قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا

اينجا حساب برادري در کار نيست!

حاج حسن خيلي خاکي و بي شيله پيله بود. اصلاً مشخص نمي شد که ايشان فرمانده است. يکبار با هم رفتيم زاغه ي مهمّات، حاج حسن گفت: « آمار مهمات را بدهيد. »
يکشنبه، 5 بهمن 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اينجا حساب برادري در کار نيست!
اينجا حساب برادري در کار نيست!

 






 

 قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا

لطفاً آمار را به حامل نامه بدهيد!

شهيد حسن دشتي
حاج حسن خيلي خاکي و بي شيله پيله بود. اصلاً مشخص نمي شد که ايشان فرمانده است. يکبار با هم رفتيم زاغه ي مهمّات، حاج حسن گفت: « آمار مهمات را بدهيد. »
مسئول زاغه حاج حسن را نمي شناخت.
گفت: « يا بايد از آقاي دشتي يا از فرمانده نامه بياوريد. »
حاج حسن گفت: « نمي شود همين طور آمار بدهيد؟ »
مسئول زاغه گفت: نه.
حاجي خداحافظي کرد، بعد که مسئول زاغه رفت داخل سنگر، حاج حسن روي کاغذي نوشت: مسئول محترم زاغه ي مهمات، لطفاً آمار را به حامل نامه تحويل دهيد. چند دقيقه اي صبر کرديم بعد حاجي رفت نامه را به مسئول زاغه نشان داد. مسئول زاغه امضاي حاج حسن را مي شناخت. آمار را که گرفتيم، مسئول زاغه مشکوک بود، يک جوري نگاهمان مي کرد. به حاجي گفتم صلاح مي دانيد بگويم شما حاج حسن هستيد. حاجي خنديد. مسئول زاغه که فهميد، از تعجّب نگاهمان مي کرد. (1)

وقتي فرمانده گفت اطاعت کرد

شهيد مصطفي کلهري
به خط دشمن رسيديم، از بي سيم، فرمان حمله داده شد؛ صداي توپ و خمپاره بلند شد ولي فرياد « مصطفي » از همه رساتر بود و شکوهمندتر؛ بچّه ها را ترغيب مي کرد تا سريعتر خود را به خطّ دشمن برسانند؛ يک لحظه رگبار اسلحه اش خاموش نمي شد ... بعثي ها بيش از چند دقيقه در برابر حرکت پرخروش بچّه ها، که برگرفته از ايمانشان بود، نتوانستند مقاومت کنند ... « مصطفي » فوراً بچّه ها را براي پاکسازي سنگرها فرستاد؛ من و چند تن از بچّه ها همراه او حرکت مي کرديم، تا سپيده ي صبح درگيري ادامه داشت؛ از « مصطفي » خواستم کمي استراحت کند چون خستگي را بوضوح در چهره ي او مشاهده کردم ... در همان لحظه گلوله اي زوزه کشان از کنارم گذشت، ناگهان لرزشي در تن « مصطفي » ديدم سريع زير بغل او را گرفتم؛ چون بچّه ها نزديکمان بودند آرام گفت که، « چيزي نيست ... مگذار بچّه ها متوجّه شوند! » زخمش را بستم بي آنکه ناله و شکايتي از درد کند فقط سفارش بچّه ها را مي نمود و پي در پي مي گفت: « مرا رها کن! برو سري به بچّه ها بزن! » هرچه تلاش کردم به عقب برود توجّهي نکرد تا آن که دست به دامن فرماندهي گردان شدم. او که مطيع فرماندهان بود فوراً امر فرمانده گردان را پذيرفت و کلامي ديگر حرف نزد ... هميشه « مصطفي » همين روحيّه را داشت؛ مطيع امر فرماندهي بود. (2)

بايد به ضابطه عمل شود نه رابطه

شهيد مصطفي کلهري
شهيد کلهري گفت: « خوب! شما که يک بار اعزام شده اي ديگر نيازي به آموزش نظامي ديدن نداري. » گفتم: « بچّه هاي محلّمان اينجا هستند، من هم مي خواهم در کنار آنها باشم. » در جواب به من گفت: « رابطه هيچگاه جاي ضابطه را نمي گيرد. شما اگر مي خواهيد به وظيفه عمل کنيد، ببينيد قانون چه مي کند؛ بايد به ضابطه عمل شود. » (3)

جريمه را پذيرفت!

شهيد صدرالله فنّي
روزي با ماشين شخصي ام در شهر اهواز در تردّد بوديم. صدرالله از سر غفلت در جايي غفلت کرد که ممنوع بود. وقتي پليس راهنمايي جهت نوشتن جريمه آمد. برادرم هيچ عکس العملي مبني بر اين که من فرمانده ي عالي رتبه و يا فلان شخصيت هستم، از خود نشان نداد و از کارت شناسايي خود، کوچک ترين استفاده اي نکرد و خلاصه همانند مردم عادّي جريمه را پذيرفت. (4)

فوري نامت را پاک کن!

شهيد صدرالله فنّي
برادرم حدود يک ماه از خدمت سربازي خود را در قرارگاه فجر سپري نمود. وي براي اين که دمپايي اش گم نشود، مشخصاتش را روي آن نوشته بود. روزي آقاي صدرالله او را صدا زد و گفت: « چرا نام و مشخصات خود را نوشته اي؟ » وي در پاسخ گفت: « براي اين که دمپايي ام گم نشود. »
آقا صدرالله نپذيرفت و گفت: « فوري آن را پاک کن! زيرا ممکن است خطايي از تو سر بزند و يا مسأله ي برايت پيش آيد؛ آن گاه با ديدن اين مشخصات، با تو برخوردي نشود و به ناحق از خطايت بگذرند. »

اينجا حساب برادري در کار نيست!

شهيد صدرالله فنّي
وقتي دوره ي خدمت سربازي را در قرارگاه تحت فرمان او مي گذراندم، به من گفت: « اين جا تو سربازي و من هم خدمت گذار. يک وقت نگويي که من برادر تو هستم. من اين جا يک نظامي هستم و تو هم يک نظامي و حساب برادري در کار نيست. » (6)

همانند ديگران با من رفتار کنيد!

شهيد جلال الدين موفّق يامي
زماني که من مسؤول اطلاعات- عمليّات بودم، جلال موفّق نيز به جبهه اعزام شده بود و در واحد ما مشغول به کار بود. من که از قبل او را کاملاً مي شناختم و استاد خود مي دانستم، خجالت مي کشيدم کاري به او محوّل کنم. تا اين که جلال خود به سراغ من آمد و گفت: « من اين جا آمده ام تا کار انجام دهم. ولي شما طي اين بيست ساعتي که خدمتتان رسيده ام، هيچ کاري به من واگذار نکرده ايد! »
به او گفتم: « شما استاد ما بوديد و هستيد من چگونه به شما کاري واگذار کنم! »
چشمهاي جلال پر از اشک شد و گفت: « اگر بخواهيد اين طور با من برخورد کنيد فردا از پيش شما خواهم رفت و از کار شما بسيار ناراحت هستم. از فردا همانند ديگران به من کاري واگذار کنيد. »
من از آن به بعد مجبور شدم که او را نيز همانند ديگران براي شناسايي و يا ديده باني بفرستم. (7)

او را تحويل قانون بدهيد!

شهيد انوشيروان رضايي فاضل
يک روز با انوشيروان در کمربندي شهر پياده قدم مي زديم، برادران کميته فرد خطاکاري را گرفته و در حين بردن به طرف کميته او را کتک کاري مي کردند. انوشيروان که بچّه هاي کميته او را مي شناختند، نزديک رفت و به آن ها گفت: « برادران! اگر ايشان خلاف کرده است، بايد او را تحويل قانون بدهيد نه اينکه او را در ملأ عام بزنيد و حيثيتش را خدشه دار کنيد. با اين روش شما مردم را به خودتان و انقلاب بدبين مي کنيد. »
سپس اضافه کرد: « اگر او را تحويل قانون داديد و با تشخيص قاضي معلوم گشت که شما اشتباه کرده ايد، چگونه مي خواهيد جواب او را در قيامت بدهيد؟ » (8)

بايد مجازات شوي

شهيد رستم برزگر
در مقابل رفتارهاي غيرمنطقي و خلاف مي ايستاد. يک بار يکي از آشنايانش بر اثر عمل خلافي بازداشت شده بود؛ برحسب وظيفه به ملاقاتش رفت. وي از برزگر خواست کمکش کند تا وي را آزاد کند.
برزگر در جواب گفت: « چون شما اين کار خلاف را انجام داده اي بايد مجازات شوي. پاداش و کيفر را براي همين گذاشته اند تا يک مسلمان در مقابل انجام کار نيک، پاداش گيرد و در مقابل کار بد، مجازات شود. اين امر موجب مي شود انسان آگاه تر گردد. » (9)

پي‌نوشت‌ها:

1. پرواز تا جبرئيل، ص 142.
2. امير خط شکن، صص 102-101.
3. امير خط شکن، ص 155.
4. کوچ غريبانه، ص 72.
5. کوچ غريبانه، ص 73.
6. کوچ غريبانه، ص 79.
7. معجزه باران، ص 54.
8. ردپاي عشق، ص 90.
9. ردپاي عشق، صص 208-207.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (30)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.