آلدوپالاتسسکي، ساده تريم و شايد مشکلترين شاعري است که شعر او، در خواندن بسيار آسان مي نمايد، وزن شاد و ترانه سان و پر زيروم او خوشايند است و هرگز به ملال نمي انجامد.
مهمترين جنبشهاي ادبي نخستين نيمه ی اين قرن را، از فوتوريزم گرفته تا کرپوسکولاريزم و سور رئاليزم، در تنوع سبکش باز مي يابيم، بي آنکه به هيچ يک از اين مکاتب، نسبتش توانيم داد.
پلاتسسکي به سال 1885 در فلورانس، مرکز ايالت توسکان که مهد زبان ايتاليايي است، زاده شد. به همين سبب، پاکيزگي زبان از صفات مادرزادي اوست.
اندکي به کار تئاتر پرداخت و هنوز بسيار جوان بود که نظم و نثر را به شيوه ی تجدد طلبان پيشرو، آغاز کرد. در پاريس با بوچوني (1) پيکرتراش و استاد بزرگ مکتب فوتوريزم و دپي زيس (2) نقاش برجسته، و اومبرتوسابا و مارينتي، شاعران معروف، رفيق شد و مجموعه ی شعر خود را که آتش افروز نام داشت، به شخص اخير اهدا کرد.
در شعر مخروطها، از نقشهاي کوبيستي الهام گرفت و جهان را با ذره بين هندسي نگريست. زماني کوتاه به مکتب فوتوريزم سر سپرد. روح عصياني اين مکتب در وجود او به صورت هنرمندي پرطعن و طنز، انقلابي و بت شکن تجسم يافت. طبع عجيب و شاعرانه ی او، اين نهضت انقلابي را پذيرفت. اما هميشه به چشم انتقاد در آن نگريست. بيانيه ی شخصي او را در قطعه اي کوتاه به نام « بگذاريد که خوش باشم » مي توان يافت. اين قطعه به سبب اصوات غريبي که دارد، بدبختانه ترجمه ناپذير است. او مي گويد: « ترو ترو ترو/ فرو فرو فرو/ ايو ايو ايو/....، شاعر ديوانه است. » آزادش بگذاريد تا با اين « ته سفره »، با اين هجاهاي بي معني که بازمانده ی غذاي شاعران بزرگ است، خوش باشد. او مي گويد: « از اينکه استادان والامقام مرا ابله و ديوانه بدانند چه باک؛ من مي خواهم که خوش باشم. »
پالاتسسکي، به شعار « بگذاريد که خوش باشم » هميشه وفادار است و مي خواهد که جامه ی « دلقک روح »بر تن کند. اما همينکه نقاب « دلقکي » را فرو مي نهد، با چهره اي عبوس و اغلب دردناک بر ما ظاهر مي شود و اشعاري چون دریاي تيره و ناشناس را مي سرايد. اين ناشناس، موجودي مرموز مانند آدميان ديگر است که حکم سرنوشت، هر روز ما را بي هيچ چون و چرايي با ايشان روبرو مي کند.
فوتوريزم که در نقاشي پديده اي مثبت بود و هنرمنداني بزرگ چون کارا (3) را در صف هواداران خود داشت، با مرگ نابهنگام بوچوني پايان يافت. کارا، بعدها بر اثر آشنايي با دکي ري کو (4) – نقاش بزرگ – به سوررآليستها پيوست: آنگاه نقاشي متافيزيک زاده شد. و پالاتسسکي که دوست اين نقاشان بود به سرودن اشعار متافيزيک پرداخت که قطعه ی خورشيد با لحن غنايي و تخيل غني و رنگهاي فراوان خود، نمونه اي از آنهاست و قطعه ی درياي تيره نيز نگرشي دردآلود بر يک درياي سربي رنگ « سوررآليستي » است. در شعر ديگري که بدبختانه ترجمه ناپذير است، شاعر بر اثر خستگي از کاخها و شهرهاي متروک و باغهاي پرگل و ويرانه هاي « رمانتيک پسنده »، در رؤياي متافيزيکي خود، کاشانه اي بلورين مي سازد « که چيز خاصي در آن نيست » جز اينکه همه ی اعمال شاعر از پشت جدار شيشه اي آن پيداست، مردم او را ديوانه و کارش را رسوايي مي نامند، اما يکي از آن ميان طنزش را در مي يابد و نتيجه مي گيردکه همه بايد در خانه هاي بلورين به سر برند تا » « زشتکاري کمتر کنند » و « اگر کنند، ديده شوند. »
شعر « کيم من؟ » در فاصله ی ميان فوتوريزم و کرپوسکولاريزم قراردارد و نفي مقام شاعري است. سرجوکورات زيني که خود از شامگاهيان بود، مي گفت: « من شاعر نيستم، کودکي تيره روزم که مي گريد. »
اما اگر ديگران مي گريند آلدو پالاتسسکي مي خندد: طنز جادويي او، از سقوط در احساسات سطحي و « سوزناک » شامگاهيان، نجاتش مي دهد و مثلا، وقتيکه شاعر از ديدار خود با معشوق قديمش کنتس اوا ياد مي کند، از سردي و خشکي روح خود و عدم تفاهمي که ميان ايشان است، به خنده مي افتد، دو دلداده: کنتس و آلدو، به گفتگويي بي مزه ناگزير مي شوند: « عزيزم، آلدو! هوا نه سرد و نه گرم است، ولرم است و ـ تازه چه خبر؟ » « مرغ تخم کرده است. » و گفتگو با همين لحن و متن مبتذل مثل سخنان همه ی عشاق بازنشسته اي که از عشق خود چيزي به ياد ندارند، ادامه مي يابد. کار به آنجا مي کشد که کنتس در جستجوي تازگي، دشنام و تحقير آلدو را به جان مي خرد. اما اين نيز درد زندگي تهي و بي معني و تکراري او را درمان نمي کند.
