ملکالشعراء بهار در نوجوانی
محمدتقی بهار، فرزند حاج میرزا محمدکاظم ملکالشعراء متخلص به صبوری، و او فرزند حاج محمدباقر کاشانی، در 19 آذر 1264 ش / 13 ربیعالاول 1304 ق / 10 دسامبر 1886 م در مشهد خراسان به دنیا آمد. در دوران کودکی و نوجوانی او در ایران دانشگاهی نبود و در مشهد هنوز دورهی کامل دبیرستان هم دایر نشده بود. کودکان در مکتبها در آغاز کار مختصر درس مکتبی از فارسی و عربی و قرآن و شرعیات میآموختند و طبعاً در نوجوانی هم با علوم جدید و جهان پیشرفتهی غرب کمتر آشنایی مییافتند.پیش از تولد بهار، در زمان ناصرالدین شاه، صنعت چاپ سنگی در ایران معمول شده بود. از این روی، بعضی کتابهای شعر فارسی یا داستانهای ترجمه از زبانهای اروپایی با چاپ سنگی به بازار میآمد. از طریق هندوستان هم بعضی مجلهها و کتابهای فارسی به ایران میرسید. با این همه، شهرهای ایران کتابخانهی ملی نداشتند و پیش از تأسیس دانشگاه تهران (1313 ش / 1935 م)، کتابخانههای عمومی در ایران نیز بسیار کم بودند و دانشپژوهان مستعد و دلبسته به فرهنگ ایران هم به چیزی جز معدودی از دیوانهای شاعران بزرگ یا خوشههایی از نوشتههای معاصران دسترسی نداشتند. بعضی از رجال دانشمند و خانوادههای اعیان کتابخانههای خصوصی انباشته از کتابهای خطی و اندکی کتابهای چاپی داشتند و عالمان دانش و دین در آن زمان ناچار میبایست به کتابخانههای خصوصی رجال معروف روی میآوردند، که کار آسانی نبود. بهار در نوجوانی قاعدتاً از کسانی بود که به کتابخانههای خصوصی راه مییافت و از این طریق میباید در نوجوانی بعضی دیوانهای شاعران پیشین را بررسی کرده باشد. زمانهای کوتاهی هم از محضر استادان حوزوی، مانند شیخ عبدالجواد ادیب نیشابوری، بهرهمند شده است. بهار شاعر معروفی شد و آثارش در روزنامهها و مجلاتی مانند مهرگان و مهر و آینده به چاپ میرسید.
مسعود سعد سلمان (438-515 ق / 1047-1122 م)
اصل مسعود سعد از همدان است. نیاکانش در دوران شوکت غزنویان به غزنی رفتند و در پایتخت ایران بزرگ آن روزگار به کارهای دیوانی پرداختند. بعضی از پژوهشگران، مانند استاد محمد قزوینی، مولد او را شهر لاهور دانستهاند که بر آن مبنا میباید 28 سال پس از مرگ فردوسی پای به جهان نهاده باشد.مسعود سعد به مقامات بلند دیوانی رسید. آنگاه به سعایت درباریان و تهمتهای ایشان از فراز به فرود افتاد و چند بار زندانی شد، چنانکه میگوید گویی روزگار مرا وقف زندانها کرده است:
تا زادهام ای شگفت محبوسم *** تا مرگ مگر که وقف زندانم
امان از جهالت حکام که بیش از سیزده سال از عمر گرانبهای این شاعر نامدار زبان فارسی را در زندانهای تیره هدر میدهد. وقتی که آخرین بار از زندان آزاد شد، 62 سال داشت؛ یعنی به آستانهی پیری رسیده بود:
تاری از موی من سفید نبود *** چون به زندان مرا فلک بنشاند (1)
ماندم اندر بلا و غم چندان *** که یکی موی من سیاه نماند
با این وصف، دوران خوشی و سعادت مسعود همان هنگام جوانی و میانسالی او بود که پدر و مادر پیر و پسر و دخترش را سرپرستی میکرده، شغل دیوانی داشته، در ردیف امیران به جنگها رفته و در لاهور خانه و ملک به دست آورده است.
مسعود در شعر بلندی که در زندان نای از فراز کوهساران سروده، وصف حال همهی زندانیان جهان را خوب بیان میکند:
تیر و تیغست بر دل و جگرم *** درد و تیمار دختر و پسرم
هم بدینسان گدازدم شب و روز *** غم و تیمار مادر و پدرم
نه خبر میرسد مرا زیشان *** نه بدیشان هم رسد خبرم
از ضعیفی دست و تنگی جای *** نیست ممکن که پیرهن بدرم
من چو خواهم که آسمان بینم *** سر فرود آرم و زمین نگرم
بودم آهن، کنون از آن زنگم *** بودم آتش، کنون از آن شررم
یا ز دیده ستاره میبارم *** یا به دیده ستاره میشمرم
گشت لاله ز خون دیده رخم *** شد بنفشه ز زخم دست بَرم
مسعود به فرمان سلطان ابراهیم غزنوی 10 سال را در زندان گذراند.
شاعر بزرگ خراسان در اشعار بلندش میگوید که او از هیچگونه دلیل و جرم خود که سزاوار بند و زجرش باشد آگاهی ندارد. ظاهراً دیوانیان، و حتی اهل قلم و دانش، بر او رشک میبردهاند و شاعر قربانی حسد و سیاستبازی ایشان شده بود. این گرفتاری در همه جا هست و سهم آزادگان ایران اگر بیش از میانگین نباشد، از آن کمتر نیست.
بسیاری از سرودههای مسعود در زندان از شاهکارهای سخن فارسی است. نگارنده در این مختصر به شرح فراگیر آن نمیپردازد. شرح تاریخ شاهان غزنوی و جوّ آن زمان بیرون از حوصلهی این نوشتار است و چه بهتر که شرح این ظلمها و درندگیها هویت ملی ما را تیرهتر نکند.
بزرگترین و سودبخشترین حاصل زندگانی مردان بزرگ را در آثارشان میتوان یافت. نظامی عروضی در چهار مقاله مینویسد: «آن آزاد مرد در دولت ایشان همهی عمر در حبس بسر برد و این بدنامی در آن خاندان بزرگ بماند... وقت باشد که من از اشعار او همی خوانم موی بر اندام من بر پای خیزد و جای آن بود که آب از چشم برود...»
در زمان سلطان مسعود سوم، شاعر را به قلعهی نای فرستادند که زندان رجل سیاسی آن دوران بود و مسعود سعد سه سال در آن «بلندجای» رنجور و محبوس و محروم بماند. جای قلعهی نای به درستی معلوم نیست و برای خوانندگان مقاله هم دانستن جای دقیق آن شاید بیاهمیت باشد.
مسعود سعد گهگاه از سرمایهی فضل و دانش خود گله میکند که حسد حاسدان و مدعیان دانش را برانگیخته است:
مسعود سعد دشمن فضل است روزگار *** این روزگار شیفته را فضل کم نمای
شاعر به پسرش، سعادت، پند عبرتآمیز میدهد که علم و فضل بدرد نمیخورد:
اگر سعادت خواهی چو نام خویش همی *** بسوی نقص گرای و طریق جهل سپر
که بردرند سگان، هرکه را نگردد سگ *** لگد زنند خران، هرکه را نباشد خر
شنیدن چنین سخنی از شاعر حماسهسرای گزندهتر از گوش سپردن به طبیعت عبید زاکانی است که پسر را به مسخرگی و شعبدهبازی میخواند. بیت دوم به حال دانشور یا هنرمندی که در کارهای دیوانی و سیاسی به دام قاطعان طریق افتاده باشد صادق است و به تجربه رسیده که اگر از جنس آنها نباشی، ولی روزگار تو را با ایشان هم طویله کند، پارهپارهات میکنند.
مسعود سعد زندگانی خود را در این دو بیت خوب خلاصه میکند:
فهرست حال من همه با رنج و بند بود *** از رنج ماند عبرت و از بند پند ماند
لیکن بشکر گویم کز طبع پاک من *** چندین هزار بیت بدیع بلند ماند
امروز هم در اروپا و آمریکا کم نیستند کسانی که اکتشافات علمی و فنی و ابدی دارند. ولی از جور حاسدان تا اندازهای گمنام میزیند.
متأسفانه سخنوران چابکدست مجلس آرا بخشی از یافتههای ایشان را در جُنگ اسلایدهای خود میگنجانند و سرفرازانه از منبری به منبر دیگر میتازند و به طالبان نوپای عرضه میکنند و غالب شنوندگان در حدی نیستند که پژوهندهی اندیشمند پریشانگوی را از گروه زبانآوران طوطی گفتار باز بشناسند:
هنر نهفته چو عنقا بماند زانکه نماند *** کسی که باز شناسد همای را از خاد
866 سال پس از مسعود سعد، محمدتقی ملکالشعراء بهار را بازی سیاست، شغل دیوانی و کار فرهنگی از خراسان به تهران کشانید و سرانجام در پایان یک زندگانی پرآشوب و پرکشمکش اجتماعی و سیاسی، به سبب بیماری سل در تهران بدرود حیات گفت.
مسعود و بهار هر دو از شاعران بنام ایراناند که در کنار رشته کوههای سر به فلک کشیدهی خراسان پهناور زیسته و به همان دشت و دمنها و گلها نگریستهاند. هر دو به کار دیوانی پرداختند. هر دو شاعر در نثر هم توانا بودهاند و هر دو مزهی بهتان و سعایت دیوانیان و سیاستمداران را چشیدند و به زندان در افتادند و بدر آمدند. از هر یک از این دو شاعر، دیوانی با چندین هزار بیت شعر به جای مانده است. از نثر مسعود، که در شعرش به آن اشاره میکند، چیزی برجای نمانده، ولی کتابهای نثر بهار مانند سبک شناسی و تاریخ مختصر احزاب سیاسی مشهورند. قریب 100 مقالهی ادبی از بهار در دست است که در کتاب بهار و ادب فارسی جمعآوری شدهاند. (2)
مقایسهی دو شاعر
در این مختصر، چهار قصیده و یک قطعهی قصیدهگونهی بهار را که به اقتفای اشعار مسعود سعد سروده میشکافیم. با دستور زبان و ریشهی واژهها و بدیع و عروض، که میدان نبرد و داوری کارشناسان است، کاری نداریم و میکوشیم اندیشهها و هیجانها را دریابیم.از مقایسهی نمونههای یاد شده در دو دیوان روشن خواهم شد که بهار به دیوان مسعود سعد دلبستگی ویژه داشته، بسی نکتهها و طرحها از وی آموخته یا الهام پذیرفته و بعضی معانی مشترک را هم در ذهن خود به گونهای تازه انشاء نموده است. بهار قریحهی ادبی کم نظیری دارد و اگر از شاعری پیروی کند، تقلید نمیکند. از سخنان بلند مسعود هم الهام میگیرد و در عین حال سازندگی و نوآوری بسیار دارد.
شناختن یک اثر هنری بزرگ و دلبستگی به آن معرف استعداد شخص و مرزهای اندیشهی اوست. نوجوان خراسانی در دورهای میزیست که چاپ سنگی دیوان شاعران دورهی ناصرالدین شاه، مانند قاآنی و دیگران، به کتابخانهها و بازار راه یافته بودند، اما سخن بهار از دلبستگیاش به این کتابهای بازاری روایت نمیکند. طبع او بیشتر به بزرگان رده اول شعر فارسی مانند فردوسی و مسعود سعد و ناصرخسرو و سعدی و حافظ گرایش دارد و این گرایش در خور ستایش است. (3)
نخستین چاپ سنگی دیوان مسعود سعد در 1296 ش / 1918 م در تهران به همت سید ابوالقاسم خوانساری به بازار آمد که کم خریدار ماند و چاپ بعدی این کتاب به تصحیح رشید یاسمی در 1339 ش / 1961 م، 43 سال پس از چاپ نخست صورت پذیرفت. (4) آیا این اختلاف زمانی میان دو چاپ از یک کتاب شعر سنتی فارسی در قرن بیستم نشان میزان اقبال اهل ادب ایران به شعر حماسی و سخن بلند خراسانی نیست؟ (5) رشید یاسمی در مقدمهی کتاب مینویسد:
یکی از فضلا از قول مرحوم حاج آقارضا کتابفروش معروف آن زمان حکایت میکند که ناشر دیوان مسعود همسایهی حجرهی ما بود. اکثر شبها میدیدم که در را فروبسته و چیزی را همی زند و همی کوبد.
شبی ازو پسیدم که خورندهی این ضربتها کیست؟ گفت این کتاب است که مایهی خود را در چاپش صرف کردهام و چون کوهی در حجرهی من انباشته شده و شریک عمرم گشته است.
رشید یاسمی در مقدمه میافزاید که ملکالشعراء بهار و سعید نفیسی نسخههای خطی دیوان مسعود سعد خودشان را سالیان پیشتر در اختیار دوستشان پژمان بختیاری گذاشتند تا برای تصحیح کتاب مورد استفاده قرار گیرد. (6)
قصیدهی بثشکوی (7) بهار
تا بر زبر ری است جولانم *** فرسوده و مستمند و نالانم
هزلست مگر سطور اوراقم *** یاوه است مگر دلیل و برهانم
یا خود مردی ضعیف تدبیرم *** یا خود شخصی نحیف ارکانم
یا همچو گروه سفلگان هر روز *** از بهر دو نان به کاخ دونانم
پیمانهکش رواق دستورم؟ *** دریوزهگر سرای سلطانم؟
اینها همه نیست پس چرا در ری *** سیلیخور هر سفیه و نادانم
جرمیست مرا قوی که در این ملک *** مردم دگرند و من دگرسانم
از کید مخنثان، نیم ایمن *** زیراک مخنثی نمیدانم
نه خیل عوام را سپهدارم *** نه خوان خاص را نمکدانم
بر سیرت رادمردمان، زینروی *** در خانهی خویشتن به زندانم
یک روز کند وزیر تبعیدم *** یک روز زند سفیه بهتانم
دشنام خورم ز مردم نادان *** زیراک هنرور و سخندانم
زیراک به نقشبندی معنی *** سیلابهی روح بر ورق رانم
زیرا پس چند قرن چون خورشید *** بیرون شده از میان اقرانم
زیرا به لطائف و شداید نیز *** مطبوع رواق و مرد میدانم
اینست گناه من، که در هر گام *** ناکام چو پور سعد سلمانم
پنهانم از این گروه، خود گویی *** من ناصرم و ری است یمکانم
با دزدان چون زیم، که نه دزدم *** با کشخان چون بوم، نه کشخانم
نه مرد قریب و سخره و زرقم *** نه مرد ریا و کید و دستانم
چون آتش، روشن است گفتارم *** چون آب، منزه است دامانم
بر فاحشه نیست پایهی فضلم *** وز مسخره نیست پارهی نانم
از مغز سر است توشهی جسمم *** وز رنج تن است راحت جانم
بس خامهطرازی، ای عجب گشتست *** انگشتان چون سطبر سوهانم
بس راهنوردی، این دریغا هست *** دو پاشنه چون دو سخت سندانم
نه دیر غنودهاند افکارم *** نه سیر بفختهاند چشمانم
زینگونه گذشت سالیان بر هفت *** کاندر تعب است هفت ارکانم
گه خسرو هند سوده چنگالم *** گه قیصر روس کنده دندانم
از نقمت دشمنان آزادی *** گه در ری و گاه در خراسانم
و امروز عمید مُلک شاهنشاه *** بسته است زبان گوهر افشانم
فرخ حسن بن یوسف آنک از قهر *** افکنده نگون بچاه کنعانم
تا کام معاندان روا سازد *** بسپرده بکام گرگ حرمانم
وین رنج عظیمتر که در صورت *** اندر شمر فلان و بهمانم
ناکرده گنه معاقبم، گویی *** سبابهی مردم پشیمانم
عمری به هوای وصلت قانون *** از چرخ برین گذشت افغانم
در عرصهی گیر و دار آزادی *** فرسوده به تن، درشت خفتانم
گفتم که مگر به نیروی قانون *** آزادی را به تخت بنشانم
و امروز چنان شدم که بر کاغذ *** آزاد نهاد خامه نتوانم
ای آزادی، خجسته آزادی! *** از وصل تو روی برنگردانم
باشد که مرا به پیش خود خوانی *** یا آنکه تو را به پیش خود خوانم
قصیدهی بثشکوی بهار در 1297 ش / 1919 م در مجلهی ادبی دانشکده، که خود مؤسس آن بود، انتشار یافت. تاریخ چاپ قطعهی «یا مرگ یا تجدد» را در دیوان بهار 1293 ش / 1915 م نوشتهاند. تاریخ سرودن بعضی قصاید دیگر 1299 ش / 1921 م و 1301 ش / 1923 م است.
بهار که در 1293 کمتر از 30 سال و در 1297، 33 سال داشته، میبایست با دیوان مسعود سعد و سبک سخن خراسانی بلند او آشنایی دیرین داشته باشد تا چنین قصاید غرا به اقتفای او بسراید.
چون نخستین چاپ سنگی دیوان مسعود در 1296 منتشر شد و به فروش نرفت، مؤید این حدس نگارنده است که بهار از نوجوانی با نسخهی خطی دیوان مسعود مأنوس بوده است. از بعضی قصاید غرای بهار نوای بلند حماسی مسعود به گوش میرسد و شاید از دوران بیست و چند سالگی به سبک حماسی خراسانی تعلق خاطر یافته بود. به هر روی، اگر از بعضی قصاید بهار که نظموار در دوران آغاز شاعریاش سروده بگذریم، میبینیم که طبع او مجذوب سبک حماسی خراسانی است و با شاهنامه و دیوان مسعود سعد از همان دوران جوانی الفت داشته است.
قصیدهی بثشکوی مسعود
از کردهی خویشتن پشیمانم *** جز توبه ره دگر نمیدانم
کارم همه بخت بد بپیچاند *** در کام، زبان همی چه پیچانم
این چرخ به کام من نمیگردد *** برخیره سخن همی چه گردانم
در دانش تیزهوش برجیسم *** در جنبش کند سیر کیوانم
گه خستهی آفت لهاوورم *** گه بستهی تهمت خراسانم
تا زادهام ای شگفت محبوسم *** تا مرگ مگر که وقف زندانم
بر مغز من ای سپهر هر ساعت *** چندین چه زنی که من نه سندانم
در خون چه کشی تنم نه زوبینم *** در تف چه بری دلم نه پیکانم
حمله چه کنی که کند شمشیرم *** پویه چه دهی که تنگ میدانم
رو رو که بایستاد شبدیزم *** بس بس که فرو گسست خفتانم
سبحان الله مرا نگوید کس *** تا من چه سزای بند سلطانم
نه در صدد عیون اعمالم *** نه از عدد وجوه اعیانم
از کوزهی این و آن بود آبم؟ *** در سفرهی این و آن بود نانم؟
پیوسته اسیر نعمت اینم *** همواره رهین منت آنم
آنست همه که شاعری فحلم *** دشوار سخن شدهست آسانم
در سینه کشیده عقل گفتارم *** بر دیده نهاده فضل دیوانم
شاهین هنرم نه فاخته مهرم *** طوطی سخنم نه، بلبل الحانم
نقصان نکنم که در هنر بحرم *** خالی نشوم که در ادب کانم
از گوهر دامنی فرو ریزد *** گر آستیی ز طبع بفشانم
در غیبت و در حضور یکرویم *** در انده و در سرور یکسانم
بسیار بگویم و برآسایم *** زان پس که زبان بسی برنجانم
کس در من هیچ سر نجنباند *** پس ریش چو ابلهان چه جنبانم
ایزد داند که هست هم چون هم *** در نیک و بد آشکار و پنهانم
والله که چو گرگ یوسفم و الله *** برخیره همی نهند بهتانم
گر هرگز ذرهای کژی باشد *** در من نه ز پشت سعد سلمانم
بر بیهده باز مبتلا گشتم *** آورد قضا به سمج ویرانم
بیهش نیم و چو بیهشان باشم *** صرعی نیم و به صرعیان مانم
چون سایه شدم ضعیف در محنت *** از سایهی خویشتن هراسانم
گوری است سیاه رنگ دهلیزم *** خوکی است کریه روی دژبانم
تن سخن ضعیف و دل قوی بینم *** امید به لطف و صنع یزدانم
بیجرم نگر که چون در افتادم *** دانی که کنون چگونه حیرانم
بر دل غم و انده پراکنده *** جمع است ز خاطر پریشانم
مظلومم و خیزد از تو انصافم *** بیمارم و باشد از تو درمانم
از محنت بازخر مرا یکره *** گر چند به دست غم گروگانم
چون بخریدی مرا گران مشمر *** دانی که به هر بهایی ارزانم
از قصهی خویش اندکی گفتم *** گرچه سخنست بس فراوانم
پیوسته چو ابر و شمع میگریم *** وین بیت چو حرز و مدح میخوانم
فریاد رسیدم ای مسلمانان *** از بهر خدای اگر مسلمانم
مسعود قصیدهی غرای گله از روزگار را در زندان سروده، آنگاه که او را از مقام بلند دیوانی در ردیف وزارت فرود آورده، دور از زن و فرزند و پدر و مادر زنده بگور کرده بودند. شاعر هیچ جرم و گناهی را در ذهن خود سراغ ندارد و همینقدر میداند که بی محاکمه و دادرسی و اعلام جرم، او را بر اثر سعایت حاسدان و تهمتهای ناروا به زندان انداختهاند. سخن او در شکایت و گلایه از دشواریهای روزگار به قدری بلند و قوی است که گویی شاعر این بحر عروضی و وزن و قافیه را برای گلایه به نام خود در ادب فارسی ثبت و بلکه تسخیر کرده باشد.
در زبان فارسی، هر شاعری گلهها از روزگار و زمانهی خود دارد، ولی از میان صدها شعر فارسی در این زمینه چندتایی مانند قلهی دماوند سر به آسمان میسایند. آن نالههای پرسوز و آه آتشین مسعود سعد از قلههای البرز سخن فارسی است. میخواهم سخن نغز نظامی عروضی را از او وام بگیرد و اعتراف کنم که از خواندن بثشکوی مسعود موی بر اندام راست میشود.
قصیدهی مسعود 63 بیت دارد. 24 بیت آن را برای پرهیز از درازای سخن کنار گذاشتیم. بسیاری از این 38 بیت که در اینجا میخوانیم از شعرهای ناب زبان پارسی است. در پایان قصیده، مسعود بیآنکه درخواست عاجزانه در سخن بگنجاند، امید بخشش و احقاق حق و رهایی از زندان دارد و با این وصف نامی از ممدوح در قصیده دیده نمیشود. گویی سرایندهی شعر خود شاهنشاهی است که از فراز کوه زندان به امیر جاهلی پیام میفرستد. آن امیر جاهل مُرد و گور به گور شد، مزهی شرابها و طعامها دیر نپایید، ولی از زندان دانای او چندین هزار بیت بدیع بلند ماند.
ستایش انگیز است که جوان خراسانی ما، بهار، نوشتارهای روزنامهها و کتابهای دوران ناصرالدین شاهی و مظفرالدین شاهی را به چیزی نمیگیرد و به چرند و پرند روزانه دل نمیبندد. او به 8 یا 9 قرن پیش برمی گردد و دیوان مسعود را زیر و رو میکند. بهار استعداد شگفتانگیزی در شعر فارسی داشت، چون از خاندان شعر و ادب برخاسته بود. او از بزرگانی مانند فردوسی و سعدی و حافظ و ناصرخسرو و مسعود سعد سرمشق گرفت و سخن حماسی بلند آفرید. این سخن وران استادان معنوی او بودند. کار نان روزانه و ارضای خودخواهیهای آدمی حساب و کتاب دیگری دارد، به ویژه در کشورهای جهان سوم. گاهی استعدادهای نادر نیز به سوی کام و نام دیوانی رانده میشوند و از بد حادثه در تقلای نان و نبرد با رندان از پرواز فرو میمانند. فقط مسعود و بهار به این سرنوشت دچار نشدهاند. (8)
گذار کن چو صبا بر بنفشهزار و ببین *** که از تطاول زلفت چه سوگوارانند (9)
مسعود پاره کاغذی را شاید به بهانهی اینکه پیام توبه و مدح در بر دارد از زیر چشم دژخیمان بیسواد به بیرون فرستاد. از بلندای شعر معلوم است که شاعر میدانست چه سروده و بهای سخنش در ادب فارسی چیست. ضرورت ندارد که کتابهای تاریخ غزنویان را ورق بزنیم و ببینیم که آن شاه نادان کدام تیره بخت بود.
نزدیک به هزار سال بر قصیدهی مسعود میگذرد. تنها چند گویندهی دلیر که بر اثر گرفتاریهای دیوانی خویشتن را چون مسعود مظلوم و محروم دیدند، موهبت و یارای آن را داشتند که به اقتفای این زندانی نحیف شعری در هماوردی با او بسرایند. آنها که از فراز قلههای سلسله کوههای بلند البرز شعر خراسانی به چشمانداز گستردهتر مینگریستند.
مطلع قصیده سخت بلند و تکان دهنده و گویاست. صحنهی نمایشی را بدید بیاوریم که پرده بالا میرود. سیاستمدار ادیبی میخواهد سخن شکوه و تیرهبختی و تلویحاً پشیمانی خود را از آنچه که رفت با تماشاکنندگان در میان بگذارد، آنچنان که کارگزاران دیوانی بپندارند که توبهنامهی مجرم را خواهند شنید. گوینده با وقار و متانت بسیار چنین سخن آغاز میکند:
از کردهی خویشتن پشیمانم *** جز توبه ره دگر نمیدانم
یادآور میشویم که مسعود مال کسی را نخورده بود، از کشورهای همسایه هم درهم و دیناری به او نداده بودند. ظاهراً در مقام بلند دیوانی عزل و نصبهایی کرده بود. این عمل ناگزیر گروهی را ناخشنود میکرد. به ویژه که مسعود اهل فضل و هنر بود، ولی به قول سعدی هم طویلهی رندان. در این خصوص حسد مدعیان بیداد میکند و خون اهل فضل را میمکند. شاعر از کردهی خود اظهار پشیمانی میکند و از گناهان بزرگ ناکرده که حاسدان برایش تراشیدهاند، سخن در میان نمیآورد.
تأملانگیز است که مسعود به جای اینکه از شاه یا از خواجهی بزرگ (نخست وزیر) شکایت کند، ناگزیر از چرخ و فلک و بخت بد گله سر میدهد. مگر میشود در زندان زورمندان تهی مغز سخن حق را آشکارا بر زبان آورد. به قول مولانا، «حق نشاید گفت جز زیر لحاف.»
