ائوجنيو مونتاله به سال 1896 در بندر جنوا زاده شده حکومت ايتاليا به سال 1967 با انتصاب او به مقام سناتوري از خدمات او به شايستگي سپاسگزاري کرد.
زندگي مونتاله، در سادگي و بي سروصدايي، حتي از زندگي سابا نيز پيشي گرفته است. در روزگار جواني چندي به فراگرفتن فن آواز پرداخت. و آشنايي با هنر موسيقي، از او ناقدي هوشيار در اين رشته پديد آورده است.
از سال 1929 تا 1938، يک مؤسسه ي مهم علمي و ادبي را اداره کرد و سپس به سبب داشتن عقايد ضد فاشيستي از آن کناره گرفت.
او نيز، مانند سابا، شاعر را جدي و صديق مي خواهد. و باز مانند سابا هرگز نخواسته است که علمدار مکتبي معين يا معرف شيوه اي خاص و يا امضاکننده ي بيانيه هاي ادبي باشد ( در اين ميان، فقط بيانيه ي ضد فاشيستي کروچه را امضا کرد و اين کار بيشتر جنبه ي اخلاقي داشت. ) اما آنچه را که به زبان نياورده و يا درباره اش خاموشي گزيده، با کوشش پيگير و حضور مداوم خود در جهان ادب ايتاليا، نشان داده است.
نخستين کتابي که او را در صف شاعران نوآور قرارداد، به سال 1925 زير عنوان « استخوانهاي ماهي مرکب » انتشار يافت. استخوانهاي ماهي مرکب يعني اسکلت خشک و بي گوشت جانوري دريايي که برساحل مي افتد، کنايه اي از « خشک طبيعي » مايه ي اصلي شعر مونتاله – است. شعر مونتاله از کرپوسکولاريزم سرچشمه مي گيرد: مضامين ساده، محسوسات روزانه و عواطف « همگاني ». در قطعه ي « ليموها » که يکي از زيباترين آثار اوست، شاعر، ديدگاه فکري و بشري خود را نشان مي دهد:
من گياهاني را که نامي مهجور دارند، و در نزد شاعران « رسمي » عزيزند، دوست نمي دارم. من ليموها را دوست مي دارم که سهم ما بينوايان از ثروت است.
شاعر، که در نوميدي جهاني و عزلت زمستاني خويش غرق است و از ميان ديوارهاي شهر فقط تکه هايي از آسمان را مي بيند، ناگهان در يک لحظه، فقط يک لحظه اميد روشنايي را در « ليموها » باز مي يابد. شيوه ي خاص مونتاله در اين شعر غنايي به خوبي آشکار است: شيوه اي براساس تضادي شديد، ميان محتواي ناچيز شعر که قاعدتاً لحني ساده و حقيرانه را مي طلبد و کلامي غني که خطابه هاي درباري را به ياد مي آورد. و همين تضاد است که مونتاله را – علي رغم همه ي مشابهت هايي که با شاعران « شامگاهي » دارد و مورد مطالعه ي ناقدان قرار گرفته است – از گوت زانو و فضاي او جدا مي کند: لحن شامگاهيان هميشه « حقير » و « سوزناک » است، اما مونتاله کلامي فاخر دارد و لحن او حتي هنگام پرداختن به خشکترين مضامين، مانند استخوانهاي ماهي مرکب، نيز داراي شکوهي تابناک است و اغلب، ظرافت اسلوب پاسکولي و، گاه، آراستگي بيان دانون زيو را به ياد مي آورد و در همه حال فخيم و والاست.
درباره ي شباهتي که ميان « خشک طبعي » گوت زانو و « خشک طبعي » مونتاله موجود است، بسيار سخن گفته اند. « خشک طبعي » شامگاهيان از ناتواني در مهرورزي ريشه مي گرفت. ( کورات زيني، با رضايتي که هميشه صميمانه نبود، مي گفت: من فقط مردن را بلدم. ) نوميدي مونتاله از نياز غلبه بر خشک طبعي زاده مي شود و به ياسي « کيهاني » بدل مي گردد. ناتواني در زيستن که صفت خاص شامگاهيان بود، از فقدان شهامت اخلاقي سرچشمه مي گرفت و به ضعف نيروي خلاقه ي شاعر مي انجاميد و به « نق نق » کودکي ننر مي مانست که در تکرار اين عبارت خلاصه مي شد: « بلد نيستم – نمي دانم »
اما خشک طبعي مونتاله معلول ناتواني شخصي او در حل کردن يا فهميدن مشکلي خاص نيست، بلکه حاصل معرفت مردي آگاه است که سرگشتگي آدمي را در مقابل کائنات و در مواجهه با نيستي، مي داند. اگر تخيل خوشبينانه ي او نگارت تي مي توانست که در تماشاي لايتناهي اوج بگيرد. و يا اگر عزلت راهبانه ي سابا – همانند « سن فرانسوآ » در صداي حيوانات و در طبيعتي که از نو کشف کرده بود، پاسخي مي جست، مونتاله، در مقابل خود، جهاني بيکران از خشکي و سنگ با شفافيتي بلورين، همچون چشم اندازي از حفره هاي خشک ماه مي بيند و مي کوشد تا براي اين جهان ماوراء طبيعي، مفتاحي بيابد، و بزرگي او در نوميدي اوست.
« چه بسيار با درد زيستن روبرو شدم » . شاعر، درد زيستن را « در جويبار گلو فشرده »، « در برگ و در اسب » مي يابد و « خونسردي خداييش »، وسيله ي دفاع او در مقابل اين درد است. اما اگر شاعر به راستي « خونسردي خدايي » را مي پذيرفت و يا اگر سختگيري اخلاقي و فکري او در اين « بي اعتنايي » مستحيل مي شد، ديگر شاعر نبود: پس خونسردي او را باور نمي توان داشت.
عظمت مونتاله در جستجويي مداوم و دردناک و خرسندي ناپذير است، جستجوي براي يافتن « آخرين راز اشياء » و يا « رشته اي از آن کلام سردرگم که عاقبت ما را به هسته اي از حقيقت، هدايت کند ».عظمت مونتاله در شکست مردانه ي او، در وقوف کامل او بر ناتواني عمومي و آشفتگي ذهني بشر به هنگام مواجهه با « راز اشياء » است. پاسکولي بود که نخستين بار، اين مصيبت آدميزاد امروزين را دريافت، آدميزاد بي خدايي که با « من » کوچک و ناتوان خود در مقابل راز هستي، احساس سرگشتگي مي کند. اين مضمون که در شعر شامگاهيان فقط حالت احساسي و عاطفي داشت و نه فکري، در شعر مونتاله که بيش از هر کسي مستحق نام « شاعر »، يا بهتر بگوييم : متفکر دوران ماست گسترش يافته است.
حيات معنوي مونتاله، با محتواي شعر او تطبيق مي کند. اما هميشه از مجادلات و جنجالها دور مانده و هيچ مکتبي را نپذيرفته است.
کساني که در دوران پس از جنگ او را متعهدتر از آنچه بوده مي خواستند، به ايمان عميق انسانيش پي نبرده بودند: « کلامي از ما مخواه که روح بي شکلمان را از چار سو در بر گيرد. امروز فقط اين را به تو توانيم گفت: آنچه نيستيم و آنچه نمي خواهيم ».
آري، مونتاله شاعري متعهد است اما به صورتي منفي و نه مثبت و در کسوتي مدافع نه مهاجم. يعني، « آنچه راکه نيستيم و آنچه را که نمي خواهيم » بيان مي کند و همه ي صداقت فکري مونتاله در
اين است که مانند سابا « سوداهاي کاذب » را نمي خواهد. اما اين معرف « خشک طبعي »، نه خشک است و نه سترون، زيرا نه هنوز کفگيرش به ته ديگ خورده، نه به آنچه کرده، قانع شده و نه به خشک طبعي خود باليده است. و بايد دانست که خشک طبعي او با بي عمقي، فقر دروني و سهل انگاري اخلاقي هيچ رابطه اي ندارد. عظمت مونتاله، در پژوهش دردناکي است که گاه به انفجار نور، به تششع زرين و به آفتاب مي انجامد، و اين هر سه، کنايه از اميد است. اميدي که چون گلي بر خارا و يا « غفراني در مرغزار غبارآلود » در ذهن شاعر مي شکفد و الهام بزرگ شاعرانه اش را از خشکيدن مي رهاند. و چنين است که غمگنانه دست به استغاله برمي دارد: «آفتابگرداني به من آر تا در شوره زار درون خود بنشانم »
ليمو و آفتابگردان و زعفران به قول او: « شيپورهاي زرين روشني » و « سهم ما بينوايان از ثروتند، و اين زردي خورشيدگون اميد است که بر سرزمين سوخته و بر کوير خشک درون او مي تابد: روان او که دردمندانه به بي يقيني عصر جديد مبتلا است، به اطمينان « آفتابي » کاردوچي وار، نياز دارد.
حتي اگر به نگرش سطحي در آثار مونتاله بس کنيم. صور ذهني شعرش – صرف نظر از معاني – کافي است که او را استادي بزرگ معرفي کند.
مونتاله، شاعري نيست که فقط به توصيف مناظر دل خوش کند. بل هر تصويري که از کوچه هاي کوچک روستا، گل و لاي ها، صخره هاي آفتاب سوخته و جانوران دريايي به دست مي دهد، بيشتر حسي است تا بصري و همه، مبين هنري شگفت است. مي توان گفت که مونتاله با عظمتي يکسان، شاعر طبيعت و ماوراء طبيعت است .