« خورشيد مي زايد و مي ميرد، ماه برمي آيد و فرو مي رود، چمن سبز است و جنگل سبز ...اما افسوس که من رنگ شما را مي شناسم، » « عزيزم، آلدو! باور نمي کنم که چيز تازه اي براي گفتن داشته باشيم. من ديگر هيچ حس و حال تازه اي ندارم: مي جويم، اما نمي يابم. »
« چشمه ی بيمار » قطعه ی مشهوري است که با اصوات فراوان و ملاحت رقيق خود، اشعار خوش آهنگ پاسکولي را به ياد مي آورد. گويي سراينده ی اين اشعار، همان نيست که قطعاتي مانند « درياي تيره »، « ناشناس » و يا « گل دوگانه » را درباره ی جنگ سروده است. در شعر اخير که ظرافتي شگرفت و لحني بسيار مهربان و مادرانه دارد، شاعر مضموني دردناک را با رؤيايي « سوررآليستي » مي آميزد. بشر دوستي و طنز، دو صفتي است که در داستانهاي مفصل پالاتسسکي مانند « رم »، « خواهران ماتراسي » و « برادران کوکلي » نيز ديده مي شود. قهرمانان اين داستانها گاه خنده آور، گاه گريه انگيز و اغلب متعلق به روزگاري دورند، روزگاري که با حسرت در ذهن خواننده زنده مي شود و او را به ياد قهرمانها و مکانهاي داستاني پروست مي اندازد، اما پروستي شوخ طبع که زندگي را سالمتر مي بيند و بدان خوشبين تر است، پروستي که ايتاليايي و خاصله، فلورانسي است.
گاهشماری آلدو پالاتسسکی
1885- در فلورانس زاده مي شود.1905- وارد يک گروه هنري جوان مي شود و براي مدتي در صحنه به بازي مي پردازد.
1909- به نهضت فوتوريزم مي پيوندد.
1914- از نهضت کناره گيري مي کند.
1918- 1915- در جنگ جهاني شرکت مي کند.
1948- جايزه ی « و ياره جو » را براي رمان « برادران کوکلي » دريافت مي دارد.
1957- از آکادمي « لينچه اي » جايزه مي گيرد.
1960 – به دريافت عنوان دکتراي افتخاري از دانشگاه « پادووا » نايل مي شود. در « رم » و « ونيز » به سر مي برد.
پالاتسسکي، آثار بسيار به صورت نثر و شعر دارد که به ذکر مهمترين آنها اکتفا مي شود.
شعر:
1905- اسبهاي سفيد1909- اشعار
1910- آتش افروز
1968- قلب من
نثر:
1911- جزوه پره لا ( آدم دودي )1914- دشمن درد ( مانيفست فوتوريستي )
1934- خواهران ماتراسي ( رمان )
1948- برادران کوکلي
1955- رم
1967- فرمانرواي ونيز ( دوجه )
آلدوپالاتسسکي درباره ی خود مي گويد:
« ...هرگز وقت زيادي را به مطالعه اختصاص نداده ام و از قاعده ی بخصوصي هم پيروي نکرده ام. الهام ادبي من هميشه از مشاهده ی مستقيم زندگي و قوه ی تخيل طبيعي کسب شده است. معلم واقعي من، کوچه بوده است. دفعات معدودي راهي کتابخانه شده ام و هر بار با احساس دل گرفتگي و ملال بازگشته ام. با وجود اين، علاوه بر ادبيات سرزمین خود، نويسندگان روسيه ی قرن نوزدهم و نويسندگان و شعراي همان قرن فرانسه را بسيار دوست دارم... »
« ...براي نوشتن از قلم خودنويس استفاده مي کنم، ولي گاهگاهي، با علاقه ی زياد به قلم پرقديمي خود فکر مي کنم که قيمتش صد لير بود و چقدر شاعرانه ...»
کيم من؟
من کيم؟شايد شاعرم
نه مطمئن نيستم
قلم روح من، جز اين کلمه ی عجيب، چيزي نمي نويسد: « ديوانگي »
پس شايد نقاشم
نه، اين هم نيستم
تخته شستي روح من، جز يک رنگ ندارد: « شوريدگي »
پس لابد نوازنده ام
اينهم نه؟
بر شستيهاي پيانو روح من، جز يک نت نيست:
« دلبستگي »
پس چيم من؟
ذره بيني بر دلم مي نهم
تا به مردم نشانش دهم
کيم من؟
دلقک روح خودم!
از کتاب: آتش افروز
پينوشتها:
1-Boccioni
2-De Pisis
3-Carrà
4-De Chirico
لابريولا کاروزو، جينا؛ ( 1385 ) ، هفت چهره از شاعران معاصر ايتاليا، مترجم:نادر نادرپور و جينالابريولاکاروزو، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم