مترجمان: علی چراغی، محمد حسین احمدیار، محمد باقر محبوب القلوب
دیدار یعقوب با پسرش در مصر موجب شد تا بحرانهایی که دامنگیر آن خانواده شده و میان پدر و فرزند جدایی افکنده و غم و اندوه را در دلها بر جای گذاشته بود، به پایان برسد.
وقتی برادران یوسف پدر خود را به مصر آوردند تا پدر و فرزند با هم دیدار کنند و دوباره همه در کنار هم باشند، کینهها و غمها از میان رفت و صفا و زیبایی زندگی مجدداً بر روابط خانوادگی حاکم شد.
یعقوب در سایه آن آسایش و شادکامی، مدتی زندگی کرد تا آن که به دیار باقی شتافت. فرزندان یعقوب برای اجرای وصیت پدرشان پیکر او را به فلسطین انتقال دادند تا در بقعهی زادگاهش به خاک سپرده شود، سپس به مصر بازگشتند تا از برکت حاصلخیزی زمین و فراوانی خیراتش در آنجا به زندگی خود ادامه دهند.
با گذشت روزها و سالها، فرزندان یعقوب در سرزمین مصر افزون و افزونتر شدند تا به صدها هزار نفر رسیدند. فرزندان اسرائیل همچنان بر کیش پدران خود (یعقوب، اسحاق و ابراهیم) بودند، همان دینی که یوسف با خود به مصر آورده بود و چون ایام به کامش گشت و به عزیزی مصر رسید، به ترویج آن همت گماشت.
یوسف (علیه السلام) که خود یکی از انبیای الهی بود، همانند دیگر پیامبران از آدم (علیه السلام) گرفته تا محمد خاتم پیامبران (صلی الله علیه و آله و سلم)، در محدوده حکومت خود به تبلیغ و گسترش دین الهی (اسلام) پرداخت تا اینکه همه به دین او گرویدند.
مگر ایمانی که تمام فرستادگان الهی مردم را بهآن دعوت میکردند، جز یگانگی خدا و پرستش او چیز دیگری بوده است؟ و آیا معنی اسلام چیزی جز تسلیم شدن دل و جان در برابر خدای یگانه و خالص شدن نیت و عمل برای اوست؟اگر دعوت تمام انبیا در این جهت و در این راه بود، بدون شک همهی آنها دعوت کنندگان به اسلام به مفهوم عام آن؛ یعنی اعتقاد به توحید بودهاند، اما نه آن نظامی که رسول اکرم، محمدبن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم)، برای مردم آورد. نظامی که پیامبر اسلام با خود آورد، از نظر تشریع بسیار پیشرفتهتر از سایر ادیان الهی است و اگر نام این عقیده (توحید) بر کل نظام اطلاق شده است، برای آن است که بر تکمیل عقیدهی توحید دلالت کند و اینکه انسان به حق مطلق ایمان آورده و با پیروی از این عقیده و این حق مسلمان شده است. خداوند متعال در همین خصوص میفرماید:
(برای شما آیینی مقرر کرد، از همانگونه که به نوح دربارهی آن سفارش کرده بود و آنچه را به تو وحی کردهایم و به ابراهیم و موسی و عیسی سفارش کردهایم که دین را بر پای نگه دارید و در آن تفرقه اندازی مکنید. بر مشرکان آنچه ایشان را به سوی آن فرا میخوانی، گران میآید. خدا هر که را بخواهد برای رسالت خود برمیگزیند و هر که را که از در توبه درآید، به سوی خود راه مینماید.) (1)
(در حقیقت، دین نزد خدا همان اسلام است.) (2)
(و هر که جز اسلام دین دیگری برگزیند، هرگز از وی پذیرفته نشود و در آخرت از زیانکاران است.) (3)
بنابراین، آنچه یوسف (علیه السلام) میخواست آن بود که عقیدهی توحید با همان معنای آسمانی خود برپا بماند و تمام راهها و روشها، گرچه متفاوت باشند، به یک راه، یعنی به سوی پروردگار ختم میشوند و این خواست تمام پیامبران بوده است، اما پاسخ ساکنان زمین به پیامهای آسمانی همیشه و در همه جا خالصانه نبوده است، زیرا امتهایی در این عالم زندگی کردهاند که در غفلت فرو رفته و غرق لذات و ستمگری و بیبصیرتی بودهاند و به همین دلیل، از ایمان دور شده و به راه حق و حقیقت هدایت نشدهاند. امتهایی نیز به درون پرتگاههای گمراهی لغزیدند و راههای گمراهی را در پیش گرفتند و کارشان به بندگی بتها و بت پرستی کشید.
مردم مصر نیز درآن زمان و پس از وفات یوسف (علیه السلام) عقیده توحید را کنار نهادند و به دستور جماعتی که با مکر و فریب قدرت حاکمیت را به دست گرفته بودند و جز به تأمین منافع و شهوات دینی خویش به چیز دیگری نمیاندیشدند، دوباره به کفر روی آوردند. آنها نمیتوانستند با دینی که در برابر امیال و شهوات آنها میایستاد و همه مردم را به برقراری مساوات و عدالت دعوت میکرد، کنار بیایند، لذا لازم دیدند که با پیروان آن به مقابله برخیزند، زیرا پیروان آن دین بر این باور بودند که دینشان میان حاکم و محکوم، غنی و فقیر و متکبر و مستضعف تفاوتی قائل نیست.
این چه دینی است که همهی مردم را با هم برابر میداند و تفاوت میان آنها را تنها در میزان شایستگی فردی، احساس وظیفه، استواری عقیده و ایمان، عمل به احکام و تسلیم قوانین بودن، میداند!
یوسف از دنیا رخت بربست و دوباره نظام ارباب و رعیتی به مصر بازگشت و در سایهی آن نظام بود که خاندانهای فرعونی در حالی که ادعای خدایی میکردند، برگرده مردم سوار شدند و به میل خود بر آنان حکومت کردند.
به رغم تغییر نظام حکومتی و مفاهیم آن، گروهی همچنان بر اعتقادات گذشتهی پدران خود استوار و پابرجا بودند. آن جماعت قوم بنی اسرائیل بودند، اما یکی از فرعونهای مصر که به قول عدهای از راویان، ولیدبن مصعب بن معاویه عملاقی نام داشت، وجود آن گروه موحد را برای خود تهدید آمیز خطرناک دانست، به خصوص که روز به روز بر تعداد آنها افزوده میشد و بر املاک و ارزاق، بیشتر سلطه پیدا میکردند.
فرعون در وحشت و هراس از خطر بنی اسرائیل بود تا اینکه شبی در خواب دید آتشی از جانب بیتالمقدس در فلسطین به سمت مصر آمده و جماعت قبطیان را سوزانده وسلطنت او را نابود کرده است. آن رویا فرعون را به وحشت انداخت و فوراً کاهنان را احضار کرد تا خوابش را تعبیر کنند. کاهنان به وی گفتند: «در این سرزمین، کودکی از بنی اسرائبل متولد میشود که زوال حکومت تو به دست او واقع میشود.»
فرعون با شنیدن تعبیر خوابش، خشمگین شد و دستور داد تمام نوزادان پسر قوم بنی اسرائیل را به قتل برسانند. سپس جاسوسانی را برگماشت تا زنان و مردان آنها را زیر نظر بگیرند تا هر نوزاد پسری که به دنیا میآید، از مرگ رهایی نیابد.
با حکم ظالمانهی فرعون، عذاب بر قوم بنی اسرائیل نازل شد و کودکانشان مظلومانه به جرم آنکه پدرانشان به خدای واحد ایمان داشتند، درگهوره کشته میشدند. آن کشتار بیرحمانه آن قدر ادامه یافت که مردان بنیاسرائیل رو به کاهش گذاشتند و قبطیان از بیم آن که دیگر کارگری برای انجام دادن کارهایشان در مزارع، کارگاهها، تجارتخانهها و ساختمانسازی یافت نشود، به وحشت افتادند، زیرا این امر باعث میشد که شهرهایشان خراب، حکومتشان دچار زوال و روزیشان قطع شود. لذا جماعتی از بزرگان قبط نزد فرعون رفتند و گفتند:
«ای سرور گرامی! فرمان قتل قوم بنی اسرائیل را صادر کردهای. زنان ایشان را زنده میگذاری و مردانشان را به قتل میرسانی؛ این حکم چه عادلانه است، اما کودکان آنها تا جوان و پیر شوند، خدمتکاران و کارگران ما هستند؛ اگر اجرای حکم شما دربارهی آنان ادامه یابد، ما متضرر میشویم، زیرا آنها زمینهای ما را شخم میزنند و خانههایمان را میسازند و کارگزاران ما درصنعت و تجارت هستند. ای سرور مصر! آیا میخواهی قوم خویش را در تنگنا قرار دهی و حال آن که ایشان به یاری و پشتیبانی تو دل بستهاند؟»
فرعون با شنیدن این سخنان به فکر فرو رفت و در نهایت تصمیم خود را گرفت و دستور داد که حکم او یک سال در میان به اجرا گذاشته شود. چنین بود که خداوند متعال اراده فرمود تا هارون در سالی متولد شود که نوزادان از کشته شدن معاف بودند و برادرش موسی در سال بعد، یعنی سالی که نوزادان کشته میشدند، متولد شود.
یوکابد، مادر موسی (علیه السلام)، در طول دوران بارداری با ترس و رنج دست به گریبان بود و گویی میدانست که این بار نیز یک پسر باردار است.
شاید نوری که در لحظهی تولد از سیمای نوزاد درخشید، چنان قابله را تحت تاثیر قرار داد که با مهر و محبت فراوان بر نوزاد نگریست و سپس او را در پارچهای پیچید و در آغوش کشید و آنگاه وی را به مادرش تحویل داد و گفت: «پسرت را در آغوش بگیر! از من بیمناک مباش که من هیچ ندیدهام!»
مادر موسی در حالی که نوزاد را به قلب خود نزدیک می کرد و سینهاش را در دهان او میگذاشت، گفت: «موسی! درآغوش گرم مادرت آرام بگیر که به فضل و عنایت خدا در امان خواهی ماند.»بدین ترتیب، نام کودک را موسی گذاشتند و مادرش برای او امان و رستگاری آرزو کرد، اما علی رغم آرزویی که کرده بود، همچنان نگرانی او را آرام نمیگذاشت.
مادر موسی برای فرزندش بیمناک بود و میترسید قابلهی قبطی تولد او را گزارش دهد یا اینکه جاسوسان فرعون از تولد او باخبر شوند، زیرا از ظلم ظالم بر فرزندش میترسید،اما با ندایی که از درون خود شنید و بسیار عجیب هم مینمود، ترسش کاهش پیدا کرد. آن ندای غیبی میگفت: «او را به نیل بینداز و نترس! آن ندای درونی چه بود که گوش مادر موسی به وضوح آن را میشنید؟ او میترسید که مبادا چشمی بیگانه فرزندش را ببیند یا گوشی خبر تولد وی را بشنود، اما چگونه میتوانست جگر گوشهاش را در رودخانه نیل اندازد؟ چه سری بود که برای درامان ماندن نوزاد باید او را به کام مارها و امواج خروشان نیل انداخت؟ مادر موسی نمی دانست، اما احساس میکرد که باید فرمان آن سروش غیبی را اجرا کند. همان احساس، وی را وادار ساخت تا به سرعت برخیزد و کودک را در صندوقی چوبی نهد و در جایی که مقرر شده بود، به رودخانهی نیل بسپارد. مادر ایستاد تا دور شدن صندوق را نظاره کند، اما خیلی زود صندوق از دید او محو شد و ناگهان آشوب و دلهره سراسر وجودش را فرا گرفت و احساس کرد که از درون تهی شده است.
مادر موسی پیام وحی را شنید و نوزادش را در رودخانه انداخت. اما به راستی وقتی نوزاد از دید او محو شد به کجا رفت و امواج خروشان چه بلایی بر سرش آوردند؟ و شاید او از خود پرسیده باشد که چگونه اطمینان کردم و کودکم را به دریا انداختم؟ چگونه دست به کاری زدم که هیچ مادری پیش از من چنین نکرده است؟ چطور شد که سلامت فرزندم را در به خطر انداختنش دیدم؟ و چه شد که ناخواسته تسلیم آن پیام عجیب و غریب شدم؟
مادر موسی از شدت ترس بر جان کودکش نزدیک بود فریاد بزند که من کودک خودم را تباه کردم و او را به دریا انداختم، اما خداوند متعال به وی قدرت استقامت و پایداری بخشید تا بر عواطف مادرانهی خویش غلبه کند و از جمله کسانی باشد که به وعدههای الهی ایمان آورد و در برابر امتحان الهی صبر پیشه کند و جز راه هدایت و رستگاری راهی در پیش نگیرد.
خداوند متعال دل آن مادر را آرامش بخشید، اما او نمی توانست از سرنوشت فرزندش بیاطلاع بماند، لذا دخترش؛ یعنی خواهر موسی را به جست و جوی وی فرستاد و گفت: «دخترم! به جست و جوی برادرت برخیز و خبری از وی به دست بیاور، چه زنده باشد و چه حیوانات دریا او را خورده باشند. دنبالش بگرد، شاید اثری از او بیابی!»
خواهر موسی با احتیاط و پنهانی از خانه خارج شد و کوچهها و بازارها را زیر پاگذاشت، شاید از زبان مردم چیزی درباره برادرش بشنود. او در حال گشتن بود که متوجه شد گروهی از مردم پیرامون عدهای از خدمتکاران و سربازان فرعون جمع شدهاند. او نزدیکتر رفت تا ببیند چه خبر است، ناگهان با صحنهای مواجه شد که نزدیک بود قلبش از تپش بازایستد، بلی، برادرش در دست یکی از خدمهی فرعون بود و آنها به دنبال دایهای میگشتند تا کودک را شیر دهد. خدمه و سربازان، خسته به نظر میرسیدند، زیرا هر دایهای که پیدا کرده بودند، کودک از نوشیدن شیر او امتناع کرده بود.
این یک فرصت طلایی بود، لذا خواهر موسی پیش رفت و گفت: «آیا میخواهید خانوادهای را به شما معرفی کنم که نوزاد را برایتان نگه دارند و به خوبی تربیتش کنند؟»
خدمه و سربازان شادمانه پیشنهاد او را پذیرفتند و در دل آرزو کردند که او راست گفته باشد تا جایزهای را که اربابشان وعده داده بود، به چنگ آورند.
چگونه کودک از غرق شدن نجات یافته است؟ و چگونه به کاخ فرعون رسیده است؟ و چطور نزد فرعون چنین جایگاهی یافته که خدمه و سربازان خود را در جست و جوی دایهای برای او به اطراف و اکناف شهر فرستاده است؟ دخترک پاسخ همه این سوالها را یافت و شادمانه به سوی مادرش شتافت تا این مژده را به او بدهد. دخترک خسته و نفس زنان خود را به مادر رساند و بدون آن که اندکی استراحت کند تا خستگیاش رفع شود، بریده بریده گفت: «برادرم سالم است و در قصر فرعون با عزت از او نگهداری میشود.»
مادر که بیقرار تر از دختر مینمود، سخن وی را قطع کرد و متعجبانه پرسید:
- در قصر فرعون!
- بلی مادر، قصر فرعون. مهربرادرم به دل زن فرعون نشسته و او را به فرزندی قبول کرده است. زن فرعون در حال گردش در باغ قصر خود بوده است که از دور مشاهده میکند. تعدادی صیاد دور یک صندوق حلقه زدهاند. لذا کنیزان خود را میفرستد تا از ماجرا مطلع شوند. چون کنیزها برمیگردند و به وی خبر میدهند که صیادان کودک زندهای را در درون صندوق یافتهاند، زن فرعون هم دستور میدهد کودک را به حضور او بیاورند و به محض دیدن او شیفتهاش میشود و دستور می دهد او را به قصر ببرند.
سپس او نزد شوهرش میرود و ماجرا را برایش تعریف میکند، لیکن فرعون خشمگین میشود و همسرش را از قبول کودک برحذر می دارد و دستور قتل نوزاد را صادر میکند، اما زن فرعون کودک را در آغوش میگیرد و در حالی که گریه امانش را بریده است، خطاب به فرعون میگوید:
(این کودک روشنی چشم من و تو خواهد شد. او را نکش، شاید برای ما سودمند باشد یا او را به فرزندی قبول کنیم.) (4)
بدین ترتیب، فرعون نمیتواند در مقابل اصرار همسرش مقاومت کند، از این رو خواستهی وی را برآورده میسازد و از قتل موسی صرف نظر میکند. اما خیلی زود فرعون و همسرش متوجه میشوند که کودک، شیر هیچ زنی را نمی خورد. زن فرعون تاب تحمل گرسنگی موسی را نمیآورد و به خدمه و سربازان دربار دستور میدهد تا اطراف و اکناف شهر را بگردند، شاید زنی را پیدا کنند که نوزاد سینهاش را بگیرد.
هنوز سخن دختر به پایان نرسیده بود که مادر موسی شتابان خود را به قصر فرعون رساند و کودک را در آغوش گرفت و سینهاش را در دهان وی گذاشت. کودک حریصانه شروع به مکیدن کرد و کم کم به خوابی آرام فرو رفت.
این وعدهی الهی بود که تحقق یافت و موسی به آغوش مادرش بازگشت تا چشمان مادرش از دیدارش روشن شود و از درد فراق و جدایی او غمگین نشود و یقین کند که وعدهی الهی حق است، لیکن اکثر مردم نمی دانند.
سالها گذشت تا آن که موسی دوران نوجوانی را پشت سرگذاشت و به مرحلهی جوانی رسید. قرآن کریم به دوران زندگی موسی در مراحل کودکی و نوجوانی اشارهای نمیکند و به مواردی نظیر اینکه او پس از بازگشت به دامان مادرش در خانه او رشد یافت یا در کاخ فرعون نمیپردازد و از آنها میگذرد، ولی سرگذشت دوران جوانی وی را دنبال میکند.
شکی نیست که موسی (علیه السلام) وقتی به رشد فکری رسید، متوجه شد که قوم او تا چه حد مورد ستم، بردگی و بهرهکشی واقع میشوند. او میدید که قومش به شدت مورد شکنجه و آزار قرار میگیرد و امید به زندگی و آینده را از دست دادهاند و چون کالای بیارزشی با آنان رفتار میشود.
موسی از نزدیک میدید که چه ظلمی در حق قوم بنی اسرائیل؛ یعنی تنها گروه موحد مصر روا داشته میشود. این امر بر او بسیار گران میآمد و آزارش میداد. او نمیتوانست ببیند که قومش چون گلههای گوسفند مورد بهرهکشی قرار گیرند، اما کاری از او ساخته نبود، جز آن که غرق درغم و اندوه شود.
احساس ناخوشایند موسی (علیه السلام) و رفتار ظالمانه نسبت به قوم بنی اسرائیل، او را بر آن داشت تا مخفیانه ضمن گردش دراطراف و اکناف شهر، به بررسی اوضاع و احوال نیز بپردازد. در یکی از آن گردشها بود که موسی دو نفر را در حال جنگیدن دید. یکی از آنها از بنی اسرائیل و دیگری قبطی و گویا از افراد دربار فرعون و یکی از آشپزهای قصر بود. مرد اسرائیلی موسی را شناخت و از وی یاری خواست. موسی نیز مشتی بر صورت قبطی زد که بر اثر آن، مرد قبطی کشته شد.
موسی (علیه السلام) قصدکشتن مرد قبطی را نداشت، بلکه آن کار را برای نجات یک مرد مومن انجام داده بود تا وی را از چنگ یک کافر متجاوز برهاند. از این رو، پس از آن که او متوجه شد مرد قبطی مرده است، از کردهی خود پشیمان شد و آن را به حساب اغوای شیطان گذاشت، زیرا او به خشم آمده بود و خشم انسان بازتاب وسوسههای شیطان است.موسی (علیه السلام) «انالله و اناالیه راجعون» را بر زبان جاری کرد و گفت: «این کار شیطان است، او به راستی دشمنی گمراه کننده و آشکار است.» سپس او از درگاه خداوند طلب بخشش است و به ملامت خویش پرداخت و گفت: «پرودگارا! من به خود ستم کردم، پس از من درگذر که به راستی، تو بسیار بخشنده و مهربان هستی.»
موسی (علیه السلام) سعی کرد به یاری شخصی بشتابد که ظاهراً مومن بود و کسی را شکست دهد که کفرش آشکار بود. موسی در حالی که به سرنوشت ذلت بارقوم خود میاندیشید، با آن صحنه رو به رو شد و به مرد قبطی حمله کرد. او میبایست فریاد یک مومن ستمدیده را پاسخ میداد و از وی دفع ستم میکرد و خداوند نیز او را به دفع ظلم امر فرموده بود. اگر نیت موسی آن بوده است که جز در راه آزادی انسان و نصرت ایمان، مرتکب قتل نشود، مگر آن قتل جز در این راه بوده است؟ خداوند شنوا و دانا، از نیت موسی (علیه السلام) آگاه بود و میدانست که کشتن آن قبطی از روی تعمد و قصد قبلی نبوده و او در این کار هدفی جز رضای خدا نداشته است، لذا از عمل او درگذشت و وی را مشمول غفران و رحمت خویش قرار داد.
شیطان موسی را در ارتکاب به قتل وسوسه نکرد، بلکه آن حضرت بود که عمل خود را به شیطان نسبت داد. از این رو او با خود عهد کرد که دیگر اجازه ندهد شیطان در وجود او نفوذ کند و نیز با خود پیمان بست که پشتیبان ستمگران نباشد.
موسی (علیه السلام) آن شب از ترس برملا شدن کارش نخفت و هر لحظه انتظار نزول بلا و گرفتار شدن را میکشید و در حالی که نگرانی و دلهره سراسر وجودش را فرا گرفته بود، خود را از دید مردم پنهان کرد. درآن وضعیت هر صدایی او را به واکنش وا میداشت و هر لحظه منتظر بلایی بود که گرفتارش کند. موسی (علیه السلام) در آن حالت روحی و روانی که در آن به سر میبرد، از خانه خارج شد و ناگاه صدایی به گوشش رسید. بلی، همان مرد دیروزی بود که امروز نیز با مرد قبطی دیگری گلاویز شده بود و موسی را به یاری میطلبید.
دیدن آن صحنه و آن که یک کافر قبطی در حق مرد مومنی جفا روا میداشت خون موسی را به جوش آورد و نزدیک بود دخالت کند، لیکن به یاد آورد که با خود عهد کرده است که دیگر ستمگری را یاری نکند، به خصوص آن مرد بداخلاق و شرور بنی اسرائیل را که پیوسته به دنبال فتنهانگیزی و جنگ و جدال بیهوده بود.
موسی (علیه السلام) آن مسائل را به خاطر آورد و از روی خشم به مرد اسرائیلی نگاهی انداخت و او را چنین مورد خطاب قرار داد: «به راستی که تو مردی شرور هستی.» مرد قبطی با دیدن موسی (علیه السلام) وحشت کرد و گمان کرد که موسی قصد کشتن او را دارد، لذا آن حضرت را مورد خطاب قرار داد و گفت:
«آیا میخواهی مرا بکشی، همانگونه که دیروز کس دیگری را به قتل رساندی؟»
مرد قبطی به خوبی موسی (علیه السلام) را میشناخت و میدانست که او رفتار مردان صالح و نیکوکار را دارد. او زیر بار ذلت و خواری نرفته بود و به رغم موقعیتی که در قصر فرعون داشت، آنجا را ترک کرده و در پی رفع مشکلات قومش برآمده بود. لذا به موسی (علیه السلام) گفت:
(تو میخواهی در این سرزمین فقط زورگو باشی و نمیخواهی از اصلاحگران باشی.) (5)
سپس آن قبطی از دست مرد اسرائیلی گریخت و ماجرا را برای قبطیان تعریف کرد و گفت که دیروز موسی یک قبطی را کشته است و امروز نیز قصد داشت مرا به قتل برساند.
آن خبر خیلی زود به گوش فرعون رسید و دستور داد موسی را بیابند و وی را به قتل برسانند. مردی که در دربار حضور داشت و بر دین موسی بود، فرمان را شنید و به سرعت برای یافتن او به جست و جو پرداخت تا اینکه وی را در انتهای شهر یافت و گفت:
(ای موسی! سران قوم درباره تو مشورت کردند تا تو را بکشند. پس از شهر خارج شو. من جداً از خیرخواهان تو هستم.) (6)
موسی (علیه السلام) با شنیدن آن خبر، وحشت زده شد و در حالی که خدا را به یاری میطلبید، گفت:
«پروردگارا! مرا از دست این جماعت ستمگر نجات بده.» و سپس از شهر خارج شد.
آری، موسی از شهر خارج شد و تنهای تنها و در حالی که مورد تعقیب قرار گرفته بود، به سوی مدین واقع در شمال حجاز و جنوب شام رهسپار شد. او بدون هیچ غذا و توشهای آن راه دراز را میپیمود و در همان حال از ذات اقدس الهی درخواست میکرد که راه درست را به وی نشان دهد.
دعای او به اجابت رسید و خداوند او را به راه مدین رهنمون شد تا به چاه آبی رسید که تعدادی چوپان مشغول آب دادن به گوسفندان خود بودند و دو زن را دید که گله خود را از آن چاه دور نگاه میداشتند تا کار چوپانها تمام شود. موسی (علیه السلام) دریافت که آن دو زن از اینکه نمیتوانند همراه دیگر چوپانان آب از چاه بکشند، ناراحتاند و چوپانها نیز نوبت آنها را رعایت نمیکردند. لذا آن حضرت رو به آن دو زن کرد و پرسید: مشکل شما چیست؟ آنها گفتند:
(ما به گوسفندان خود آب نمیدهیم تا چوپانان همگی گوسفندانشان را برگردانند و پدر ما پیری سالخورده است.) (7)
موسی (علیه السلام) متوجه شد که آن دو زن مایل نیستند برای آب دادن به گوسفندان خود با چوپانهای مرد مجادله کنند و توان مقابله با آنها را ندارند و از طرفی، برادری هم ندارند و پدرشان نیز پیرمرد سالخورده است، لذا غیرتش به جوش آمد، چوپانان را به کناری زد و با دلو از چاه آب کشید تا گوسفندان آن دو زن، سیراب شدند. چون کار آن حضرت تمام شد و در حالی که بسیار گرسنه بود، زیر سایه درختی رفت تا کمی استراحت کند و از شدت تابش خورشید در امان بماند. سپس دستهایش را به آسمان بلند کرد و گفت:
(پروردگارا! من به خیری که به سویم بفرستی سخت نیازمندم.) (8)
موسی در آن سفر هیچ توشهای همراه خود نداشت و به راستی گرسنه شده بود. او هیچ راهی را بهتر از آن ندید که دست نیاز به سوی خدا دراز کند تا چیزی برایش فراهم سازد و به وسیله آن سد رمق کند. دعای آن حضرت خیلی زود مستجاب شد و هنوز چند لحظهای نگذشته بود که یکی از آن دو زن نزد وی آمد و با شرم و حیای خاصی گفت:
(پدرم تو را میطلبد تا به پاداش آب دادن به گوسفندانمان به تو مزد دهد.) (9)
موسی (علیه السلام) احساس کرد که فرجی حاصل شده است و بیدرنگ و شادمانه آن دعوت پذیرفت و به قصد رفتن نزد پیرمرد که برخی وی را «یثرون» نامیدهاند و در حقیقت کسی جز حضرت شعیب (علیه السلام) نبود، رهسپار شد.
آنها خیلی زود برای موسی غذایی فراهم کردند. هنگامی که آن حضرت مشغول غذا خوردن بود، به شعیب (علیه السلام) وحی شد که میهمان او بابت عمل خیری که انجام داده است، مزدی نخواهد گرفت، زیرا وی از خاندانی است که ثواب اخروی را با تمام طلاهای روی زمین عوض نمیکنند. پیرمرد به راحتی میتوانست مناعت طبع را در سیمای میهمان جوان خود بیند و همین باعث شد تا در اکرام بکوشد، لذا رو به موسی (علیه السلام) کرد و گفت:
«به سرزمین ما خوش آمدی جوان! اینجا کسانی پیدا میشوند که بدون هیچ منت و چشم داشتی میهمان را اطعام کنند و مسافران غریبه را پناه دهند.»
آن سخن سرآغازی بود تا آن دو سرگرم گفت و گو باهم شوند و ناگفتههای بسیاری را برای یکدیگر بازگو کنند. دیری نپایید که آنها احساس کردند به همدیگر اطمینان دارند و خیلی به هم نزدیکاند. از این رو موسی (علیه السلام) ماجرای خود با فرعون مصر و کشتن مرد قبطی را برای شعیب بازگو کرد و گفت که جانش از فرعون و درباریان او در امان نیست. پیرمرد با لحنی آرام در پاسخ آن حضرت گفت:
«نترس! تو از دست گروه ستمگر نجات یافتهای، فرعون هیچ سلطهای بر مدین ندارد و ما زیر نفوذ قدرت حکومت او نیستیم.»
سپس شعیب از سالمندی خود و اینکه قادر به چرانیدن دامهایش نیست، سخن گفت و اینکه ناچار شده است این کار را به دو دخترش واگذار کند، در حالی که چنین مسئولیتی برای آنها که زن هستند، بسیار سنگین و طاقت فرساست.
یکی از دختران شعیب دریافت که اگر پدرش آن مرد جوان را استخدام کند، کارشان آسان خواهد شد، به خصوص که آن جوان مأموایی هم نداشت، لذا خطاب به پدرش گفت:
(ای پدر! او را استخدام کن، او بهترین کسی است که استخدام میکنی، چون هم نیرومند و هم در خور اعتماد است.) (10)
شعیب مایل شد که بداند دخترش از کجا به قدرت و امانتداری آن مرد پی برده است و دختر نیز ماجرای کنار زدن چوپانان را از سر چاه بازگو کرد تا پدرش به قدرت جوان پی ببرد. آنگاه اندکی مکث کرد و ادامه داد:
«امانتداری او را از عفت کلام و شرم نگاهش دریافتم. وقتی رفتم تا او را به خانه دعوت کنم، جز شکر خدا چیزی بر زبان جاری نکرد و چون برخاست تا همراه من به خانه بیاید، اجازه نداد پیشاپیش او حرکت کنم، بلکه من از پشت سر وی را راهنمایی میکردم. این نشان میدهد که وی انسانی مومن و با تربیت است و چون کسی راه ایمان را در زندگی برگزید، بدون شک امین و با وفا نیز خواهد بود.»شاید پدر از لحن صحبت و تمجید دخترش از مرد غریبه دریافت که میل فطری او به تشکیل خانواده بیدار شده است. به همسری آن مرد جوان در آمدن هم دختر را به آرزویش که ازدواج و تشکیل خانواده بود برساند و هم او را از رنج چرای گوسفندان و کشمکش با چوپانان بر سر چاه آسوده میساخت. شعیب (علیه السلام) این افکار را در نگاه و لحن کلام دخترش دریافت و آن را به فال نیک گرفت و بدون هیچ تکلفی به موسی (علیه السلام) پیشنهاد کرد که با یکی از دو دخترش ازدواج کند، اما به این شرط که هشت سال برای وی کار کند و اگر آن را به ده سال برساند، لطف کرده است و او نیز در واگذاری کار خستهاش نخواهد کرد و امیدوار است که موسی (علیه السلام) وی را در رفتار با خود با نیکوکاران بیابد.
موسی (علیه السلام) پیشنهاد حضرت شعیب را پذیرفت و همان دختری را انتخاب کرد که وی را به خانه دعوت کرده بود و شرط گذاشت که بیش از هشت سال در آنجا توقف نکند، مگر به اختیارخودش. سپس هر دو خدا را بر عهد و پیمانی که با هم بسته بودند، شاهد گرفتند.
بدین ترتیب، موسی به دور ازظلم و ستم فرعون مکانی امن برای اقامت یافت و این اتفاق واقع نشد، مگر به خواست و بنا به حکمت و مصلحتی از جانب ذات اقدس باری تعالی.
ده سال از اقامت موسی در مدین گذشت و تعهد او به شعیب پایان یافت. گرچه آن حضرت به شعیب (علیه السلام) بسیار انس گرفته بود، اما شوق دیدار زادگاه و بستگانش وی را مصمم کرد که به مصر بازگردد.
موسی (علیه السلام) با پدر زن ارجمند خود وداع کرد و به همراه خانوادهاش عازم سرزمین مصر شد. او در راه بازگشت به مصر مسیر را گم کرد و شب فرا رسید و همه جا تاریک شد. باد بسیار سردی هم میوزید. شعلههای آتشی از دور نظر موسی (علیه السلام) را جلب کرد، لذا از خانوادهاش خواست همان جا بمانند تا او برود و خبری کسب کند یا مقداری آتش با خود بیاورد تا در کنار آن گرم شوند.
وقتی آن حضرت نزدیک آتشی رسید که از دور دیده بود، ناگهان صدایی او را به خود آورد!
(پای پوش خویش بیرون آور که تو در وادی مقدس طوی هستی.) (11)
صدا از طرف «طور ایمن» بود و موسی را بر جای خود میخکوب کرد. او تمام حواس خود را متوجه صدا کرد. دوباره همان صدا به گوش او رسید:
(ای موسی! در دست راست تو چیست؟) (12)
موسی در پاسخ گفت:
(این عصای من است، بر آن تکیه میدهم و با آن برای گوسفندانم برگ میتکانم و کارهای دیگری هم برای من از آن برمیآید.) (13)
سپس آن سروش به وی فرمان داد:
«موسی! آن را بینداز!»
موسی اطاعت کرد و عصا را بر زمین انداخت، ناگهان عصا به اژدهایی وحشتناک مبدل شد که به سرعت خود را به این طرف و آن طرف میجنباند و با چابکی بینظیری حرکت میکرد. مار در نظر آن حضرت به شکل یک جن آمد، لذا وحشت بر او مستولی شد و پا به فرار گذاشت. اما همان صدا دوباره برخاست:
(ای موسی! بازگرد و مترس که تو از ایمن یافتگانی) (14)
وقتی موسی (علیه السلام) برگشت، همان صدا گفت:
«نترس! عصا را بردار!»
وقتی آن حضرت عصا را برداشت، آن را همان عصای خود یافت. در آن هنگام ندا آمد:
(دست خود را در گریبانت ببر تا سپید بی گزند بیرون آید.) (15)
موسی (علیه السلام) اطاعت کرد و دست در گریبان خود نمود و آن را بیرون آورد. ناگاه آن را سفید و درخشان یافت، در حالی که رنگ پوست او گندمگون متمایل به سبزه بود.
هیبت آن جایگاه و اتفاقات خارقالعاده پی در پی، موسی را به وحشت انداخت، اما همان عنایت الهی که از کودکی همراه او بود، به یاریاش آمد. آن حضرت دست خود را بر قلب خویش نهاد و تپش قلبش آرام گرفت و احساس آرامش و امنیت کرد. او همچنان آماده بود تا باز بشنود و انتظار او به درازا نکشید و خیلی زود تکلیفی که از کودکی وی را برای پذیرفتن آن آماده کرده بودند، بر دوش او قرار گرفت و به او چنین وحی شد:
(این دو نشانه، دو برهان از جانب پروردگار توست که باید به سوی فرعون و سران کشور او ببری، زیرا آنان همواره قومی نافرماناند.) (16)
اگر آن پیام از جانب پروردگار و آن صدا نیز صدای خداوند بود و آن دو معجزه؛ یعنی عصایی که اژدها شد و دستی که سفید گشت واقعیت داشت، که چنین هم بود، بدان معنا بود که موسی (علیه السلام) از جانب خدا ماموریت یافته بود تا نزد فرعون و پیروانش که در فساد و ظلم و استبداد غرق شده بودند، برود.
آن تکلیفی مستقیماً و بدون واسطه از جانب پروردگار به موسی ابلاغ شده بود. تکلیف بسیار سنگینی که هیچ پیامبری پیش از او بدان مکلف نشده بود. او ماموریت یافته بود که به جنگ قدرتمندترین، ستمکارترین و مستبدترین پادشاه زمان خود برود.
موسی (علیه السلام) مستقیماً آن وحی از جانب خدا دریافت کرد. او تنها فردی بود که در آن لحظه در آن درهی عمیق و آن شب تاریک و آرام در آنجا حضور داشت. او با تمام وجودش مطیع فرمان الهی شد و آن را تحمل کرد، گویی از بدو تولد او را برای تحمل آن لحظهی بزرگ تربیت کرده بودند.
موسی به خاطرآورد که یکی از کارگزاران فراعنه را به قتل رسانده و برای رهایی از کشته شدن گریخته بود. بنابراین، او میخواست با احتیاط دعوت خویش را آشکار کند تا مبادا کشته شود و رسالتش ناتمام بماند. لذا خطاب به پروردگار خویش عرض کرد:
(پروردگارا! من یکی ازآنها کشتهام و بیم دارم مرا بکشند.) (17)
او از خداوند خواست تا یکی را به کمک و پشتیبانی او بگمارد:
(و برادرم هارون از من زبان آورتر است، پس او را به دستیاری من گسیل دار تا مرا تصدیق کند، زیرا میترسم مرا تکذیب کنند.) (18)
موسی (علیه السلام) خواست تا برادرش هارون، در امر ابلاغ رسالت، وی را یاری کند، زیرا هارون از وی زبانآورتر بود. آن حضرت از زمانی که در کودکی زبانش سوخته بود، نمیتوانست به راحتی حرف بزند؛ زمانی که او در عالم طفولیت ریش فرعون را چنگ زده و چند تار موی او را کنده بود. فرعون هم وحشت زده شده و آن را به فال بد گرفته و نشانهای برای زوال قدرتش به دست آن کودک به شمار آورده و فریاد زده بود که او را بکشید، اما همسرش مانع شده و گفته بود: «سرورم! خشم خود را فرو خور! آیا نمی بینی که او کودکی بیش نیست و نمیتواند میان دانهی خرما و زغال آتشین تفاوت قائل شود؟»
فرعون این سخن را بهانهی مناسبی برای رهایی از آن کودک دانسته و دستور داده بود که یک دانه خرما و یک عدد زغال آتشین را پیش کودک بگذارند، به امید آن که کودک دانهی خرما را بردارد و از شرش خلاص شود، اما فرعون از این ترفند سودی نبرد، زیرا موسی به سرعت زغال داغ را برداشته و به دهان گذاشته بود و بدین ترتیب زبانش سوخته بود و از آن روز به بعد قادر نبود درست و روان حرف بزند.
موسی میدانست که به این سبب قادر نیست بیان رسایی داشته باشد، اما برادر بزرگتر او، هارون، مردی فصیح و زبان آور بود، گرچه در هیبت و قدرت موسی نمی رسید. آن حضرت میخواست به کمک برادرش بهتر از عهدهی ادای آن تکلیف عظیم برآید. خداوند متعال نیز خواستهی پیامبرش را برآورده ساخت و فرمود:
«بازویت را به برادرت محکم و استوار خواهیم گرداند و او را در نبوت قرین و همتای تو قرار میدهیم و شما را بر دشمنانتان پیروز خواهیم کرد و برای شما در مقابل فرعون حجت و برهانی قرار خواهیم داد تا او و قومش نتوانند به شما آسیبی برسانند و شما و پیروانتان پیروز خواهید شد.»
موسی (علیه السلام) رسالت و ماموریت خویش را دریافت کرد و به مصر رفت تا با برادرش هارون، دیدار کند و فوراً با هم نزد فرعون بروند و چنین نیز شد.وقتی موسی و هارون وارد کاخ فرعون شدند، رجال دربار، کاهنان، سیاستمداران و فرماندهان سپاه، وی را احاطه کرده بودند و هامان نیز در دست راست او ایستاده بود. جمعیتی زیاد پیرامون فرعون گرد آمده بودند و هر کدام حاجتی داشتند.
موسی و هارون بدون واهمه از نگهبانان، جمعیت را کنار زدند و خود را مقابل فرعون رساندند.
به محض آن که چشم فرعون به موسی افتاد، زودتر سخن را آغاز کرد و گفت: «هان! ای موسی! آیا تو را از کودکی در پناه خود نگرفتیم و سالها در میان ما نبودی؟ موسی (علیه السلام) جواب داد:
«آیا بر من منت میگذاری که مرا در کودکی پرورش دادهای و آن را نعمتی برای من میدانی این چه نعمتی است، در حالی که قوم من، بنی اسرائیل، را مورد ستم قرارداده، مردانشان را به بردگی کشانده و زنانشان را رسوا ساختهای و کودکانشان را سر میبری؟»
فرعون با عصبانیت فریاد زد:
«اما تو یک مرد درباری را به قتل رسانده و کفران نعمت کردهای.»
موسی (علیه السلام) بدون توجه به سخنان فرعون و تهدیدهای او گفت:
«بلی، من این کار را از روی غفلت کردم و از کردهی خود نیز پشیمان شدم، اما شما نیز قصد کشتن مرا داشتید و خداوند مرا با رحمت خویش نجات داد و از گناهم درگذشت و علم و حکمت به من آموخت و نعمتهای خویش را بر من افزود و مرا از پیامبران گردانید. اینک من هم شما را دعوت میکنم تا به پروردگار من ایمان بیاورید، خالق هستی و بندگان، کسی که آسمانها و زمین و هرچه میان آنهاست، از آن اوست. پس به او ایمان بیاورید تا کامیاب شوید، وگرنه دچار زیانی آشکار میشوید.
آنچه موسی گفت، فرعون هم شنید. سخنان آن حضرت چنان فرعون را برآشفته ساخت که با عصبانیت توأم با تمسخر فریاد زد:
«موسی! این پروردگار توکیست؟»
موسی پاسخ داد:
«او پروردگار من و شما و پدران پیشین شماست، پروردگار مشرق و مغرب و آنچه میان آنهاست، اگر عاقل باشید!»
سخنان موسی آتش خشم فرعون را برافروختهتر کرد و او تهدیدکنان گفت:
«اگر خدایی جز من برگزینی، تو را زندانی خواهم کرد!»
موسی (علیه السلام) بدون توجه به تهدیدهای فرعون همچنان وی را به ایمان دعوت کرد و گفت:
«من برای ادعای خود حجت دارم، حجتی که شک و تردید را از تو زایل خواهد کرد، آیا سرتسلیم در برابر پروردگار عالم فرود خواهی آورد؟»
فرعون گفت: «اگر راست میگویی، حجت و برهان خود را نشان بده!»
موسی (علیه السلام) عصایی را که در دست داشت، در مقابل فرعون و درباریان بر زمین انداخت، ناگاه عصا به ماری ترس آور مبدل شد و فرعون و درباریان را وحشت زده کرد، اما فرعون سعی فراوان به خرج داد که خود را وحشت زده نشان ندهد، به خصوص که بزرگان دربار همگی حضور داشتند و او نمیخواست در مقابل آنها خود را شکست خورده نشان دهد. شاید فرعون تصور کرد که موسی جز این کار، قادر به ارائه معجزهی دیگری نیست، از این رو پرسید:
«آیا چیزی دیگری هم داری؟»
آن حضرت فوراً دست به گریبان برد و چون آن را بیرون آورد، چنان میدرخشید که برق آن چشمهای حاضران را خیره کرد. شعاع آن درخشش هر لحظه افزونتر میشد تا آن که تمام راهروهای کاخ را روشن کرد.
درآن لحظه، فرعون بر سلطنت خویش بیمناک شد، به خصوص وقتی که به چهرهی درباریان نگاه کرد و متوجه شد همه آنها تحت تاثیر کارهای موسی قرار گرفتهاند. آن صحنه وی را به وحشت انداخت و وجودش را غم و اندوه شدیدی فرا گرفت. در چنان اوضاع و احوالی، فرعون چارهای ندید جز آن که موسی و برادرش را به جادوگری متهم کند، لذا با خشم بسیار فریاد زد:
«این دو جادوگرند و میخواهند شما را از سرزمینتان بیرون کنند. آنچه موسی و برادرش آوردهاند، جادوی دروغینی بیش نیست. چنین امری را در میان پدران خویش ندیدهایم. به نظر شما با این دو چه کنیم؟»
درباریان سکوت کردند و سکوتشان به درازا کشید. در چنان فضای نومید کنندهای بود که یکی از حاضران به سخن آمد و به فرعون توصیه کرد که پیکهایی را به شهرهای مختلف بفرستد تا ساحر زبردستی را بیابند.
مردی که پیشنهاد را داد، خود به خودبی واقف بود که این ترفند هیچ مشکلی را حل نخواهد کرد و امیدی که به ساحران بود، لرزانتر و سستتر از تار عنکبوت بود.
قاصدان فرعون در جست و جوی ساحران توانا، تمام شهرها را گشتند. جادو و جادوگری در آن زمان، میان مردم رواج فراوان داشت و مردم به شدت به آن معتقد بودند، از این رو قاصدهای فرعون، جادوگران فراوانی را یافتند که در این فن، بسیار ورزیده بودند. مردم مصر به کارهای جادوگران علاقه داشتند و به همین دلیل بود که حاضران دربار فرعون به شدت تحت تاثیر معجزهی موسی قرار گرفتند. این از حکمت الهی است که معجزهی پیامبرش را از نوعی قرار میدهد که برای مردم زمانش قابل درک و فهم باشد و آنها در ارائه این نوع کارها به حد کمال رسیده باشند تا در مقابل اعجاز الهی به ناتوانی و زبونی خویش بهتر پی ببرند.
سربازان فرعون در شهرها پراکنده شدند و تا روزی معین که ساحران جمع شوند، موسی (علیه السلام) روانهی زندان شد. آن حضرت درخواست کرد که امتحان در حضور عامهی مردم برگزار شود تا حق از باطل شناخته و نور و ظلمت برای همگان آشکار شود.
روز «آراستن» که روز عید مصریان بود، فرا رسید. در آن عید، مردم جشن میگرفتند و به شادمانی میپرداختند. در چنان روزی بود که باید موسی (علیه السلام) به جنگ ساحران میرفت. لذا مردم گروه گروه به محل مقرر آمدند. وقتی فرعون احساس کرد که جمعیت بسیاری درآنجا حضور یافتهاند، با اشارهی دست آغاز مسابقهی بزرگ را اعلام کرد.وقتی موسی وارد میدان شد، با گروه انبوهی ازجادوگران روبه رو گردید، لذا با صدای بلند فریاد زد:
«ای جماعت جادوگر! خوب به سخنان من گوش کنید و بدانید اگر بر خدا دروغ ببندید و معجزهی او را جادو وانمود کنید و فرعون و درباریان را از حقیقت آنچه میبینید آگاه نسازید، مصیبت بزرگی در انتظار شماست و عذاب دردناکی شما را احاطه خواهد کرد و بی تردید هلاک خواهید شد و بدانید که هر کس به خدا نسبت دروغ دهد، در زیان خواهد بود. پس اگر معجزهی مرا حقیقت یافتید و میان آن دو جادوی خود تفاوت دیدید، سعی نکنید برخداوند متعال افترا ببندید که در این صورت جزو زیانکاران خواهید بود.»
ساحران با شنیدن سخنان موسی (علیه السلام) نفس در سینههایشان حبس شد و تردید سرتاسر وجودشان را فرا گرفت، لذا با یکدیگر مشورت کردند و گفتند:
«اگر موسی به راستی جادوگر باشد، قطعاً وی را مغلوب خواهیم ساخت، ولی چنانچه معجزهی او از جانب پروردگار بود، به وی ایمان میآوریم و پیرو او خواهیم شد.»
در این گیرودار که فرعون فریاد زد:
«ای جادوگران! هنر خویش را به کمال به ما نشان دهید که هر یک از شما که برموسی غلبه کند، پاداشی بزرگ دریافت خواهد کرد.»
صدای انبوه جمعیت به تشویق جادوگران، فضا را پرکرد. جادوگران نیز سرمست از غرور و شادمانی و پشتگرم به تشویق حاضران و به امید ربودن پاداش فرعون، وارد میدان شدند. فرعون نیز پیوسته آنان را تشویق میکرد و به آنها وعدههای بزرگ میداد.
جنگ سرنوشت ساز آغاز شد و موسی (علیه السلام) روبه روی ساحران ایستاد و آنان را دعوت کرد تا آغازکنندهی مسابقه را مشخص کنند. او ابتدا آغاز کند یا آنها؟ ساحران پیش آمدند و آنچه در دست داشتند بر زمین انداختند. مردم از دیدن صحنهای که پیش آمده بود، مات و مبهوت شدند.
موسی (علیه السلام) صبر کرد تا ساحران تمام توان خود را به کار ببرند و هرچه در چنته دارند، رو کنند. به محض آن که کار ساحران به اتمام رسید، آن حضرت عصای خویش را فوراً بر زمین انداخت، ناگاه عصا مبدل به مار شد و هرچه را جادوگران آشکار کرده بودند، حریصانه بلعید. موسی (علیه السلام) عمداً و بلافاصله پس از اتمام کار جادوگران عصای خویش را بر زمین انداخت تا راه هرگونه چشمبندی را از جادوگران سلب کند.
جادوگران ناباوارانه دیدند که عصای موسی تمام دانش و کوشش و هنر آنان را یکجا بلعید، لذا یقین کردند که کار او معجزه است و از هیچ انسان دیگری ساخته نیست. آنها چارهای جز تسلیم نداشتند و چنین نیز کردند. همهی آنها در برابر آن حضرت به سجده افتادند، بدون آن که برای تهدیدهای فرعون ارزشی قائل شوند.
با دیدن آن صحنه، عقل از سر فرعون پرید و دیگ کینهاش به جوشآمد و فریاد زد:
«آیا پیش از آن که من به شما اجازه دهم بر پروردگار موسی سجده میکنید؟ پیداست که با هم تبانی کردهاید و او بزرگ و معلم شماست. دستور میدهم دست و پاهایتان را در عکس جهت قطع کنند و شما را بر دار خواهم کرد تا مجازات شوید که شما نسبت به من و نعمت من کفر ورزیدهاید.»
جادوگران در پاسخ فرعون گفتند:
«تورا بر ایمانی که از جانب خدا به ما عطا شده است، ترجیح نمیدهیم. خداوند سبحان موسی را برای هدایت و رستگاری ما فرستاده است. ما به دست او ایمان میآوریم. او به راستی پیامبر خداست و آنچه آورده است، معجزهای از جانب خداست که تمام بشر قادر نیستند با آن مقابله کنند.
هرکاری میخواهی بکن که ما از ایمان خود باز نمیگردیم، زیرا هیچ خبری در پیروی از تو و ترس از خشم تو و هیچ پاداشی در کسب رضایت تو وجود ندارد. هر کاری میتوانی بکن، گرچه هیچ قدرتی در این عالم نداری. ما به وعده و وعیدها و تهدیدهایت اهمیتی نمیدهیم، زیرا تو گمراه و گناهکار هستی. ما به پروردگار خود که همان پروردگار جهانیان است ایمان آوردیم، به آن امید که از لغزشهای ما درگذرد. خداوند از همه بهتر و جاودانهتر است و عزت و جلال تنها به او تعلق دارد.»
مردم همه چیز را زیر نظر داشتند. آنها مبارزهی جادوگران را با موسی (علیه السلام) دیدند و مشاهده کردند که جادوگران نسبت گمراهی به فرعون میدهند. چنین تهمتی بسیار خطرناک بود، زیرا جادوگران از مقام و منزلتی ارجمند برخوردار و کاهنان مصر آن زمان بودند. آنها در علم و دانش منزلتی برتر داشتند، اما همان ساحران ادعای خدایی فرعون را تکذیب و به وجود خدای یگانه اقرار کردند، خدایی که موسی آنان را به سوی او دعوت کرد و آنها نیز بدون توجه به آنچه بر سرشان خواهد آمد، به خدا ایمان آوردند، بدون آن که برای از دست دادن جوایز و غنایم فراوان تاسف بخورند.
مردم مصر در آن روز، ناظر آن داستان شگفتانگیز بودند. وقتی که بهترین مردان مصر در برابر پروردگار عالم و پروردگار موسی و فرعون به سجده افتادند، آنها نیز لازم بود از رهبران خویش پیروی کنند، به خصوص که خود نیز شاهد پیروزی حق بر باطل بودند. آن ملت باید به دین موسی (علیه السلام) ایمان میآوردند، اما چنین نشد و آنها فقط تماشاگر بودند. اگر آن ملت در آن روز، کنار نخبگان خود قرار میگرفتند، مسیر تاریخ را دگرگون میکردند. اما آنها آمده بودند که مسابقه و مبارزهای را تماشا کنند و پس از پایان ماجرا نیز راه خانههایشان را در پیش گرفتند.
آن صحنه حتی یک نفر از آنان را به تفکر وا نداشت. این بیتوجهی بسیار گران تمام شد. آنها مورد خشم خداوند قرار گرفتند و در این جهان درآب دریا غرق و در جهان آخرت نیز از دوزخیان جاودان شدند. قرآن کریم میفرماید:
(تا به سبب گناهانشان غرقه شدند و پس از مرگ درآتشی درآورده شدند و برای خود در برابر خدا یارانی نیافتند.) (19)
پس از اجتماع جادوگران، گردهمایی دیگری با حضور فرعون و درباریان نزدیکش، تشکیل شد که هامان و قارون نیز در آن اجتماع حضور داشتند. هدف از آن گردهمایی، بحث و بررسی دربارهی پیامدهای دعوت موسی (علیه السلام) بود.
اگر آنها موسی را به حال خود رها میکردند، او میتوانست به سرعت بر افکار و عقاید مردم تاثیر بگذارد، در آن صورت، فرعون دیگر خدای آنها نبود و درباریان نیز موقعیتهای اجتماعی ممتاز خود را از دست میدادند.
فرعون میخواست در آن اجتماع، خدایی خود را تثبیت کند و این نکتهی مهم را به درباریان یادآور شود، پس او فریاد زد:
«ای مردم! خدایی جز خودم را برای شما نمی بینم. ای هامان! برای من ساختمان بلندی بساز تا مگر به خدای موسی برسم، گرچه گمان دارم که او از دروغگویان است.»
آن بیخردی احمقانه و خودبزرگ بینی و توخالی و جهل مطلق را ببین! فرعون میخواست بنایی بسازد تا به آسمان برسد. برای چه؟ برای آن که با خدای موسی مناقشه کند!او عجب نادان و کودن بود! و چه سفیه بود، هامان که مخاطب او بود. همان هامانی که پیشانی بر پای فرعون میسایید تا او را پرستش کرده باشد و تقدیس او را مایهی مباهات خود میدانست!
درحالی که آن قوم گمراه به مشورت پرداخته بودند و فرعون را به کشتن موسی تشویق میکردند، ناگهان صدای پیامبر خدا بلند شد و گفت: «من از هر متکبری که به روز قیامت ایمان نیاورد، به پروردگار خودم که خدای شما نیز هست، پناه میبرم.»
کلام موسی چون صاعقهای بر سرشان فرود آمد و دلهایشان را شعلهور ساخت. آن حضرت همچنان آنها را رسوا میکرد و مافی الضمیرشان را برملا میساخت. او به آنها یادآور میشد که پروردگارشان تنها خداست و آنهایی را که به روز قیامت، که روز رسیدگی به حساب اعمال است، ایمان نمیآوردند، به عذاب جهنم تهدید میکرد.
صبر و تحمل درباریان تمام شده بود. هامان و قارون برخاستند و مردم را تشویق و تحریک کردند و گفتند: «موسی را بکشید! موسی را بکشید!»
اما صاعقهی دیگری بر سر فرعون و یارانش فرود آمد. صاعقهای که آنها هرگز انتظار آن را نداشتند. مردی از نزدیکان فرعون و حتی گفتهاند وزیر و پسر عموی او که نور ایمان به درونش راه یافته بود، بر سرحاضران فریاد زد:
«میخواهید مردی را بکشید که میگوید «الله» پروردگار من است، در حالی که با دلایل و براهین آشکاری از جانب پروردگارتان به سوی شما آمده است؟ اگر او دروغگو باشد، دروغش به خودش برمیگردد و اگر راستگو باشد، آنچه میگوید برسرتان خواهد آمد. به راستی خداوند هیچ اسرافکار و دروغگویی را هدایت نمیکند.»
پس آن مومن آل فرعون، ضمن یادآوری هیبت و انتقام الهی، سخن خود را چنین ادامه داد:
«ای مردم! من از روزی چون روز احزاب بر شما بیمناکم، سرنوشتی مانند سرنوشت قوم عاد و ثمود و آنهایی که پس از ایشان آمدند در انتظار شماست و خداوند ستمکاری در حق بندگان را دوست ندارد.»
حاضران به خروش آمدند و داد و فریادکنان خواستند که او را ساکت کنند و به جای خویش بازگردانند، لیکن او بدون توجه به سر و صدای آنها فریاد زد:
«ای مردم! شما را چه میشود؟ من شما را به سوی رستگاری دعوت میکنم، اما شما مرا به آتش فرا میخوانید؟ مرا دعوت میکنید که به خدا کفر بورزم و برای او شریک قائل شوم، در حالی که من شما را به سوی خدایی دعوت میکنم که مهربان و بسیار آمرزنده است.»
جوش و خروش حاضران، بالا گرفت و صدای غرولند، همهی فضا را پر کرد. برخی خواستار قتل او و برخی دیگر طالب زندانی شدن وی بودند تا درس عبرتی برای دیگران باشد.
فرعون احساس کرد که هرج و مرج همه جا را گرفته است و موضوع دارد جدی میشود و نزدیک است کنترل اوضاع را از دست بدهد، لذا از جای برخاست و کارگزار خود بر بنی اسرائیل؛ یعنی قارون را به خلوت دعوت کرد.
فرعون بدان سبب قارون را برگزید که او از قوم موسی (علیه السلام) بود. او در حق همه و حتی بنی اسرائیل بسیار ستم کرده بود. قارون مامور وصال مالیات و فراهم کردن اموال مورد نیاز فرعون بود. آن شغل پردرآمد باعث شد که قارون ثروتمندترین مرد مصر شود. مزارع و باغهای او آنقدر زیاد بودند که به شمار نمیآمدند.
قارون علاوه بر املاک دو طرف نیل، املاک بسیاری نیز در شهرها و روستاها داشت و مردان بنی اسرائیل در آنها کشاورزی میکردند و درآمد آنها را بیکم و کاست به او میدادند.
قارون تعداد زیادی کالسکه زرکوب، نقره کوب و مرصع داشت و اسبهای اصیل با زین و یراق طلا آنها را میکشیدند و تعدادی کالسکه و سوارکار ورزیده و آموزش دیده که فقط برای همین شغل استخدام شده بودند، آنها را میراندند.
وقتی قارون سوار بر یکی از آن کالسکهها در خیابان حرکت میکرد، برق طلا و نقره آن چشمهای رهگذران را خیره میساخت. آن مکنت و ثروت چنان قارون را در خود فرو برده بود که شدت خود بزرگ بینی احساس میکرد که جهان گنجایش او را ندارد. او از معاشرت با همنوعان خود عار داشت و مقام و منزلت آنان را به تمسخر میگرفت. نخوت و تکبر قارون به حدی بود که هیچ مردی از بنی اسرائیل جرئت نداشت وی را نصیحت کند، زیرا زمانی که عدهای او را نصیحت کرده بودند که تکبر نورزد و آن همه اظهار شادمانی نکند، به آنها هشدار داده بود که بار دیگر حق ندارند وی را نصیحت کنند. وقتی گروهی از روی خیرخواهی به قارون اصرار ورزیدند که به یاد آخرتش باشد، مردم نیازمند را مساعدت کند، ستمکاری نکند، فساد نورزد و همانند فرعون و هامان رفتار نکند، او آنها را از تکرار چنین سخنانی بر حذر داشت.
قارون میخواست بنی اسرائیل را علیه موسی (علیه السلام) بشوراند، لذا چند نفر از بزرگان آنان را نزد خود فراخواند.عقلا و دانایان بنی اسرائیل به گمان آن که قارون با قوم خود مهربان شده است، نزد وی آمدند، اما آنها خیلی زود به اشتباه خود پی بردند، زیرا قارون خطاب به آنها گفت:
«ای بنی اسرائیل! موسی شما را از من دور کرده است. شما از او پیروی میکنید و وی را بر من ترجیح میدهید. این کار شما اشتباه است. موسای بینوا که هیچ چیزی در این دنیا ندارد کجا و من کجا! من که مردان زورمند و قوی زیر بار خمرههای طلا و نقرهام از پا درمیآیند کجا و این آوازهی فراری و بیچاره کجا! کدام یک از ما از نفوذ و قدرت جبروت برخوردار است؟ من شما را دعوت میکنم تا موسی را واگذارید و از من پیروی کنید، در غیراین صورت، به بدبختی و فلاکت گرفتار میشوید.»
وقتی سخنان قارون به پایان رسید، دانایان بنی اسرائیل گفتند:
«ای قارون! گویا فراموش کردهای که ما فرزندان اسرائیل هستیم و دین ما همان دین پدران ما، یعقوب، اسحاق و ابراهیم، است! آنچه موسی با خود آورده است، جز حق چیزی نیست و دعوت او تاکیدی بر دین حنیف ما و استمرار آن است. تو ما را به ذلت و خواری تهدید میکنی! آیا وضعیتی که ما در آن به سر میبریم، اوج ذلت و فلاکت نیست. آیا ذلت و رنجی بالاتر از این هم هست؟»
قارون از آن مردم چه میخواست؟ او سعی میکرد تا رضایت فرعون را فراهم کند، زیرا او هرچه داشت از فرعون بود، مانند پول، ثروت، قدرت، مقام و منزلت، سیادت و ... او هرچه به فرعون نزدیکتر میشد، قدرت و هیبت و البته حماقتش افزونتر میگشت. حماقت او کارش را به جایی رساند که هرکس از باب خیر خواهی او را نصیحت میکرد تا شکر نعمت خدا را به جای آورد و از آن همه ثروت چیزی برای رضای خدا انفاق کند، قارون او را از خود میراند و قدرت و ثروت خود را ناشی از دوراندیشی و تدبیر خویش میدانست و با خود میگفت:
«اگر تملق و چاپلوسی فرعون را نمی کردم و در پی برآوردن خواستها و امیال او نبودم، به این ثروت نمیرسیدم. پس چگونه این نادانان منبع ثروت و قدرت مرا خدا میدانند؟ نه، اینها نتیجه سعی و تلاش خودم بوده است. من با به کارگیری عقل و درایتم به حق خود رسیدهام. نه، خدا چیزی به من نداده است، هرچه دارم از خودم دارم و از دانش و مهارت خود به دست آوردهام.»
این سخنان به معنای انحراف از راه راست و ایمان نداشتن به خداست. این انحراف حتی اگر به اندازه یک ذره هم باشد، انسان را به سرنوشت قارون دچار میسازد؛ قارونی که تصور میکرد جهان با آن همه عظمت؛ یعنی «خودش»!
شکی نیست که داشتن چنین طرز تفکری و شیوع آن میان سردمداران موجب میشود تا حقایق کم کم از میان برود تا جایی که ادعاهای دروغین نوعی منطق تلقی شود یا اینکه حقیقت به صورت مفهوم تاریک و مبهمی درآید که نتوان بدان دست یافت. شگفت اینکه بسیاری از مردم وقتی سلطان یا صاحب مقامی را میبینند، آرزو میکنند به جای آنها باشند، آن هم بدون توجه به اعتقادات، اخلاق و باورهایی که آنان دارند. بسیاری از مردم بنی اسرائیل چنین وضعیتی داشتند. آنها آرزو داشتند به جای قارون بودند و حتی آرزو میکردند جزو نزدیکان وی باشند تا از ثروت او بهرهمند شوند، اما بسیاری دیگر که از وجدانی پاک و ایمانی خالص برخوردار بودند به زخارف دنیا به چشم حقارت نگاه میکردند، ثروت قارون را باطل و زوال پذیر میدانستند و بر این باور بودند که قارون و ثروت او در میزان عدل الهی هیچ ارزشی ندارند، زیرا خداوند انسان را با ترازوی ثروت و قدرت نمیسنجد، بلکه اعمال اوست که موجب سنگین یا سبک شدن ترازوی وی میشود.
قارون وسیله و ابزاری برای رویارویی با موسی بود. بر همین اساس، او با پرداخت پول وجدانها را میخرید و طرفداران خود را به کار میگمارد.
این روش او در نفوس ضعیف بسیار موثر واقع شد، از این رو پیروانش بسیار شدند و شروع به پخش شایعات مغرضانه و تهمتهای دروغین علیه حضرت موسی (علیه السلام) کردند. این قبیل اعمال قارون، آن حضرت را بسیار آزرد و نیز مردم را علیه او و برادرش شوراند.
قارون برای آن که افراد ضعیف النفس را بر دشمنی با موسی نگاه دارد و آنها را بیشتر به خود نزدیک کند، زمانی را برای سفر در سواحل نیل معین کرد. همانطور که انتظار میرفت، تعداد زیادی از طرفدارانش در دو طرف مسیر حرکت وی، جمع شدند تا به گردش ارباب خود شکوه و عظمت بیشتری ببخشند. قارون با شکوه و جلال همیشگی سوار بر یکی از کالسکههای زرین به همراه حشم و خدم خود نمایان شد. شکوه موکب قارون چشمها را چنان خیره کرد که عدهآی ضعیف النفس با خود گفتند: «ای کاش آنچه به قارون داده شده است، به ما نیز داده میشد؛ به راستی که او از شانس و اقبال بزرگی برخوردار است.» اما چنگ زدن به ریسمان شانس و اقبال فرجام و ناپایدار است، زیرا به محض بازگشت قارون به کاخ و وارد شدن آخرین کالسکه از کاروان تشریفاتی همراه او، ناگهان لرزهای عظیم کاخ و تمام کاخ نشینان را در خود فرو برد، به گونهای که هیچ اثری از قارون و ثروتش برجای نماند.
فرو رفتن قارون در زمین تاثیر فراوانی بر مردم گذاشت. عدهای گفتند: «خداوند به هر که خواهدروزی بیشمار میدهد و به هر که نخواهد، نمیدهد. خداوند بر ما منت نهاد که چون قارون و اطرافیانش ما را در زمین فرو نبرد.» گروه دیگری میگفتند: «این عاقبت استکبار و استبداد است. این نتیجه توطئههایی است که قارون علیه موسی میچید؛ موسی پیامبری راستین است و آنچه قارون بر ضد وی تبلیغ میکند، بهتان محض است.»
خداوند متعال نیز برای هشدار مردم میفرماید:
(مانند کسانی مباشید که موسی را با اتهام خودآزار دادند و خداوند او را از آنچه گفتند مبرا ساخت و او نزد خدا آبرومند بود.) (20)
با مرگ قارون، موسی (علیه السلام) فرصت را مناسب دید تا دوباره با فرعون رویارویی شود و وی را مجدداً به ایمان دعوت کند. فرجام کار قارون چنان وحشتناک بود که میبایست فرعون را از ادامهی شرارت و لجاجت باز میداشت. موسی همراه برادرش در حالی که جامهای پشمی به تن داشتند، وارد قصر فرعون شدند. آنها در حضور درباریان به تخت فرعون نزدیک شدند و او و درباریان را به ایمان دعوت کردند و از آنها خواستند تا از سرنوشت قارون عبرت بگیرند، اما فرعون به جای پند گرفتن، با صدای بلند گفت:
«ای مردم! آیا مملکت مصر و این جویهایی که در زیر پای من جاریاند، به من تعلق ندارند؟ آیا چشم بصیرت ندارید؟ من بهترم یا این مرد فقیر که جامهی پشمین به تن دارد؟ چرا او برای اثبات ادعای خود با دستبندهای طلای فراوان نیامده است؟ یا اگر او راست می گوید، همراه با فرشتگان بیاید.»
حضرت علی (علیه السلام) در سخنانی این برههی تاریخی را بیان کرده و با زیبایی هرچه تمامتر آن را توصیف فرموده و حقیقت کار پیامبران را آشکار کرده است که چگونه پیامبران الهی گاهی در نظر مستکبران ضعیف جلوه میکردند، در حالی که آنان قدرتمند واقعی بودند. آنها چگونه قوی نباشند، در حالی که وجودشان مالامال از ایمان و استقامتی بوده است که پشتوانهای به بزرگی و عظمت ذات اقدس الهی آن را حمایت میکرده است. آن حضرت می فرماید:
«موسی بن عمران به همراه برادرش هارون، بر فرعون وارد شدند، در حالی که جامهی پشمی بر تن و عصا به دست داشتند. آنها با فرعون شرط کردند که اگر ایمان بیاورد، حکومت و عزتش برقرار خواهد ماند. فرعون خطاب به درباریان گفت که آیا از این دو تعجب نمیکنید با این سر و وضع برای بقای حکومت و عزت من شرط و شروط میگذارند؟ اگر راست میگویند، چرا با دستبندهای طلا یا همراه فرشتگان نیامدهاند؟ فرعون این سخن را در ستایش طلا و خوار شمردن جامههای پشمین بر زبان جاری کرد، غافل از آن که اگر خداوند سبحان اراده می فرمود، برای انبیای خویش درهای گنجینههای طلا و معادن عقیق و باغهای بهشت را میگشود و پرندگان آسمان و درندگان زمین را با آنان همراه میکرد. اگر خداوند چنین میکرد، بلا نازل میشد و کیفر پاداش بیمعنی میگشت و فرستادن انبیا امری بیهوده مینمود. در آن صورت، هدایت و نجات گرفتاران و گمراهان بر آنان واجب نمیشد و مومنان شایستگی دریافت ثواب نیکوکاران را پیدا نمی کردند و اسم با مسمایی باقی نمیماند. اما خداوند سبحان به پیامبران خویش قدرت اراده و ثبات قدم عطا فرمود. پیامبران درعین قدرتمندی چنان متواضع و فروتن بودند که همه آن را احساس میکردند و آنها در عین نیازمندی آشکاری که داشتند، چنان قناعت میکردند که کسی به نیازمندی آنها پی نمیبرد. اگر پیامبران از قدرت بیرقیب و عزت و ثروت بینظیر برخوردار بودند و ملک و سرزمینی داشتند که مردان به سوی آن گردن کشند و کوچندگان بدان روی آورند، عبرت آموختن مردم دشوار میشد و آن داراییها را حمل بر استکبار میکردند و اگر هم ایمان میآوردند، ایمانشان از روی ترس و سست و ناپایدار بود. در آن صورت، نیتها یکسان و پاداشها به طور مساوی تقسیم میشد. اما خداوند متعال اراده فرمود که پیروی از پیامبران، تصدیق کتابهای آسمانی، خشوع در برابر او، تن دادن به اوامر او و تسلیم شدن در برابر وی خالصانه و بدون شائبه باشد و امتحان و گرفتاری، محکی برای درخشش نیتهای خالص و پاداش وافر دادن به اینگونه نیتها باشد.» (21)
فرعون، موسی و برادرش را مورد تمسخر قرار میداد، اما آن دو اجازه نمیدادند که خشم و کینه به دلهایشان راه یابد. آنها مبلغ پیام الهی و مدافع حق بودند و حق هم، درخشانترین سلاح است. پس مادام که راههای دیگری برای ابلاغ حق وجود دارد، نیازی به خشم و عصیان نیست.در رویارویی فرعون و موسی، پای حق و گردن نهادن به آن درمیان بود. وقتی موسی و برادرش دریافتند که فرعون قصد ندارد به حق گردن نهد، به وی و قومش هشدار دادند که به دلیل کفر ورزیدن، مسخره کردن انبیا و ستم کردن در حق بندگان خدا، دچار عذاب الهی خواهند شد.
بدین ترتیب، رنجهای پی در پی گریبانگیر مصر شد، سرمایهها رو به کاهش گذاشت، مرگ و میر فراوان شد، ارزاق و میوه نایاب گردید. آب نیل چنان کاهش یافت که دیگر نمیشد زمینها را آبیاری کرد، همان نیلی که خداوند از آن به «دریا» تعبیر کرده است. هر بلایی که نازل میشد، بلای سختتر و زیانبارتری به دنبال داشت. خداوند توفانی را فرستاد که شهرها و خانهها را ویران ساخت و مردم ناچار شدند به خیمهها و صحراها پناه ببرند. توفان چنان شدید شد که آب تمام زمینها را پوشاند و کشت و کار ممکن نبود. شکوهها و شکایتها بالا گرفت و گرسنگی همه را بیتاب کرد، لذا فرعون، موسی (علیه السلام) را فرا خواند و گفت:
«ای موسی! از پروردگارت بخواه که باران را قطع کند تا به تو ایمان بیاوریم و قوم بنی اسرائیل را با تو همراه کنیم.»
موسی (علیه السلام) دست دعا به سوی پروردگار بلند کرد و دعایش مستجاب شد و باران بند آمد. سپس در آن سال، نعمتهای الهی بر مردم مصر نازل شد. خیرات فراوان و ارزاق بسیار شد، به گونهای که مردم زیانهای پیشین را هم جبران کردند. درآن اوضاع و احوال مردان هوشمندی بودند که میدیدند آن امور به دست موسی انجام میشود و در رأس آنها هامان قرار داشت. هامان از ترس زوال قدرت و مقام و منزلتش، نزد فرعون رفت تا وی را تحریک کند، لذا به او گفت:
«اگر قوم بنی اسرائیل را آزد کنی، قدرت موسی افزایش مییابد و حکومت تو را تهدید خواهد کرد.»
بدین ترتیب، فرعون و قوم او پیمان شکنی کردند و به وعدهی خود وفا نکردند، لذا بلای دوم بر آنان نازل شد. این بار خداوند شپشها را چون آبله به پوستشان میچسبیدند و خواب و آرامش را از آنان گرفته بودند و آرام و قرار نداشتند.
بار دیگر فرعون دست به دامن موسی شد تا از خدا بخواهد که این بلا را از آنها دور کند و در عوض، همگی به او ایمان آورند و بنی اسرائیل نیز آزاد شوند.
دعای آن حضرت اجابت شد و مردم پس از هفت روز کلنجار رفتن با شپشها آسوده شدند، اما باز هم فرعون و قومش ایمان نیاوردند و پیمانشکنی کردند و بنی اسرائیل آزاد نشدند. این بار خداوند قورباغهها را مامور ساخت تا خانهها، شهرها، روستاها و مزارعشان را بپوشانند، بدون آن که لحظهای شب و روز از سرو صدا کردن باز ایستند. سر و صدای قورباغهها به گونهای بود که مردم از شنیدن آن سرسام گرفتند. بلای بعدی خون دماغ شدن بود که بر اثر آن همه لاغر و ناتوان شدند. موسی (علیه السلام) از درگاه خداوند درخواست کرد که آن بلا را از سر مردم دور کند، شاید این بار به خود آیند و به عهد و پیمان خویش عمل کنند. اما آن مردم که بدکردار بودند، به محض آن که قورباغهها زایل شدند و خون دماغشان متوقف شد، خیانت و پیمانشکنیشان تکرار شد و خداوند خیانتکاران را دوست نمیدارد.
وقتی خداوند متعال خیانتکاران را نکوهش میکند، عذابی را به آنان میچشاند که لایق آن باشند. از این رو خداوند به موسی (علیه السلام) وحی فرمود تا بنی اسرائیل را با خود همراه کند و مخفیانه به طرف دریا بروند.
درتاریکی شب، موسی به همراه قوم بنی اسرائیل از شهر خارج شدند، درحالی که بسیار وحشت زده بودند. آنها از فرعون و سربازانش بیم داشتند که اگر سر میرسیدند، کارشان تمام بود.
صبح روز بعد، خبر فرار قوم بنی اسرائیل دهان به دهان گشت تا به گوش فرعون رسید. فرعون از شنیدن آن خبر به خشم آمد و دستورداد که فرماندهان فوراً سپاهی را آمادهی حرکت کنند. گشتیهای فرعون به سرعت رهسپار کوهها و درهها شدند و همین که رد پای بنی اسرائیل را یافتند، به فرعون خبر دادند.
فرعون در پیشاپیش سپاهی عظیم حرکت میکرد و فریاد میزد: «اینان گروهی اندک بیش نیستند و ما حتماً برآن پیروز خواهیم شد.»
ترس و بیتابی بر بنی اسرائیل مستولی شد. آنان با نزدیک شدن سپاه فرعون، مرگ خود را حتمی دانستند، لذا گروهی از آنان نزد موسی رفتند و وی را به دلیل بیرون آوردن آنها با خود ملامت کردند و گفتند:
«ای موسی! پیش از تو آزار داده میشدیم، لیکن با آمدن تو آزارمان بیشتر شد؛ ببین که فرعون و سربازانش با چه سرعتی به ما نزدیک میشوند! دریا پیش روی ما و دشمن پشت سرماست و جز مرگ راهی برایمان نمانده است.»سختیها هم حد و مرزی دارند که به محض رسیدن به آن حد، متوقف میشوند. رنجها و سختیهای قوم بنیاسرائیل نیز به اوج خود رسیده بود. آیا رنج و درد سختتری در راه بود.
قوم بنی اسرائیل غمگین و افسرده بودند. فرعون نزدیک بود به آنها برسد؛ موسی (علیه السلام) دست به آسمان بلند کرد و از خداوند خواست که این بلا را از قومش دور کند.
وحیآمد که ای موسی! با عصای خود بر دریا بزن! موسی (علیه السلام) با عصا بر دریا زد، ناگاه ظلمت و تاریکی دلها از میان رفت و یأس و ناامیدی از بین آنها رخت بربست. دریا شکافته شد و دوازده راه پدیدار گشت و خورشید و باد راههای دوازده گانه را خشک و قابل عبور کردند و جماعت بنی اسرائیل هر کدام از یک راه به دریا زدند.
موسی به فرمان پروردگارش عصا را بر دریا زد. فرمان خدا برآن حضرت چنین نازل شد:
«و راهی خشک در دریا برای آنان باز کن که نه از رسیدن دشمن بترسی و نه از غرق شدن بیمناک باشی.»
بنی اسرائیل با عنایت پروردگار از دریا عبور کردند، بی آنکه از غرق شدن درآب یا کشته شدن به دست دشمن ترس داشته باشند و آنها به ساحل امن و سلامت رسیدند و نظارهگر آن سوی آب شدند که فرعون و سربازانش به سرعت در پی رسیدن به ایشان بودند، به خصوص که آنها راههای دریا را به روی خویش گشوده و آماده دیدند. در آن موقع فرعون نیز بر سربازان خود نهیب زد و گفت:
«به قدرت من بنگرید و به سلطنتم یقین حاصل کنید، میبینید که دریا پیش روی شما به فرمان من شکافته شده است؛ پس بشتابید تا این قوم را برای همیشه نیست و نابود کنیم.»
قوم گمراه فرعون نیز جاهلانه باور کردند که دریا به فرمان من شکافته شده است تا راه عبور آنان را باز کند، از این رو فریاد شادی و هلهلهی آنها به آسمان رفت و شتابان در راهی گام گذاشتند، بدون آن که بدانند چه بر سرشان خواهد آمد.
موسی از آن سوی آب ناظر بر رفتار فرعون و سپاهیانش بود و چون آنان را نزدیک ساحل یافت، خواست که عصای خویش را برآب زند تا معجزه زایل و تمام راهها بسته شود، لیکن خداوند به وی امر فرمود که درنگ کند تا فرعون و سربازانش وارد راههای بازشده، شوند و آنگاه عصای خویش را به آب زند تا جملگی غرق شوند.
بدین ترتیب، زمانی که راهها از سپاهیان پر شد، دریا دریک چشم به هم زدن به حال اول برگشت، در حالی که اهل فسق و فجور را در کام خود فرو برده و کافران به آیات الهی را غرق کرده بود.
ارادهی خداوند سبحان بر آن تعلق گرفته بود که امواج، جسد فرعون را سالم به ساحل برسانند. همین که فرعون به خود آمد و دریافت که گرفتار چه بلایی شده است، تمام تکبر و نخوت او ناگهان فرو ریخت و به شدت احساس بیچارگی و بدبختی کرد و تمام جنایاتی را که مرتکب شده بود، از خاطر گذراند و از وضعیتی که بدان گرفتار آمده بود، بر خود لرزید و ناگاه چشمان خویش را به آسمان دوخت و گفت: «ایمان آوردم که خدایی نیست جز خدایی که بنی اسرائیل بدو ایمان آوردهاند و من نیز از جملهی مسلمانانم.»
فرعون پیمان شکنی های خود را فراموش کرد و فرصتهای بسیاری را برای بازگشت و عدول از ستمکاری از دست داد. او فراموش کرد که تا چند لحظهی پیش ادعای خدایی داشت و هر بار که بلایی بر او نازل میشد و برطرف میگردید، به حماقت و گردنکشی پیشین خود باز میگشت. او تمام اینها را فراموش کرد و چون همهی راهها را به روی خویش بسته دید و یقین کرد که راه گریزی نیست، ایمان آورد، غافل از آن که ستمکاریهای او با پشیمانی جبرانپذیر نیست، به خصوص ایمانی که درنتیجه ترس بر او عارض شده بود و نه در حالت عادی و از روی باور و یقین. فرعون تمام اینها را فراموش کرد، اما خداوند حقوق مظلومان را فراموش نمیکند، لذا از گناهان فرعون درنگذشت و توبه او را نپذیرفت. بلی، خداوند متعال ایمان آن طاغوت ستمگر را که خشک و تر را با هم سوزاند و جز در لحظهی ناامیدی و سختی توبه نکرد، نپذیرفت و او را عبرت دیگران قرار داد. قرآن کریم میفرماید:
(پس امروز تو را با زره زرین خودت به بلندی ساحل میافکنیم تا برای کسانی که از پی تو میآیند، عبرتی باشد.) (22)
بنی اسرائیل با چشمان خود دیدند که چه بر سر فرعون و سربازانش آمد. آنها در حالی که فرعون بر ساحل افتاده بود، به وی نگاه کردند و پیکری بیحرکت همچون مجسمهای طلایی دیدند (زیرا تمام زره جنگیاش از طلا بود). پاک و منزه است خدایی که مهلت میدهد، اما درکارش اهمالی نیست. بنی اسرائیل آیت الهی را دیدند و خدا را برای نعمتهایی که به آنان عطا فرموده بود، سپاس گفتند. خدایی که آنان را از دست فرعون و اعوانش و ستمکاریهایشان نجات بخشیده بود.
موسی و قومش برای یافتن سرزمینی که درآن اقامت کنند، به راه افتادند، در حالی که مسیرشان از سرزمین سینا میگذشت. صحرایی که آب در آن به ندرت یافت می شد و درخت و گیاه در آن کم بود. چند روزی گذشت و هرچه آب و غذا همراه مردم بود به اتمام رسید و همه گرفتار گرسنگی و تشنگی شدند، به طوری که مشرف به مرگ گشتند. در آن حال نیز رحمت خدا شامل حال آنان شد و میوهای به نام «منّ» را در حالی که پیچیده در برگ درختان بود، همراه با پرندگانی به نام «سلوی» برای آنان فرستاد. این دو، غذای قوم بنی اسرائیل را تامین میکرد. سپس به موسی (علیه السلام) چنین وحی شد: «عصا را بر سنگی بزن تا چشمهی آبی از آن بجوشد و قوم تو سیراب شوند!» فرمان خدا تحقق یافت و دوازده چشمه از زمین جوشید و هر یک از خاندانهای دوازدهگانهی نوادههای یعقوب یک چشمه را به خود اختصاص دادند.
آرامش، دوباره درمیان قوم بنی اسرائیل برقرار شد، زیرا پیامبرشان، موسی (علیه السلام)، به فرمان خدای متعال آب و غذای آنها را فراهم کرده بود و آن قوم کاری جز استراحت و اقامت در آنجا یا کوچ کردن برای یافتن مکانی بهتر نداشتند.
موسی (علیه السلام) از جانب خداوند فرمان یافت که خود را پاکیزه کند و سی روز، روزه بگیرد و سپس به طور سینا برود تا تعالیم شرعی را که لازم بود بنی اسرائیل بر اساس آن زندگی و رفتار کنند، دریافت نماید و آنها کتاب آسمانی داشته باشند که هنگام اختلاف بدان رجوع کنند.
آن حضرت به منظوری که خود از آن آگاه بود، تصمیم گرفت چند نفر از دانایان، دانشمندان و سخنوران را در سفر به طور سینا با خود همراه کند، شاید در نشر دعوت و رسوخ آن به دلهای مردم، مددکار وی باشند. او در میان راه ترجیح داد که خود از آنان پیشی بگیرد و به محل میقات پروردگارش برود. خداوند از علت تعجیل موسی پرسید و او با نهایت ادب پاسخ داد:
(اینان در پی من هستند و من ای پروردگارم به سوی تو شتافتم تا خشنود شوی.) (23)
موسی مشغول دریافت تعلیمات از پروردگار خود بود و مردان همراهش که عقب مانده بودند با هم مشورت کردند و متفق شدند که از او بخواهند تا هنگام رفتن به میعادگاه خدا را به آنان نشان دهد تا بدین وسیله حجت قاطعی داشته باشند و با یقین شهادت دهند که موسی کلیم الله است و آنچه برایشان میآورد، از آسمان نازل شده است.
هفتاد مردی که موسی آنها را برای همراهی خود برگزیده بود، وقتی نزد وی رسیدند، گفتند: «ای موسی! ایمان ما کامل نمیشود، مگر آن که خدا را آشکارا ببینیم.»