درباره ي مونتاله، شاعر طبيعت که مناظر بحري فراوان دارد، مي توان گفت که اين زاده ي دريا ( متولد بندر جنوا ) خود به پاره اي از جانوران آبزي مي ماند که به دليلي نامعلوم از محيطش دور افتاده است و هميشه کششي غريزي به سوي آب و رطوبت دارد.
کاهشماري
ائوجنيو مونتاله
1896- در « جنوا » زاده مي شود و در همان شهر فن آواز را فرا مي گيرد.1922- مجله ي « پريموتمپو » را در تورينو بنياد مي نهد.
1927- در يک بنگاه انتشاراتي فلورانس به کار مي پردازد.
1938- 1929- مديريت مؤسسه ي علمي و ادبي « ويوسو » را مي پذيرد.
بعداً، به علل سياسي از آن کناره مي گيرد.
از 1948 به بعد، روزنامه نگاري را در مؤسسه ي « کريره دلاسرا » آغاز مي کند.
1962- به دريافت جايزه از آکادمي « لينچه اي » نايل مي آيد.
1967- براي تمام عمر به عنوان سناتور افتخاري برگزيده مي شود.
در ميلان بسر مي برد
رياست ادبي « کريره دلاسرا » را بر عهده دارد.
آثار مهم او عبارت است از:
1925- استخوانهاي ماهي مرکب
1939- فرصتها
1956- کولاک و جز آن
1962- ساتورا
1966- کسنيا
علاوه بر اينها، داراي مقالات انتقادي و ترجمه هاي بسياري از زبانهاي فرانسه و انگليسي است.
نظر ائوجنيو مونتاله درباره ي شعر:
«...موضوع شعر من ( - و گمان مي کنم – هر شعري ) وضع آدمي است و نه اين يا آن واقعه ي تاريخي. و اين بدان مفهوم نيست که از جهان واقع روي برتابيم، بلکه بدين معني است که به ياري اراده و آگاهي بکوشيم تا « جوهري » را از « عرضي » باز شناسيم ...»
« ...واقعيت، هميشه حاضر است و هميشه حقيقت دارد...»
ليموها
گوش به من دار! عبور شاعران والامقامتنها بر گياهاني است که نامهاي مهجور دارند:
آسمار، سيسنبر، شنبليد
اما من جاده هايي را دوست مي دارم که به جويهاي پرخزه مي انجامند، و کودکان در آبگيرهاي نيمه خشکشان مارماهيان خرد را شکار مي کنند
کوره راههايي را که از نشيب کوهها مي لغزند و در پشت انبوهي از جنگلها فرود مي آيند و در باغهاي ميوه، ميان درختان ليمو گم مي شوند.
چه بهتر که هياهوي پرندگان را کام آسمان فرو بلعد،
تا نجواي شاخساران همدم در هواي بي موج، روشن تر به گوش آيد
و عطري که از خاک جدايي نتواند گرفت، بهتر احساس شود
و سينه را از آرامشي پراضطراب، سرشار کند.
اينجاست که پيکار در ميان سوداهاي ظاهر فريب معجزه آسا پايان مي يابد.
و ما بينوايان نيز، سهم خود را از ثروت برمي گيريم:
عطر ليموها.
نگاه کن! در اين سکوت که همه ي اشياء از قيد رها مي شوند و گويي که آماده ي فاش کردن آخرين راز خويشتنند،
منتظريم تا نکته ي بيجايي از طبيعت،
نقطه ي بيحسي از کائنات
حلقه ي گسسته اي از زنجير،
رشته اي از کلافي سردرگم را کشف کنيم که عاقبت،
به هسته اي از حقيقت هدايتمان کند.
نگاه، به جستجوي اطراف مي رود
و ذهن، در عطري که هنگام مردن روز، پراکنده مي شود.
اشياء را مي کاود، به هم مي پيوندد، از هم مي گسلد.
در اين سکوت است که ذات شرحه شرحه ي الهي را در هريک از اشباح گريزان آدمي، توان ديد. اما خيال پايان مي گيرد و زمان
ما را به بلادي پر غوغا مي برد که در آنها فقط پاره هايي از آسمان،
آن بالا، در ميان کنگره ي ديوارها پيداست.
وزان پس، باران، زمين را مي فرسايد
و ملالي زمستاني بر خانه ها توده مي شود
روشنايي به تنگي و جان به تلخي مي گرايد
تا اينکه روزي، از ميان دري نيم بسته،
و در لابلاي درختان حياط،
زردي ليموها جلوه مي فروشد
و يخبندان دل مي گدازد
و شيپورهاي زرين روشني
نغمه هاي خود را در سينه ي ما
خروشان رها مي کنند.
از کتاب: استخوانهاي ماهي مرکب
منبع مقاله :
لابريولا کاروزو، جينا؛ ( 1385 ) ، هفت چهره از شاعران معاصر ايتاليا، مترجم:نادر نادرپور و جينالابريولاکاروزو، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم