گردآوري و تدوين: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت
تعليم و تربيت در سيره ي شهدا
من شاکي نيستم!
شهيد مصطفي اردستاني
روزي سوار بر خودروي ايشان از خيابان شهداي ورامين عبور مي کرديم. حاج مصطفي قصد گردش به چپ داشت و راهنماي سمت چپ را زده بود، ناگهان موتورسواري که با سرعت غيرمجاز و از خياباني يکطرفه و ممنوعه در حرکت بود به سوي ما منحرف شد. ايشان که وضع را چنين ديد و به خوبي متوجه شده بود در صورت برخورد موتورسوار با ماشين چه بر سرش خواهد آمد، به سرعت پا را روي پدال ترمز فشرد. از آنجا که تاکسيِ پشت سرمان فاصله ي خيلي کمي با ما داشت و غافلگير شده بود به ماشين ما خورد، و در پي آن، خودروِ سومي نيز به تاکسي زد. راننده که خيلي عصباني به نظر مي رسيد به شهيد اردستاني پرخاش کرد. حاج مصطفي با کمال خونسردي گفت:- برادرم اينکه دعوا ندارد. منتظر مي مانيم تا کارشناس راهنمايي بياد. هرچه ايشان نظر دادند براي ما ملاک است و ما تابع قانون هستيم.
دقايقي در انتظار پليس نشستيم. پليس از راه رسيد و شرح حادثه را از شهيد اردستاني جويا شد. ايشان نحوه ي تصادف را تشريح کرد. راننده ي تاکسي در حالي که رنگ چهره اش برافروخته شده بود و هيچ گونه تسلطي بر اعصابش نداشت، دستانش را بلند کرد و محاسن شهيد اردستاني را گرفت و به هم فشرد و سه بار اين حرکت ناشايست را تکرار کرد. آنگاه با لحن خيلي زشتي گفت:
- به جان اين ريشها راست بگو!
انبوهي از جمعيت دورمان حلقه شده و منتظر بودند تا عکس العمل حاج مصطفي را نظاره گر باشند. او با کمال متانت و خونسردي گفت:
- آقاي محترم شما چه کار به ريش من داريد، پليس سؤال کرد و من نيز حقيقت را گفتم. حال قضاوت را به عهده ي ايشان بگذاريم!
راننده ي تاکسي به هيچ صراطي مستقيم نبود و همچنان سر و صدا مي کرد و به زعم خود فرياد دادخواهي برآورده بود. پليس پس از بررسي جوانب کار، کارت ماشين و گواهينامه ي راننده ي تاکسي را گرفت و به حاج مصطفي داد. سپس نگاهي به او انداخت و گفت:
- شما فاصله ي لازم را رعايت نکرده ايد و مقصر هستيد. بايد رضايت ايشان را جلب کنيد!
در اين هنگام، شهيد اردستاني کمي جلوتر رفت، راننده ي متخلف را در آغوش گرفت و بوسيد. سپس مدارک را به او برگرداند و گفت:
- من شاکي نيستم و از شما رضايت دارم.
راننده ي خاطي که از اين عمل شهيد اردستاني مات و مبهوت مانده بود، سر به زير افکنده و هيچ نگفت و از آنچه بر آنها گذشته بود اظهار پشيماني کرد. (1)
تا کتابي را تمام نکنم، کتاب نمي خرم
شهيد عليرضا عامري
در دبيرستان درس مي خوانديم. خيلي از بچه هاي روستا براي ادامه ي تحصيل، در کاشمر خانه داشتند. خانه ي عليرضا خيلي ساده بود. چيز زيادي نداشت، ولي روي طاقچه اش پر از کتاب بود. روزي به او گفتم:- عليرضا! چقدر کتاب! يعني همه ي آنها را مي خواني؟
- معلوم است... تا وقتي کتابي را تمام نکنم، کتاب ديگري نمي خرم.
معلوم بود او مثل بعضي ها فقط عاشق خريد کتاب نبود، بلکه کتاب را براي مطالعه و محتوايش مي خريد. (2)
خواستم از اسم و رسم بيفتم تا جهنمي نشوم!
شهيد محمد اسلامي نسب
نديده بودمش، اما آوازه اش به گوشم خورده بود. اسمش مثل عسل دهان به دهان در بين بسيجي ها مي گشت. ديدارش را علاقه مند شده بودم. من در تيپ «فاطمه ي زهرا» بودم و او در «تيپ امام سجاد» مسؤول بود، تا اينکه ادغام اين دو تيپ پيش آمد و سبب آشنايي عميق من با «محمد» شد. جلسه اي در نمازخانه ي تيپ «امام سجاد» تشکيل شد و هدف آن تعيين مسؤولين واحدها بود، عنوان واحدها را نوشتند و قرار بر اين شد که مسؤول واحد از لشکر باشد، جانشين واحد از تيپ «امام سجاد» انتخاب شود و فرد انتخاب شده از تيپ «فاطمه ي زهرا» عنوان جانشين دوم داشته باشد. واحدها يکي پس از ديگري تعيين وضعيت شدند. نوبت به واحد آموزش رسيد، «محمد» را ديدم که سر در گوش «رودکي» چيزي را زمزمه کرد و «حاج نبي» در عين ناباوري اعلام کرد: «مسؤول واحد آموزش برادر کاظم پديدار» اصلاً جا خوردم، چون حداقل قضيه اين بود که «شهيد اسلامي نسب» به عنوان مسؤول انتخاب شود. خواستم اعتراض کنم که دستم را محکم گرفت و مرا به زمين چسباند. گفت: «فعلاً صحبت نباشد! بعد جريان را تعريف خواهم کرد.» جلسه تمام شد. در راه برگشت به اردوگاه اين طور سر صحبت را باز کرد که: «مدتي است که اسم من سر زبانها افتاده است و فکر مي کنم مقداري مغرور شده ام و مي ترسم که اين شهرت مرا جهنمي کند. مي خواهم کارها براي رضاي خدا و بدون نام و نشان انجام شود. من شما را معرفي کردم اما کمکتان خواهم کرد. بگذار من از اين اسم و رسم بيفتم که خشنودي خداوند هم در اين خواهد بود...»من که محو اين کمال و فضل و اين عظمت روحي شده بودم، نخواسته زبان به وصفش گشودم که: «شما دست راست لشکريد محمد!» مثل آهن گُداخته، سرخ شد و گفت: «مرا جهنمي نکن برادر!» (3)
روضه ي دو نفري!
شهيد محمّد اسلامي نسب
سال شصت و دو بود، مقر شهيد « دست بالا » که هم مرکز آموزش بود و هم عقبه اي براي استراحت عزيزان رزمنده، چادرهاي خاکي سپر آفتاب سوزان « عين خوش » بودند؛ اگرچه به خوبي از عهده ي آن برنمي آمدند! فرمانده ي مقر، شهيد «اسلامي نسب» بود و جانشين ايشان «شهيد باقري» دو يار همدل و هم آواز.من و شهيد «عبدالحميد اکرمي» تازه به مقر آمده بوديم، براي کارهاي عقيدتي، از اقبال بلند در خيمه ي فرمانده رخت اقامت افکنديم. ديري نپائيد که زهد و تواضع و حُسن سلوک فرمانده ما را مجذوب شخصيت وي ساخت. اصلاً انگار نه انگار که «فرمانده است»، خاکي و خودماني بود، اما محبوب و دوست داشتني.
هنوز چند روزي بيشتر از حضورمان در مقر نمي گذشت که متوجه شدم آن دو يار همدل و هم آواز هر روز عصر از چادرها فاصله مي گيرند و تا چند ساعت برنمي گردند. حس کنجکاوي قلقلکم داد که از کارشان سر در بياورم.
روز ديگر به اتفاق «شهيد اکرمي» تا عصر منتظر مانديم، همين که «آن دو» در دوردست چادرها محو شدند، پاورچين پاورچين به سراغشان رفتيم. پشت تل کوچکي از خاک زمزمه هاي مبهمي به گوشمان خورد. نزديک تر رفتيم. ابتدا «شهيد باقري» را ديديم رو به قبله نشسته بود و روضه مي خواند و «شهيد اسلامي نسب» در سجده بود. شور و حال خاصي داشتند، هر دو به شدت اشک مي ريختند، اين حال را که ديديم قدري ندامت دامن دلمان را گرفت، اما چون از اخلاق ايشان آگاه بوديم، بي آنکه به روي خودمان بياوريم پيششان نشستيم، لحظاتي بعد سر از خاک برداشت، اين بار «شهيد باقري» به سجده رفت، و شهيد اسلامي نسب شروع به مداحي کرد. الحمدالله هر دو هم مداح اهل بيت بودند. همانطور که انتظار هم مي رفت مصيبت حضرت زهرا را خواند، لحظاتي خاطره انگيز را پشت سر گذاشتيم و وقتي «شهيد باقري» سر از سجده برداشت، با لبخندي آميزه ي شکر و شکايت به او گفت: «آخر اين دو نفر عقيدتي دست از سر ما برنمي دارند.»
با خودم گفتم: آخر چرا دو نفري؟ براي من که روضه ي دو نفري سابقه نداشت، در دلم بود که بگويم: اگر براي جمع اين برنامه باشد، همه استفاده مي کنند! چشمهايش گفت: «هر کس توفيق داشته باشد خودش مي آيد، ما شش ماه است که اين کارمان است و کسي خبر ندارد.» (4)
برو فردا بيا!
شهيد ابوالفضل رفيعي
مسؤول گشت شب سپاه مشهد بود. يک شب که درهاي ماشين قفل شده بود هر کاري مي کردند، نمي توانستند درها را باز کنند. شهيد رفيعي سر رسيد و گفت: «چه خبر شده؟» گفتيم: «در ماشين باز نمي شود.» گفت: «من يک دزد دستگير کرده ام، فکر مي کنم بتواند در را باز کند.» دزد را آوردند. نگاهي کرد و گفت يک سنجاق به من بدهيد. سنجاقي آوردند و خيلي سريع در را باز کرد. بعد، شهيد رفيعي، عوض اين که او را ببرد بازداشتگاه، صورتش را بوسيد و گفت: «برو فردا بيا.» باور کنيد اين آدم رفت و فردا آمد. بعد از مدتي همين آدم را ديدم دستش قطع شده بود. پرسيدم: «چي شده؟ چه کار کردي؟» گفت: «برخورد آقاي رفيعي با ما کاري کرد که تمام خانواده ي ما اهل جبهه و جنگ شدند و من دستم را تقديم انقلاب کردم.» (5)بايد حرمت خاطي را نگهداريد!
شهيد ابوالفضل رفيعي
در گشت شب که بوديم، خبري در خصوص وجود مواد مخدر، داخل خانه اي به دست ما رسيد. رفتيم براي دستگيري قاچاقچيان. وارد منزل که شديم و خانه را بازرسي کرديم، مقداري مواد مخدر پيدا کرديم. يادم نيست چند کيلو بود. يکي از بچه ها با صاحب خانه برخورد خشني کرد. شهيد رفيعي همان جا شروع کرد به صحبت کردن، تقريباً ربع ساعت که: «درست است که اين فرد خاطي است، نبايد به او توهين کنيد، بايد حرمت او را نگه داريد.» و چند تا حديث و روايت در اين رابطه برايمان خواند.فرد مجرم، دستهايش را آورد جلو و گفت: «هر کاري مي خواهيد بکنيد، من آماده ام، حرفهاي شما براي من بزرگترين تنبيه بود. چه در زندان باشم يا بيرون بيايم، خاک پاي شما هستم.» حتي خانم اين بنده ي خدا، تشکر مي کرد و خوشحال بود از اين که اين جوري برخورد شده بود. در آن زمان، من فکر مي کردم که اين حرفها چيست و اينجا چه جاي صحبت کردن است؟ ولي الآن مي فهمم که شهيد رفيعي تا کجاي قضايا را مي خواند و ما نمي فهميديم. (6)
پينوشتها:
1. اعجوبه ي قرن، صص 267-266.
2. مرز آسمان بين، ص 82.
3. رواق خوني سنگر، صص 54-53.
4. رواق خوني سنگر، صص 57-55.
5. خاطرات شهيد رفيعي، ص 59.
6. علقمه، ص 61.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.
/ج