داستان کوتاه
سعيد بن مسيب گفت سالي قحطي روي داد مردم براي درخواست باران از خداوند، اجتماع كرده عرض نياز مينمودند. در ميان آنها چشمم به غلامي افتاد كه بالاي تلي رفت، از مردم جدا شد نيروي مرموزي مرا به طرف او كشانيد خواستم از كيفيت راز و نياز غلام با خبر شوم. جلو رفته ديدم لبهاي خود را حركت ميدهد ولي چيزي نشنيدم.
هنوز دعايش تمام نشده بود ابري فضاي آسمان را پوشانيد غلام سياه همين كه ابر را مشاهده كرد سپاس خداي را به جاي آورده راه خود را گرفت و از آن جا دور شد باران شديدي باريد به اندازهاي كه ترسيديم سيل جاري شود. من از غلام تعقيب كردم پنهاني از پي او رفتم وارد خانه عليبن الحسين زين العابدين (عليه السلام) شد خدمت آن جناب رسيدم عرض كردم در خانه شما غلام سياهي است اگر ممكن است بر من منت گذاريد او را خريداري كنم.
فرمود سعيد چرا نبخشم كه بفروشم؟! امر كرد متصدي غلامان هر چه غلام در خانه هست از نظر من بگذراند همه غلامها را جمع كرد ولي آنكس را كه جستجو ميكردم در ميان آنها نبود عرض كردم اينها منظور من نيستند پرسيد هنوز غلامي باقي مانده عرض كرد آري فقط يك نفر هست كه نگهبان اسب و شترها است (مير آخور) دستور داد او را نيز حاضر كردند تا وارد شد ديدم همان كسي است كه بر فراز تل آهي جگر سوز داشت گفتم غلامي را كه خريدارم همين است زين العابدين (عليه السلام) فرمود غلام سعيد مالك تو است با او برو.
غلام سياهرو به من نموده گفت (ما حملك علي ان فرقت بيني و بين مولاي) تو را چه واداشت كه بين من و آقايم جدايي انداختي، در جوابش گفتم آن چه در بالاي تل از تو مشاهده كردم، اين سخن را كه شنيد دست به درگاه خدا دراز كرد با نوائي جانسوز صورت به طرف آسمان بلند كرده گفت خدايا رازي بين تو و من بود اكنون كه پرده از روي آن برداشتي مرا نيز ببر و سوي خود برگردان.
حضرت زين العابدين (عليه السلام) و كساني كه حضور داشتند از نيايش با صفاي او شروع به گريه نمودند من هم با اشك جاري بيرون آمدم، همين كه به منزل رسيدم يك نفر از طرف زين العابدين (عليه السلام) پيغام آورد كه آن جناب فرموده بود اگر مايلي تشيع جنازه رفيقت را بكني بيا، با آن مرد به طرف منزل حضرت رفتم ديدم غلام در همان مجلس از دنيا رفته. (1)
پند تاريخ، موسي خسروي، ناشر اسلاميّه، سال چاپ 1378، نوبت چاپ سيزدهم، صفحه 145 ـ 147.
www.irc.ir
سعيد بن مسيب گفت سالي قحطي روي داد مردم براي درخواست باران از خداوند، اجتماع كرده عرض نياز مينمودند. در ميان آنها چشمم به غلامي افتاد كه بالاي تلي رفت، از مردم جدا شد نيروي مرموزي مرا به طرف او كشانيد خواستم از كيفيت راز و نياز غلام با خبر شوم. جلو رفته ديدم لبهاي خود را حركت ميدهد ولي چيزي نشنيدم.
هنوز دعايش تمام نشده بود ابري فضاي آسمان را پوشانيد غلام سياه همين كه ابر را مشاهده كرد سپاس خداي را به جاي آورده راه خود را گرفت و از آن جا دور شد باران شديدي باريد به اندازهاي كه ترسيديم سيل جاري شود. من از غلام تعقيب كردم پنهاني از پي او رفتم وارد خانه عليبن الحسين زين العابدين (عليه السلام) شد خدمت آن جناب رسيدم عرض كردم در خانه شما غلام سياهي است اگر ممكن است بر من منت گذاريد او را خريداري كنم.
فرمود سعيد چرا نبخشم كه بفروشم؟! امر كرد متصدي غلامان هر چه غلام در خانه هست از نظر من بگذراند همه غلامها را جمع كرد ولي آنكس را كه جستجو ميكردم در ميان آنها نبود عرض كردم اينها منظور من نيستند پرسيد هنوز غلامي باقي مانده عرض كرد آري فقط يك نفر هست كه نگهبان اسب و شترها است (مير آخور) دستور داد او را نيز حاضر كردند تا وارد شد ديدم همان كسي است كه بر فراز تل آهي جگر سوز داشت گفتم غلامي را كه خريدارم همين است زين العابدين (عليه السلام) فرمود غلام سعيد مالك تو است با او برو.
غلام سياهرو به من نموده گفت (ما حملك علي ان فرقت بيني و بين مولاي) تو را چه واداشت كه بين من و آقايم جدايي انداختي، در جوابش گفتم آن چه در بالاي تل از تو مشاهده كردم، اين سخن را كه شنيد دست به درگاه خدا دراز كرد با نوائي جانسوز صورت به طرف آسمان بلند كرده گفت خدايا رازي بين تو و من بود اكنون كه پرده از روي آن برداشتي مرا نيز ببر و سوي خود برگردان.
حضرت زين العابدين (عليه السلام) و كساني كه حضور داشتند از نيايش با صفاي او شروع به گريه نمودند من هم با اشك جاري بيرون آمدم، همين كه به منزل رسيدم يك نفر از طرف زين العابدين (عليه السلام) پيغام آورد كه آن جناب فرموده بود اگر مايلي تشيع جنازه رفيقت را بكني بيا، با آن مرد به طرف منزل حضرت رفتم ديدم غلام در همان مجلس از دنيا رفته. (1)
پينوشتها:
1. اثبات الوصيه مسعودي، ص 143.
منبع مقاله :پند تاريخ، موسي خسروي، ناشر اسلاميّه، سال چاپ 1378، نوبت چاپ سيزدهم، صفحه 145 ـ 147.
www.irc.ir
/ج