شهيد عراقي، موتلفه و امام راحل(1)

دوستي ديرين و مبارزه دوشادوش با شهيد عراقي و شناخت عميق از شايستگي ها و ويژگي هاي آن شهيد بزرگوار، خاطرات توکلي بينا را از ارزش و جامعيت خاصي برخوردار مي سازد و اين ويژگي است که در کمتر خاطره و نوشته اي مي توان یافت.
دوشنبه، 19 دی 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد عراقي، موتلفه و امام راحل(1)

شهيد عراقي، موتلفه و امام راحل(1)
شهيد عراقي، موتلفه و امام راحل(1)


 






 

گفتگو با ابوالفضل توکلي بينا
 

درآمد
 

دوستي ديرين و مبارزه دوشادوش با شهيد عراقي و شناخت عميق از شايستگي ها و ويژگي هاي آن شهيد بزرگوار، خاطرات توکلي بينا را از ارزش و جامعيت خاصي برخوردار مي سازد و اين ويژگي است که در کمتر خاطره و نوشته اي مي توان یافت.

شروع آشنايي شما با شهيد عراقي از کي بود و اين آشنايي چگونه اتفاق افتاد؟
 

با شهيد عراقي در دوراني که ايشان دبيرستان مي رفت. آشنا شدم. ايشان هنوز ديپلم نگرفته بود که مبارزه با رژيم فاسد شاه را شروع کرد و وارد جمعيت فدائيان اسلام شد. ضمناً شب ها در در مسجد امام (مسجد شاه سابق) با شهيد عراقي و سيد محمد علي لواساني، بحث هاي سياسي و اجتماعي مي کرديم و به اين اعضاي هیأت جوان بودند و به شوخي به ما مي گفتند «هیأت عزبيون»، چون هيچ کدام ازدواج نکرده بوديم. آشنايي من و حاج مهدي به اين ترتيب از دوران جواني آغاز شد.

هم مدرسه اي بوديد؟
 

نه من نمي توانستم روزها درس بخوانم. چون پا به پاي پدر و دو تا برادرم کار مي کردم و شب ها درس مي خواندم.

آيا در هیأت عسگريون فعاليت سياسي هم مي کرديد؟
 

نه، منتهي ما چند نفر در آن هیأت شاخص و ناظر دوران نهضت ملي ايران بوديم. عده اي از تجار مثل مرحوم حاج عباس نوشاد و حاج محمود توکلي از علاقمندان مرحوم آيت الله کاشاني بودند و بازرگانان متعهد، «مجمع مسلمانان مجاهد» را تشکيل دادند که پشتوانه خوبي براي ايشان بودند.

چرا شهيد عراقي از فدائيان اسلام جدا شد؟
 

تعدادي از فدائيان اسلام به مرحوم نواب انتقاد داشتند، از جمله شهيد حاج مهدي عراقي، کرباسچي و حاج ابوالقاسم رفيعي از آنها جدا شدند. در يک برهه از زمان، آنها هيچ نوع تجربه اي از فدائيان اسلام نداشتند. پس از کودتاي 28 مرداد شاه از ايران خارج شد و پس از آنکه مجدداً به کشور برگشت، فدائيان اسلام را دستگير کرد و مرحوم خليل طهماسبي را شکنجه هاي فجيعي داد و سپس آنها را اعدام کرد. فدائيان اسلام در دوران آيت الله بروجردي به ايشان اعتراض داشتند و نظرشان اين بود که چرا ايشان که مرجعيت تام داشتند و نيز مراجع ديگر و حوزه علميه قم، نشستند و نظاره کردند تا مرحوم شهيد نواب صفوي و يارانش توسط رژيم شاه به چرخه اعدام سپرده شوند. شهيد حاج مهدي عراقي از آن به بعد يک حالت انزوائي پيدا کرده بود و در «هیأت عسگريون» فعاليتي نداشت.

اين وضعيت روحي تا کي ادامه داشت؟
 

تا زماني که مصوبه انجمن هاي ايالتي و ولايتي در مهرماه 1341 پيش آمد و بعد از جمله کساني که تمام عيار به ياري امام آمد، شهيد عراقي بود. در روز 16 مهر 1341، روزنامه هاي عصر تهران که اين مصوبه را اعلام کردند، امام خميني (ره)، مراجع وقت، از جمله آيت الله مرعشي، آيت الله گلپايگاني، آيت الله شريعتمداري و آيت الله حاج آقا مرتضي حائري را به منزل آيت الله حائري دعوت کردند. در آن نشست امام خميني اين حرکت رژيم شاه و نيات پليدي را که در سر داشت، براي آنان روشن کردند و فرمودند: «آن يکپارچگي مرجعيت آيت الله بروجردي تمام شد و اينها خيالات بدي دارند و ما بايد مهيا باشيم. اينها برنامه دارند که الغاي مذهب کنند و کارهايي را که نمي توانستند در زمان آيت الله بروجردي انجام بدهند، شروع کرده اند.» حضار آن جلسه بر سر سه موضوع به توافق رسيدند. اول اينکه هفته يک روز در صورت ضرورت، بيش از يک روز، با هم جلساتي داشته باشند. دوم اينکه علماي همه استان ها را به وسيله پيام و پيک مطلع کنند، چون تلفن ها آن روزها مغناطيسي بود و از نظر امنيتي، اطميناني نداشت. سوم اينکه سريعاً تلگرافي به شاه بزنند و الغاي مصوبه انجمن ايالتي و ولايتي را بخواهند. مي دانيد که شاه بيت اين مصوبه، حذف کلام الله مجيد در مراسم تحليف بود، به اين ترتيب که به جاي کلام الله مجيد، قسم به کتاب يکي از اديان را گذاشتند و به اين ترتيب، راه را براي اشاعه و گسترش مکاتب الحادي باز کردند تا آنها بتوانند در ارتش، آموزش و پرورش و ساير ارگان ها رسوخ کنند.
مراجع بلافاصله، براي لغو اين لايحه به شاه تلگراف زدند و او هم جواب همه مراجع را داد الاّ امام، مضافاً به اينکه به شکل توهين آميزي، مراجع را حجت الاسلام خطاب کرد و تلگراف فوت آيت الله بروجردي را به نجف و براي آيت الله حکيم فرستاد. بعضي از اعضاي شوراي مرکزي موتلفه، اعلاميه امام را «اعلاميه استنصار» ناميدند. امام در آن اعلاميه، مردم را مورد خطاب قرار دادند. در آن روزها همه به امام مي گفتند حاج آقا روح الله و از زمان فوت مرحوم حاج آقا مصطفي خميني که در مسجد ارک گذاشته شد، ايشان را امام خطاب کردند.
در هرحال چند روزي از مصوبه انجمن هاي ايالتي و ولايتي نگذشته بود که پنجشنبه شبي، به شهيد مهدي عراقي زنگ زدم و گفتم: «مي خواهم تو را ببرم قم.» گفت: «چه نقشه اي برايم کشيده اي؟» گفتم: «نقشه اي نکشيده ام، مي خواهم تو را به ديدار مراجع و حاج آقا روح الله خميني ببرم.» فردا صبح او را بردم قم. ابتدا به منزل آيت الله گلپايگاني رفتيم. بعد او را بردم منزل آيت الله نجفي مرعشي و از آنجا رفتيم منزل شريعتمداري. در آخرين مرحله هم ايشان را بردم منزل امام. بعدازظهري بود و عده اي از تهران آمده بودند و از امام سوال مي کردند که تکليف ما چيست؟ امام فرمودند: «اين رژيم در زمان مرجعيت آيت الله بروجردي که مرجعيت يکپارچه اي بود، جرأت نمي کرد نيت هاي پليد خود را اجرا کند. اولين وظيفه شما اين است که مردم را با مسائل اجتماعي آشنا کنيد.»
ايران طي دو قرن، تحت سيطره روس و انگليس بود. انگليسي ها در اينجا طوري عمل کرده بودند که پدر و پسر نمي توانستند در خانواده، حرفهايشان را به هم بزنند و مردم حالت انزوا پيدا کرده بودند. امام در يک حالت غربتي قيام کردند. در بازگشت به تهران، از حاج مهدي که قبلاً آن حالت انزوا را داشت، پرسيدم: «چه ديدي؟» مثل اينکه جرقه اي در ذهنش زده شده باشد، گفت: «هماني است که ما مي خواستيم.» عکس هاي آن روزهاي امام را که حتماً ديده ايد که چه چهره زيبا و نوراني و چه بشره ي بازي داشتند. هرکس ايشان را مي ديد، جذب مي شد. کم کم حاج مهدي را با آقاي عسگر اولادي آشنا کرديم و تيم ما تشکيل شد از من و حاج آقا عسگر اولادي و مرحوم شفيق و حاج مهدي.

آيا هیأت ي که در مسجد امين الدوله شکل گرفت، بعد از ديدار شما به امام بود و با هیأت عسگريون تفاوت داشت؟
 

بله، مسجد کوچکي بود نزديک مسجد امين الدوله که آقاي مجتهدي درس مي داد. در مسجد امين الدوله آقا ميرزا کريم حق شناس منبر مي رفت و صحبت مي کرد که براي ما خيلي تازگي داشت. ايشان معلم اخلاق بود، آشيخ احمد مجتهدي معلم ما بود و اخلاقي بسيار عالي داشت. عصر که مي شد، نوجوان ها را جمع مي کرد و به آنها درس حوزوي مي داد. من هم شايد آن موقع پانزده شانزده سال داشتم. محل کارم سه راه سيد اسماعيل، بازار نجارها و چهل تن بود. آقاي مجتهدي مي آمد و بدون اينکه ديد مادي داشته باشد، جوان ها را جمع مي کرد و جامع المقدمات درس مي داد. هر شب هم يک روايت و ترجمه سليس آن را بيان مي کرد و مي گفت: «فردا که مي آييد، بايد روايت و ترجمه آن را حفظ باشيد.» و اگر يکي از شاگردان کوتاهي مي کرد، مي گفت: «تو به درد اين کار نمي خورد.» خيلي جدي و منظم بود و اين شيوه براي ما خيلي جالب بود.
تشکيل اين کلاس ها همزمان بود با مصوبه انجمن هاي ايالتي و ولايتي. آقا ميرزا کريم حق شناس از شاگردان امام بودند. ما چند نفر آنجا بوديم. البته افراد ديگري هم بودند، منتهي دو ماه و نيم، سه ماه کمتر بعد از جريان انجمن هاي ايالتي و ولايتي، گروه ديگري هم که در اين مباحث حضور جدي داشتند، گروه شهيد حاج صادق اماني، شهيد اسلامي و شهيد لاجوردي بود که مدرسي هم جزو آنها بود. به اينها گروه مسجد شيخ علي مي گفتند. گروه سوم برادران پل سليمان بودند که حاج مهدي بهادران، عزت خليلي، حاج آقا علا مير محمد صادقي و علي حبيب اللهيان بودند. وقتي امام مبارزه با رژيم شاه را شروع کردند، اين سه گروه به منزل امام رفت و آمد داشتند و چاپ و پخش اعلاميه ها و حتي رفت و آمد بين مراجع با اين سه گروه بود.
با ايستادگي حضرت امام و مراجع و مردم، دولت ناگزير شد مصوبه انجمن هاي ايالتي و ولايتي را لغو کند، از تهران چند نفر آمدند پيش من و گفتند: «از آقا بپرسيد اجازه مي دهند ما براي اين پيروزي جشن بگيريم؟» من رفتم و مطلب را خدمت امام عرض کردم. امام فرمودند: خير و اعلاميه کوتاهي دادند و در آن از مقاومت و ايستادگي مردم تشکر کردند و فرمودند: «صفوف خود را فشرده تر کنيد که اگر مجدداً دستي به سوي اسلام دراز شد، آن را قطع کنيم.»
يک شب بعد از لغو مصوبه انجمن هاي ايالتي و ولايتي، من و آقاي عسگر اولادي و آقاي عراقي از طرف حضرت امام دعوت شديم به قم و در منزل ايشان شاهد حضور دو گروه ديگر هم بوديم. هر سه گروه را حضرت امام دعوت کرده بودند. از اتاق عمومي به اتاق ديگري دعوت شديم و امام خميني از اينکه در آن سه ماه تلاش و فعاليت کرديم قدرداني کردند و فرمودند. «حيف نيست که شما سه گروه مسلمان و متدين جداي از هم کار کنيد؟ ما نياز به وحدت و يکپارچگي داريم. با هم باشيد. يکي شويد.» گفتيم چشم و آمديم تهران و در يک ماه، چهار جلسه تشکيل داده شد. اين چهار جلسه در منزل حاج مهدي شفيق و حاج صادق اماني بود. در پايان چهار جلسه به اين جمع بندي رسيديم که از هرکدام از سه گروه چهار نفر انتخابي بيايند و شورايي 12 نفره تشکيل بدهند. چهار نفر ما، بنده بودم و آقاي عسگر اولادي و مرحوم شفيق و شهيد حاج مهدي عراقي و آن دو گروه هم چهارنفرشان را معرفي کردند.

در برخي از اسناد ساواک به علي البدل هم اشاره شده است.
 

خير، علي البدل نداشتيم. ساواک اينها را از خودش ساخته. يکي از خوشبختي هاي جمعيت هاي موتلفه اين بود که حتي يک گزارش هم از آنها به دست ساواک نيفتاد و اين نبود مگر دعوت امام براي وحدت و يکپارچگي و نصايحي که به جمع ما کردند. بعد از تشکيل شوراي 12 نفره، گفتيم برويم خدمت امام و بگوييم که امر شما را اطاعت کرديم. خدمتشان رفتيم و گفتيم که ما 12 نفر، نماينده آن سه گروه هستيم و همان طور که شما فرموديد، يکي شده ايم و اسم آن را هم جمعيت موتلفه اسلامي گذاشته ايم. امام خيلي خوشحال شدند و فرموند: «دو سه تا نصيحت هم به شما مي کنم. توجه کنيد يکي اينکه به جاي عضوگيري، برادريابي کنيد. احزاب وقتي فرم دست شما مي دهند، از هر مسلکي باشيد اشکالي ندارد، ولي شما برادريابي کنيد. دوم اينکه حزبي ها را راه ندهيد، چون هرجا منافعشان ايجاب کند، شما را رها خواهند کرد. سوم اينکه در تصميم گيري ها سعي کنيد اقليت را قانع کنيد تا راه، هموارتر شود».
به هرحال از اينجا به بعد، حاج مهدي عراقي به شکل فعال وارد عرصه شد. اين نکته را نيز ذکر کنم که قبل ازاينکه خدمت امام برويم، اين سه گروه گاهي تصميماتي مي گرفتند که گروه ديگر با آنها مخالفت يا آنها را خنثي مي کرد، ولي وقتي وحدت ايجاد شد، اين مسائل از بين رفت. امام تجربه دوران گذشته، يعني مشروطيت و نهضت ملي آيت الله کاشاني را در اختيار داشت و لذا بسيار مصمم و حساب شده، وارد ميدان شدند. از آن مقطع، شهيد حاج مهدي عراقي اغلب کارهاي سخت را قبول مي کرد. مثلاً يادم هست که شوراي مرکزي تصميم گرفت يک ماه مبارک رمضان را در مسجد جامع برنامه داشته باشيم.
اين مأموريت را به گروه ما دادند. من و حاج مهدي رفتيم دفتر آقاي عصار که با مرحوم حاج مرتضي تجريشي از طرف اوقاف، مسئوليت مسجد جامع را داشت. دفتر عصار در بازار مسجد جامع بود. البته حاج مرتضي تجريشي با ما دوست صميمي بود، اما عصار خيلي با ماها آشنا نبود. حاج مرتضي يک شخصيت اجتماعي بود. به او گفتيم ما مي خواهيم در مسجد جامع تهران در شبستان گرمخانه، که حاج شيخ غلامحسين جعفري که با ما رفاقت داشت و امام جماعت آنجا بود، جلسات ماه رمضان را بگذاريم. دو جلسه رفتيم و قرار و مدلمان را گذاشتيم و به حاج مرتضي گفتيم ما چون سابقه داريم و ساواک دائماً ما را بازداشت مي کند و مي برد و مي آورد، کسي ما را نشناسد. يک ماه تمام با زيرکي و تدبير شهيد حاج مهدي عراقي مجلس گرفتيم. سرهنگ طاهري که فرمانده کوماندوها بود، تمام مدت، ظهرها بعد از نماز جماعت که برنامه داشتيم، با سي چهل نفر کوماندو با باتوم و سپر و تجهيزاتي که ديدنشانهم وحشت داشت، چه رسد به اينکه آدم گرفتارشان مي شد، مي آمد به مسجد جامع، ولي شهيد حاج مهدي عراقي به گونه اي امور را اداره مي کرد که هيچ يک از منبري ها گرفتار نمي شدند، چون به محض اينکه از منبر پايين مي آمدند، ما لباسشان را تغيير و آنها را فراري مي داديم. مرحوم با هنر را هم بعد از اينکه از مسجد بيرون رفت، گرفتند. به اين ترتيب 27 يا 28 روز برنامه داشتيم.

با چند نفر روحاني؟
 

با سه چهار، تا سيدعبدالرضا حجازي هم بود. حاج آقا مرواريد بود، مرحوم با هنر بود. حاج مرتضي تجريشي خيلي لوتي و مرد بود. او را هم ساواک دستگير و بسيار اذيتش کرد. يک روز صبح زود که آمدم بازار حضرتي، همين که رسيديم، ديدم حاج مرتضي لنگان لنگان دارد مي آيد. گفتم: «چرا آمدي؟ ماها سابقه دار هستيم. پيام مي دادي، من مي آدم شما را مي ديدم. با ملاقات به اين شکل، وضعت بدتر مي شود.» و زود او را بردم پشت دفتر کار و در عقب را بستم و گفتم: «من نگران شما هستم. حالا بگوييد چه شده؟» گفت: «بنشين تا برايت بگويم. من دارم مي ميرم. ديگر طاقت ندار. افضلي بدترين شکنجه را روي من پياده کرده و گفته بايد بروي و اين بساط را تعطيل کني. من مي ترسم ديگر نتوانم مقاومت کنم و براي بچه هايي مثل تو و مهدي بد شود.» گفتم: «باشد. به خاطر شما اين کار را مي کنيم.» من آمدم به شوراي مرکزي و موضوع را مطرح کردم، چون مي ترسيدم حاج مرتضي ببرد و کار دستمان بدهد.

نقش شهيد عراقي در اين مراسم چه بود؟
 

اصلاً تشکيل اين جلسات با او بود. حاج شيخ غلامحسين جعفري او را خوب مي شناخت و مي دانست که حاج مهدي، اين دوره ها را گذرانده و امور را با شجاعت و تدبير اداره مي کند و انسان قوي و مطمئني است. ظهرها که در مسجد برنامه بود، تعقيب و گريز و فراري دادن منبري ها کار او بود.

از مسجد شيخ عزيزالله هم خاطراتي را بيان کنيد.
 

