نویسنده:زینب مقتدایی
منبع:راسخون
منبع:راسخون
مقدمه
عده ای بر این باور هستند که واژه " طبقه " واژه ای کاملا مبتنی بر دیدگاههای مارکسیستی است و آن را دارای بار ارزشی می پندارند اما در مقابل عده ای از جامعه شناسان آن را واقعیتی اجتماعی می دانند که بر اساس نوع برخورداری حال یا از طریق ابزار تولید و یااز طرق دیگر شکل گرفته است. در حقیقت بر اساس این نگرش، جامعه شناسانی معتقد هستند که بعد از پیدایش شهرها و شکلگیری اجتماعات انسانی، به همراه توسعه ابزار و وسایل تولید، کمکم اجتماعات اولیه (کمونها) جای خود را به جوامع مبتنی بر تفکیک طبقاتی، دادند. به عبارت دیگر عدهای به عنوان مالکان و صاحبان ابزار تولید در مقابل عدهای که فاقد این ابزار و وسایل بودند، قرار گرفتند. بدین ترتیب در جوامع، همواره گروه یا گروههایی، در مرتبة بالایی جامعه، و گروههایی در مرتبة پایینی قرار میگرفتند، به نوعی که حتی امکان تحرک و جابجایی از این مرتبهها گاه بسیار دشوار و حتی غیرممکن بوده است. شاید بهتر بتوان گفت که مفهوم طبقه به تعبیر بسیاری از اندیشمندان، از همین برخورداری و یا عدم برخورداری از ابزار تولید شکل گرفته است. در این مقاله سعی ما براین است که تعاریف مشخص و دقیقی از این واژه ارایه دهیم و سیر تحولات تاریخی آن را از منظر جامعه شناسی مورد کنکاش قرار دهیم.واژگان کلیدی: طبقه اجتماعی، طبقه متوسط، قشر بندی اجتماعی، مالکیت ابزار تولید
بررسی و ارایه تعریف از مفهوم طبقه اجتماعی وسیر نظری مفهوم
طبقه اجتماعی (کلاس اجتماعی) نوعی قشربندی است که در آن قشرها به وسیله مقررات قانونی یا مذهبی ایجاد نمیشوند و عضویت بر مبنای موقعیت موروثی نیست در حقیقت طبقه اجتماعی به بخشی از اعضاء جامعه اطلاق میشود که از نظر ارزشهای مشترک، حیثیت، فعالیتهای اجتماعی، میزان ثروت و متعلقات شخصی دیگر و نیز آداب معاشرت، از بخشهای دیگر جامعه تفاوت داشته باشند.
پیش از این تا قرن نوزدهم, در ارتباط با قشر بندی اجتماعی اصطلاح "سلسله مراتب" (ESTATE) بکار برده میشد. در نظام فئودالی غرب, سلسله مراتب مبتنی بر تابعیت زمین داران از یکدیگر بود. در راس هرم شاه بعنوان فئودال بزرگی که در قدرت سیاسی را قبضه کرده بوده قرار میگرفت و پس از وی به ترتیب زمین دارانی که تابعیت شاه را گردن گذارده بودند تحت عناوین دوک, کنت, بارون, شوالیهها قرار داشتند و سپس هرم به دهقانان وابسته به زمین "یاسرف ها " منتهی میگشت. پایگاه هریک از این قشرهای زمین دار مشخص بود و در هر مرتبه حقوق و وظایف هر طبقه معین شده و موقعیت اجتماعی موروثی آنها طی قرون اعصار شکل گرفته و تثبیت شده بود. در جوامعی مثل هدوسیلان نظام سلسله مراتب به شکل بسیار پیچیده تر و سازمان یافته در قالب کاست ها یا اصطلاحاً طبقات منفصل درآمده بود و فاصله طبقاتی کاملاً مشخصی این کاستها را از همدیگر متمایز مینمود.
ارائه تعریفی دقیق و خالی از اشکال برای طبقه اجتماعی به آسانی میسر نیست زیرا اختلاف نظر در این مورد زیاد است ولی اگر بخواهیم تعریف سادهای از طبقه ارائه داده که خالی از بار ایدئولوژیکی نیز باشد. میتوان گفت که " طبقه اجتماعی عبارتست از مجموعهای از پایگاههای مشابه " و یا طبقه اجتماعی را میتوان عبارت از گروه بسیار وسیعی دانست که در برگیرنده پایگاههای متعدد و مشابهای است.
مفهوم طبقه در نزد مارکس
مفهوم طبقه از قرن نوزدهم و برای اولین بار توسط آدام اسمیت در کتاب ثروت ملل بکار برده شد."سن سیمون" نیز در آثارش اصطلاح طبقه صنعتی فراوان وجود دارد ولی اوج رواج این اصطلاح مترادف است با نفوذ مارکسیسم و گسترش نهضت های سوسیالیستی در اروپا. از دیدگاه مارکسیستی مفهوم طبقه در ارتباط با تولید تعریف میشود. مارکس عقیده داشت که در طول تاریخ دو طبقه در مقابل یکدیگر قرار داشته و منشاء اساسی تضاد آنها نیز در مالکیت خصوصی وسائل و ابزار تولید بوده بدین ترتیب جامعه را متشکل از دو طبقه صاحب وسائل و ابزار تولید و فاقد وسائل و ابزار تولید میداند که یکی نفع خود را در نگهداری و ادامه وضعیت موجود میداند و دیگر نفع خود را در دگرگونی وضع موجود. مارکس تاریخ تمام جوامع را تاریخ نبرد طبقات میداند که در عصر بردگی, آزاد مردان و بردگان, و در عصر فئودالی, زمین داران و دهقانان وابسته به زمین و دو دوران صنعتی, صاحبان صناعی و پرولتاریا (کارگران شهری) را در مقابل و رو در روی ی بهنظر مارکس، تاریخ تمامی جوامع تا به امروز همانا تاریخ نبرد طبقات است. آزادمردان و بردگان، نخبا و عوام، خوانین و رعایا، استادکاران و شاگردان و خلاصه ستمگران و ستمدیدگان. که در تضاد دائمی رودرروی یکدیگر ایستادهاند، در نبردی بیامان بودهاند که هر بار، با واژگونی انقلابی همه جامعه یا با ویرانی مشترک طبقات درگیر در نبرد، خاتمه یافته است.به عبارت دیگر به نظر مارکس، تضاد دو طبقه را میتوان در تضاد میان کسانیکه مالک چیزی جزء نیروی کار خود نیستند و کسانیکه وسایل تولیدی را در اختیار دارند و ارزش اضافی تولید شده در چنین دستگاه اقتصادی را بهخود اختصاص میدهند خلاصه کرد.
مفهوم طبقه در نزد مارکس، مفهوم مبتنی بر وحدت است. به عقیده او افکار، اندیشهها نمودی طبقاتی هستند. اندیشههای مسلط در یک جامعه، اندیشه طبقه مسلط آن جامعه است. به عبارت دیگر جهان ایدهها، ارزش، هنجارها، هنر اخلاق، حقوق و سیاست و... از نمود طبقاتی جدا نیست. همچنین نمودهای قدرت نیز به عقیده مارکس دقیقاً به طبقات اجتماعی وابستهاند. او میگوید در لحظه معین تاریخ، قدرتی وجود ندارد که از قدرت طبقه مسلط جدا باشد. در جامعهای که طبقه بوروژوا حاکم است دولت جز دولت بوروژوازی نتواند بود. یعنی دولت در حقیقت وسیله دفاع بوروژوازی از منافع خویش و تثبیت حقوق خویش است. دولت ابزار تسلط طبقه حاکم است و نه داور بیطرفی در بین طبقات. به عبارت دیگر بهنظر مارکس قانون، دولت هنر و ادبیات، علم و فلسفه و... همه و همه مبتنی بر عوامل اقتصادی و کم و بیش مستقیم در خدمت منافع طبقه حاکم هستند.
