حين بود که از بالا با هلي کوپتر و از پائين با تانک محاصره شديم. تعدادي از مردم داخل يک گاراژ رفتند که من هم جزوشان بودم. آنجا مخفي شديم تا اوضاع آرام شد.
روزي که مجسمه شاه را پايين کشيدند شما کجا بوديد؟
آن روز به سه دسته تقسيم شديم. به ما گفتند: برويد طرف مرداويج بعد از آن حکيم نظامي و سپس به سمت چهار راه وفايي حرکت کنيد.
حرکت کرديم و به طرف مردوايج رفتيم. داخل خيابان صداي الله اکبر و مرگ برشاه مان گوش فلک را کر مي کرد. بخاطر اين که بيشتر مردمي که آنجا زندگي مي کردند ضد انقلاب و طرفدار شاه بودند، پس از طي کردن خيابان حکيم نظامي به طرف چهار راه وفايي رفتيم. آنجا که رسيديم عده اي متفرق شدند و عده اي به طرف انقلاب رفتند و به جمع تظاهرکنندگان که در ميدان انقلاب بودند پيوستند. مردم با اره و طناب به جان مجسمه افتادند و آن را پايين کشيدند. من جزو افرادي بودم که راه را بسته بوديم.
کِي به ساواک حمله کرديد؟
بعد از اين که مجسمه شاه را پايين کشيديم بلافاصله به طرف ساواک که داخل خيابان کمال اسماعيل بود حرکت کرديم. در بين راه جلوي ماشين ها را مي گرفتيم و از آنها مي خواستم چراغها يشان را روشن کنند.
به ساواک حمله کرديم و مأمورين شاه که روي ديوارها نگهباني مي دادند به طرفمان تيراندازي کردند. عده اي زخمي شدند. آنهايي را که مي توانستيم نجات مي داديم و بعضي از زخمي ها که در تيررس مامورين بودند بدست آنها مي افتادند. ما مردم را گروه گروه مي فرستاديم تا با اهداي خون جان آنها را نجات بدهند. يادم هست يکي از مجروحين را که به بيمارستان عسکريه بردم به همراهش گفتم: دم بيمارستان که رسيديم شما به ظاهر مقداري پول بمن بدهيد يعني من راننده هستم و شما مسافر تا مأمورين به من شک نکنند. زيرا اگر متوجه مي شدند من را دستگير مي کردند. آنها هنگام پياده شدن همين کار را کردند.
روز بعد که مجسمه پايين کشيده شد چه اتفاقي افتاد؟
آن روزها از منزل خارج نشديم. زيرا احتمال داشت که ما را شناسايي کرده باشند. آن روز ساواکي ها در سطح شهر پخش شده بودند عده اي ضد انقلاب با ماشين در خيابان ها مي رفتند که مورد حمله ي مردم قرارگرفتند و زخمي شدند.
وقتي شهر کاملا دست نيروي مردمي افتاد شما کجا مستقر شديد؟
ما رفتيم داخل خيابان طالقاني و در مسجدي بنام مسجد خبازان مستقر شديم و از آنجا هرجا که نيرو نياز داشت مي رفتيم.
فعاليت هاي بعدي تان چگونه بود؟
صبح روز اولين عيد 58 بود. داخل مسجد نشسته بوديم و به سخنراني امام گوش مي داديم. دو نفر ارتشي وارد مسجد شدند وگفتند: دونفر نيرو نياز داريم. پرسيدم براي کجا؟ گفتند: براي گشت زني.
من به اتفاق يک نفر ديگر داوطلب شديم و همراهشان رفتيم. بردنمان داخل يک ساختماني که نزديک خانه ي کارگر فعلي است. داخل دفتر نشسته بوديم که ديدم يک نفر وارد اتاق شد و به اوگفتند: سرهنگ شيرازي و بعداً فهميدم صياد شيرازي بود.
سرهنگ شيرازي به يکي از سربازها گفت: برو يک اسلحه با يک چيپ بياور اينجا. چيزي طول نکشيد که سرباز با اسلحه وجيپ حاضر شد. سرهنگ شيرازي اسحله را برايمان باز و بسته کرد و طرز استفاده از آن را نشانمان داد. بعد پرسيد: کسي گواهي نامه دارد؟
گفتم: من. گفت: تو راننده باش آن يکي هم اسلحه را بگيرد.
اسلحه وجيپ را که تحويل گرفتيم گفت: شما 5شبانه روز بايد در محوطه ي زندان دستگرد گشت زني کنيد. پرسيديم: براي چي؟
گفت: ديشب عده اي از زندانيان که تازه دستگير شده بودند را شبانه از زندان فراري داده اند.
ما کارمان را شروع کرديم. من حتی به خودم اجازه ندادم بروم دم منزلمان و به پدر و مادرم خبر بدهم. در اين 5 شبانه روز مادرم کارش شده بود گريه کردن. او به گمانش من کشته شده ام. عده اي هم ماشين ها رو بازديد مي کردند تا مبادا طناب يا وسايلي که بتواند زنداني ها را فراري دهد همراه داشته باشند.
بعد از آن کجا رفتيد؟
بعد از آن يک گروه 15نفري تشکيل داديم و در محله ي خودمان داخل خيابان شيخ صدوق مسجد محمد آباد پايگاهي به نام هاشمي نژاد تشکيل داديم.
ما با هيئت مسجد هماهنگ بوديم، روزهايي که دسته هاي سينه زني راه مي افتاد مردم و دسته را هدايت مي کرديم تا منافقين آسيبي به زن و بچه ي مردم نرسانند و يا آشوبي برپا نکنند.
ما با هيئت مسجد هماهنگ بوديم، روزهايي که دسته هاي سينه زني راه مي افتاد مردم و دسته را هدايت مي کرديم تا منافقين آسيبي به زن و بچه ي مردم نرسانند و يا آشوبي برپا نکنند.
/2759/
گفتگو از طیبه کیانی
جذب خبرنگار افتخاري