در ابیات 2 تا 4، شاعر گله از روزگار دارد و به گونهای پوشیده اعتراف میکند که در دانش تندرو و در عمل کندروست. گمان میرود عمل اشاره به بخشی از تصمیمات دوران دیوانی او باشد که معمولاً خوشخدمتان دیوانی چوب لای چرخها میگذارند:
چون پیرهن عمل بپوشیدم *** بگرفت قضای بد گریبانم
ابیات 5 تا 8، تهمتها و آفات اجتماعی و به زندان افتادن شاعر را روایت میکنند. مسعود به روزگار میگوید دریغا که مغز من سندان تو شده است که هر ساعت بر سرم پتک میکوبی. شاعر به جای گریه و زاری از هماورد خود، یعنی چرخ بلند روزگار، پرسشهای زیبا میکند. در ابیات 11 تا 14، مسعود به فروتنی دلپذیر میگوید من که کارهای نبودهام که سزاوار بند سلطان باشم - و میخواهد برسانم که بند سلطان مقام بلندی است که سلطان میباید دیوانیان پرابهتی مانند شاهان و امیران و وجوه اعیان را، اگر سر مخالفت داشته باشند، به بند بکشد - ولی من شاعری فحلم، سخنگوی سازنده و آفرینندهام، نه طوطی بازگو کننده و مقلد. هنرم دریاست که کاستی نمیپذیرد. دانش ادبم کانی است که تهی نخواهد شد. اگر آستینی از طبع خود بیفشانم، دامنها پر گوهر خواهد شد.
شاعری که در زندان دژخیمان تنها پوستی بر استخوان از او مانده، آنگاه که به قدرت هنر معنوی خود میاندیشد، ایمان میآورد که سخنش حتی تا هزار سال پس از وی نیز گرانقدر خواهد ماند و قدرش بر کسانی، مانند بهار، روزی روشن میشود. او ناگزیر باید خودستایی کند. اما خودستایی طبیعی بلند داریم و خودستاییهای ردهی عام. در ابیات 15 تا 18 روی به طبیعت دارد و این ابیات خواننده را به مخالفت با سراینده برنمیانگیزند. همین معنی در این بیت بهار رعایت نشده است:
زیرا به سخن یگانهی دهرم *** زیرا به هنر فرید دورانم
از دایرهی ادب بیرون نیست اگر بگوییم که ستایش آن زندانی از خودش پوشیدهتر و آرامتر از این بیت فرمودهی بهار است. در بیتهای 20 تا 22 میگوید دو روی نیستم که در حضور و در غیاب دگرگونه باشم، حتی در اندوه و شادی نیز یکسان و استوارم. از سخن گفتن بسیار با مردم به ستوه میآیم و حاصلی هم ندارد. این متانت و گرانسنگی را نباید با قساوت قلب یکسان گرفت. مسعود در ابیات 23 و 24 میگوید خدای داند که ظاهر و باطنم یکی است و تهمتهای ناروا بر من بستهاند.
بیتهای 26 تا 29 وصف حال همهی زندانیان سیاسی است که به تهمتهای ناروای دیگر گرفتار شده باشند. شخص را به سیاهچالها و زندانهای تاریک بیهواکش میسپارند، با دژبانان آزاردهنده و ددمنش، در کنار گزارشگران دیوانی. آنگاه است که زندانی نحیف و رنجور از سایهی خودش هم میترسد و به هیچ کس دیگر اعتماد نمیکند.
بیت 30 داستانها در ذهن آدم برمیانگیزد. تن آدمی بر اثر رنجهای درازمدت و محرومیتهای زندان یا غربت یا بیمارستان و تنهایی و هر رنج دیرپای ضعیف و ناتوان شده، ولی دل و فکر هنوز به نسبت نیرومند است. نور امید که از روزن دل میتابد، به بدن نحیف فرمان میدهد که شکیبا و امیدوار باش. روزی درهای بسته باز خواهد شد و گره از کار فروبستهی تو میگشایند. هر کس ایمانش به آن مبدأ ناشناخته و نادیده - بهتر بگویم شناساییناپذیر و نادیدنی - بیشتر و استوارتر باشد، امیدوارتر است و آن کس که اندیشهی مثبت دارد، نیرومندتر میزید. گاهی هم از زندانها و چاهها بدر میرود و به هر روی سرانجام سرفراز و دلیر جهان و جهانیان را بدرود میگوید.
شاعر پس از دیدن این نور امید در دل، چند بیت پیام پوشیدهی مدحگونه دارد. در بیت 31 میگوید مرا بی جرم به زندان افکندهاند و در شگفتم که چه گناهی ممکن است از من سر زده باشد؟ بیت 32 شعر حافظ را به یاد میآورد:
از خلاف آمد عادت بطلب کام که من *** کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
ابیات 33 و 34 درخواست کمک به آزاد کردن شاعر از زنداناند. به زعم نگارنده، ممدوح یا مخاطب این نامه پادشاه غزنوی نبوده، از سیاق کلام برمیآید که مخاطب یکی از دیوانیان سخندان و هنرشناس دوستدار مسعود باشد. بیت 36 مؤید همین نگرش است که معمولاً کسی به دوست خود مینویسد که گفتنی زیاد دارد.
بیت 35 دلیری و مناعت طبع این خراسانی را میرساند که میباید سرمشق جوانان ایران باشد. شاعر از سیاهچال زندان به یک دیوانی صدرنشین که هنوز بر سر کار است پیام میفرستد که پای در میان بگذار و بیگناهی مرا عنوان کن و جان مرا بخر و آزادم کن، اما بخاطر داشته باش که به هر بهائی مرا باز بخرند، ارزان خریدهاند؛ تو که اهل فضلی این معنی را درمییابی: دانی که به هر بهایی ارزانم. هنر کلامی فارسی هنر شگفتی است. کسی از خودش بحق تعریف میکند، و در عین حال به طرف اعتبار میدهد، به سخنهای پوشیده و باریک و ماندگار. شگفت نیست اگر بزرگترین نثرنویس دوران قاجار، قائم مقام فراهانی، در میان درهای زبان پارسی این گوهر را برگزیند و دربارهی مخدوم خود عباس میرزا که شغل صدارت به وی داده بود بنویسد:
پنداشت که بس گران خریدستم *** آن خواجه که خوش حرید ارزانم
بیت پایانی قصیده سخت بلند و سوزناک است. روی سخن با مردم است، نه با شاه یا ممدوح یا دوست دیوانی مسعود که نامه خطاب به اوست. شاعر استدعای دادرسی و دادگری از همهی مسلمانان دارد و ایشان را به خداوند سوگند میدهد. میگوید مهمترین بنیان نگرشهای دینی شما مسلمانان وجود خداوند یکتاست، من نیز از گروه مسلمانانم. شاعر همهی مردم مسلمان را به حرمت آن پایگاه به دادرسی میخواند. این دادرسی هزار سال پیش نوای همهپرسی سدهی بیستم را دارد.
سلیقههای متفاوت است. در آموزشگاههای ایران سرفرازانه به نوجوانان میآموزند که محمود غزنوی و نادرشاه چگونه لشکر به هند کشیدند و دهلی را گشودند و گوهرهایی مانند کوه نور از هند برگرفتند و به خزانهی ایران و دیگر کشورها سپردند. این ناچیز در کنج تنهایی و بیهمزبانی در شهر اتاوا، امروز این قصیدهی مسعود را گرانبهاتر از کوه نور میشمارد. (10) به گمان من این گوهر را میباید نوجوانان ایران در دبیرستانها بر لوح سینه بنشانند. عقدهها و تعصبها را از دل بیرون بریزند و عقدهای مروارید شعر ناب فارسی را از ترنمهای تهی قافیه پردازان جدا کنند و برگردن دل بیاویزند.
ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخمست *** یارب ببینم آنرا در گردنت حمایل
بازنگری بثشکوی بهار
بهار این قصیدهی بلند خود را در آن زمان که به دستور مستوفیالممالک، نخست وزیر احمدشاه قاجار، بسیاری از روزنامههای تهران، از جمله روزنامهی بهار ملکالشعراء توقیف شده بود، منتشر کرد و با الهام از سرودهی مسعود اندیشههای تازه باب روز را خوب در قالب شعر فارسی گنجانید. سخن را دلیرانه آغاز میکند و ترکیب «بر زبرِ ری» مناسبتر از ترکیباتی مانند سیاست ایران و مرکز حکومتی تهران است. بهار به پیروی از مسعود با همان سبک خراسانی در ابیات 2 تا 12 میگوید من با این دیوانیان و سیاستبازان تفاوتها دارم. اهل هنر و دانشم و گرد مسخرگی و مجلسآرایی و کشخانی نگشتهام. نه ضعیف تدبیرم و نه نحیف ارکان و نه دریوزهگر سرای سلطان. با این وصف معلوم نیست چرا در ری از سفیهان بیمایه سیلی میخوردم و درشتی میبینم. تهمتهاست که مردم نادان بر من مینهند. یا فلان وزیر تبعیدم میکند یا در خانهی خود به زندانم. بهار به همان علل بنیادی که مسعود در قصیدهی خود آورده بود - ابیات 15 تا 19 قصیده مسعود سعد - بازمیگردد و در ابیات 13 تا 20 میگوید دانش و کمال هنر مرا محسود اقران کرده، ولی من از نوع آنها نیستم و ناگزیر باید تنها و محروم و پنهان بمانم.قصیدهی بهار 42 بیت دارد که 3 بیت آنرا کنار گذاشتیم، از جمله این دو بیت:
زیرا به سخن یگانهی دهرم *** زیرا به هنر فرید دورانم
زیرا به خطابه و به نظم و نثر *** خورشید فروغبخش ایرانم
شاعر هنگام سرودن این دو بیت بیشتر دستخوش احساسات شده و شاید هم در ذهن خود، خودش را با سرایندگان هم عصر قیاس میکرده است. همهی ما در نگار و گفتار گهگاه از اینگونه خویشتنبینیها گزیر نداریم. (11)
بیت 21 گویی اشارهای به سنتهای مدرسان و دیوانیان کشور دارد. بعضی از فضلا در مجالس درس و دیوانیان صاحبجاه در پشت میز ریاست سخن درشت و ناسزا سر میدادند که در نظر عوام نشانهی فضل یا مقام دیوانی بلند ایشان بود. عوام مردم اینگونه درشتگویی و طرف کله کج نهادن و تند نشستن را نشان کمال مدیریت میدانستند.
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست *** کلاهداری و آیین سروری داند
بیت 27 اشارتی روشن به نفوذ سیاسی روس و انگلیس در ایران آن زمان دارد. ابیات 28 تا 31 متضمن ستایش پوشیده و به اندازه از نخستوزیر وقت، مستوفیالممالک، است. چند بیت پایانی نیز در آرزوی آزادی کشور و قانونمندی است.
نه تنها وزن عروضی و قافیهی قصیدهی بهار به پیروی از قصیده مسعود انشاء شده، بلکه در ترکیب مطالب هم بهار جوان تا حدودی از شعر کهن مسعود ارشاد و آموزش پذیرفته است. مسعود در چند بیت از فضل و هنرش سخن میگوید که از این روی محسود اقران بوده است. چند بیت هم ستایش پوشیده از دوستی و پیامی دارد که شاید به رهایی او از زندان کمک کند. بخشی از شکوای مسعود دربارهی زندان و سختیهای آن است. بهار نیز همین مفاهیم را تقریباً با رعایت همان تناسب در شعرش باز آفریده است. او به جای رهایی از زندان، آزادی قلم و قانونمندی را خواستار میشود. تشابه بعضی ابیات مؤید این نگرش است که شاعر جوان به فروتنی از استاد هشت قرن پیش چیز یاد میگیرد و این خود نشانهی کمال دانشآموزی جوان خراسانی است.
مسعود: نه در صدد عیون اعمالم *** نه در عدد وجوه اعیانم
بهار: نه خیل عوام را سرآهنگم *** نه خوان خواص را نمکدانم
مسعود: این گاه همی زند به چنگالم *** آنگاه همی گزند به دندانم
بهار: گه خسرو هند سوده چنگالم *** گه قیصر روس کنده دندانم
روی هم رفته، قصیدهی بهار تازه و آتشین و مناسب با روزگار ماست و هر چند به سبک سنتی خراسانی سروده شده است، ولی با اشعار همدورههای بهار فرق دارد. نگارنده قصیدهای که با این شعر بهار پهلو زند در دیوانهای معاصران او مانند ادیب نیشابوری، وحید دستگردی، عشقی، ایرج، عارف، رشید یاسمی، فرخ خراسانی و بدیعالزمان فروزانفر سراغ ندارد.
هنگامی که بهار قصیدهی بالا را سرود، 33 سال داشت و تازه وارد گود سیاست تهران شده بود. هنوز دشواریهای زندان قصر و تبعید به اصفهان را نیازموده بود. شعرش نمیتواند سوز شعر مسعود را داشته باشد. شاعری دیوانی و صاحب جاه، به احتمال زیاد بالای 50 سالگی، دور از زن و فرزند و پدر و مادر که ملک و خانه و مقام را از او بازگرفتهاند و در دهلیز تاریک زندانی بر بالای کوه او را از جهان و جهانیان به دور افکندهاند. سخن مسعود سوز و شور بیشتری دارد و موی بر اندام خوانندهی شعرشناس میایستادند.
نمونههایی دیگر از همآوایی بهار و مسعود (12)
1. مسعود سعد: امروز هیچ خلق چو من نیست *** جز رنج از این نحیف بدن نیست (62-61)
بهار: هر کو در اضطراب وطن نیست *** آشفته و نژند چو من نیست (271-270)
2. مسعود سعد: از کردهی خویشتن پشیمانم *** جز توبه ره دگر نمیدانم (354-351)
بهار: تا بر زبر ری است جولانم *** فرسوده و مستمند و نالانم (306-304)
3. مسعود سعد: ای باد بروب راه را یکسر *** وی ابر ببار بر زمین گوهر (371-369)
بهار: ای خامه دو تا شو و بخط مگذر *** وی نامه دژم شو و زهم بر در (324-322)
4. مسعود سعد: به نظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست *** مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست (57-56)
بهار: سخن بزرگ شود چون بزرگ باشد و راست *** کس ار بزرگ شد از گفتهی بزرگ رواست (320-317)
5. مسعود سعد: نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای *** پستی گرفت همت من زین بلند جای (505-503)
بهار: آشفت روز بر من از این رنج جانگزای *** بخشای بر من ای شب آرام دیرپای (341-339)
بثشکوی مسعود: «در حصار نای»
دریغ است که چند بیت از یک قصیدهی دیگر بسیار معروف مسعود در میان نیاید، قصیدهی «حصار نای» گویندگانی چون ملکالشعراء بهار را نیز به میدان آورده و ارشاد کرده است:نالم ز دل چو نای، من اندر حصار نای *** پستی گرفت همت من، زین بلند جای
آرد هوای نای مرا نالههای زار *** جز نالههای زار، چه آرد هوای نای
گردون به درد و رنج، مرا کشته بود اگر *** پیوند عمر من نشدی، نظم جانفزای
نه نه، ز حصن نای بیفزود جاه من *** داند جهان، که مادر ملک است حصن نای
من چون ملوک، سر ز فلک برگذاشته *** زی زهره برده دست و به مَه برنهاده پای
از دیدگاه پاشم، دُرهای قیمتی *** وز طبع گه خرامم، در باغ دلگشای
نظمی به کامم اندر، چون بادهی لطیف *** خطی به دستم اندر، چون زلف دلربای
امروز پست گشت مرا، همت بلند *** زنگار غم گرفت مرا، تیغ غم زدای
از رنج تن، تمام نیارم نهاد پی *** وز درد دل، بلند نیارم کشید وای
گر شیر شرزه نیستی،ای فضل، کم شِکر *** ور مار گرزه نیستی، ای عقل کم گزای
ای محنت ار نه کوه شدی، ساعتی برو *** وی دولت ار نه باد شدی، لحظهای بپای
ای تن جزع مکن، که مجازیست این جهان *** وی دل غمین مشو، که سپنجیست این سرای
گر عز و ملک خواهی، اندر جهان مدار *** جز صبر و جز قناعت، دستور و رهنمای
ای بیهنر زمانه، مرا پاک در نورد *** وی کوردل سپهر، مرا نیک برگرای
ای روزگار، هر شب و هر روز از حسد *** دَه چَه ز محنتم کن و دَه در ز غم گشای
در آتش شکیبم، چون گل فرو چکان *** بر سنگ امتحانم، چون زر بیازمای
از بهر زخم، گاه چو سیمم فروگذار *** وز بهر حبس، گاه چو مارم همی فسای
ای اژدهای چرخ، دلم بیشتر بخور *** وی آسیای چرخ، تنم تنگتر بسای
ای دیدهی سعادت، تاری شو و مبین *** وای مادر امید، سترون شو و مزای
مسعود سعد، دشمن فضل است روزگار *** این روزگار شیفته را، فضل کم نمای
بثشکوی بهار: «سکوت شب»
ملکالشعرای بهار در 1301 ش / 1923 م که بعضی روزنامههای وقت به بهانهی آزادی مطبوعات به ناسزا و بهتان گرویده بودند، قصیدهی شیوایی با نام «سکوت شب» سروده که ملهم از «حصار نای» مسعود است. بخشی از آن قصیده را از نظر میگذرانیم:آشفت روز بر من، از این رنج جانگزای *** بخشای بر من،ای شب آرام دیرپای
ای لکهی سپید، ز مغرب برو برو ***ای کلهی سیاه، ز مشرق برآ برآی
ز آشوب روز، وارهم اندر سکوت شب *** با فکرتی پریشان، با قامتی دو تای
ای تیغ کوه، راه نظر ساعتی ببند *** وی پیک صبح، در پس کُه لحظهای بپای
من برخی شبم، که یکی پرده افکند *** بر قصر پادشاه و به سر منزل گدای
لعنت به روز باد و بر این نامههای روز *** و این رسم ژاژخایی و این قوم ژاژخای
قومی همه خسیس، و به معنی کم از خسیس *** خلقی همه گدای و به معنی کم از گدای
هر بامداد از دل و چشم و زبان و گوش *** تا شامگاه خون خورم و گویم ای خدای
از دیده بی سرشگ، بگریم به زارزار *** و از سینه بیخروش، بنالم به هایهای
اشکی نه و، گذشته ز دامان سرشک خون *** بانگی نه و، گذشته ز کیوان فغان وای
بیتی به حساب حال بیاورم از آن چه گفت *** مسعود سعد سلمان در آن بلند جای
«گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر *** پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای»
مردم گمان برند که من در حصار ری *** مسعودم و ستارهی سعد است رهنمای
داند خدای کاصل سعادت بود اگر *** مسعودوار سر کم اندر حصار نای
بهار در «سکوت شب» ابیاتی بلند دارد که با شاهکار مسعود پهلو میزند. او از سخنورانی است که 900 سال شعر سنتی فارسی را پیوستگی بخشید. رنجها و نیشهای زندان بر مسعود نوش میشد اگر میدانست که روزی فرزند خراسانی او در میدان سخن حسام از نیام بیرون خواهد کشید و به سبک او شعر بلند خواهد آفرید. هنر کلامی درخشانترین نشان هویت ملی پارسیزبانان است که بسیاری از کاستیها و تیرگیهای ملی ما را میپوشاند.
افتخار مسعود به نظم و نثر خود
مسعود سعد قصیدهی محکمی دارد به مطلع «به نظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست». این قصیده را مسعود ظاهراً در دوران جوانی خود سروده و در آن خود را هم مکرر ستوده است. قصیده از نظر لفظ متین است و نوآفرینی و جرأت شاعر جوان در آن دیده میشود. ابیاتی از این قصیده را بخوانیم.به نظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست *** مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست
به هیچ وقت مرا نظم و نثر کم نشود *** که نظم و نثرم در است و طبع من دریاست
به لطف آب روان است طبع من لیکن *** به گاه قوت و کثرت چو آتش است و هواست
اگرچه همچو گیا نزد هر کسی خوارم *** و گرچه همچو صدف غرق گشته تن بیکاست،
عجب مدار ز من نظم خوب و نثر بدیع *** نه لؤلؤ از صدف است و نه انگبین ز گیاست؟
به نزد خصمان گر فضل من نهان باشد *** زیان ندارد، نزدیک عاقلان پیداست
شگفت نیست اگر شعر من نمیدانند *** که طبع ایشان پست است و شعر من والاست
به چشم جد و حقیقت مرا نمیبینند؟ *** که نزد عقل مرا رتبت و شرف به کجاست؟
اگر چو چشمهی خورشید روشن است و بلند *** چگونه بیند آن کش دو چشم نابیناست؟
به هیچ وجه گناه دگر نمیدانند *** جز آنکه ما را زین شهر مولد و منشاست
اگر برایشان سحر حلال برخوانم *** جز این نگویند آخر که کودک و برناست
ز کودکی و ز پیری چه عار و فخر آید *** چنین نگوید آن کس که عاقل و داناست
هزار پیر شناسم که منکر و گبر است *** هزار کودک دانم که ازهدالزهداست
اگر عمید نیم یا عمیدزاده نیم *** ستوده نسبت و اصلم ز دودهی فضلاست
اگر به زهد بنازد کسی روا باشد *** ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست
به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد *** که نسبت همه از آدم است و از حواست
مرا به نیستی ای سیدی چه طعنه زنی *** چو هست دانشم، ار زر و سیم نیست رواست
خطاست گویی در نیستی سخا کردن *** ملامت تو چو سودم کند، که طبع سخاست
به بخل و جود کم و بیش کی شود روزی *** خطا گرفتن بر من بدین طریق خطاست
اگر به نیک و بد من میان ببندد خلق *** جز آن نباشد بر من که از خدای قضاست
ز بس بلا که بدیدم چنان شدن به مثل *** که گر سعادت بینم گمان برم که بلاست
تو حال و قصهی من دان که خال و قصهی من *** بسی شگفتتر از حال وامق و عذراست
اگرچه بر سرم آتش ببارد از گردون *** ز حال خود نشوم، اعتقاد دارم راست
گهر بر آن کس پاشم که در خور گهر است *** ثنا مر او را گویم که او سزای ثناست
امیر غازی محمود سیف دولت و دین *** که پادشاه بزرگ است و خسرو والاست
خجسته نامش بر شعرهای نادر من *** چو مهر بر درم است و چو نقش بر دیباست
بدین قصیده که گفتم من اقتدا کردم *** به اوستاد لبیبی که سیدالشعراست
بر آن طریق بنا کردم این قصیده که گفت: *** «سخن که نظم دهند آن درست باید و راست»
قصیده خرد ولیکن به قدر و فضل بزرگ *** به لفظ موجز و معنیش باز مستوفاست
هر آنکه داند داند یقین که هر بیتی *** از این قصیدهی من یک قصیدهی غراست
چنین قصیده ز مسعود سعد سلمان خواه *** چنین قصاید مسعود سعد سلمان راست
از شعر این جوان خراسانی دلیری و مناعت میبارد. در همین حال گویی پولاد مذاب از کورهی طبع بیرون میریزد «که نظم و نثرم درّ است و طبع من دریاست.»
ببینید بدبینی را چه خوب توصیف میکند:
ز بس بلا که بدیدم چنان شدم به مثل *** که گر سعادت بینم گمان برم که بلاست
کسی که سرنوشت در آینده روزی او را سالیان دراز به زندانها و به کام مرگ خواهد انداخت، باید چنان استوار باشد که خودش میگوید:
اگرچه بر سرم آتش ببارد از گردون *** ز حال خود نشوم، اعتقاد دارم راست
ستایشی که مسعود از خود میکند ناپسند نیست و این ستایش «زیان ندارد، نزدیک عاقلان پیداست.»
بهار نیز در قصیدهی بلند «جغد جنگ» که در پایان زندگانی و دوران پختگی، در 1329 ش / 1950 م، به اقتفای منوچهری دامغانی سروده، ستایش از خود میکند. میگوید:
بر این چکامه آفرین کند کسی *** که پارسی شناسد و بهای او
شد اقتدا به اوستاد دامغان *** «فغان از این غراب بین و وای او»
از سیاق شعر مسعود برمیآید که به چند دلیل رجال آن زمان شاعر جوان را چنانکه در خور او میبود به حساب نمیآوردند. یکی آنکه از خانوادهی نامدار (عمیدزاده) نبود. مسعود سخنوری جوان بود و ناگزیر در برابر سخنوران سالمند، جاهل و ناپخته مینمود. دیگر آنکه شاید به حکم جوانی خود را سخنور برتر میشمرد. دعوی فضل و دانش ناچار بر دیگران گران میآمد. مسعود زبان تازی و هندی میدانست، به تازی و فارسی شعر میسرود و گویا نثر هم مینوشت. جمع این همه هنر در یک جوان حسدها را برمی انگیخت. در کل قصیده گویندهی جوان خود را میستاید، به استثنای دو بیت که در آن از امیر محمود غازی سیف نام میبرد. این قصیدهی مسعود نظر بهار را جلب میکند و در 35 سالگی به اقتفای مسعود قصیدهی بلندی در 38 بیت در ستایش فردوسی میسراید:
سخن بزرگ شود، چون درست باشد و راست *** کس ار بزرگ شد از گفتهی بزرگ، رواست
سخن گر از دل دانا نخاست، زیبا نیست *** گرش قوافی مطبوع و لفظها زیباست
نشان سیرت شاعر ز شعر شاعر جوی *** که فضل گلبن، در فضل آب و خاک و هواست
کمال شیخ معری (13) ز فکر اوست پدید *** شهامت متنبی (14) ز شعر او پیداست
نشان خوی دقیقی و خوی فردوسی است *** تفاوتی که به شهنامهها ببینی راست
جلال و رفعت گفتارهای شاهانه *** نشان همت فردوسی است، بیکم و کاست
محاورات حکیمانه و درایتهایش *** گواه شاعر در عقل و رای حکمتزاست
درون صحنهی بازی، یکی نمایشگر *** اگر دو گونه نمایش دهد، بسی والاست
امیر کشورگیر است و گرد لشکرکش *** وزیر روشن رای است و شاعری شیداست
برون پرده جهانی ز حکمت است و هنر *** درون پرده یکی شاعر ستوده لقاست
بزرگوارا فردوسیا بجای تو من *** یک از هزار نیارست گفت از آنچه رواست
بهار در دو بیت پیش از بیت پایانی دلتنگی خود را از یک عمر خدمت به وطن ابراز میکند:
تو را ثنا کنم و بس کزین دغل مردم *** همی ندانم کس را که مستحق ثناست
دریغ کز پس یک عمر خدمت وطنی *** ندید چشمم یک جزو از آنکه دل میخواست
ز پخته کاری اغیار و خام طبعی قوم *** چنان بسوخت دماغم، که دود از آن برخاست
ثنا کنیم تو را تا که زندهایم به دهر *** که شاهنامهات ای شهره مرد منجی ماست
قصیدهی انقلابی به پیروی از مسعود سعد
«هیجان روح» عنوان قصیدهی محکمی است در 62 بیت که آن را ملکالشعراء بهار در 35 سالگی سروده است. در دیوان بهار مینویسند که تاریخ سرودن این قصیده مصادف با زمانی است که سید ضیاءالدین طباطبایی کودتا کرد و رئیس الوزرا شد، و گروهی از مخالفان سیاسی خود، از جمله بهار، را دستگیر و زندانی کرد. به نظر میرسد بهار بر اثر علاقهی شخصی به مسعود بعضی از سرودههای او را از بر داشت و شاید هنگام بازداشت کودتا در حافظه به سرودهی مسعود روی آورد. احتمال هم میرود که چون دیوان مسعود تازه به چاپ رسیده بود، کسی نسخهی آن را برای بهار برده باشد. به هر روی، سبک خطابی این قصیده ملهم از سبک حماسی مسعود سعد است و در شعر معاصران بهار کمتر دیده میشود. همتای این شاهبیت زیبای بهار را فقط در دیوان مسعود میتوان یافت:ای توسن عاطفت سبکتر چم *** وی طایر آرزو فروتر پر
یا ابیات تند و آتشین سیاسی خطاب به دیوانخانهی سیاست پردازان وقت از جمله احمدشاه که املاک بسیار داشت، ولی گندم را احتکار کرده بود. قصیدهی «هیجان روح» در میان اشعار سیاسی آن زمان تازگی دارد و با ابیاتی از این دست آغاز میشود:
(15)
ای خامه دو تا شو و به خط مگذر *** وی نامه دژم شو و ز هم بردر
ای توسن عاطفت سبکتر چم *** وی طایر آرزو فروتر پر
ای گوش، دگر حدیث کس مشنو *** وی دیده، دگر به سوی کس منگر
ای نفس بزرگ، خرد شو در تن *** وی قلب فراخ، تنگ شو در بر
ای گرسنه جان بده به پیش نان *** وی تشنه بمیر پیش آبشخور
شاعر آنگاه رجال سیاسی تبهکار را سرزنش میکند و میکوبد:
کاهندهی مردی، ای عجوز ری *** بفزای به رامش و به رامشگر
هر شب به کنار ناکسی بغنو *** هر روز به روی سفلهای بنگر
تا مایهی سفلگی نگردد کم *** هر روز بزای سفلهای دیگر
ای مرد، حدیث آتشین بس کن *** پنهان کن آتشی به خاکستر
صد بار بگفتمت کزین مردم *** بگریز و فزون مخور غم کشور
نشنیدی و نوحه بر وطن کردی *** با نثری آتشین و نظمی تر
رو به بازی نگر که افکندند *** چون شیر نرم به حبسگاه اندر
بهار آنگاه به سراغ شاه محتکر میرود:
تلقین و دعای من در آن شب بود *** نفرین و هجای شاه بد گوهر
احمد شه بیهنر که صیت اوست *** در بیهنری، چو صیت اسکندر
از مال رعیتش به ظلم و جور *** ملک و رمه جمع کرد و گاو خر
نه رگ در تن، نه شرمش اندر چشم *** نه مهر به دل، نه عشقش اندر سر
در کشور خور فسادها کرده *** چون در ده غیر مرد کین گستر
اندیشهی رفتن فرنگش بیش *** ز اندیشهی رفتن سر و افسر
نه حشمت بار و دیدن مردم *** نه همت کار و خواندن دفتر
در پایان این قصیدهی انقلابی کوبنده، شاعر جوان نیرومند شاه بیحال تنآسا و مالدوست را هشدار میدهد:
هشدار که در پسین بد روزی *** ملت کشد از خدایگان کیفر
در بر رخ آرزوت نگشاید *** آن گنج که گرد کردی از هر در
نه زور رضات (16) میکند یاری *** نه نور ضیات (17) میشود رهبر
وانگه به کلاتت اندر اندازند *** آنجا که عقاب افکند شهپر
تا تخم بزرگوار جمهوری *** از خاک همی برون نماید سر (18)
این قصیدهی انقلابی را بهار به پیروی از مسعود سعد سروده است، آنجا که مسعود میگوید:
ای باده بروب راه را یکسر *** وی ابر ببار بر زمین گوهر
ای خاک عبیر گرد بر صحرا *** وی ابر گلاب کرد در فرغر
ای رعد منال کامد آن مرکب *** کز نعره او سپهر گردد کر
وی برق مجه که خنجری بینی *** کز هیبت آن بیفسرد آذر
ای چرخ سپهر، محمدت بشنو *** وی چشمهی مهر، مرتبت بنگر
ای گرسنه شیر در کمین منشین *** وی جره عقاب در هوا مگذر
کامد سپهی که کرد یک ساعت *** صحرا را کوه و کوه را کردر
در پیش سپه مبارزی کورا *** مانند نگفتهاند جز حیدر
سالار عمید خاصه خسرو *** آن داده بدین و ملک و دولت فر
مردی سودست، و طبع او مایه *** رادی عرضست، و دست او جوهر
از خاک برست عنبر سارا *** وز کوه گشاد چشمه کوثر
بر آرزوی جمال دیدارت *** بگشاد به باغ دیدگان عبهر
هر جا که روی و خیزی و باشی *** اقبال و ظفر تو را بود رهبر
برداشته فتحنامهها پیکان *** زی حضرت پادشاه دینپرور
او خرم و شاد گشته از فتحت *** و آگاهی داده زآن بهر کشور
بر نام تو خطبهای کنم انشا *** تا بر خوانند بر سر منبر
چونانکه ز بس فصاحت و معنی *** در صنعت آن فروچکانم زر
خدمت پس خدمتیست از بنده *** گر نیستمی فتاده بر بستر
لیکن چه کنم که ماندهام اینجا *** بیمار و ضعیف و عاجز و مضطر
از جور فلک سری پر از انده *** وز آتش غم دلی پر از اخگر
یک ذره نماند آتش قوت *** بر جای بماندهام چو خاکستر
نه طبع معین من، گه انشا *** نه دستم در بیاض یاریگر
ور بگذرم از جهان ز غم رستم *** تو باقی مان و از جهان مگذر
جز بر سر فخر و مرتبت منشین *** جز دیده عز و خرمی مسپر
در حکم تو باد گردش گیتی *** در امر تو باد گنبد اخضر
قصیدهی مسعود در ستایش یکی از سالاران است که ظاهراً با او دوستی داشته است. از سیاق شعر برمیآید که عمیدعلی سالار در کارهای دیوانی شاید همردیف مسعود بوده است. قصیده 44 بیت دارد و بعضی سخنان بدیع در آن میتوان یافت، ولی تمام این قصیده را نمیتوان از قصاید غرای مسعود شمرد. در آغاز قصیده، سخن بدیع خطابهی مسعود پیداست. به باد فرمان میدهد که راه را بروب، به ابر میگوید بر زمین ببار، به خاک میگوید عبیر شو که عمید از راه میرسد و به سپهر میگوید حدیث مدح عمید را بشنو. سپس، مسعود میگوید سخنی به نام تو انشاء میکنم پر از فصاحت و معنی بلند تا بر سر منبرها بخوانند. در پایان قصیده میگوید اگر از جهان رفتم تو باقی بمان و دنیا به کامت باد.
«یا مرگ یا تجدد» امروز هیچ خلق چو من نیست
هر کو در اضطراب وطن نیست *** آشفته و نژند چو من نیست
کی میخورد غم زن و دختر *** آن را که هیچ دختر و زن نیست
نامرد جای مرد نگیرد *** سنگ سیه چو در عدن نیست
مرد از عمل شناخته گردد *** مردی به شهرت و به سخن نیست
فرتوت گشت کشور و او را *** بایستهتر ز گور و کفن نیست
یا مرگ یا تجدد و اصلاح *** راهی جز این دو، پیش وطن نیست
ایران کهن شده است سراپای *** درمانش جز به تازه شدن نیست
عقل کهن به مغز جوان هست *** فکر جوان به مغز کهن نیست
ز اصلاح اگر جوان نشود ملک *** گر مرد جای سوگ و حزن نیست
ویرانهایست کشور ایران *** ویرانه را بها و ثمن نیست
امروز حال ملک خراب است *** بر من مجال شبهت و ظن نیست
اخلاق مرد و زن هم فاسد *** جز مفسدت به سر و علن نیست
خویشی میان پور و پدر، نه *** یاری میان شوهر و زن نیست
بنگر به ملک خویش که در وی *** یک تن جدا ز رنج و محن نیست
در کشور تو اجنبیان را *** کاری جز انقلاب و فتن نیست
در فارس نیست خاک و به تبریز *** کز خون به رنگ لعل یمن نیست
کشور تباه گشت و وزیران *** گوئی زبانشان به دهن نیست
حکام نابکار ز هر سوی *** غارت کنند و جای سخن نیست
معزول میشود به فضاحت *** آن کس که مرد حیله و فن نیست
با دشمنان ملک بفرمای *** کاین باغ جای زاغ و زغن نیست
ورنه نعوذبالله فردا *** این باغ و کاخ و سرو و سمن نیست
گفتم به طرز گفتهی مسعود *** «امروز هیچ خلق چو من نیست»
بیت آخر به این قصیدهی مسعود سعد نظر دارد:
امروز هیچ خلق چو من نیست *** جز رنج ازین نحیف بدن نیست
لرزانتر و ضعیفتر از من *** در باغ، شاخ و برگ و سمن نیست
انگشتری است پشتم گویی *** اشکم جز از عمیق یمن نیست
از نظم و نثر عاجز گشتم *** گویی مرا زبان و دهن نیست
از تاب درد، سوزش دل هست *** وز بار ضعف، قوت تن نیست
وین هست و آرزوی دل من *** جز مجلس عمید حسن نیست
صدری که جز به صدر بزرگیش *** اقبال را مقام و وطن نیست
چون طبع و خلق او گل و سوسن *** در هیچ باغ و هیچ چمن نیست
لؤلؤ و در چو خط و چو لفظش *** والله که در قطیف و عدن نیست
اصل سخن شدهست کمالش *** و اندر کمالش ایچ سخن نیست
مداح بس فراوان دارد *** لیکن از آن، یکیش چو من نیست
قصیدهی مسعود سعد در پاسخ قصیدهی محمد خطیبی و «شکایت از دوست»
این قصیده را مسعود سعد در 131 بیت سروده و شامل مدیحهی ثقةالملک طاهر و سلطان مسعود است به مطلع:محمد ای به جهان عین فضل و ذات هنر *** تویی اگر بود از فضل در هنر پیکر
قصیدهی «شکایت از دوست» بهار در گلایه از دوست به سال 1326 ش / 1947 م، پس از کنارهگیری از کابینهی قوام در 82 بیت همآوای قصیدهی مسعود سعد است. مطلع قصیدهی بهار چنین است:
حدیث عهد و وفا شد فسانه در کشور *** ز کس درشتی اهل و وفا مجوی دگر
این دو قصیدهی مسعود سعد و بهار از نظر وزن و قافیه قصیدهی مشهور فرخی را تداعی میکنند:
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر *** سخن نو آر که نو را حلاوتی است دگر
«آرمان شاعر» باران بهار در خزان بندم
«آرمان شاعر» عنوان قصیدهای 35 بیتی است که بهار در 1309 ش / 1930 م سروده و بخشی از آرمانهای خود را در آن بیان کرده است. این قصیده از قصاید مشهور اجتماعی - سیاسی - فلسفی بهار نیست. از نظر وزن و قافیه، و نه محتوا، اندک شباهتی به قصیدهی بلند 42 بیتی مسعود سعد دارد. به این مناسبت چند بیت از هر دو قصیده را میآوریم. (19) بهار سروده است:برخیزم و زندگی ز سر گیرم *** وین رنج دل از میانه برگیرم
باران شوم و به کوه و در بارم *** اخگر شوم و به خشک وتر گیرم
در عرصهی گیر و دار بهروزی *** آویز و جدال شیر نر گیرم
وین نظم پلید اجتماعی را *** اندر دم کورهی سقر گیرم
با بال و پر فرشتگان زانجای *** زی حضرت لایموت پر گیرم
مسعود سعد پیش از او سروده بود:
تا کی دل خسته در گمان بندم *** جرمی که کنم به این و آن بندم
بدها که ز من همی رسد بر من *** بر گردش چرخ و بر زمان بندم
افتاده خسم، چرا هوس چندین *** بر قامت سرو بوستان بندم
وین لاشه خر ضعیف بد ره را *** اندر دم رفته کاروان بندم
چند از پی وصل در فراق افتم؟ *** وهم از پی سود در زیان بندم
وین دیدهی پرستاره را هر شب *** تا روز همی بر آسمان بندم
وز عجز، دو گوش تا سپیده دم *** در نعره و بانگ پاسبان بندم
هرگز نبرد هوای مقصودم *** هر تیر یقین که در گمان بندم
چون ابر ز دیده بر دو رخ بارم *** باران بهار در خزان بندم
گویی که همی گزیده گوهرها *** بر چرم درفش کاویان بندم
از کالبد تن، استخوان ماندم *** امید درین تن از چهسان بندم
از ضعف چنان شدم که گر خواهم *** ز اندام گره چو خیزران بندم
گردون همه مبهمات بگشاید *** چون همت خویش در بیان بندم
برخی از ابیات قصیدهی مسعود در ردهی شعر ناب است. بیت هفتم خواننده را آگهی میدهد که صاحب این قریحهی کم مانند همچنان زندانی دیوان و ددان است. در بیت دهم گویا چرم درفش کاویان به جای گنجخانهی فرهنگ زبان فارسی نشسته است که گوهرهای پربهای شعر دری را جلوهگر کند. بیت آخر نشان شکوه بیان شاعر و بیت پیش از آن نیز نمودی از ضعف بدن او در زندان است.
پینوشتها:
1. شاعرانی که مدتی محبوس بوده و در زندان شعر سرودهاند، به قدری از زندانبان و دژخیمان واهمه دارند که در اشعارشان ناگزیر باید از بردن نام شاهان و امیران ستمگر به بدی پرهیز کنند و به جای آن از بخت بد و چرخ فلک گله سر دهند. این نکتهها را در سرودههای شاعران همین روزگار نیز میتوان یافت.
2. بنگرید به محمد گلبن، بهار و ادب فارسی (تهران: شرکت سهامی کتابهای جیبی، 1351).
3. گمان ندارم ایرج میرزا، همعصر بهار، چندان به شاهنامه یا دیوان مسعود سعد و مثنوی مولانا نظر ژرف افکنده باشد. طبع ایرج به سخن بلند حماسی گرایش نداشت، ولی خوشبختانه به روانسرایی، نظامی و جامی روی آورد. ایرج با زبانهای عربی و فرانسوی هم آشنایی داشت، چنانکه میگوید:
دهم به تازی و پاریسی امتحان که بسی *** کشیدهام پ یتحصیل این دو رنج و محن
4. دیوان مسعود سعد سلمان، به تصحیح رشید یاسمی (تهران: چاپخانهی پیروز، 1339).
5. در دوران ما، معمای هویدا نزدیک به 20 بار به چاپ رسیده است.
6. به زعم رشید یاسمی، نسخهی خطی دیوان مسعود متعلق به بهار به سال 1260 (شمسی یا قمری؟) برای لسانالملک سپهر، صاحب ناسخ التواریخ، نوشته شده بود.
7. به معنی راز خویش فاش کردن و خبر دادن از حال خویش، معمولاً شکایت از جور زمانه.
8. به فرمودهی حافظ:
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم *** دام راهم شکن طرهی هندوی تو بود
9. از حافظ
10. نگارنده این نکته را برای پوزش عرضه میدارد که سعادت نیافت نظر بعضی از استادان ادب را در این وادی جستجو کند.
11. بهار در مقام دیگری میگوید:
به شعر خویش من اکنون مفاخرت نکنم *** که فخر بر هنر خود بود ز نادانی
(ملکالشعراء بهار، دیوان بهار، تهران، امیرکبیر، 1336، جلد 2، ص 498).
12. شمارهها به صفحات دیوان مسعود سعد سلمان، به تصحیح رشید یاسمی و جلد اول دیوان بهار ارجاع میدهند.
13. شاعر و فیلسوف عرب در دوران اسلامی.
14. شاعر معروف عرب.
15. هنگامی که نگارنده دانشجوی سال سوم و چهارم دبیرستان بود، همشاگردی بسیار با ذوق و اهل ادبی با نام اسماعیل خدابنده داشت که در همان سالهای نوجوانی شعر نیکو میگفت. پدر او مردی ادیب و شاعر بود. اسماعیل خدابنده گهگاه شعرهای بهار و ادیبالممالک را از طریق پدرش به دست میآورد و ما با هم میخواندیم. بسیاری از آن شعرها سالیان دراز در خاطرم ثبت شده بود. بیت مطلع قصیدهی «تا تخم بزرگوار جمهوری، از خاک همی برون نماید سر» در دیوان چاپی دیده نشد و شاید سانسور شده باشد. به هر روی بعضی ابیات را از حافظه آوردهام.
16. رضاخان سردار سپه.
17. سید ضیاءالدین نخست وزیر.
18. بخشی از ابیات این قصیده را نگارنده از حافظهی خود برگرفته است که اندک اختلافی با دیوان چاپی بهار دارد. دیوانهای چاپی در آن روزگاران از دستبرد مقامات امنیتی مصون نبودهاند. آسیب فراموشی هم حتی حافظههای خوب را نیز گزند میرساند.
19. در 1307، شادروان نصرالله فلسفی دبیر تاریخ، جغرافیا و زبان فرانسه نگارنده در سال اول دبیرستان علمیه سیروس در تهران، بود. استاد فلسفی روزی در کلاس درس شعری از سرودههای خود را به همین وزن خواند. اکنون از چند بیت آن، که به حافظه سپرده شده بود، با پوزش از کاستیهای احتمالی حافظه، یاد میشود. احتمال میرود که شعر را بعدها در مجلات به چاپ رسانده باشد:
خواهم که دل از حیات برگیرم *** زی کشور نیستی سفر گیرم
وین عمر قصیر سستبنیان را *** مردی کنم و قصیرتر گیرم
پروانه به روی گل قرارش نیست *** من از چه به روی گل مقر گیرم
بس گردش روز و شب دلم فرسود *** چند این ره رفته را ز سر گیرم
بسیار شبا کز آسمان شبگیر *** با دیدهی خونچکان نظر گیرم
وز حسرت اختران، سحرگه خشم *** چون مهر دمنده بر سحر گیرم
افسانهی عمر سخت محنتزاست *** آن که به فسانه مختصر گیرم
چهار بیت آخر را از مقالهی مهرآمیز دکتر باستانی پاریزی دربارهی استاد نصرالله فلسفی برگرفتهام. با پوزش آمیخته به تأسف یادآور میشود که گویی شاعر در عنفوان جوانی، چند اندیشهی «محنتزای» را در جامهی خوش دوخت زبان فارسی عرضه فرموده باشد. مفهوم و محتوای بلند، همتای شعر مسعود و بهار، در این شعر خوشآهنگ دیده نشد.
لفظ زیبا، ولی معنی پژمرده و فسرده و منفی است: لکل عالمٍ هفوه و لکل جوادٍ کبوه.
رضا، فضل الله؛ (1393)، نگاهی به شعر سنتی معاصر، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ اول