در نزد مارکس، قدرت و مالکیت با هم ارتباط دقیق دارند و مالکیت پدیده تعیینکننده است. تمایز طبقات بر این اساس است که مالکیت وسایل تولیدی مالکیتی خصوصی است. قدرتهای با هم تفاوت دارند. زیرا که در چنین دستگاهی، قدرتهای بنیادی متعلق به صاحبان مالکیت است. حیثیت، وجوه زندگی یا حتی اندیشهها و افکار و.... از اینرو فرق دارد که مالکیت جای هر کسی را در فرآیند تولید معین میکند. به عبارت دیگر، مالکیت، موقعیت اجتماعی، یا به قول مارکس نحوه انسان شوندگی خود انسان را تعیین میکند و این است آن پدیدهای که همه مشکلات نابرابری را تعیین خواهد کرد.
مارکس در بعضی از نوشتههای آن از سه طبقه و در برخی دیگر فقط از دو طبقه نام میبرد که عبارت هستند از: طبقه بورژوا و طبقه کارگر (پرولتاریا) و گروههای متفاوت غیر از این دو طبقه که طبقه متوسط میباشد.
بنابرآنچه گذشت در اصطلاح مارکس طبقه اجتماعی به تجمع افرادی گفته میشود که در سازمان تولید وظیفه یکسانی را انجام دهند. اما مارکس، طبقه اجتماعی را تنها گروه عظیمی از مردم که موقعیت عینی یکسانی را در ساختمان اقتصادی جامعه اشغال میکنند، نمیداند بلکه در عوض او آگاهی ذهنی را شرط ضروری، برای بسیج موفقیتآمیز طبقه برای مبارزه سیاسی و اقتصادی دانسته است.
مفهوم طبقه در نزد جامعه شناسان غیر مارکسیست
بعضی از متفکران غیرمارکسیست از طبقه اجتماعی تعاریف خاصی ارائه دادهاند و ملاکهای بسیاری را برای تعریف آن در نظر گرفتهاند. از جمله: حرفه، درآمد، و ثروت، تفوق استعدادها و اثبات شخصیت، انحصار موقعیتها و دسترسی به اموال، مثلاً گوستا و شمولر اقتصاد دان آلمانی مفهوم طبقه را با حرفه پیوند میدهد. و یا به نظر پارهتو طبقات اجتماعی چیزی جز مجموعهای از نامها یا از اشخاص نیستند که در بین آنها برگزیدگان آنهایی هستند که در رشته فعالیت خویش بهترین شاخصها را دارند.جامعهشناسان نیز برای تعیین و تبیین طبقات اجتماعی ملاکهای گوناگونی به کار میبرند.
گروهی از آنان فقط شغل را ملاک تعیین طبقات میشمارند. مانند گوستاورشمولر (Schmoller)، جامعهشناس آلمانی که کوشیده است مفهوم طبقه را با حرفه و شغل پیوند دهد. گروهی دیگر عوامل اجتماعی مانند مقدار و منبع درآمد، وضع و محل سکونت را وسیله تعیین طبقات اجتماعی قرار میدهند. مانند بوخر (Bucher)، که ثروت و دارائی را ملاک تشکیل طبقات میداند.
گروهی دیگر قضاوت را مهم میشمارند و معتقد هستند که طبقه هرکس را باید از روی طبقاتی که خود فرد درنظر میگیرد و خود را جزء آن طبقه بهحساب میآورد یا نظری که دیگران درباره او میکنند (منزلت اجتماعی) معین ساخت. مانند: مک ایور و وارنر هم عقیده با گورویچ باید گفت که هیچ یک از این سه نظریه به تنهائی قابل قبول نیست. زیرا هیچیک از نظریههای مذکور نتوانسته است نه توضیح بیشتری درباره مفهوم طبقه اجتماعی بدهد و نه خود را از قید موضعگیریهای آئینی یا فلسفه تاریخ رها کند. علاوه بر آن باید گفت:
- ردهبندی کردن افراد از لحاظ شغل صنف را تشکیل میدهد و طبقه و صنف را نمیتوان یکی دانست. چه به نظر مارکس طبقه، شغل یا حرفه، نیست و اشتباه است اگر بخواهیم مشکل طبقه را تا حد مشکل حرفه پائین آوریم. به عقیده مارکس بهترین دلیل این است که اگر بخواهیم طبقه را با مشاغل تعریف کنیم، میبینیم که مشاغل با هم اختلاف دارند و هرگز از این ایده گروه وسیعی که ما آن را طبقه مینامیم استنباط نمیشود.
- تقسیمبندی افراد از لحاظ عوامل اجتماعی گوناگون مانند: درآمد و... الزاماً به نتایج متفاوتی منجر میشود و معلوم نیست که کدام عوامل را باید ملاک طبقه دانست. مثلاً اگر درآمد را در نظر بگیریم وقتی که به طبقه کارگر میاندیشیم، نخست سطح معینی از درآمد در نظرمان مجسم میشود و این فکر پیدا میگردد که مایه تمیز این طبقه از طبقات دیگر آن است که طبقه کارگر درآمدهای کمتری دارد. مارکس در این مورد نیز به وضوح کامل گفته است که: بزرگی و کوچکی کیف پول باعث تفاوتهای طبقاتی نیست.
- ردهبندی افراد از روی قضاوت خود افراد یا رأی دیگران جنبه عینی و اعتبار علمی ندارد و معلوم نیست افراد چه ملاکی را درنظر میگیرند.
بنابراین با چنین ملاکهائی نمیتوان طبقهبندی اجتماعی به عمل آورد و به اتکاء آنها به مفهوم تاریخی طبقه که بهوسیله فیلسوفان اجتماعی از ارسطو تا مارکس، ماکس وبر، پارتو، گورویچ، وارنر و دیگران روشن شده است، رسید. در نتیجه برای تعریف طبقه و تفکیک طبقات از یکدیگر باید مانند آنان، بر عامل مالکیت، مخصوصاً مالکیت وسایل تولید و قدرت ناشی از آن و نبرد طبقاتی که براثر قدرت مالکیت در میان مردم میافتد تأکید کرد.
مفهوم طبقه در نزد وبر
وبرنیز عقیده دارد که موقعیت طبقاتی را از طبقه باید تفکیک کرد و میان آنها باید فرق گذاشت او میگوید موقعیت اجتماعی عبارت است از شانس ویژهای که [افراد] برای تملک انحصاری مثبت یا منفی در مورد توزیع اموال درجات و ….. بطورکلی دارند» و طبقه عبارت خواهد بود از هر نوع گروه متشکل از اشخاص دارای موقعیت طبقاتی همانند.»ماکسوبر نخستین کسی بودکه بین این طبقه اجتماعی و قشر اجتماعی تمایز قابل شد و به دقت تمیز گذاشت و رابطة متقابل آنها را بررسی کرد. اگر مسئله را اندکی سادهتر کنیم شاید بتوان گفت که طبفات بر طبق رابطهای که با تولید و تحصیل کالاها دارند قشربندی شدهاند و گروههای مبتنی بر مقام، برطبق اصولی که مصرف ایشان را از کالاها در چارچوب سبک زندگی خاص ایشان تعیین میکند قشربندی میشوند.
ماکس وبر سه بعد مهم را در قشربندی تشخیص میدهد: موقعیت اقتصادی، منزلت اجتماعی و قدرت. ماکس وبر در مورد طبقات، فکر مارکسیستی را اساس قرار داده وضعیت اقتصادی را اساس تعریف طبقه میداند و هر دوی آنها مالکیت اموال را ملاک اساسی برای تعریف طبقه میدانند و هر دوی آنها به این واقعیت که نوع اموال مورد مالکیت از یک نظام اقتصادی به نظام اقتصادی دیگر متفاوت است آگاهی دارند. اما منظور مارکس از طبقات یک نظریه اقتصادی نیست. بلکه یک وضعیت کلی تولید و مالکیت است که هم اقتصادی و هم اجتماعی است.
به عقیده ماکس وبر باید واقعیت طبقاتی را از طبقه تفکیک کرد و میان آنها فرق گذاشت بهنظر او وضعیت طبقاتی بهطور کلی عبارت است از: شانس ویژهای که افراد برای تملک انحصاری مثبت یا منفی در مورد توزیع اموال، درجات و یا سرنوشت دارند و طبقه عبارت است از هر نوع گروه متشکل از اشخاص که دارای وضعیت طبقاتی همانند باشند.
وبر برعکس مارکس، این تعریف را در معنای محدود میگیرد و میخواهد وضعیت طبقاتی را بیشتر با اقتصاد ربط دهد و میگوید دسترسی فرد به مال و ثروت، شانس شخصی برای او است. به عبارت دیگر، اساس تعریف وبر وضعیت اقتصادی فردی است. بهنظر او افراد از نظر خانواده، شغل، سرمایه و محل سکونت خویش یا از نظر هر نوع عامل تعیینکنندهای شانسهای نامساوی و متفاوت در تملک اقتصادی در دسترسی به مال دارند و همین تفاوتها است که موجب وضعیت طبقاتی فرد میشود.
بعد منزلت اجتماعی ازنظر مارکس وبر مربوط است به افرادی که از احترام و منزلت یکسانی برخوردار هستند که اجتماعات را تشکیل میدهند و اغلب شکل خاصی را ندارند. از نظر وبر گروههای منزلت بر پایه حیثیت مشترکی متکی است و در نقطه مقابل تملک دارد. به این معنی که ممکن است کسانیکه تملک دارند و کسانیکه فاقد آن هستند به گروه منزلت همسانی تعلق داشته باشند و بین آنها از لحاظ منزلت اجتماعی تفاوتی وجود نداشته باشد.
ماکس وبر در مورد قشربندی منزلت اجتماعی و تمایز تحلیل آن طبقه اقتصادی چنین میگوید:
طبقات، براساس روابطی که با تولید و دستیابی به کالاها دارند قشربندی میشوند. حال آن که گروههای منزلت براساس اصول مصرف آن کالا چنانکه در سبکهای زندگی خاص متجلی میشود، قشربندی میگردند. منزلت و وجهه اجتماعی چنانکه مورد پذیرش قشرهای مختلف اجتماع است، اساس قشربندی منزلت اجتماعی را تشکیل میدهد.
تعریف وبر از طبقه در نهایت به نمایش ساده یی بین آن عده که دارایی دارند و آن عده که فقط می توانند خدمات خود را در بازار مبادله کنند، منجر می شود که همان تعریف مارکس است. اما او اضافه می کرد که پیچیدگی های مهم دیگری وجود دارند که الگوی مبتنی بر دو طبقه، آنها را مخفی می سازد: موقعیت های طبقاتی بیش از این متمایز شده اند، طبق نوع دارایی و نوع خدماتی که می توان در بازار ارائه کرد. لذا وجود انواع مختلف دارایی، طبقه های بیشتری درون طبقه کلی دارا به وجود می آورد و انواع مختلف خدمات و مهارت های شغلی نیز بخش های طبقه کارگر را از یکدیگر متمایز می سازد. اگر این تعریف را به نهایت منطقی اش بکشانیم، به مشکلاتی برمی خوریم زیرا مفهوم وبر از طبقه به طور ضمنی بیانگر این امر است که هر کدام از انواع گوناگون دارایی که افراد مالک آن هستند و هر کدام از مقوله های شغلی بی شماری که می توان در بازار کار شناسایی کرد، طبقه جداگانه یی را تشکیل می دهند. البته وبر در عمل طرح خود را در مورد طبقه، به این صورت افراطی به کار نبرده است و در نهایت ترسیم او از ساختار طبقاتی بین الگویی در بخشی که مبتنی بر تفسیر ساده مارکسیستی از طبقه است و کثرت گرایی انعطاف ناپذیری که تعریف خود او بیانگر آن بود، قرار گرفت.
وبر میان طبقه اقتصادی که فی نفسه متشکل به صورت گروه یا اجتماع نیست و طبقه اجتماعی تمایز قائل می شود. طبقه اجتماعی به آن طبقه اقتصادی گفته می شود که در آن افراد به درجات مختلف نسبت به وحدت و سازماندهی ناشی از آگاهی طبقاتی شناختی ذهنی پیدا کرده باشند.
در نهایت الگوی طبقاتی وبر به مجموعه یی محدود می شود که متشکل از چهار طبقه است: نخست بورژوازی به دو طبقه تقسیم می شود که یکی دارایی بسیار زیادی را کنترل می کند، یعنی سرمایه داران بزرگ و دیگری دارایی تولیدی تقریباً کمی را در اختیار دارد یعنی خرده بورژوازی. وبر تهیدستان را نیز به دو طبقه تقسیم کرد: یکی آنان که به جز نیروی کار ساده هیچ چیزی در اختیار ندارند و دیگر آنها که مهارت های باارزشی در مقام متخصص ها و تکنسین ها و کارمندان اداری یا یقه سفیدها برای فروش در بازار دارند. بنابراین بین بورژوازی بزرگ و توده پرولترها دو طبقه متوسط نیز وجود دارد: مالکان کوچک و مستقل کارگاه ها و مزارع و شرکت ها و طبقه حقوق بگیری که معمولاً کارهای یدی انجام نمی دهد و از آموزش ها و مهارت هایی برخوردار است. بحث از طبقه متوسط شاید مهم ترین مساله در مناقشه بر سر ماهیت طبقات در جوامع جدید باشد. اگر فقط یک تفاوت بنیادی بین مارکس و وبر در مورد موضوع ساختار طبقاتی وجود داشته باشد، تفاوت آرای آنها درباره طبقه متوسط است خاصه بخش حقوق بگیر غیریدی. البته هر دو متفکر به طور کلی نسبت به سرنوشت قسمت خرده بورژوازی طبقه متوسط توافق نظر داشتند. از نظر مارکس خرده بورژوازی گروهی است که به تدریج در فرآیند تجمع فزاینده دارایی مولد در دست سرمایه داران بزرگ از بین نمی رود. وبر نیز تاکید می کند احتمال اینکه افراد بتوانند مالک کسب و کار کوچکی شوند به طور فزاینده یی امکان ناپذیر شده است. اما مارکس و وبر در مورد طبقه حقوق بگیر صاحب مهارت عقایدی کاملاً متمایز داشتند. مارکس اگرچه از وجود چنین طبقه یی آگاه بود اما در دوران او این طبقه چندان گسترش پیدا نکرده بود. او ضمن آنکه به نقش منفی این طبقه در مبارزات طبقه کارگر اشاره کرده بود اما ظاهراً معتقد نبود که اینان طبقه مهمی باشند و در تحول نهایی جامعه به سمت سوسیالیسم تاثیرگذار شوند.
تفاوت نگاه وبر در این امر است که اولاً او در دوره یی قرار دارد (حدود بیش از سه دهه پس از مارکس) که می تواند شاهد آغاز فرآیند رشد چشمگیر این طبقه باشد. ثانیاً او بر نابرابری های توزیعی تاکید می کند. اعضای طبقه متوسط صاحب مهارت فرصت های زندگی بهتر و منافع اقتصادی متفاوتی دارند و همین امر باعث می شود طبقه یی متمایز از کارگران باشند و به اعتقاد وبر محتمل نیست که در انقلاب سوسیالیستی موثر باشند. به عقیده او رشد طبقه متوسط صاحب تخصص و اهمیت فزاینده آن با روی آوردن فرزندان کارگران و خرده بورژوازی به مشاغل اداری در سازمان های بوروکراتیک در حال رشد جوامع جدید ادامه خواهد یافت. گذشته از این عده یی از افراد متعلق به این طبقه علاوه بر مزیت توزیعی خود بر کارگران عادی، مشاغلی در سطوح مدیریت به عهده می گیرند که آنها را بر کارگران مسلط می سازد. به نظر وبر این جایگاه حقوق بگیران در به وجود آوردن شکافی آشکار بین طبقه های متوسط و کارگر دخالت دارد و به شدت احتمال این امر را که کارمندان حقوق بگیر و قشر یقه سفید کارگران را در کنش انقلابی پشتیبانی و با آنها احساس نزدیکی و همدردی کنند، کاهش می دهد.
وبر (Weber) سه نوع طبقه را از هم تفکیک میکند.
اول) طبقاتی که ببنیاد تعریف آنها تملک ثروت است و موقعیت طبقاتی آنها قبل از هر چیز از نظر مالکیت مشخص میگردد.
دوم) طبقاتی که ببنیاد تعریف آنها شیوههای دسترسی است و شانسهای افراد آنها در استفاده از اموال و کالاهای موجود در بازار، قبل از هر چیز موقعیت طبقاتی آنها را تعیین میکند.
سوم) طبقات اجتماعی که بر مجموعه موقعیتهای طبقاتی مبتنی هستند و بین آنها مبادلات آسان است و در عمل نیز مبادلاتی چه از نظر اشخاس و چه از نظر جانشینی نسلها انجام میپذیرد.
مفهوم طبقه نزد لنین
لنین نیز طبقة اجتماعی را چنین تعریف میکند:«مراد از طبقات، گروه بندیهای بزرگ بشری است که به سبب وضع خود در نظام تاریخی معین تولید اجتماعی به سبب رابطههای خود با ابزارهای تولید، به سبب نقش خویش در سازمان اجتماعی کار و در نتیجه به سبب استعدادشان در کسب سهمی از ثروت و نیز به سبب قدر و اندازه سهمشان از ثروت از یکدیگر متمایزند.
بطور کلی از دیدگاه مارکسیسم گروههایی تشکیل طبقه میدهند که:
1 ـ در جریان تولید موقعیت همة آنها یکسان باشد
2 ـ منافع مشترک اقتصادی داشته باشند
3 ـ شرایط اقتصادی مشترک داشته باشند
4 ـ به مرحله خصومت طبقاتی رسیده باشند
5 ـ به مرحلة آگاهی طبقاتی رسیده باشند
6 ـ از لحاظ روانی و طبقاتی به هم پیوستگی داشته باشند.
مفهوم طبقه در نزد پاره تو و موسکا
پارتو معتقد است که در هر اجتماعی دو قشر اساسی قابل تمیز است.
نخست: قشر معمولی جمعیت است که نقش عمدهای در حکومت ندارند.
دیگری: قشر بالای جامعه یا برگزیدگان میباشند که خود از دو گروه تشکیل میشوند.
گروه نخست: برگزیدگان حاکم
گروه دوم: برگزیدگان غیرحاکم.
بهنظر پارتو و موسکا، دارندگان قدرت دارای خصایص و سجایای ممتاز و برتری نسبت به توده مردم بوده، به همین سبب به این مقام نائل آمدهاند. آنها معتقد هستند برگزیدگان سیاسی که بر انبوه مردم برتری دارند قدرت سیاسی را در اختیار خود گرفته بر جامعه حکم میرانند. قشر برگزیدگان سیاسی بهنظر پارتو و موسکا، گروهی در حال تحول بوده اعضاء آن بهخاطر نوعی تحرک اجتماعی تعییر میپذیرد. چه در جریان زمان افراد تازهای از طبقات پائین اجتماع، شایستگی احراز موقعیت برگزیدگان را پیدا کرده، (همچون خامه که از پائین ظرف شیر میجوشد و خود را به روی شیر میرساند) و به مقامات والای سیاسی و اجتماعی نائل میگردند.
/ج