مسجد جامع سيد عزيزالله بازار قرار بود با روحانيت مبارز جلسه اي را تشکيل دهد تا مشکل لغو مصوبه انجمن هاي ايالتي و ولايتي را روشن کند. وقتي اين خبر به دولت رسيد که روحانيت مبارز تصميم دارد تکليف لغو مصوبه انجمن هاي ايالتي و ولايتي را يکسره کند، نيمه شب جلسه فوق العاده اي تشکيل داد و مصوبه را لغو و توسط راديو اعلام کرد و روي در مسجد هم اطلاعيه چسباند. ما فرداظهر، آن جلسه را در مسجد حاج سيد عزيزالله گذاشتيم. حاج مهدي گرداننده جلسه بود و جلالي، پسر آسيد علي نقي تهراني، صحبت کرد. جلسه خطرناکي بود، ولي حاج مهدي همه جوانب کار را بررسي و بيش بيني کرده بود.
قبلاً اشاره کردم که عده اي از مردم خواستند که به مناسبت لغو اين لايحه جشن بگيرند و امام نظرشان اين بود که اين حرکت، تاکتيکي است و اينها دوباره نيروهايشان را جمع مي کنند و به ما يورش مي آورند و همين طور هم بود، بنابراين اما شروع کردند به زمينه سازي براي در صحنه نگاه هداشتن مردم و آگاه کردن آنها. امام در چند جبهه مي جنگيدند. آن روزها مردم حالت انزوا داشتند. هر روحاني اي که در مسجد دو رکعت نماز مي خواند و عبايش را به سرش مي کشيد، مردم مي گفتند چقدر آدم خوبي است؛ در حالي که او مي بايست مردم را آماده مي کرد، امر به معروف و نهي از منکر مي کرد و در مسايل اجتماعي آگاهي مي داد. دوري گزيدن روحانيت از سياست، روشي بود که استعمار، آن را تبديل به فرهنگ کرده بود. يادم هست که يک بار امام در درس در حوزه فرموده بودند: «علي جندي» علي نظامي بود. بعضي از طلبه ها گفته بودند که حاج آقا روح الله مي گويد علي جندي، علي نظامي بود. از خودشان نمي پرسيدند که مگر در جنگ احد 90 زخم به تن آقا اميرالمومنين (ع) نخورد؟ اميرالمومنين (ع) گرد پيامبر مي چرخيد و از جان ايشان در برابر کفار و مشرکين حفاظت مي کرد.

از فاجعه فيضيه چه خاطراتي داريد؟
 

بعد از قضيه انجمن هاي ايالتي و ولايتي، مسئله دوم فروردين سال 42 پيش مي آيد که آيت الله گلپايگاني رسماً اعلام کردند که فردا در فيضيه به مناسبت شهادت امام صادق (ع) مراسمي برقرار است. شب حادثه، يعني روز يکم فرودين با شهيد حاج مهدي عراقي قرار گذاشتيم و همراه با چند نفر از برادران دولابي رفتيم قم. نوروز بود و شهادت امام صادق (ع) و ما براي زيارت حضرت معصومه (ص) و ديدار با حضرت امام، در عصر شب دوم فروردين وارد قم شديم و عده اي از بچه هاي قم را ديديم که بسيار نگران بودند و گفتند: «تعداد زيادي ماشين واحد آمده و گاردي پياده کرده.» پرسيديم: «از کجا فهميديد گاردي هستند؟» آنها با لباس هاي شخصي آمده بودند. مردم قم افراد باهوشي هستند. اساساً کساني که در مناطق کويري بزرگ مي شوند، هم سرسخت هستند، هم باهوش. گفتند: «ما افسرهاي اينها را ديديم و از جاي کلاه بر سرشان فهميدم گاردي هستند.» آن شب معلوم بود که قم آبستن حوادثي است.

شهيد عراقي، موتلفه و امام راحل(1)

تنها رفته بوديد يا خانواده را هم برده بوديد؟
 

بدون خانواده رفته بوديم، نمي شد خانواده را ببريم. بنده و حاج مهدي عراقي و تعدادي از برادران دولابي وارد قم شديم. صبح دوم فروردين که شهادت امام صادق (ع) بود، ديديم که حياط منزل امام پر از جمعيت شد و حضرت امام تشريف آورند و در حياط نشستند. ما ايستاده بوديم و مراقب امام بوديم. يک روحاني بالاي منبر بود. ديديم از گوشه و کنار حياط دائماً شعار مي دهند. همان گاردي هايي که از سرهايشان معلوم بود، داخل جمعيت آمدند. امام خيلي باهوش بود. آقاي خلخالي را صدا زدند و گفتند: «به آقايي که بالاي منبر است بگوييد اعلام کند که اگر کسي بخواهد کمترين سر و صدايي بکند، من به طرف صحن حضرت معصومه (س) حرکت و در آنجا با مردم صحبت مي کنم.» وقتي آن روحاني، اين مطلب را اعلام کرد، ديديم يکي از همان گاردي ها آمد جلوي امام نشست و گفت: «من از طرف اعلي حضرت مأمورم به شما اخطار کنم که اگر بخواهيد کوچک ترين حرکتي بکنيد، ما به نيروهايمان دستور بدهم مقابله کنند.» ناگهان همه متوجه امام شدند و حواس ها جمع شد که ببينيد امام چه عکس العملي نشان مي دهند. امام رو به او کردند و گفتند: «ما به برادرانمان دستور مي دهيم تأديبتان کنند!» آن مأمور با وضع آشفته اي عقب عقب رفت. داشت مي خورد زمين. تصور کرده بود که با آن لحن و حرف مي تواند امام را مرعوب کند! همين برخورد نشان مي داد که دستگاه براي آنجا هم برنامه هايي داشته، ولي امام دست آنها را خوانده بود.
حادثه فيضيه بعدازظهر بود. من و حاج مهدي عراقي و کاوکتو و آشيخ عزيز ريخته گر که دو تا از بچه هاي دولاب بودند، رفتيم به فيضيه. منبري آن روز هم آشيخ مرتضي انصاري بود. محوطه مدرسه پر از طلاب و مردم بود. همين که آشيخ مرتضي رفت منبر و شروع کرد به صحبت درباره امام جعفر صادق(ع) ديديم يک نفر از يک گوشه فرياد زد: «درود بر رضاشاه!» و يکي گفت: «جاويد شاه». آشيخ مرتضي انصاري، منبري فحلي بود، ولي هرچه سعي کرد اينها را ساکت کند، ديد حريف نمي شود و آمد پايين. آييت الله گلپايگاني در يکي از حجره ها بو. گاردي ها ريختند، در و پنجره ها را شکستند، عبا و عمامه ها را آتش زدند، سيد يونس رودباري از روي پشت بام به زمين پرتاب کردند، قرآن ها و مفاتيح ها را پاره کردند و آتش زدند و تا توانستند جنايت کردند.
ناگهان در شعارهايشان گفتند برويم خانه خميني. شهيد حاج مهدي عراقي به من گفت: «ابوالفضل! بچه ها را جمع کن برويم.» به زحمت از لابه لاي جمعيت از فيضيه خارج شديم. آشيخ عزيز ريخته گر را صدا زد و به او پول داد و گفت: «مي روي سه چهار تا چاقوي ضامن دار مي خري و مي آوري خانه آقا.» ما دسته جمعي رفتيم منزل امام. چند نفر براي امام خبر مي آوردند که در فيضيه چه اتفاقي افتاده و گريه مي کنند و از امام مي خواهند که در منزل را ببندند، امام مي گويند: «اگر در را ببنديد، به فيضيه مي روم تا ببينم چه بر سر طلبه هاي ما آمده. اينها با من کار دارند.» و دستور مي دهد همه را بيرون کنند. و از امام مي خواهند که در منزل را ببندند، امام مي گويند: «اگر در را ببنديد، به فيضيه مي روم تا ببينم چه بر سر طلبه هاي ما آمده. اينها با من کار دارند.» و دستور مي دهد همه را بيرون کند. ما که رفتيم، در خانه باز بود. خانه امام قديمي بود و زيرزمين، کاشي هاي مشبک آبي داشت که از داخل حياط به صورت پنجره به نظر مي رسيد. با حاج مهدي عراقي رفتيم داخل زيرزمين. چوب هايي که براي سوخت زمستان آورده بودند، آنجا بود. حاج مهدي عراقي سر چوب هاي آن را از شبکه هاي پنجره مانند زيرزمين بيرون گذاشت. ناگهان در دولته اي زيرزمين باز شد و امام فرمودند: «کي هست اينجا؟» حاج مهدي گفت: «آقا ما هستيم.» امام فرمودند: «وظيفه را من تعيين مي کنم.» حاج مهدي بلافاصله گفت: «تشخيص اين مسئله با ماست.» امام تا اين حرف را شنيدند، ديگر حرفي نزدند و در زيرزمين را بستند. امام حاج مهدي را بسيار دوست داشتند.
آن شب هيچ کس جز امام و خانواده شان در خانه نبودند. حاج مهدي، برادران را جمع کرد و گفت: «ما جلوي در اين خانه پاس خواهيم داد و به هيچ قيمتي نمي گذاريم کسي وارد اين خانه شود، مگر اينکه ما را تکه تکه کند و از روي جنازه هاي ما وارد خانه شود.» حاج مهدي خيلي شجاع بود. آن شب تا صبح نگهباني داديم. حاج مهدي به شدت نگران بود که نکند به امام صدمه بزنند. بحمدالله کسي تا صبح نيامد، شايد هم جرأت نکردند.
فرداي آن روز امام اعلاميه اي خطاب به آيت الله خوئي صادر کردند و در آن در مورد شاه فرمودند: «شاهدوستي يعني غارتگري، شاهدوستي يعني حمله به شاگردان امام صادق (ع)، غارتگري، شاهدوستي يعني حمله به قرآن کريم و.. من سينه ام را براي سرنيزه هاي شما آماده کرده ام، اما زير بار زور نمي روم. تقيه حرام است، ولي بلغ ما بلغ» رژيم فاسد محمدرضا شاه در حادثه فيضيه از هيچ جنايتي فروگذار نکرد.
آن روزها حتي تاکسي ها و روحانيون را سوار نمي کردند. با اعلاميه پرصلابت امام، وضعيت تغيير کرد و مردم از آن حالت خفقاني که ايجاد شده بود، بيرون آمدند. در همين زمان بود که امام را اعلام کردند: «ما عيد نداريم، عيد ما را عزا کردند.» و به ساير مراجع هم توصيه کردند اعلام کنند که ما عيد نداريم.
بعد از اعلام امام خميني بعضي ازنماز جماعت ها تعطيل شد، ولي امام شروع کردند به کار کردن روي دهه عاشورا و هميشه هم مي فرمودند: «ما هرچه داريم از عاشورا داريم.» قبل از محرم که طلاب آماده مي شدند تا براي تبليغ در دو ماه محرم و صفر به مناطق مختلف کشور بروند، اما در يک سخنراني به آنها تکليف کردند که در منبرهايشان از مسائل روز صحبت کنند و هيأت ديني تجهيز شدند. قبل از عاشورا بعضي از منبري ها را دستگير کردند و از آنها تعهد گرفتند.
به هرحال همه اين گروهها براي محرم آشنا شدند. ما در جمعيت موتلفه اسلامي تصميم گرفتيم حال که امام به همه گروه ها تکليف کرده اند، براي روز عاشورا، برنامه اي را تنظيم کنيم، به همين دليل به اتفاق حاج مهدي و حاج حبيب الله عسگر اولادي به قم و خدمت امام رفتيم و برنامه حرکتمان را به ايشان عرضه کرديم و گفتيم که مي خواهيم دسته اي را از مسجد حاج ابوالفتح در ميدان شاه به سمت دانشگاه حرکت بدهيم. اما معمولاً درباره پيشنهاداتي که خدمتشان عرض مي کرديم، فکر مي کردند و وقت مي گذاشتند و سپس جواب مي دادند. يکي دو روز بعد خدمتشان رفتيم تا جواب مثبت يا منفي بگيريم. امام فرمودند: «قول مي دهيد تا پاي جانمان اين راه پيمايي را آبرومندانه انجام بدهيم.» سپس برگشتيم تهران و شوراي مرکزي را تشکيل داديم و موضوع را عنوان کرديم و بحث شد که اين کار را چگونه انجام بدهيم؟ آيا خبر اين راه پيمايي را دهان به دهان به گوش افراد برسانيم يا اعلاميه و تراکت چاپ کنيم. بحث شد که اگر چيزي بنويسيم و پخش کنيم، همه نيروهاي امنيتي بسيج مي شوند تا اين حرکت را در نطفه خفه کنند. اگر دهان به دهان باشد، جمعيت کمتر حضور پيدا مي کند و بالاخره به اين نتيجه رسيديم که با همه مخاطراتي که وجود دارد، به وسيله تراکت و اعلاميه اعلام کنيم و پاي خطرش هم بايستيم.

امضاي پاي اعلاميه چه بود؟
 

امضاي جعيت هاي موتلفه بود که به صورت تراکت، پخش و اعلام کرديم که روز عاشورا راه¬پيمايي است. مردم از هیأت هاي موتلفه شناخت خوبي داشتند. تراکت ها را که پخش کرديم، از طريق مرحوم شهيد عراقي خبر شديم که سازمان امنيت، طيب حسين رمضان يخي و ناصر جگرکي را خواسته که با دار و دسته شان بريزند و راهپيمايي را در نطفه خفه کنند. شوراي مرکزي تشکيل و تصميم گرفته شد که مرحوم شهيد عراقي برود و با مرحوم طيب صحبت کند، چون حاج مسيح، برادر طيب، کوره پز و با پدر حاج مهدي عراقي آشنا بود. شهيد عراقي با مرحوم طيب ملاقات کرد و جريان عاشورا را براي او شرح داد. مرحوم طيب گفت که سازمان امنيت از ما خواسته است بريزيم و در روز عاشورا حرکت دسته شما را در نطفه خفه کنيم، اما من خودم حسيني ام و با امام حسين و آيت الله خميني در نمي افتم. همان شب هم دستور مي دهد که عکس امام تهيه و به پرچم هاي هئيت او الصاق شود. از سازمان امنيت و از طرف علم تماس مي گيرند و تهديدش مي کنند، اما وقعي نمي گذارد.
حسين رمضان يخي در خيابان مولوي، در باغ فردوس بود و در جلسه هیأت هاي موتلفه تصميم گرفته شد که من با او ملاقات کنم. من هم شيخ عزيز ريخته گر را که از بچه هاي منطقه فردوس بود، پيش حسين رمضان يخي فرستادم که از او وقت بگيرد. براي اينکه براي حسين رمضان يخي اين توهم پيش نيايد که سروکارش با يک جوان بي تجربه است، سعي کردم چند تن از افراد مسن تر از خودم را هم ببرم، از جمله حاج حسين کمدساز را که دم سرپولک، نزديک منزل آقاي بهبهاني مي نشست و مرد معنون و محترمي بود بعدازظهر بود که رفتيم آنجا و سخنگو هم من بودم و قضيه را مطرح کردم که چنين برنامه اي داريم و شنيده ايم که سازمان امنيت از شما خواسته که مانع از حرکت دسته اي که مي خواهيم در روز عاشورا راه بيندازيم، بشويد. گفت: «بله، اين جور صحبتي شده، ولي من نه با روحانيت در مي افتم نه با حاج آقا روح الله! من حسيني ام و امام حسين (ع) را دوست دارم. مطمئن باشيد که من همين امشب از تهران خارج مي شوم که اينها مرا مجبور نکنند چنين کاري بکنم.» البته ما براي ناصر جگرکي چندان قدري قائل نبوديم.
آن روز تدارک وسيعي ديده و پلاکاردهاي مختلفي را نوشته بوديم. مرحوم حاج صادق اماني شعارهايي مثل: «خميني! خميني! خدا نگهدار تو/ بميرد بميرد دشمن غدار تو» و امثال اينها را انتخاب کرده و تدارک ديده بود. قرار بود صفوف ما پنج نفره باشد و افراد، قرآن را دست بگيرند و از رو و نه از حفظ بخوانند. يکي دو تا نيرو هم در اطراف مسجد گذاشتيم، چون مأموران رژيم از شب قبل با سربازان مسلح و ماشين هاي ارتشي، مسجد را محاصره کرده بودند. ما در تمام طول مسير، قدم به قدم نيرو گذاشته بوديم که باتلفن خبرها را به ما مي رساندند. صبح عاشورا، جميعت از هر طرف، به سوي مسجد حاج ابوالفتح هجوم مي آوردند و نظامي ها همه فرار مي کردند. زنجير محاصره نظامي ها را پاره پاره کرديم و وارد مدرسه کنار مسجد حاج ابوالفتح شديم. همه پلاکاردها و پرچم ها آماده بودند و شعارها را هم حفظ کرده بوديم. ناگهان ناصر جگرکي با دويست سيصد نفر آمد و با شعار «حسين حسين» وارد مدرسه شد. مرحوم عراقي، «برو به ناصر بگو که اين راه پيمايي مال امام حسين (ع) است. اگر کوچک ترين حرکتي بکني، تکه بزرگت گوش ات خواهد بود.» وقتي شيخ عزيز اين پيغام را به ناصر داد، او ديگر جرأت نکرد بماند و رفت.
جمعيت حرکت کرد، ولي نتوانستيم صفوف پنج نفره ببنديم و صفوف، تمام عرض خيابان را گرفتند. به طرف ميدان بهارستان حرکت کرديم. بهارستان تا مخبر الدوله از جمعيت بود. مرحوم عراقي از ميله هايي در خيابان مخبرالدوله رفت بالا و گفت: «کجا هستند آنها که رفراندوم قلابي مي کنند؟» جمعيت از خيابان سعدي به طرف دانشگاه حرکت کرد و نظامي هاي شاه هيچ عکس العملي نتوانستند نشان بدهند. از جلوي کاخ مرمر هم رد شديم و آن شعارهاي عجيب داده شدند و هيچ عکس العملي ديده نشد! رفتيم تا دانشگاه و قرار شد من و حاج آقا عسگر اولادي و حاج مهدي عراقي برويم قم و گزارش راه پيمايي را خدمت امام بدهيم.
وقتي جمعيت به دانشگاه رسيد، ما منتظر نمانيم و حرکت کرديم. آن روز امام منزل حاج آقا مصطفي که روبروي منزل خودشان بود، تشريف داشتند. رفتيم خدمتشان و گزارش داديم. خبرهايي را جسته گريخته شنيده بودند، اما ما گزارش کامل را داديم. امام تصميم گرفته بود بعداظهر آن روز در مدرسه فيضيه سخنراني کنند. ما يک آشيخ علي تشکري داشتيم که ماشين باري داشت و از قم به تهران و گاراژ شمس العماره، بار حمل مي کرد.اين شيخ، عامل ما بود و هرچه اعلاميه مي خواستم جابه جا کنيم، همراه بارها مي فرستاد و آدم شجاع و زيرکي هم بود. شيخ علي تشکري را صدا زديم و گفتيم بلندگوئي را که امام مي خواهند در فيضيه سخنراني کنند با باتري روشن کنيد، چون ممکن است اينها برق ها را قطع کنند. آنها هم آمدند و بلندگو را با باتري اي که زير منبر کار گذاشته بودند، روشن کردند.

برق را قطع کردند؟
 

نه، چون ديدند ميکروفون با باتري کار مي کند، قطع نکردند، ولي اگر اين کار را نکرده بوديم، قطعاً برق را قطع مي کردند. امام آن شب آن بيانات عجيب را خطاب به شاه ايراد کردند که: «کاري نکن که مثل پدرت، وقتي مي روي، مردم خوشخال بشوند.» فردا شب آمدند و امام را گرفتند. آنها تعداد زيادي نظامي و چترباز مي آورند و در خانه را هم نمي زنند، بلکه از ديوار بالا مي روند. امام چون شب ها در منزلشان روضه خواني داشتند، منزل حاج آق مصطفي استراحت مي کردند. آن شب داشتند نماز شب مي خواندند که اينها ريختند و شلوغ کردند. امام صادا را شنيدند، از اتاقشان بيرون آمدند و تشر زدند که: «چرا سرو صدا مي کنيد؟ چرا ديگران را اذيت مي کنيد؟ خميني منم.» به هرحال امام را مي برند و سوار يک فولکس مي کنند و ماشين را با موتور خاموش هل مي دهند که در و همسايه ها از صداي ماشين بيدار نشوند. وقتي ماشين را به از کوچه بيرون مي برند، امام را به ماشين ديگري منتقل مي کنند به سمت تهران راه مي افتند بعدها امام براي ما تعريف کردند که آنها به شدت ترسيده بودند. امام هنوز نماز صبح را نخوانده بودند که مأمورين، ايشان را مي برند. امام مي فرمايند: «نگه داريد تا نماز بخوانم.» مي گويند: «اجازه نداريم.» امام اصرار مي کنند و آنها فقط در حد تيمم کردن به امام اجازه مي دهند که از ماشين بيرون بروند؛ آن گاه تيمم و سپس حرکت مي کنند.
در آن زمان، من و حاج مهدي عراقي در حضرت عبدالعظيم، منزل ناظم زاده از هیأت عسگريون بوديم. سحر آن روز حاج شيخ علي تلفن مي زند و به منزل ما و سراغ مرا مي گيرد و سراسيمه خبر مي دهد که امام را گرفته اند و بايد به من خبر بدهد. خانمم تلفن منزل ناظم زاده را به او مي دهد و او تلفني به من اطلاع مي دهد. من و حاج مهدي به محض اينکه خبر شديم، با جيپ يکي از دوستانمان، آقاي مخبري رفتيم ميدان سبزي...

در حقيقت ميدان شوش حالا..
 

بله، وارد ميدان سبزي که شديم، خبر دستگيري امام را به دوستاني که درآنجا داشتيم، داديم و ميدان سبزي تعطيل شد. از آنجا به ميدان انبار غله رفتيم و آنجا هم با اطلاع از خبر دستگيري امام تعطيل شد. سپس به طرف خيابان مولوي، سيروس، اسماعيل بزار و مسجد ارک حرکت کرديم. در آنجا مثل عکس هايي که از حرکت به طرف خانه خدا مي گيرند، جمعيت به آن شکل به هم فشرده بود و مردم با هر چيزي که دستشان آمده بود، اعم از چوب و چماق، به طرف ميدان ارک که در آن تانک گذاشته بوند، حرکت کرده بودند و شعار مي دادند و حمله مي کردند. جلوي مسجد امام (مسجد شاه سابق) يک افسر گارد به من و عزت الله خليلي التماس کرد که: «شما به اينها بگوييد بنشينند، چون ما دستور داريم از تنه به پايين تيراندازي کنيم.» بعدها، يعني در سال 1343 که پس از اعدام انقلابي حسن علي منصور، مرا بازداشت کردند، در زندان عشرت آباد، همان افسر گارد را ديدم و متوجه شدم که نامش کردبچه است. با ذکر اين نکته مي خواهم به اين مسئله اشاره کنم که حتي در ميان افسران گارد هم افرادي با اعتقادات اسلامي وجود داشتند.
در روز 15 خرداد، زخمي ها را معمولاً به بيمارستان بازرگان مي بردند که اين زخمي ها را به اين بيمارستان منتقل مي کردند. بعد که آنها را بازداشت کردند، در بند 2 سياسي زندان موقت با ما بودند. دو نفر از بازپرس هاي لشکر گارد آنجا بودند به نام شاه حيدري و دولو قاجار. دولو قاجار موقع نماز تمام لباس هاي خود را در مي آورند و لباس سفيد مي پوشيد، اما به راحتي براي جوانان تقاضاي اعدام مي کرد، اما به عکس او سرهنگ حيدري، سرهنگ تمام و انسان بسيار سالم و مسلماني بود. او تک تک افرادي را که بازپرسي مي کرد، اگر اشتباهي در گفتار داشتند، راهنمايي مي کرد. اين فرد، حجت خدا در لشکر گارد بود. هنگامي که حسين خاقاني را براي بازپرسي نزد او مي برند، يازده پاسبان را براي شهادت مي آورند که بگويند او در روز 15 خرداد، زخمي ها را به بيمارستان بازرگانان مي برده است. او رو مي کند به سرهنگ حيدري و مي گويد: «جناب سرهنگ! شما خودت معرفت داري. اين پاسبان ها با 2 قران رشوه، خون يک انسان را پامال مي کنند. اينها آمده اند براي من شهادت بدهند؟» و از اتاق بازپرسي بيرون مي رود. منشي شاه حيدري مي آيد بيرون و به او مي گويد: «چرا بدون اجازه بازپرس از اتاق خارج شدي؟ برو خدا را شکر کن که بازپرس تو سرهنگ حيدري است.» او يک افسر مسلمان و شجاع بود و بعد از پيروزي انقلاب هم مورد تشويق قرار گرفت.
در روز 16 خرداد، علم آمد و با خبرنگاران داخلي و خارجي مصاحبه کرد و گفت که به زودي 15 نفر از بزرگ ترين علما را به دادگاه نظامي خواهيم سپرد. خبرنگار پرسيد که آيا در ميان اين افراد، اعدامي هم هست؟ و علم تأييد کرد. شهيد حاج مهدي عراقي هم قبلاً خبر آورده بود که قرار است امام را محاکمه کنند. من خودم رفتم مشهد خدمت آيت الله ميلاني و ايشان را آوردم، آيت الله قائمي را از آبادان، آخوند ملاعلي کني را از همدان و علماي برجسته همه شهرهاي ايران را به تهران آورديم. حتي روز 16 خرداد من و يکي از دوستان رفتيم قم که در آن زمان، پيشکارش، سيد حسين، در را باز کرد. بيرون شهر قم، همه را مي گشتند و من نامه را داخل پاشنه جواربم جاسازي کرده بودم. اتفاقاً مرا نگشتند و فقط پرسيدند چه کاره اي؟ گفتم بچه قم هستم و آنجا کار دارم. حدود ساعت 1 بود که رسيديم منزل شريعتمداري و سيد حسين رفت و برگشت و گفت: «آقا مي گويند چهار بعدازظهر بياييد» گفتم: «به آقا بگو ما از وسط مسلسل ها و سربازها، گشته و تشنه از تهران آمده ايم. حالا چه وقت استراحت است؟ دارند مردم را مي کشند.» شريعتمدار آمد. آشيخ غلامرضا زنجاني پيشکار ايشان بود. گفتم: «آشيخ غلامرضا مي گفت شما گفته ايد اگر يک روزي آقاي خميني را بگيرند، من سر و پا برهنه مي زنم. چطور نيامديد تهران؟» گفت: «چرا مردم رفته اند توي کوچه حاج زينل؟» آنجا يک کوچه بن بست بود. گفتم: «مگر شما رفتيد مردم را هدايت کنيد که نروند توي کوچه بن بست؟ شما بايد مي رفتيد مردم را هدايت مي کرديد.» آن روزها زن هاي پايين شهر قم باقداره از خانه هايشان آمده بودند بيرون. بعد گفتم: «ببينيد آقا! با اين چيزهايي که شما به ما گفتيد يا ما اشتباه فهميديم يا شما اشتباه کرديد. اميرالمومين مي فرمايند در جبهه جنگ اگر بخواهيد به زرق و برق مقدم لشکر نگاه کنيد، پيروز نخواهيد شد. بايد به انتهاي لشکر نگاه کنيد. چرا نيامديد تهران؟» گفت: «مي خواستم بيايم، نگذاشتند». گفتم: «خودم با ماشينم شما را مي برم.» گفت: «پس فردا مي آيم.»
اکثر علماي بزرگ شهرهاي ايران را به تهران دعوت کرديم و اين، يکي از کارهاي اساسي جمعيت هاي موتلفه اسلامي در جهت اعلام مرجعيت و فقاهت امام خميني بود. حاج مهدي عراقي و آقاي عسگر اولادي و اغلب اعضاي شوراي مرکزي، به صورت فعال، نظريات فقهاي بزرگ کشور را دريافت و به صورت کليشه چاپ کردند و در اختيار مردم قرار دادند. آيت الله ميلاني بنده، مرحوم شفيق، شهيد حاج مهدي عراقي، آقاي عسگر اولادي و تقريباً 20 نفر از افراد صاحب نظر را به محل سکونتشان دعوت کردند تا از آنها نظر خواهي به عمل آورند. ايشان بسيار اهل مشورت بودند.
برادران جمعيت هاي موتلفه همان طور که آمدن علما به تهران را برنامه ريزي کردند. در مرتبط ساختن فقها و علمائي هم که در تهران اجتماع کرده بودند، نقش مهمي داشتند. تقريباً آخرين کسي که به تهران هجرت کرد، آيت الله شريعتمداري بود که در باغ طوطي حضرت عبدالعظيم شهر ري، محلي را براي مراجعه کنندگان به خود و ارتباط با موضوع اصلي اعتراض به رژيم شاه که امام با بازدداشت کرده بود، قرار داد. روز بعد از ورود ايشان من و حاج مهدي عراقي، دو مرتبه در صبح و بعدازظهر، در باغ طوطي با ايشان ملاقات و در مورد وصل کردنش به ساير مراجع و فقهائي که در اعتراض به رژيم وابسته شاه در پايتخت جمع شده بودند و اين کارشان بسيار هم موثر بود، مذاکره کرديم. حاج مهدي عراقي، در تجميع علماي بزرگ در تهران، نقش مهمي را ايفا کرد.
در هرحال پس از مصاحبه علم مبني بر دادگاه نظامي سپردن 15 تن از بزرگ ترين علما، مردم در سراسر شهرهاي بزرگ ايران به اعتراض پرداختند و بازار تهران به مدت 14 روز تعطيل شد. علما که به تهران آمدند، شاه که قصد محاکمه و اعدام امام خميني را داشت، به ناچار عقب نشيني کرد و بهبودي از دربار را نزد آيت الله آشتياني فرستاد و اعلام کرد آقايان علما بيايند بنشينند و مذاکره کنند تا اين خونريزي از بين برود. اين عقب نشيني، فاحش بود و شاه از اين يکپارچگي مردم وحشت کرد.
بلافاصله امير سليماني، جانشين ساواک بازار، به کوچه چاله حصار آمد و مرا بازداشت کرد و به ساواک بازار برد. سرهنگ افضلي، رئيس ساواک بازار به محض ورود من، چند نفر از غول هاي ساواک را آورد و با شلاق تهديد کرد که اگر به سوالات او جواب ندهم، مرا مي کشد. من تمام حواسم به اين بود که يعني اينها چه مي خواهند از من بپرسند. يک کلاسور پر از اعلاميه آورد و گفت: «اينها را ديده اي» گفتم: «بله.» گفت: «کجا؟» گفتم: «در مسجد و در خيابان، روي ديوارها نصب شده.» چند سوال ديگر هم پرسيد بعد يک مربته گفت: «تو اهل حزب و دسته اي هستي؟» من بلافاصله گفتم: «حزب الله! من حزبي نيستم. جزو حزب خدا هستم.» گفت:« امروز دوبار رفتي حضرت عبدالعظيم و با آيت الله شريعتمداري ملاقات کردي. موضوع چه بود؟ اگر راست نگويي، از اينجا سالم بيرون نخواهي رفت».
واقعيت اين است که هر وقت گرفتار دستگاه طاغوت مي شدم، متوسل مي شدم به خداي متعال و از او مدد مي گرفتم. آن روز هم همين درخواست را از خداي خود کردم که چيزي به ذهنم بيايد که اينها دست از سر من بردارند. بلافاصله به ذهن زد که پاسخ بدهم: «شما که مرا کشتيد. خوب زودتر بگوييد. من مطلع شدم که بهبودي، مدير کل دربار رفته خدمت آيت آلله آشتياني و گفته آقايان علما بيايند بنشينند و مذاکره کنند تا خونريزي از بين برود. من به عنوان يک مسلمان، امروز دوبار با آقاي شريعتمداري ملاقات کردم و از او خواستم که آقايان علما را جمع و مذاکره کنند و جلوي خونريزي را بگيرند.» در بني اين صحبت ها و بازجوئي ها، سرهنگ مولوي مرتباً از ساواک مرکز با بيم سيم تماس مي گرفت و مي پرسيد: «آن شخص را آورديد؟» و اينها جواب مي دادند آورديم و مشغول بازجوئي هستيم. مثلي است که مي گويند خداوند، دشمنان ما از احمقا قرار داد. اين احمق ها قانع شدند و همان شب، مرا آزاد کردند.

سر اين قضيه شهيد عراقي را هم گرفتند؟
 

نه، شهيد عراقي خيلي زبل و در جنگ و گريز و جاخالي کردن، خيلي زرنگ بود. کسي که از نوجواني و قبل از گرفتن ديپلم دوره دبيرستان وارد مبارزه شده و سال ها از اعضاي فعال فدائيان اسلام بوده، بديهي است که آبديده مي شود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط