شهيد عراقي و فدائيان اسلام(4)

سابقة فعاليت در فدائيان اسلام به شهيد عراقي توانايي هائي را داده بود که بعدها در جريان تشکيل موتلفه و مبارزه در راه امام، بسيار به کار آمدند. در اين گفتگو به گوشه هايي از اين فعاليت ها اشاره شده است، اگرچه غبار گذر پنجاه ساله بر خاطرات فدائيان اسلام سبب گرديد پاسخ بسياري از سوالات همراه با ترديد و ابهام باشد.
دوشنبه، 19 دی 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد عراقي و فدائيان اسلام(4)

شهيد عراقي و فدائيان اسلام(4)
شهيد عراقي و فدائيان اسلام(4)


 






 

گفتگو با حجت الاسلام سيد محمد علي لواساني
 

درآمد
 

سابقة فعاليت در فدائيان اسلام به شهيد عراقي توانايي هائي را داده بود که بعدها در جريان تشکيل موتلفه و مبارزه در راه امام، بسيار به کار آمدند. در اين گفتگو به گوشه هايي از اين فعاليت ها اشاره شده است، اگرچه غبار گذر پنجاه ساله بر خاطرات فدائيان اسلام سبب گرديد پاسخ بسياري از سوالات همراه با ترديد و ابهام باشد.

اولين بار شهيد عراقي را از کجا ديديد؟
 

مجمع اين دوستان فدائيان اسلام بود، اما يادم نيست دقيقاً کي بود. نمي دانم اگر قبلاً هم مي پرسيديد، نمي دانستم يا الان چون پير شده ام يادم رفته، ولي آن مقداري که يادم هست، اين است که شهيد عراقي در فدائيان اسلام بود. چون منزل شهيد عراقي در کوچه اي مقابل بازار پاچنار بود. اصغر علي حکيمي که دوچرخه ساز بود و با ما رفيق بود، هم محله ي شهيد عراقي بود و از اين نظر ارتباط پيدا کرده بوديم، اما بيشترين رفاقت ما از تحصن در زندان قصر براي استخلاص مرحوم نواب شروع شد.

شهيد عراقي در فدائيان اسلام چه وظايفي را برعهده داشت؟
 

در آن دوره گمان نمي کنم وظيفه خاصي برعهده ايشان بوده باشد، تشکيلات مرحوم نواب تشکيلات اداري نبود و هرکسي هرکاري از دستش بر مي آمد، انجام مي داد، منتهي رهبري با خود مرحوم نواب بود. اگر بگوييم در آن دوره که تشکيلاتي وجود داشت، من بودم که سمتي داشتم، چون هم مدير اجرايي روزنامه «منشور برادري» بودم، يعني مقالات را جمع مي کردم و به چاپخانه مي رفتم و مراحل چاپ روزنامه را پيگيري مي کردم. مديريترسمي آن با سيد هاشم حسيني بود، ليکن عملاً مديريت آن را من انجام مي دادم. در جلسات عمومي هم، هرچند مدير تشکيلات آسيد مهدي يوسفيان بود، تقريباً من مديريت مي کردم. هرچند در آن زمان سنم اقتضاي اين معنا را نمي کرد و خيلي ها بزرگ تر از من بودند، اما مديريت هاي عملي و اجرايي را من انجام مي دادم. مهدي عراقي هم وابسته به تشکيلات بود و چيزي که از مهدي عراقي کاملاً يادم هست، موقعي که رفتيم و متحصن شديم، اين است که آشپزي را به عهده گرفته بود. هرچند وقتي من سرگوشت را گرفتم که او قيمه درست کند، انگشت مرا هم بريد و صداي من در نيامد!

به تحصن زندان قصر اشاره کرديد، آيا به ياد داريد که چه کساني در آن تحصن بودند؟
 

آنچه مسلم است 51 نفر در تحصن شرکت داشتند. مرحوم آسيد حسين خوش نيت مجموعه اي را درباره فدائيان اسلام و مرحوم نواب نوشته. فکر مي کنم در آنجا اسامي اين افراد را نوشته باشد. آنچه من ياد دارم برادران صفا يعني اسدالله و حبيب صفا بودند، مهدي عراقي، هاشم اماني، اصغر علي حکيمي، سيد هاشم حسيني و آشيخ محمود صادقي بودند.

اگر ممکن است درباره تحصن قدري توضيح بفرماييد.
 

زماني که شروع کردند براي تحصن نام نويسي، کسي نمي دانست کجا بايد برويم. قبل از ظهر در خانه اي در خيابان ري که از اقوام آسيد هاشم حسيني بود، جمع شديم و از آنجا به منزل ابراهيم صرافان رفتيم که در سرچشمه کفاشي داشت و احتمالاً ناهار را آنجا خورديم. بعدازظهر گفتند برويم يک ديداري از مرحوم نواب بکنيم و آنجا مشخص بشود که کجا بايد برويم. رفتيم زندان قصر، دسته جمعي ملاقات نمي دادند و افراد را ده نفر، ده نفر راه مي دادند. هر سري که به داخل مي رفتند هفت، هشت نفرشان بر مي گشتند و باقي که قرار بود بمانند، به پشت پرده اي که در آن کريدور محل ملاقات بود، مي رفتند و مخفي مي شدند و مي ماندند و به اين ترتيب مدير زندان متوجه نشدند که عده اي مانده اند. 51 نفر جمع شدند. شهيد عراقي هم جزو اين 51 نفر بود. غروب که شد، ديگر کسي را راه ندادند. آسيد هاشم حسيني افراد را صدا کرد و همه ميان کريدور آمدند. نگهبانان ناگهان متوجه شدند که عده اي جمع شده اند و نمي دانستند که اينها از کجا آمده اند. آسيد هاشم اعلام کرد تا استخلاص آقا از زندان، ما در اينجا تحصن مي کنيم. ما از قبل مي دانستيم که قرار بر تحصن است، اما مکان آن را نمي دانستيم. اعلاميه اي هم تهيه شده بود که همزمان با تحصن در بيرون زندان توزيع شد. يک زندان سياسي از غير از فدائيان هم از قبل آنجا بود و آمد با ما اعلام همبستگي کرد. افرادي که آنجا بودند يکي يکي بلند شدند و به شهيد نواب صفوي اعلام وفاداري کردند، هرکدام شعري خواندند و يا به فراخور حال خودشان جمله اي گفتند و خودشان را معرفي کردد. نگهبانان در تلاش بودند که به نحوي به طور مخفيانه، اسامي متحصنين را به دست آورند. برادران، خودشان را معرفي کردند تا آنها به زحمت نيفتند يا جاسوسي نکنند و در کنارش، همه اعلام کردند ما تا آزادي نواب در زندان هستيم. از جملاتي که گفتند، علي الخصوص آنچه آقاي عراقي گفت چيزي به خاطر ندارم.
در اين فاصله ما در داخلي زندان را بستيم و تردد آن را در اختيار گرفتيم و سپس همه، از جمله آقاي عراقي موظف شديم که تمام منافذي را که با خارج ارتباط پيدا مي کرد، تحت نظر بگيريم که مبادا پليس به داخل حمله بکند، اما کمونيست ها از پشت به ما خنجر زدند و با پليس همکاري کردند و از طرف آنها که ما به آن توجهي نداشتيم، وارد شدند. کمونيست ها آمدند به رئيس زندان که سرهنگ نظري بود، اعتراض کردند که چرا نواب بايد آزادي براي ملاقات چند نفره داشته باشد و ما نداشته باشيم؟ پشت حياط کمونيست ها به اتاق افسران راه داشت و از آن طريق نيرو آوردند و ما را از آن سمت غافل بوديم. تعداد زيادي پليس به داخل حمله کردند و ما تمام نيروها را جمع کرديم، به کريدور مرحوم نواب رفتيم و در آهني را به روي خودمان بستيم و تا زماني که مرحوم نواب را زخمي کردند و پيشاني ايشان خون آمد و نيروي ما هم تقليل رفت و تمام شد، از دو سوي پنجره با هم درگير شديم. آنها به داخل زندان حمله کردند و افراد را يکي يکي بيرون بردند. هر نفر را که بيرون مي بردند، دو ستون از پليس ها که در طرفين ايستاده بودن، آنها را مرتباً مي زدند تا وقتي که از در زندان بيرون مي رفتند. بعد هم ما را به زندان ديگري بردند و بين ما و شهيد نواب فاصله افتاد

خاطره اي از شهيد عراقي در اين مقطع در ذهن نداريد؟
 

خيلي فاصله افتاده و همين مقدار هم که يادم هست بيشتر آنهايي است که مربوط به خودم بوده است؛ اما بعد از جريان تحصن و ضرب و شتم متحصنين، عده اي را آزاد کردند و عده اي را هم به زندان شماره 4 که تازه داشتند مي ساختند، بردند. ما هميشه وقتي به ملاقات مرحوم نواب مي رفتيم، از جلوي آن ساختمان عبور مي کرديم و از خودمان مي پرسيديم يعني قرار است که در اينجا چه کساني را زنداني کنند؟ ما را بعد از کتک زدن، آوردند در اين زندان شماره 4 که هنوز نه رئيس داشت، نه مدير، نه افسر نگهبان. خلاصه هيچ کادر و تشکيلاتي نداشت. فقط شب ها يک افسر نگهبان داشت. رفتند و چند تا پتو آوردند و به ما دادند. حتي دستشويي زندان را هم هنوز درست نکرده بودند. ما را آنجا مستقر کردند و تازه فهميديم که اين زندان را براي ما مي ساخته اند!
يک طرف اين زندان يعني شماره 4 به درمانگاه زندان مي خورد و پنجره هايي داشت که خيلي بالا بودند و به اندازه يک نورگير 30 سانتي بود و کسي نمي توانست از آنها عبور کند. ما وقتي متوجه شديم که درمانگاه است، نامه اي نوشتيم و مهدي عراقي قلاب گرفت و يک نفر رفت بالا و نامه را پرت کرد آن طرف که نامه را با خودشان ببرند بيرون. نمي دانم نامه را خود نگهبان برداشته بود يا آنها داده بودند به دست او، خلاصه مضمون نامه که شرح حال ما بود که چه جور تحصن کرديم و کتک خورديم و به اينجا آمديم، لو رفت. از طرفي يکي از پرستارهاي درمانگاه، مشتري همشيره من بود که در خيابان ري خياطخانه داشت و از وضع ما از آن طريق خبر داشت. خلاصه مأموران آمدند و ما 14 نفر را که در اتاق مشرف به درمانگاه بوديم، خوب وارسي کرند و به اين نتيجه رسيدند که اين، کار من و مهدي عراقي است و ما را بردند و سه چهار نفري با باتوم به جانمان افتادند و تا مي خورديم، ما دو نفر را زدند و در سلول تاريکي انداختند که در آن حتي نمي توانستيم بفهميم کي صبح مي شود، کي شب. ما فقط با صداي اذان بچه ها مي فهميديم وقت اذان است. حتي به ما اجازه وضو گرفتن هم نمي دادند. کف سلول هم که موزايک بود و خاک نداشت که تيمم کنيم، تقاضاي خاک کرديم و يک سيني پر از خاک به ما دادند.
به هر صورت 48 ساعتي در آنجا بوديم و بعد ما را بردند پيش بقيه. بعد از مدتي عده اي را آزاد کردند و 14 نفرمان را نگه داشتند، از جمله من، مهدي عراقي، علي احراز، سيد مهدي يوسفيان، شيخ محمود صادقي، آسيد محمدعلي ميردامادي. بعد هم که دادگاهي شديم و وکيل گرفتيم و قرار شد اگر دادگاه حکم به برائت داد که هيچ، ولي اگر حکم به محکوميت داد، حسن سعيدالسلطنه که مسلح در آن دادگاه حضور داشت، رئيس دادگاه را همان جا ترور کند. محمد واحدي هم جزو ما بود، البته جزو متحصنين نبود و بعدها او را دستگير و در اين دادگاه به ما ملحق کردند. محمد واحدي در آن دادگاه به وکالت از طرف همه سخنراني خوبي کرد که به برائت اغلب ما ختم شد. چند نفري هم به زندان هاي يک ماه تا چهار ماه محکوم شدند که کمتر از مدت بازدداشت ما بود و لذا همه مان آزاد شديم.

اشاره کرديد که شهيد عراقي در زندان براي شما غذا مي پختند. خاطره اي در اين زميه به ياد داريد؟
 

هر وقت از بيرون براي ما روغن و برنج يا موادغذايي مي آوردند، برايمان غذا درست مي کرد. يادم هست يکبار به جاي دم کني، لنگ روي در قابلمه گذاشته بود که رنگ قرمز آن پس داده بود به برنج! گاهي هم که موادغذايي نداشتيم به هماني که داشتيم مي ساختيم. اين بعد از آن بود که ما به زندان منتقل شديم، چون در دوره اي که متحصن بوديم، اصلاً جيره غذايي نداشتيم و غذايمان سيب زميني پخته بود. البته گاهي هم برنجي همچون خانواده اماني براي ما موادغذايي براي پخت غذا مي آوردند. نمي شود گفت اينها را به خاطر برادرشان مي آوردند، چون برادر حاج هاشم به مرحوم نواب و مسيري که انتخاب کرده بود، اعتقاد داشت.

بعدها که در سال 43 شهيد عراقي و دوستانش، موتلفه را راه اندازي کردد، ايشان در تهيه اسلحه و استفاده از آن، تجربه هاي خوبي از گذشته داشته است. آيا در دوران فعاليت در فدائيان اسلام در امور نظامي شرکت داشت؟
 

نه، تصور نمي کنم. از آن قضايا فقط مرحوم واحدي خبر داشت و شخص مرحوم نواب. وقتي خود مرحوم نواب در قيد حيات بود، همه امور را خودش اداره مي کرد. اما يادم هست شهيد عراقي آدمي جدي بود. ترسو و بزدل و اين حرف ها نبود. بعد از مرحوم نواب که مسئله حسنعلي منصور پيش آمد، دربازجويي هاگفته بود که اين اسلحه مرحوم نواب است که پيش ماست.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما