داستان کوتاه
آيتالله مرتضي حائري مينويسد: آقاي حاج حسين ضيائي بيگدلي از آقاي دكتر وارسته كه ايشان در نزد او زبان فرانسه ميخوانده است، نقل ميكرد كه دكتر وارسته برايم گفت: در دوران تحصيل در پاريس، زماني رسيد كه پول از ايران نميآمد و من خيلي بيچاره شدم، به حدي كه يك شب كه در يكي از ييلاقات پاريس به سر ميبرم هيچ امكاني براي ارتزاق نداشتم.در خانه نشسته بودم كه يكي از ايرانيان آمد و گفت: من هيچ ندارم و گرسنهام، برايم غذايي بياور. سرانجام بعد از چند بار اصرار او، حقيقت را گفتم كه نه پول دارم و نه خوردني. من نيز مثل تو گرسنهام، ولي يقين دارم كه خدا ما را وانميگذارد و روزيمان را ميرساند. او چندان اعتقادي نداشت و من را هم سرزنش ميكرد كه خدا چطور حالا براي شما وسيله ارتزاق ميرساند؟! گفتم: من شبههاي ندارم.
در اين بين، صداي زنگ درآمد. گفتم: رسيد. وقتي كه رفتم جلو در، ديدم پستچي است و نامهاي براي من آورده است. فكر كردم لابد از ايران است و حواله در آن است، ولي ديدم نامه از لندن و از يكي از رفقاي پولدار انگليسي است. قدري نااميد و ناراحت شدم. وقتي پاكت نامه را باز كردم، ديدم پنجاه فرانك عين پول در پاكت نامه بود و در نامه نوشته شده بود:
«من فكر كردم كه شايد شما پول نداشته باشي و فكر كردم كه ييلاق رفته باشي و فكر كردم بايد فلان ييلاق رفته باشي و فكر كردم ممكن است نامه شب برسد و به معطلي برخورد كند، (اتفاقاً شب يكشنبه بود كه اگر چك بود، فرداي آن شب نيز وصول نميشد) ازاينرو عين پول را فرستادم.»
همه اينها موجب تعجب بود. آن رفيق بياعتقادم خيلي تعجب كرد و گفت: حق با توست، خدا حاضر و ناظر و رازق است. به نظر من، خداي متعال، همان بياعتقاد يا كماعتقاد را آورده بود در آن خانه كه از آن پولها استفاده كند، شايد براي اينكه ارتباطي با خدا پيدا كند و به كمالي برسد كه در آن عالم در ظلمات به سر نبرد.
منبع: www.irc.ir
منبع مقاله :
سرّ دلبران، نويسنده آيتالله مرتضي حائري يزدي ، مترجم/مصحح رضا استادي، ناشر برگزيده، محل چاپ قم، سال چاپ 1378، نوبت چاپ چهارم، جلد 1، صفحه 225 ـ 227،