تعليم و تربيت در سيره ي شهدا

استفاده از موقعيت براي تعليم

کمي پايين تر، انواع و اقسام گناهان را رديف کرده و جلوي هر کدام را خالي گذاشته بود. اين برگه را تکثير کرده و به هر کدام از مربيان يک برگه داده بود و مي گفت: «شب که رسيد، بنشينيد و همه ي کارهايتان را بررسي کنيد! ببينيد
سه‌شنبه، 7 بهمن 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
استفاده از موقعيت براي تعليم
استفاده از موقعيت براي تعليم

 

گردآوري و تدوين: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت





 

تعليم و تربيت در سيره ي شهدا

هر شب خود را محاسبه کنيد

شهيد اللهيار جابري

طرح جالبي را پياده کرده بود. در بالاي يک صفحه ي کاغذ، اين حديث را نوشته بود: «حاسبوا قبل اَن تُحاسبوا»
کمي پايين تر، انواع و اقسام گناهان را رديف کرده و جلوي هر کدام را خالي گذاشته بود. اين برگه را تکثير کرده و به هر کدام از مربيان يک برگه داده بود و مي گفت: «شب که رسيد، بنشينيد و همه ي کارهايتان را بررسي کنيد! ببينيد چند تا دروغ گفته ايد؟ چه قدر غيبت کرده ايد؟ تهمت زده ايد يا نه؟ بدبيني داشته ايد يا نه؟ چند تا کار خوب انجام داده ايد؟ خلاصه همه ي اين کارها را در نظر بگيريد! سر يک ماه، نگاهي به اين برگه بيندازيد و خود را محاسبه کنيد!»
اين رسم تأثير خوبي روي مربيان گذاشت و خيلي چيزها را تغيير داد. (1)

کمک مي کرد تا با وضو به بچه شير بدهم

شهيد جلال الدين موفق يامي

کتاب حلية المتقين، اول هديه اي بود که بعد از ازدواج به من داد. او تأکيد داشت که در همه ي ابعاد زندگي از جمله تربيت فرزندان به احاديث و روايات عمل شود؛ تا جايي که بعد از به دنيا آمدن فرزندمان سفارش مي کرد؛ «هيچ گاه نبايد بدون وضو به بچه شير بدهيد.» بعضي شبها حوصله ي بيدار شدن از خواب را نداشتم و از خستگي زياد نمي توانستم براي وضو از خواب برخيزم. وقتي جلال متوجه اين موضوع شد، از من پرسيد: «چرا بعضي شبها براي وضو بلند نمي شوي و بدون وضو به بچه شير مي دهي؟» گفتم: «به خاطر کار زياد، شبها خيلي خسته مي شوم. بچه راهم که نمي توانم بگذارم تا گريه کند و بروم وضو بگيرم.» از آن شب به بعد وقتي که جلال صداي گريه ي بچه را مي شنيد، با عجله از خواب برمي خاست. يک لگن کوچک به همراه يک پارچ آب به اتاق مي آورد تا براي گرفتن وضو و شير دادن به بچه به زحمت نيفتم. (2)

بچه ها را تشويق مي کرد به مجالس مذهبي

شهيد محمدعلي حافظي

روزهاي جمعه، بچه ها بي صبرانه منتظرش بودند. وقتي که آنها را با خود مي برد با شوخي هايش آنها را راغب تر مي کرد. به غير از فرزندان خودش، بچه هاي محله را نيز همراه مي برد. بين راه براي آنها خوراکيهاي جور واجور مي خريد تا اشتياقشان را بيشتر کند. بچه ها کم سن و سال بودند، احساس مي کردند هميشه به تشويق نياز دارند. بعد از برگشتن از نماز جمعه برايشان صحبت مي کرد و آنها را به مجالس مذهبي دعوت مي کرد. او هميشه معتقد بود که کودک را بايد از همان دوره ي طفوليت با محيط هاي مذهبي آشنا کرد، تا کم کم به آن خو بگيرد. (3)

استفاده از موقعيت براي تعليم

شهيد علي نجفي

دعاهاي مختلف را زير لب زمزمه مي کرد طوري که از تکرار او ما هم دعاها را حفظ کرده بوديم. يک شب به سراغم آمد و از تحصيلاتم پرسيد. گفتم: «ما چوپان بوديم و دنبال گوسفندان. وضع خانوادگي ما هم طوري نبود که بتوانيم درس بخوانم.» گفت: «حالا که اين جا هستي از موقعيت استفاده کن.» دفترهايي را برداشت و حروف الفبا را نوشت. هر شب پنج حرف از حروف الفبا را به من ياد مي داد. کم کم توانستم اسم و فاميل خودم را بنويسم و از برکت وجود علي به مرور تمام کلمات را در جبهه آموختم. (4)

صميمي برخورد مي کرد

شهيد حسين محمدياني

هميشه لبخند بر لب داشت. وقتي عکسهاي جبهه را نگاه مي کنم يک چيز برايم جالب است، حاج حسين همه جا مي خندد. برخوردش با بسيجي ها خيلي خوب و حساب شده بود صميمي تر از يک برادر.
وقتي يک بسيجي وارد اتاق کار يا سنگرش در خط مي شد، جلوي پايش برمي خاست. به طرفش مي رفت و استقبال گرمي از او مي کرد. علاقه ي قلبي او به آنها سبب مي شد حضورشان را به جان و دل بخرد. هنگام گفتگو، دست روي دوش طرف مي گذاشت و او را به خود مي چسباند.
اگر مي ديد طرف مقابل نشسته است، روبرويش مي نشست. دست روي زانوي او مي گذاشت، دست او را در دست مي گرفت طوري که احساس مي کردي خود را با او يکي مي داند.
اين همه سبب شده بود، کشش زيادي براي بچه ها داشته باشد. (5)

خاطره ي شيرين در بچه ها مي گذاشت

شهيد حسين محمدياني

روشهاي تربيتي را خيلي خوب مي دانست. براي سرکشي در منطقه و احوالپرسي از رزمندگان تعدادي از خانواده هاي پاسدار را به جبهه آورده بود. حاج حسين براي پذيرايي از بزرگترها شيريني و شربت در نظر گرفت ولي براي بچه ها فکر ديگري کرد.
او گفت: «براي اينکه خاطره ي شيريني از منطقه در ذهنشان بماند. از بچه ها با پفک و بيسکويت پذيرايي مي کنيم. تا جبهه را جاي ترسناک و وحشتناکي ندانند.» محبت محمدياني در دل بچه ها نشست. حتي وقتي جنگ تمام شد و در بستر بيماري افتاد. (6)

دوچرخه را برديم براي خانواده ي شهيد

شهيد حسين محمدياني

هنرپيشه يکي از دوستان خوب ما بود. دنيايي از صفا و اخلاص. سه، چهار تا بچه ي کوچک داشت ولي جبهه اش ترک نمي شد.
قبل از عمليات مهران داشتيم توي کوپه ي قطار مي رفتيم که به من گفت: «اگر زنده برگشتيم يک دوچرخه از مغازه ات براي بچه ها مي برم. هر بار که بيايم و برگردم 500 تومان قسطش را مي دهم.»
هنرپيشه در همان عمليات شهيد شد. به سبزوار که برگشتيم حاجي مثل هميشه مقيد بود به خانواده ي شهدا سر بزند. جريان دوچرخه به گوش حاج حسين رسيده بود. به مغازه ي من آمد و گفت: «از همان دوچرخه هايي که شهيد هنرپيشه گفته است يکي بردار تا برويم!»
وقتي به خانه ي شهيد هنرپيشه رسيديم بچه هاي کوچکش دم درآمدند. دوچرخه را که داديم بچه ها چيزي گفتند که دل همه را آتش زد آنها معصومانه پرسيدند: پس کو بابا؟ (7)

رفتارش با دو پسر ديدني بود

شهيد محمدرضا شمس آبادي

با محمد و جواد خيلي مهربان بود. از سر کار که برمي گشت، چهار دست و پا راه مي رفت. آنها را بر پشت خود سوار مي کرد و در اطراف خانه راه مي برد. وقتي به محمد مي گفت: قرآن را بياور! جواد هم به راه مي افتاد؛ ولي چون محمد بزرگتر بود، سريع قرآن را مي آورد. سر و صدا و گريه ي جواد در مي آمد. براي اين که جواد ناراحت نشود، حاج آقا محمد را بوسيد. قرآن را دوباره سرجايش مي گذاشت و مي گفت: «اين بار جواد قرآن را بياورد.» (8)

هر هفته با بچه هاي کوچک کار مي کرد!

شهيد سيد محمود سبيليان

بعدازظهر پنج شنبه اي بود با خودم گفتم: حالا که محمود آقا از مشهد آمده، بروم حالي از او بپرسم. پشت در خانه شان که رسيدم، صداي داد و قال زيادي از داخل منزل مي آمد. با خودم گفتم: نکند مهمان دارند؟ تصميم گرفتم برگردم، اما دلم نيامد اين همه راه را آمدم دست خالي برگردم؛ گفتم: صدايش مي زنم حداقل دَم در هم که شده، سرپايي، حالي از او مي پرسم.
درِ خانه را که کوبيدم، آمد دم در؛ پس از احوال پرسي، دستور را گرفت و گفت: بيا برويم داخل.
گفتم: مهمان داري، مزاحم نمي شوم.
گفت: نه، جلسه است، بيا تو.
تعجب کردم! جلسه با اين همه سر و صداي بچه ها؟!
رفتيم داخل؛ ديدم چهل - پنجاه تا بچه ي پستونکي و تازه به راه افتاده - از اين فسقلي ها - را جمع کرده دور خودش!
با تعجب پرسيدم: محمود! اينها کي اند جمعشان کردي؟
گفت: مگر نمي بيني؟ اعضاي جلسه مان هستند؟
در حالي که خنده ام گرفته بود، پرسيدم: با اين فسقلي ها جلسه داري؟!
محمود که انگار از من، انتظار شنيدن اين حرف را نداشت، اخمهايش را تو هم کرد و گفت: بله علي آقا! اگر کسي تو اين سنين، به من و تو هم ياد مي داد که به بزرگترهامون سلام کنيم و احترام بگذارم، موقع غذا خوردن، دستهايمان را بشوريم، لباسهايمان را تميز نگه داريم، چه جوري صحبت کنيم و... امروز، دسته بيل نمي شديم!
بعد، شروع کرد به صحبت با بچه ها با همان زبان خودشان. مي گفت: «خب بچه هاي گُلم! مي دانيد چقدر سلام کردن خوبه؟! چقدر با ادب باشين خوبه؟! چقدر...
باز با هم مي زدند زير خنده. بعد مي گفت: خب، حالا گوش کنين، مي خواهم برايتان داستان بگم. و مي نشست براي آن ها قصه ي کودکانه مي گفت. بچه ها هم کيف مي کردند.
حالا تصور کنيد کي دارد براي اين فسقلي ها قصه مي گويد؟! آقاي محمود سبيليان - مسؤول دفتر نهضت ها که طرح هايش براي تصويب به شوراي عالي امنيت ملي کشور ارسال مي شد - چنين فردي آمده با زبان کودکانه، براي اين بچه ها قصه مي گويد و خودش را کوچک مي کند؛ چرا؟ که مي خواهد آينده ي اين ها را بسازد!
خلاصه، جلسه که تمام شد، وانتي گرفت و بچه ها را سوار کرد. خودش هم نشست عقب ماشين و رفتند سيد مرتضي (عليه السلام). بين راه، مقداري کشمش به آن ها داد و... پس از زيارت امام زاده، گشتي زدند و برگشتند. تک تکشان را برد در خانه هايشان پياده کرد و...
ديدم اين برنامه ي هميشگي محمود است؛ هر پنج شنبه، مي گويد از مشهد مي آيد کاشمر به بهانه ي استراحت و ديدن اقوام، ولي چند ساعت وقت صرف مي کند براي تربيت آينده سازان مملکت. واقعاً که خيلي روحيه مي خواهد، از کجا بيايي و چکار بکني!
«تقريباً يک سال پس از مفقودالاثر شدنش، رفتيم سري به خانواده اش بزنيم و حالي از پدر و مادرش بپرسيم. موقع خداحافظي، گفتم: اگر کاري داريد که از دست ما بربياد، بفرماييد.
مادر محمود گفت: مشکل خاصي نداريم. اما اگر بتوانيد فکري براي کتاب هاي محمود بکنيد، ممنون مي شويم. پرسيدم: کدام کتاب ها؟
در حالي که به آخر هال، اشاره مي کرد، گفت: آن ها.
به محل اشاره شده که نگاه کردم، ديدم تعداد زيادي کتاب، از طناب آويزان شده. مادر محمود مي گفت: «آنها را محمود، پنج شنبه ها که با بچه ها جلسه داشت، برايشان تعريف مي کرد و عکس هايشان را به بچه ها نشان مي داد. بعد از رفتنش، مدتي برادرش علي اين کار را ادامه داد. اما مثل اين که خيلي موفق نبود. اگر بتوانيد يکي از بچه ها را بفرستيد جلسه را ادامه بده، خيلي خوبه.»
برايم خيلي عجيب بود. اين اواخر که محمود در مشهد مسؤوليت بزرگي داشت و خانواده اش کاشمر بودند، به رغم مشغله هاي زياد، هر هفته، رأس ساعت 7 صبح جمعه، مي آمد بردسکن و براي بچه هاي انجمن اسلامي دانش آموزان، جلسه مي گذاشت. (9)

پي‌نوشت‌ها:

1. بحر بي ساحل، ص 104.
2. معجزه باران، ص 40.
3. معجزه باران، ص 129.
4. معجزه باران، ص 159.
5. وقت قنوت، صص 40-39.
6. وقت قنوت، ص 57.
7. وقت قنوت، صص 58-57.
8. وقت قنوت، ص 187.
9. سوداي عشق، صص 28-26.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.