تعليم و تربيت در سيره ي شهدا

99 درصد جاذبه، يک درصد دافعه

برادر حسن خيلي هواي نيروهايش را داشت، چه از جنبه ي روحي و چه از جهت جسمي مراقبشان بود، درست مثل يک پدر، آن روز صبح زود براي شناسايي حرکت کرديم. هوا خيلي سرد بود و من هم ضعف جسماني داشتم. تا خاکريز
سه‌شنبه، 7 بهمن 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
99 درصد جاذبه، يک درصد دافعه
 99 درصد جاذبه، يک درصد دافعه

 

گردآوري و تدوين: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت





 

تعليم و تربيت در سيره ي شهدا

دلسوزي پدرانه

شهيد حسن انفرادي

برادر حسن خيلي هواي نيروهايش را داشت، چه از جنبه ي روحي و چه از جهت جسمي مراقبشان بود، درست مثل يک پدر، آن روز صبح زود براي شناسايي حرکت کرديم. هوا خيلي سرد بود و من هم ضعف جسماني داشتم. تا خاکريز دشمن فاصله ي چنداني نبود ولي بايد از رودخانه رد مي شديم، در حين عبور پايم سر خورد و به داخل آب افتادم، خودم را بيرون کشيدم سر تا پايم پر از گل و لاي بود، هرچه کردم برادر حسن نگذاشت همراهشان بروم، بلافاصله مرا تا پاي ماشين رساند، بخاري ماشين را روشن کرد تا مبادا سرما بخورم، به من گفت: «همين جا بنشين و خودت را خشک کن. نکند خداي نکرده مريض شوي،» او از من کوچکتر بود، اما دلسوزي پدرانه اش مرا وادار به اطاعت کرد. (1)

منتظر من سرسفره نشسته بودند

شهيد حسن انفرادي

نماز جماعت ظهر که تمام شد، با چند نفر از بچه ها سرم به صحبت گرم بود و وقت ناهار را به کلي فراموش کردم. يکي از بچه ها با عجله به طرفم آمد و گفت: «بابا تو کجايي خيلي وقت است دنبالت مي گردم.» پرسيدم: «چي شده چه خبر است؟» گفت: «برادر حسن شما را کار دارد.» بلافاصله به چادر فرماندهي رفتم، ديدم سفره آماده است. برادر حسن نشسته بود و جانشين و همه بر سر سفره اند و منتظر من مانده اند. برادر حسن لبخندي زد و گفت: «اگر از اين به بعد خواستي دير بيايي يا جاي ديگري غذا بخوري به ما اطلاع بده.» از اين برخورد و احترامي که به من گذاشت شرمنده شدم، در آن موقع من يک سرباز عادي بيشتر نبودم. (2)

اگر کسي را تنبيه مي کرد، مي فرستاد عقب!

شهيد سيد علي حسيني

راستي جبهه جاي ديگري بود! بعضي چيزها آن جا عجيب به نظر مي آمد. اصلاً با پشت جبهه زمين تا آسمان فرق مي کرد. مثلاً همين شهيد حسيني وقتي مي خواست کسي را نهي از منکر کند، تنبيهش کند مي گفت، اگر اين طور باشي تو را مي فرستم عقب، يعني از دل آتش و خون، جنگ، شهادت و اسارت تو را مي فرستم عقب تا تنبيه بشوي. يعني از پاداش هايي که اين جا مي دهند، از ديار محبوبت محرومت مي کنم. اگر مي خواست تشويق کند، طرف التماس مي کرد که مرا جلو بفرستيد، در تيررس آتش دشمن، او را اجابت مي کرد. مگر آن جا چه خبر بود؟ آيا آن جا چه مي دادند؟ اين رفتارها با هيچ قانون بشري جور در نمي آمد! (3)

حق دوستي را در مورد آنها ادا مي کرد

شهيد امير نظري ناظرمنش

امير دو دست صميمي داشت که اين دو در جريان انقلاب گرايش به مجاهدين خلق پيدا کرده بودند. اين امر موجب ناراحتي امير مي شد. روزي گفت: «مادر! دو تا از دوستانم دچار التقاط فکري شده اند. اگر شما اجازه دهيد من در هفته چند روز آنها را به منزل بياورم. شايد اصلاح شوند.» من اجازه دادم. رفت و آمد آن دو جوان به منزل آغاز شد. امير چنان در قبال آنها احساس وظيفه مي کرد که با دلسوزي تمام خودش را وقف آن دو کرد. در نهايت هر دوي آنها به راه امام هدايت شدند. حتي يکي از آنها به جبهه رفت و شهيد شد. اين تأثير نفس روحاني امير بود. (4)

چهار ماه از اتمام دوره ي سربازيش مي گذشت ولي...

شهيد محمدتقي مددي قاليباف

از ابتکارات جالب برادر مددي اين بود که از سربازها در کنار نيروهاي بسيجي استفاده مي کرد. تا جايي که به علت شايستگي، يک سرباز را به عنوان فرمانده ي گردان ضد زره انتخاب و مسؤوليتهاي مختلفي به او محوّل کرد. بعد از عمليات بدر همان سرباز آمد و به من گفت: «من از نيروهاي حاج مددي هستم. اگر اجازه بدهيد ما مرخص شويم.»
تسبيحش را در دست ديگرش قرار داد و با لبخند گفت: «چهار ماه است که دوره ي سربازيم تمام شده.»
با تعجب گفتم: «پس چرا حالا اين مطلب را مي گويي؟»
با متانت گفت: «چون عمليات بدر شروع شد ديدم مي توانم نيروي مؤثري باشم. مسأله پايان خدمت را با حاج مددي مطرح نکردم، تا مبادا از حضور در اين عمليات محروم شوم. ماندم تا بعد از عمليات به مرخصي بروم.» البته از فرمانده ي با تدبيري مثل آقا مددي بعيد نبود که از يک سرباز وظيفه، چنين شخص با گذشتي بسازد. (5)

99 درصد جاذبه يک درصد دافعه

شهيد عبدالحسين برونسي

بعضاً مي ديدم شهيد برونسي بر اثر برخورد ناجور بعضي از دوستان ناراحت مي شد، اما ناراحتي اش را ظاهر نمي کرد. خويشتن داري مي کرد. بعداً مي گفتم: شما که اينقدر ناراحت شدي مي بايست تذکّر مي دادي.
مي گفت: «آنجا جاي اين کار نبود، اگر برخورد مي کردم شايد طرد مي شد. بايد مثل شهيد بهشتي باشيم که فرموده اند 99 درصد جاذبه، يک درصد دافعه.» (6)

هر کاري کرديم ناراحت شود، نشد!

شهيد محمد طاهر (محمد علي) رثايي

10-15 نفري رفتيم نشستيم نزديکش. شروع کردم از او بد گفتن؛ بلند؛ طوري که بشنود. تا توانستيم اذيتش کرديم. عين خيالش نبود. انگار اصلاً نمي شنيد. کم کم داشتيم نا اميد مي شديم که خنده کنان بلند شد آمد نشست کنارمان. گفت: «اگر توانستيد من را ناراحت کنيد، پياده مي روم پل فلزي برايتان ناهار مي گيرم.»
تا پل فلزي چند کيلومتر راه بود. خواستيم واقعاً ناراحتش کنيم که برود برايمان غذا بگيرد. هر کار کرديم نشد. هرچي تو دلمان بود گفتيم ولي او فقط مي خنديد. همه ي حرفهايمان را که زديم، تازه فهميديم بازي مان داده است.
کلي از او خجالت کشيديم. (7)

آن چيزي را مي خواهم که خدا مي خواهد

شهيد مهدي زين الدين

وارد رستوران شديم. مردم مشغول خوردن غذا بودند. ما وضو گرفتيم و به نمازخانه که در بالکن بود، رفتيم و مشغول نماز شديم. نماز اول پشت سر آقا مهدي تمام شد. نماز دوم را که خواند همه سريع بلند شديم جز آقا مهدي که هنوز در سجده بود. پايين آمديم. آقا مهدي گفته بود هرکس هر غذايي مي خواهد سفارش دهد. همگي غذا سفارش داديم و منتظر بوديم آقا مهدي بيايد و شروع کنيم که صداي گريه ي آقا مهدي بلند شد. چه گريه اي مي کرد! در سجده بلند بلند، الهي العفو، العفو... مي گفت و هق هق گريه مي کرد. زن و مرد نگاهشان به بالا بود. که اين صداي کيه؟
سر از سجده که برداشت آمد پايين. نورانيت چهره اش همه را متوجه او کرد. گفتم خدايا چشم نخورد. شبيه قصه ي حضرت يوسف شده بود. با لبخند آقا مهدي نگاهمان را جمع کرديم و مشغول خوردن سوپي شديم که براي مان آورده بودند. هيچ کس معناي حال آقا مهدي را درک نکرد. شايد او خبر داشت مي خواهد کجا برود.
آمد پايين، سر ميز نشست. کاسه ي سوپش را برداشت و با يک اشتهايي نان را خرد کرد داخل سوپ و شروع به خوردن کرد. همه مثل من به اين فکر مي کردند که غذاي آقا مهدي چيه؟ آقا مهدي گفت: همين سوپ براي من بس است.
و صبر کرد تا ما غذايمان را خورديم. با يک شرمندگي چلوکباب را قورت داديم. از رستوران بيرون آمديم و سوار ماشين شديم. به علي خداداي گفت: شما رانندگي کنيد.
حرکت کرديم به طرف اهواز. توي راه آقا مهدي گفت: هر کدام چه حاجتي از خدا مي خواهيد؟
هر کس يک چيزي گفت. من گفتم: شهادت.
يکي گفت: زنده بمانم و آخر جنگ شهيد شوم.
نوبت به آقا مهدي رسيد،‌ گفتيم: شما چي؟
گفت: آن چيزي را که مي خواهم که خدا مي خواهد.
اين درسي براي ما بود که هميشه فقط به خواست خدا راضي باشيم نه خواسته ي دلمان. (8)

با طرح يک سؤال، ما را از غيبت و بطالت دور کرد!

شهيد محمد طاهري

در جريان مرحله ي سوم عمليات والفجر 4 توفيقي دست داد تا در دره ي شيلر، ميهمان حاجي بشويم. در چادر فرماندهي گردان، غير از حاجي، حدود ده - دوازده نفر ديگر از نيروها هم بودند از جمله برادران عزيزمان: مهدي ذاکري و حبيب الله خبّازي، سه نفر بي سيم چي و چند تن ديگر.
پس از صرف شام مختصري که عبارت بود از چند عدد گوجه فرنگي و سيب زميني و چند قرص نان، بچه ها به رسم معمول، هر دو - سه نفر شروع کردند به صحبت کردن با يکديگر که يکباره حاجي از بچه ها خواست ساکت شوند. وقتي همگي ساکت شديم، حاجي رو کرد به ما و پرسيد:
«کي مي داند معني رکوع و سجود چيه؟»
راستش، در وهله ي اول، سؤال را خيلي ساده و پيش پا افتاده، فرض و تعجب کرديم که چرا چنين سؤالي از سوي حاجي مطرح شد؟ اما به تدريج که جواب هاي مختلف بچه ها مطرح گرديد و حاجي با همان زبان ساده و بي پيرايه ي خود، جواب ها را تکميل کرد و بحث را بر روي نماز متمرکز ساخت، تازه متوجه شديم که تنها پاسخِ ما مورد نظر نبوده، بلکه ايشان مي خواسته بدين وسيله ما را از مباحث غير ضروري و غيبت ديگران باز دارد و در عين حال، چيز جديدي هم به ما بياموزد تا وقتمان به بطالت نگذرد.
به عبارت ديگر، بدون اين که مستقيماً به ما تذکر دهد که غيبت نکنيد و از لحظه لحظه ي عمرتان در جهت آموزش و تعليم و عبادت استفاده کنيد، به شکلي ماهرانه، بحث جذابي را پيش کشيد و بچه ها را به آن سو سوق داد که اين، خود بهترين شيوه ي تربيتي است. (9)

مي دانستم برمي گردي!

شهيد محمد بروجردي

در اواخر سال 59 به دلايلي از يکي از مسؤولين سپاه دلگير شدم و تصميم گرفتم از سپاه خارج شوم. استعفايم را تقديم آن برادر کردم و ايشان هم پذيرفتند و گفتند: «سلاح و تجهيزاتي را که در اختيار داري، به انبار بده و بعد برو!»
وقتي از اتاق خارج شدم، در راه شهيد بروجردي را ديدم. ماجرا را از من پرسيد، من هم توضيح دادم، اما ايشان در مقابل گفتند: «من با استعفاي شما موافق نيستم!»
من خيلي اصرار کردم و در نهايت گفت: «تصميم با خود شماست. اما با توجه به وضعيت منطقه، صلاح نيست اسلحه و مهمات را تحويل دهيد.» نامه اي به آن شخص نوشتند که ايشان تا هر وقت که خود تشخيص دهد مي تواند اسلحه و تجهيزات را در اختيار داشته باشد.
سلاح و تجهيزات را برداشتم و به منزل رفتم. حدود يک ماه از اين جريان گذشت. احساس کردم که حضور من در سپاه ضروري است و از تصميمي که از قبل گرفته بودم، منصرف شدم و دوباره به سپاه برگشتم. چند روز پس از برگشت، دوباره شهيد بروجردي را در ورودي سپاه ديدم که با يک دستگاه جيپ قصد رفتن به مأموريت داشت. احوال پرسي کرد و گفت: «چه کار کردي؟»
گفتم: «تصميم گرفته ام که در سپاه بمانم.» خيلي خوشحال شد. از ماشين پايين آمد، صورتم را بوسيد و گفت: «کار خوبي کردي، من مي دانستم برمي گردي!» (10)

از بي احترامي بچه ها جلوگيري مي کرد

شهيد حسن آقاسي زاده شعرباف

بچه ها را به سرگرميهاي خوب و سالم مثل توپ بازي و دوچرخه سواري تشويق مي کرد. اگر بچه اي به مادر يا خواهرش بي احترامي مي کرد او را نصيحت مي کرد و مي گفت: «بچه نبايد با پدر و مادر اين طور صحبت کند. پدر و مادر رنج کشيدند و شما را بزرگ کردند.»
بچه ها هم به نصيحتهاي ايشان گوش مي کردند. (11)

پي‌نوشت‌ها:

1. کاش با تو بودم، ص 178.
2. کاش با تو بودم، ص 181.
3. منزلگه عشاق، صص 113-112.
4. جرعه ي عطش، ص 11.
5. جرعه ي عطش، ص 180.
6. گلبو، ص 121.
7. کاش ما هم (21)، ص 22.
8. شاهد عاشق، صص 164-163.
9. گل اشک، ص 44.
10. روزهاي سبز کردستان، صص 95-94.
11. شهاب، ص 77.

منبع مقاله : مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.