تعليم و تربيت در سيره ي شهدا
فرمانده و معلم دلسوز
شهيد سيد جمشيد صفويان
وقتي نيروهاي جديد به جبهه و گردان اعزام مي شدند زود با سيد اُنس مي گرفتند چرا که اثرات اخلاق و معنويت او به قدري زياد بود که روي ديگران تأثير مي گذاشت.اخلاق و رفتارش باعث شده بود که همسنگران و همرزمانش هم به عنوان يک فرمانده به او نگاه مي کردند و هم به عنوان يک معلم دلسوز مخلص، زيرا بسياري از مشکلات و حتي مسائل شخصي و خانوادگي خود را با سيد در ميان مي گذاشتند و راهنمايي ها و نصايحش را در زندگي به کار مي بستند.
حضورش بين بسيجيان باعث بالا رفتن روحيه ها مي شد. خصوصاً وقتي شب هاي عمليات در نوک گردان قرار مي گرفت و از ميان ميدان مين و موانع دشمن عبور مي کرد حرکاتش آن گونه بود که ترس را از درون بچه ها پاک سازي مي نمود و پرچم بلند شجاعت و شهادت طلبي را در وجودشان به اهتزاز درمي آورد قامت نخل گونه ي او در عمليات کربلاي 4 نمودي از بي باکي و شجاعت، راست قامتي و دلاور مردي، و جوانمردي و ايثار بود که اين نتيجه ي نماز شب و دعا و خودسازي آن قوي دل بود. (1)
دست پدرم را ببوس!
شهيد مجيد روان بُد
همسر شهيد مجيد روان بُد مي گويد: «يکي از درس هايي که شهيد به من آموخت و حتي تا لحظه ي مرگ تدبير و انديشه ي آن را فراموش نخواهم کرد اين بود که، روزي من و پدر مجيد بر اثر مسأله اي ميانمان بحثي شد. برادر مجيد وارد حياط شد و گفت: مجيد از جبهه برگشته، و به من سفارش کرد که مبادا به مجيد بگوييد که ناراحت مي شود، من هم گفتم: باشد، نمي گويم. وقتي مجيد وارد حياط شد، بسيار خوشحالي کردم و خنديدم. يکدفعه به چشمانم خيره شد و گفت: خانم اتفاقي افتاده؟ گفتم: نه ولي او چهره ي مرا نمي ديد، درون خرابم را مي ديد، اصرار کرد و من گفتم نه! من خوشحالم که برگشتي. تا شب با من کلنجار رفت ولي من نگفتم تا اين که پدر مجيد ناراحت شد و همه چيز را به او گفت.مجيد پس از شنيدن اين حرف کاري عجيب کرد. دست من را گرفت و به نزد پدرش برد و به من گفت که خم شو و دست پدرم را ببوس. گفتم: «نه من نمي بوسم.» با چشمان جذابش نگاهي به چشمان پر از اشکم انداخت و گفت: «من مي گويم ببوس» من خم شدم و دست پدرش را بوسيدم و با گريه خارج شدم. ناراحت شدم چون حکمت کارش را نمي دانستم. داخل اتاق شد و گفت: «اصلاً ناراحت نباش اين کار را کردم که بعد از من، پدرم از گل نازک تر به تو نگويد» و همين طور هم شد. پدرش هميشه مي گفت من شرمنده توأم تا وقتي که به رحمت خدا رفت. (2)
سيرتِ خوبان
شهيد سيد اکبر زاهدي
اکبر خيلي کم در خانه بود و هميشه در پايگاه مالک اشتر بود و آن جا فعاليت زياد مي کرد. شب ها تا دير وقت کشيک مي داد. يک روز به خانه آمد، ديدم تمام لباسش خاکستري شده است. پرسيدم: «چرا لباست خاکي است؟» گفت: «ديشب منافقين سه تا کتاب خانه را آتش زدند. من آن جا بودم و کتاب خانه را تميز مي کردم.» تغذيه هايي که در مدرسه به او مي دادند نمي خورد و به فقرا مي داد. هر وقت که پول به او مي دادم که در مدرسه چيزي بخرد خرج نمي کرد و آنها را جمع مي کرد و به فقرا مي داد. هر هفته سه روز روزه ي بدون سحري مي گرفت. از سر شب که غذا مي خورد تا فردا شب هيچ نمي خورد. اصلاً به من هم نمي گفت که مي خواهم روزه بگيرم تا سحر بلند شوم و برايش غذا بپزم. صبح که مي گفتيم: «بيا صبحانه بخور.» مي گفت: «مي روم پايگاه مي خورم.» آن موقع مي فهميدم که روزه است. اکثر مواقع سحر بلند مي شد و نماز شب و دعا مي خواند و بعد ما را براي نماز صبح بيدار مي کرد. در کارهاي خانه خيلي به من کمک مي کرد. وقتي بچه ي کوچک داشتم، مي گفت: «من بچه ها را نگه مي دارم تا تو غذا درست کني.» (3)مطالعه و بحث منطقي
شهيد رضا افضلي مجرّد
در زمينه ي مسايل ديني و اعتقادي، کتاب هاي شهيد مطهري و امام خميني را مطالعه مي کرد. او سعي مي کرد، کتاب هاي مذهبي را خريداري کند و براي مطالعه به دوستان خود امانت دهد. با زحمت زياد تقريباً کتاب خانه ي کوچکي در منزل ايجاد کرده بود که حدود 300 جلد کتاب و 100 نوار سخنراني و روضه را در برمي گرفت. هديه ي رضا به دوستانش کتاب بود. از اين رو از سطح بينش و درک سياسي، اجتماعي بالايي برخوردار بود و به راحتي مسائل و جريانات انقلابي، خطرات و موانع پيش رو را براي دوستان بيان مي کرد. گاهي هم که شرايط اقتضا مي کرد، در اثبات حقانيت، از ديدگاه اعتقادي و مذهبي خود به امام و ولايت فقيه به طور مستدل و منطقي بحث و گفتگو مي کرد. (4)روزه را براي گرسنگي آن مي گيرند
شهيد عبدالرحيم احمد زاده
مسافرت رفته بود و نتوانسته بود روزه بگيرد به محض اينکه به خانه رسيد سحر بلند شد و گفت: «سحري چه داريد؟»گفتم: «چه مي خوري؟»
گفت: «يک تخم مرغ.»
رفتم و برايش دو عدد تخم مرغ سرخ کردم و جلويش گذاشتم.
گفت: «اينکه دو تا است.»
گفتم: «بخور ممکن است تا افطاري گرسنه بشوي.»
گفت: «خب روزه را براي گرسنگي آن مي گيرند. شکم آدم که پر باشد که فايده اي ندارد.» (5)
فکر و انديشه ي روشن با مطالعه و تحقيق داشت
شهيد جواد شادماني
شهيد شادماني اهل مطالعه بود، کتاب هاي مذهبي، علمي، سياسي را مطالعه مي کرد. به واسطه ي همين مطالعات و روح جستجوگري که داشت فکر و انديشه اي روشن و بيدار داشت در حدّي که مسايل روز و سياسي را تحليل مي کرد و به جريانات مختلف کشور و بعضاً خارج از کشور آگاهي داشت. از اطلاعات مذهبي خوبي برخوردار بود. در دبيرستان شهداي فتح المبين و طالقاني از اعضاي فعال انجمن اسلامي بود که در برگزاري مراسمات و امور فرهنگي آموزشگاه و غير آموزشگاه نقش برجسته اي داشت. در کلاس هاي عقيدتي، سياسي، احکام که در آموزشگاه و مساجد، حزب جمهوري اسلامي و... تشکيل مي شد، شرکت مي کرد. شهيد شادماني شناخت نسبتاً خوبي از مرحوم علامه طباطبايي و انديشه هاي وي داشت. و در کنگره هاي علمي، پژوهشي که به مناسبت سالگرد علاّمه در کازرون هر ساله تشکيل مي شد، شرکت مي کرد و از تحقيقات و مباحث علمي مطروحه در آن کنگره بهره مي جست. (6)با وجودي که مقصّر بودم، او عذرخواهي کرد!
شهيد ميرمحمود بني هاشم
يکي از روزها در خصوص اعزام نيرو با بني هاشم حرفمان شد و با هم بگو مگو کرديم. البته در اين قضيه من مقصّر بودم. يک ساعتي از ماجرا گذشته بود که پيش من آمد و از من عذرخواهي کرد و گفت: «مؤمن نبايد با مؤمن ديگر خصومت داشته باشد.» (7)اوّل خدمت بعد تبليغ!
شهيد سيّد مهدي اسلامي خواه
روزي به برادران روحاني گفتم: «چرا روستاييان حرف ما را گوش نمي کنند؟»گفتند: «شما زبان آنها را بلد نيستيد.»
سيد مهدي اسلامي خواه به عنوان روحاني با ما به روستا آمد و لباسش را درآورد و مشغول آب رساني و کندن کانال شد. شب بعد در روستا اعلام کرديم؛ که يک روحاني مي خواهد سخنراني کند. همه ي مردم آمدند حتي از روستاهاي ديگر. همان مردمي که موقع صحبت ما چرت مي زدند، خوب به سخنان ايشان گوش مي کردند و شب هاي بعد از روستاهاي ديگر هم آمدند و از هفته ي دوم مشارکت عملي مردم آغاز شد. و اين جا جايگاه خاص روحانيت در حيطه ي جهادسازندگي مشخص شد. (8)
من کسي نيستم که خودم را معرّفي کنم
شهيد بابا محمد رستمي رهورد
در روزهاي اولي که سپاه پاسداران مشهد از باشگاه افسران به خيابان کوهسنگي اسباب کشي کرده بود، شهيد رستمي آمده بود جلو دژباني، ايشان را نشناخته و به ايشان اجازه ي ورود نداده بود.من ديدم که آقاي رستمي از در دژباني برگشت، آمدم و از دژبان پرسيدم: ايشان چه کار داشت؟ دژبان گفت: مي خواست بيايد داخل، من اجازه ندادم.
گفتم: او از مسئولين سپاه مشهد است.
خودم رفتم و ايشان را صدا زدم و با هم به داخل ساختمان سپاه رفتيم.
به شهيد رستمي گفتم: چرا خودت را معرفي نکردي؟
ايشان فرمودند: من کسي نيستم، که خودم را معرفي کنم. (9)
پينوشتها:
1. آخرين ديدار، صص 225-224.
2. شهروندان ملکوت (2)، صص 46-45.
3. شهروندان ملکوت (2)، ص 128.
4. هزار و يک دليل سرخ، صص 158-157.
5. از عشق و نيمکت هاي خالي، ص 29.
6. از عشق و نيمکت هاي خالي، صص 225-224.
7. تبسم هاي فيروزه اي، ص 54.
8. گوهران شب چراغ، ص 99.
9. حضور بي قرار، ص 116.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.
/ج