آنها خواستهی بزرگی را مطرح کرده بودند و آن حضرت نمیتوانست آن را بپذیرد. اما آنها اصرار ورزیدند و بهانه آوردند که قوم فرعون پروردگار خود را میدیدند و در حضور او اجتماع میکردند. موسی (علیه السلام) آنها را از این خواستهشان نهی کرد و برایشان روشن ساخت که فرعون خدا نبود، بلکه انسانی چون انسانها بود و همه دیدند که چه بر سرش آمد.
موسی (علیه السلام) میخواست آنها را از افتادن درگمراهی باز دارد، لیکن آنها دست بردار نبودند. آن حضرت، سعی کرد تا جان و دلشان را درمان کند، اما آنها بر اصرارشان افزودند.موسی (علیه السلام) از آن بیمناک بود که اگر آن عده به پاسخ قانع کنندهای نرسند، ایمان مردم بنی اسرائیل را هم متزلزل کنند؛ از این رو ترجیح داد موضوع را با خداوند متعال در میان گذارد تا حکم مسئله روشن شود و او حجت قاطع را در مقابل آنها در اختیار داشته باشد و بر تمام شکهای آنها دربارهی رسالت خود فایق آید.
پاسخی که از جانب حق آمد، این بود: «مرا نخواهی دید، اما به آن کوه نگاه کن، اگر بر جای خود برقرار ماند، تو نیز مرا خواهی دید.»
هنوز موسی سر خود را به طرف کوه برنگردانده بود که ناگهان کوه از هم پاشیده شد و در زمین فرو رفت، گویی قطرهی آبی بود که بر زمین خشکی ریخته شده باشد.
آن صحنه چنان هراس آور بود که آن حضرت و بقیه همراهان با صورت بر زمین افتادند و از هوش رفتند.
اراده خداوند برآن تعلق گرفت که آنها را مورد لطف خود قرار دهد و مشمول رحمت خویش گرداند. ناگاه آنها از صاعقهای که برآنان نازل شده بود به هوش آمدند و موسی در مقام تسبیح ذات پروردگار عرض کرد:
«پروردگارا! مارا به عمل نادانانمان هلاک مگردان. این نبود، مگر امتحان و آزمایش تو که هر که را خواهی بدان مبتلا کنی و از هر که خواهی دور گردانی. تو ولیّ و یاور مایی، پس ما را بیامرز و بر ما رحمت آور که تو مهربانترین مهربانانی و برای دنیا و آخرتمان حسنهای مقرر فرما! ما با توبه خویش به سوی تو بازگشتیم، پس گناه ما را بپوشان که تو بهترین پوشانندهی گناهان بندگانی.»
خداوند موسی را برای سوال جسارت آمیزش بخشید و حواس او را به وی بازگرداند و آنگاه الواح را با آیاتی بر وی نازل کرد تا راهی برای هدایت بنی اسرائیل و همه مردم باشد. سپس خداوند خطاب به آن حضرت فرمود:
(ای موسی! تو را با رسالتها و با سخن گفتنم با تو، بر مردم روزگار برگزیدم؛ پس آنچه را به تو دادم بگیر و از سپاسگزاران باش.) (24)
موسی (علیه السلام) به همراه الواح از میقات بازگشت و در بین راه الواح را به همراهان خود نشان داد و از ایشان خواست به آنها ایمان بیاورند، اما آنها تمسخرکنان گفتند: «از کجا بدانیم که خداوند این الواح را نازل کرده است؟»
خداوند به عنوان معجزهای برای حضرت موسی (علیه السلام) کوه خرد شده را دوباره بر بالای سرشان برافراشت تا همراهان او یقین کنند که الواح از جانب خداوند عزّ و جلّ است و سپس ندا برخاست:
«و یاد کن هنگامی را که کوه طور را بر فرازشان سایبان آسا برافراشتیم و چنان پنداشتند که کوه بر سرشان فرو خواهد افتاد و گفتیم آنچه را به شما دادهایم به جد و جهد بگیرید و آنچه را در آن است به یاد داشته باشید، شاید که پرهیزگار شوید.»
آن مردم را چه میشود؟ بنی اسرائیل را چه می شود که به سوی خدا رو نمیآورند، مگر اینکه گردنهایشان تاب داده شود و چشمانشان با دیدن معجزات محسوس خیره شود! بنی اسرائیل را چه میشود که به پیامبری موسی ایمان نمیآورند، مگر آن که وحشت در دلهایشان افکنده شود و طعم عذاب را بچشند!
آنها به رغم بروز آن همه حوادث و معجزات الهی به عقب برگشتند و دوباره به بت پرستی روی آوردند. موسی به آنها گفته بود که پس از سی روز نزدشان بازخواهد گشت، اما آنها در آن مدت، دچارشک و تردید شدند و میان خود شایع کردند که موسی خلف وعده کرده و پیمانشکنی نموده است و آنها را در آن صحرای بیآب و علف، بیکس و بیپناه گذاشته است. سپس به جست و جوی کسی از میان خود برخاستند تا راه نجات را به آنان نشان دهد و از معاصی و مهلکهها دورشان سازد.
مردی به نام «سامری» در میان آنان بود. سامری برخواسته مردم واقف شد و وسوسههای شیطانی وی را بر آن داشت تا از غیبت موسی (علیه السلام) سوء استفاده کند و مردم را به گمراهی بکشاند. سامری از مردم خواست که طلاهایشان را به وی بسپارند تا با ارائه معجزهای خدا را به آنان نشان دهد. سپس او حفرهای کند و طلاها را در آن افکند و آتشی بر روی آن برافروخت تا طلاها ذوب شدند. سپس مشتی از خاک قدمگاه جبرئیل (علیه السلام) را که به همراه داشت، بر روی آن ریخت. سامری زمانی که صدای جبرئیل را شنیده بود –ولی خود وی را ندیده بود- آن مشت خاک را برداشته بود. او گفت:
(به قدر مشتی از رد پای فرستادهی خدا، جبرئیل، را برداشتم.) (25)
ناگهان همان طور که سامری تصور کرده بود، طلاهای ذوب شده به شکل گوسالهای را در جهت وزش باد قرار داد و به محض آن که باد بر آن وزید، صدایی شب یه صدای گوساله از آن برخاست. وی مردم را دعوت می کرد تا شبها به صدای گوساله گوش کنند تا آن که توانست آنها را قانع کند که آن گوساله سزاوار تقدیس و عبادت است. عدهای از مردم که از مکر و فریب سامری آگاه بودند، به تکفیر وی پرداختند و از او دور شدند، اما آنها نتو انستند نظر بقیهی مردم را برگردانند، از این رو تعداد زیادی از بنی اسرائیل از سامری پیروی کردند و به تقدیس تندیس گوساله پرداختند.
مردم بنی اسرائیل خیلی زود گرفتار فتنه شدند و به دام تقدیس گوسالهی سامری افتادند که البته این بیخردیها از آنان بعید نبود و میل به انحراف از حقیقیت با وجودشان آمیخته بود. مدتی پیش آنها بر جماعت بتپرستی گذشتند و از موسی خواستند تا خدایی چون خدای آنان برایشان قرار دهد، اما آن حضرت به شدت به آنها پرخاش کرده و نگذاشته بود به گمراهی بیفتند.
اکنون موسی در میان آنها نیست و برادرش هارون، جای او را گرفته است، ولی این مردم از هارون اطاعت نمیکنند. هارون از دیدن گوساله پرستی بنی اسرائیل از شدت ناراحتی بر خود میپیچید و فریاد میزد: «مردم! شما گرفتار فتنهی سامری شدهاید، پروردگار شما خداوند رحمان است، از من پیروی و اطاعت کنید.» اما جواب آنها فقط یک جمله بود: «تا موسی برنگردد، ما همچنان این گوساله را میپرستیم.»
هارون و گروهی که بر ایمان خود باقی مانده بودند، با دیدن گمراه شدن مردم، تصمیم گرفتند با افکار نادرست آنها مقابله کنند، حتی اگر از راه زور باشد، اما آنها پس از مشورت ترجیح دادند که جنگی راه نیندازند، زیرا ممکن بود فتنهی بزرگتری شعلهور شود. لذا آنها به رغم ناراحتی صبر پیشه کردند تا موسی برگردد.
آن حضرت از ملاقات پروردگارش برگشت تا شاهد بروز هرج و مرج در میان قوم خود باشد و گروهی را ببیند که پیرامون تندیس گوسالهی طلایی طواف میکنند و از صدایی که از بینی آن خارج میشود، به رقص و شادمانی می پردازند.
موسی (علیه السلام) دریافت که فتنه دامنگیر بنی اسرائیل شده است و سامری نیز توانسته است مردم را گمراه کند. او با دیدن آن صحنه چنان عصبانی و برافروخته شد که تصمیم گرفت آنان را قتل عام کند، اما به خاطر آورد که برادرش هارون، نیز در میان آنهاست.
لذا آن حضرت با شتاب به طرف هارون رفت و با عصبانیت و پرخاش گفت:
«و تو ای هارون! چرا اجازه دادی که این قوم به گمراهی کشانده شوند، آیا خدا را نافرمانی کردی و با فساد آنها مقابله نکردی یا عهد و پیمان مرا به فراموشی سپردی و از انحراف آنها ممانعت به عمل نیاوردی؟»
هارون در حالی که از شدت ناراحتی قلبش فشرده میشد، صبر کرد تا خشم برادر فروکش کند و آن گاه گفت:
«ریشم را مگیر و بر سرم مزن! بسیار تلاش کردم تا از کارشان جلوگیری کنم، لیکن آنها مرا ضعیف و ناتوان کردند. پس تو نیز مرا دشمن شاد مکن و مرا جزو مردم ستمگر قرار مده، به خدا سوگند ترسیدم که اگر با آنها بجنگم، بگویی که میان قوم بنی اسرائیل جدایی و تفرقه ایجاد کردهام و به سخنانم گوش نکنی.»
موسی ماجرای سامری را از برادرش شنید و فرمان داد تا او را احضار کنند و چون سامری به حضور آن حضرت رسید، بیدرنگ موسی از وی پرسید:
«ای سامری! تو چه کردی؟»
سامری پاسخ داد:
(به چیزی که دیگران به آن پی نبردند، پی بردم و به قدر مشتی از ردپای فرستادهی خدا، جبرئیل، را برداشتم و آن را در پیکر گوساله ریختم و نفس من، برایم چنین فریبکاری کرد.) (26)
موسی (علیه السلام) برای آن عمل ناشایست سامری، او را قصاص نکرد. عملی که اگر غیبت آن حضرت به درازا میکشید، بدون شک مردم را به گمراهی و نادانی سوق میداد.
اما آن حضرت او را نفرین کرد تا به بلایی گرفتار شود که خلاصی و رهایی ازآن برایش ممکن نباشد. بر اثر آن نفرین، به حضرت موسی (علیه السلام) وحی شد که مردم از سامری ملعون دوری کنند و با او نشست و برخاست نکنند.
صبح روز بعد، سامری تک و تنها بود. همه از وی دور میشدند و او را سرزنش میکردند. سراسر وجود سامری را ترس و وحشت فراگرفت و هر لحظه منتظر بود که یکی او را به قتل برساند. از این رو او سر به بیابان گذاشت تا همنشین وجودش صحرا شود.حضرت موسی (علیه السلام) پیش از راندن سامری، گوسالهی او را در برابر چشمان مردم سوزاند و خطاب آنان گفت:
«ای قوم من! آیا پروردگارتان به شما وعدهی نیکو نداد؟ آیا این مدت بر شما طولانی مینمود یا میخواستید خشمی از پروردگارتان بر شما فرود آید که با وعدهی من مخالفت کردید؟»
مردم بنی اسرائیل به عذر خواهی روی آوردند و گفتند:
«ما به میل خود، با وعدهی شما مخالفت نکردیم، بلکه طلاهای خود را به سامری سپردیم و او از آنها گوسالهای ساخت که صدایی از بینی او خارج میشد و او بدین وسیله ما را از راه راست منحرف کرد.»
موسی (علیه السلام) لازم دید که روحیه ی از دست رفته قوم خود را به آنان بازگرداند. از این رو، حق و راه درست را برای آنان روشن و الطاف الهی را به آنان یادآوری کرد و به خاطرشان آورد که چگونه خداوند آنان را از دست ظلم فرعون و بردگی او نجات داد و چگونه دشمنان آنان را به بلا و عذاب مبتلا کرد و ختم سخن خود را چنین قرار داد:
«آیا پس از این همه برخورداری از الطاف الهی، در حق وی گمانهای بد به خود راه خواهید داد؟»
مردم جواب دادند: «نه، ما به پروردگار موسی و هارون ایمان آوردیم و توبه کردیم. آیا راهی برای پذیرش توبه ما هست؟»
موسی (علیه السلام) دریافت که مردم به راستی توبه کردهاند، لذا راه تقوا و رستگاری را به آنها نشان داد و گفت:
«راه آمرزش در وجود خودتان است، خود آنگونه که لازم میدانید، آن را پیدا کنید. با هوای نفس مخالفت ورزید، شهوات را سرکوب کنید و دلهای خود را از شر و گناه پاک گردانید، از هر چه اشتهاآور و مرغوب است، دوری و از پیروی هوای نفس پرهیز کنید. هرگاه چنین کردید، خواهید دید که نفس اماره به گناه، حقیر و حقیرتر میشود. شما را از پیروی از هواهای نفسانی، لغزش و فحشا برحذر میدارم. نیتهای خود را صاف، دلهایتان را پاک و داد و ستدهای خود را نیکو گردانید تا بدین ترتیب، از گمراهی دور بمانید.»
بنی اسرائیل پس از سخنان موسی (علیه السلام) با او پیمان بستند که بر ایمان خود باقی بمانند و پذیرفتند که رفتار و کردار خود را اصلاح کنند و از گذشته اظهار پشیمانی و تأسف کردند و سپس از وی خواستند که از خدا بخواهد آنها را ببخشد، آن حضرت نیز چنین کرد و خداوند گناهانشان را بخشید که او بسیار توبهپذیر و مهربان است.
اما به رغم آن همه توبه و بازگشت به حق و سرکوب هواهای نفسانی که بنیاسرائیل وعده داده بودند، هنوز مدت زیادی نگذاشته بود که آنها به ارتداد روی آوردند و برای تحقق خواستههایشان لجاجت به خرج دادند.
همان مردمی که هنوز دیری از گوسالهپرستی آنان نگذشته بود، نزد موسی (علیه السلام) آمدند و اظهار کردند که از خوردن «منّ» و «سلوی» خسته شدهاند و دوست دارند سیر، باقلا، خیار و عدس بر سر سفرههایشان باشد. آنها در مصر به خوردن این غذاها عادت کرده بودند. گویا آنها از خوردن غذاهای بهشتی خسته شده بودند و هوای زندگی به شیوهی مردم مصر به سرشان زده بود. موسی (علیه السلام) نعمتهای خدا را در حق آنها بدیشان یادآوری کرد و اشتباه آنان را در جایگزین کردن خوراکیهایی که در هرجا و هر سرزمینی یافت میشود با غذاهای بهشتی متذکر شد.
اما یهود بنی اسرائیل برخواستهی خود اصرار ورزیدند و از پیامبر خود خواستند که از خدا نجات آنها را از آن صحرای بیآب و علف طلب کند و آنان را به سرزمینی ببرد که آن را آباد سازند و در آن اقامت کنند.
خداوند متعال راه بازگشت را به موسی آموخت و وی قوم بنی اسرائیل را حرکت داد تا به کرانهی رود اردن رسیدند. در آنجا بود که بزرگان هر دوازده تیره که نمایندهی قبایل خود بودند، بر آن شدند تا وارد سرزمین کنعانیها شوند و به بررسی آن بپردازند تا خود را برای تصرف آن آماده کنند.
بزرگان قبایل پس از بازگشت به موسی (علیه السلام) گزارش دادند که مردان این سرزمین چنان قدرتمند و غول پیکرند که به راحتی یک درخت را بر دوش خود می گذارند و همزمان اگر چهارپایشان بر زمین افتد یا به گودالی درغلطد، از بیرون آوردنش عاجز و ناتوان نیستند.
موسی (علیه السلام) دریافت که اگر این خبر میان مردم پخش شود، دچار سستی و ضعف میشوند و از آماده شدن برای ورود به سرزمین مقدس سرباز میزنند، لذا از بزرگان قبایل درخواست کرد این مسئله را کتمان کنند تا در این باره چارهای بیندیشد. از میان آنها فقط دو نفر؛ یعنی یوشع بن نون که از نوادگان بنیامین بود و کالب بن یوقنا از نوادگان یهودا ماجرا را کتمان کردند، ولی ده نفر دیگر موضوع مردان قوی هیکل و غولپیکر را برای مردم بازگو کردند و همانطور شد که آن حضرت پیش بینی کرده بود و وحشت و ترس بر اسرائیلیان مستولی شد.
در همین گیرودار بود که موسی فرمان آماده باشد و حمله برای اخراج کنعانیان از سرزمینشان را صادر کرد تا بنیاسرائیل برآنان مستولی شوند و تمام خیرات و برکات آنان را تصاحب کنند. اما همین که بنی اسرائیل از صدور فرمان آگاه شدند، معترضانه فریاد برآودند:«در این سرزمین مردان غول پیکر و قدرتمندی زندگی میکنند ما تا زمانی که آنها از این سرزمین بیرون نروند، وارد آن نمیشویم.»
بنی اسرائیل میخواستند بدون جهاد و مبارزه صاحب وطنی برای خود شدند. آنها میخواستند موسی به تنهایی از عهدهی آن کار برآید، آن هم از طریق معجزه! آنها از قبل هم مشکلات بزرگ خود را با معجزات موسی (علیه السلام) حل کرده بودند. اکنون چرا خطر جنگ و جهاد را متحمل شوند! آنها عادت کرده بودند که بدون تحمل هیچ رنجی از نتایج و ثمرهی معجزات بهرهمند شوند.
موسی نعمتهای خدا را به آنان یادآوری و ایشان را به جهاد تشویق کرد و گفت:
«ای مردم! نعمتهای خدا را به خاطر بیاورید که پیامبران را در میان شما برانگیخت و عزت و شوکت پادشاهی را به شما بخشید و امتیازاتی به شما عنایت فرمود که در حق هیچ قوم دیگری چنان نکرده بود. ای مردم! وارد این سرزمین شوید و پشت به دشمن نکنید تا از جمله زیانکاران نباشید.»
مردم گفتند: «ای موسی! آیا بزرگان ما خبر درشت اندامی و تنومندی مردان این سرزمین را به شما ندادهاند؟ اگر با آنها وارد جنگ شویم؛ زنان و کودکان و اموالمان را به غنیمت خواهند برد.»
موسی (علیه السلام) پاسخ داد: «به درون خانههایشان حملهور شوید که اگر چنین کنید برآنان غلبه خواهید یافت، بر خدا توکل کنید، اگر مومن هستید.»
اما وعدهی پیروزی از جانب خدا نتوانست مردم را جهاد راضی کند و باز آنها جبن و ترس خود را بروز دادند و به این هم اکتفا نکردند، بلکه جسارت را به جایی رساندند که هیچ انسان بردباری آن را تحمل نمیکرد و دل هر بیدار دلی را به درد میآورد، آنها با وقاحت تمام گفتند:
«تا زمانی که آنها در خانه هستند، هرگز به درون خانههایشان نخواهیم گذاشت؛ تو و خدایت بروید و بجنگید و ما همین جا میمانیم.»
مردم از موسی (علیه السلام) روی برگرداندند و جز هارون کسی نزد وی باقی نماند. آیا آن حضرت میتوانست در چنان وضعیتی با مردمی رویارو شود که در قدرت و سختگیری بینظیر بودند؟ البته که نمی توانست و بنی اسرائیل نیز به آرزوهایشان نمیرسیدند. آنها استحقاق آن را داشتند که به عذاب گرفتار شوند، شاید آنها را از شک و تردیدها و بهانه جوییهایشان نجات بخشد. برای آن که موسی (علیه السلام) و برادرش از آن عذاب به دور باشند و به آتش آن مردم ناسپاس نسوزند، آن حضرت رو به آسمان کرد و عرض نمود:
(پروردگارا! من جز اختیار شخص خود و برادرم را ندارم؛ پس میان ما و میان این قوم نافرمان جدایی بینداز.) (27)
پس از این دعا، خداوند به موسی وحی فرمود که مدتی از این جماعت دور شود تا آنها به آنچه سزاوار آن هستند، برسند و ارادهی خدا خیلی زود تحقق یافت و قوم بنی اسرائیل در صحرای سینا گم شدند.
خداوند مقرر کرده بود که آن قوم چهل سال در صحرا گم شوند تا در آن مدت سالمندان و رؤسای آنان گرفتار مرگ شوند و نسلی جدید از ایشان به وجود آید که از مناعت طبع و ایمان قوی برخوردار باشند و در اطاعت از فرمان الهی برای جهاد سر از پا نشناسند.
سالهای سرگردانی در صحرای سوزان آغاز شد و بنی اسرائیل از مصیبتی رها نمیشدند، مگر آن که گرفتار مصیبتی می شدند و به هر راهی که میرفتند سر از بیراهه در میآوردند. آنها پیوسته در آن صحرای شنی راه میرفتند؛ اما جز شن چیزی نمی ِافتند و گویی در خلأ حرکت میکردند. رنجها و مشقتهایی که آنها دیدند، چنان سخت و دشوار بود که آرزو داشتند به دوران بردگی فرعون بازگردند. آن عذاب حق آنها بود، زیرا خداوند نعمتهایش را در مورد آنان به کمال رسانده و از بردگی و بهرهکشی فرعون نجاتشان داده و پیامبرانی را برایشان برانگیخته بود، اما آنها پیامبران را تکذیب کردند و کشتند و جسارت را به جایی رساندند که میخواستند خدا را با چشمهای خود ببینند و خداوند کوهی را بر بالای سرشان برافراشت تا به خود آیند و پیامبر خویش را تصدیق کنند.
پروردگار برایشان کتاب مقدس تورات را از آسمان نازل فرمود که راه رستگاری و حق را به آنان نشان میداد، اما آنها به آن تمسک نجستند و خواستار یک روز استراحت شدند که خداوند روز شنبه را معین فرمود، اما آنها پیمان شکنی کردند و حرام خدا را در این روز حلال نمودند و با مکر و حیله به صید ماهیها پرداختند.
قوم بنی اسرائیل مرتکب قتل نفس شدند و به یکدیگر تهمتها زدند و آن قتل را به گردن یکدیگر انداختند. اما اراده خداوند بر آن تعلق گرفت که مقتول زنده شود و قاتل خود را معرفی کند تا فتنه از میان ایشان برخیزد و به روز رستاخیز ایمان بیاورند.خداوند به آنان امر فرمود که ماده گاوی را ذبح کنند و پارهای از گوشت آن را بر مرده زنند تا زنده شود و قاتل خویش را معرفی کند. آنها گمان کردند که موسی (علیه السلام)، پیامبر خدا، آنها را به تمسخر گرفته است، از این رو جسارت کردند و به او گفتند:
(از پروردگارت بخواه این ماده گاو را بیشتر به ما بشناساند.) (28)
وحی آمد که آن گاو نه پیر باشد و نه خردسال و بدین ترتیب، خداوند سن تقریبی ماده گاو را برایشان روشن ساخت، اما بنی اسرائیل گفتند:
(از پروردگارت بخواه که رنگ آن را برای ما روشن سازد.) (29)
وحی آمد:
(آن گاو زرد یکدست است و رنگ آن بینندگان را شاد میکند.) (30)
آن قوم گفتند: «از پروردگارت بخواه تا برای ما روشن کند که آن چگونه گاوی است؟ زیرا چگونگی این ماده گاو بر ما مشتبه شده است و با توضیحات تو ان شاءالله هدایت میشویم.»
موسی (علیه السلام) گفت: «خداوند میفرماید: در حقیقت، آن ماده گاوی است که نه رام است تا زمین را شخم زند و نه کشتزار را آبیاری کند، بینقص است و هیچ لکهای درآن نیست. آنگاه گفتند: اکنون راست گفتی!»
پس گاو را آوردند و ذبح کردند و پارهای از آن را بر مرده زدند تا آن که مرده به اذن خدا زنده شد و قاتل خود را معرفی کرد. آنها با چشمان خود اموری را دیدند که باید دلهایشان را به تقوا و خشوع نزدیک میکرد، اما چنین نشد. آیا معجزهای بالاتر از این لازم بود که مردهای در برابر چشمان آنها جان بگیرد و زنده شود تا از خدا بترسند و تقوا پیشه کنند؟ آنها نه تنها چنین نکردند، بلکه بر قساوت قلبشان افزوده و دلهایشان به سنگ مبدل شد، گرچه از دل سنگ جویها و چشمهها جاری میشود و برخی از آنها از خشیت الهی از هم میپاشند.
دلهای قوم بنی اسرائیل از سنگ هم سختتر بود. آنها خود به چشم خویش دیدند که دوازده چشمه از دل سنگها برایشان جاری شد و باز با چشم خود دیدند که وقتی خداوند بر کوه طور تجلی کرد، کوه از هم پاشید و موسی به رغم آن که پیامبر بود، از هوش رفت. آنها تمام آن امور را دیدند، اما دلهایشان نرم نشد که نشد.
با آن همه نعمت و لطف و بخشش الهی، با آن همه غفران و چشم پوشی از گناهان، با آن همه حماقت و خشک مغزی که از بنی اسرائیل سرزد و با آن همه دلایل محکم و حجتهای روشن که موسی (علیه السلام) برایشان آورد، اما دلهای بنی اسرائیل در قساوت همانند سنگ ماند و راهی برای ورود ایمان به آن گشوده نشد، لذا آنها مستحق نزول عذاب شدند و در بیابان خشک و صحرای سوزان سرگردان شدند.
گم شدن آنها در بدترین شرایط و خشک و سوزانترین زمین واقع شد تا آنان معنی قساوت را به خوبی درک کنند و به خود آیند.
آنها چهل سال در صحرای سینا گم شدند و در آن مدت با انواع سختیها، رنجها، ترسها و نگرانیها و هر بلایی که لازم بود تا صلابت دلهایشان را بشکند و پرده جهالت و نادانی را از مغزهایشان به کناری زند، رو به رو شدند.
آنها چهل سال سرگردان بودند، در حالی که موسی (علیه السلام) به عبادت پروردگار خویش میپرداخت و از وی درخواست افزونی علم و حکمت میکرد. او نه به نابود فرعون مباهات میکرد و نه به معجزات شکافتن نیل، جوشیدن دوازده چشمه از سنگ و نه به مقام کلیم الله بودن خویش و نه به نازل شدن تورات از آسمان بر او، بلکه او پیوسته احساس میکرد که در انجام دادن وظیفه خود کوتاهی کرده است.
خداوند متعال از درون موسی آگاه بود و می دانست که او تا چه حد به کسب علم و معرفت اشتیاق دارد، لذا به وی وحی فرمود تا به ساحل دریا برود و در مصب رودخانه نیل به دریای مدیترانه در مجمع البحرین با یکی از بندگان مخلص خدا ملاقات کند و از او علم و معرفت آموزد تا بر عمق ایمان و صدق یقینش افزوده شود.
با نزول فرمان الهی، آن حضرت مطمئن شد که همواره مورد توجه ذات اقدس الهی قرار دارد، اما میخواست بداند که چگونه آن عبد صالح را بشناسد و به او برسد. لذا از خداوند متعال درخواست کرد تا نشانهای برایش معین کند تا از طریق آن وی را بیابد. وحی آمد که از یک ماهی را در ظرفی با خود ببرد. هرجا که ماهی را گم کرد، آن عبد صالح را در آنجا خواهد یافت.
موسی (علیه السلام) آماده سفر شد و جوانی را با خود همراه کرد تا در حمل بار سفر وی را یاری دهد و از او خواست به محض گم شدن ماهی، او را از ماجرا مطلع کند. آن حضرت و جوان همراه در حالی به مجمع البحرین رسیدند که بسیار خسته بودند، لذا جایی برای استراحت پیدا کردند. موسی اندکی به خواب رفت و چون بیدار شد، جوان همراه را به ادامه حرکت فرا خواند تا آن که از آن محل دور شدند و خستگی و گرسنگی بر آنان غلبه کرد. آن حضرت از جوان همراه غذا خواست و گفت:(غذایمان را بیاور که به راستی ما در این سفر بسیار رنج بردهایم.) (31)
چون جوان قصد کرد تا غذا را بیاورد، به خاطر آورد که ماهی در زمانی که موسی در خواب بود، راه دریا را در پیش گرفت و رفت، اما شیطان او را دچار فراموشی کرده بود تا آن را برای مولای خود بازگو نکند. موسی (علیه السلام) محل دقیق گم شدن ماهی را از جوان جویا شد. جوان گفت:
«آیا به خاطر داری آنجایی را که برای استراحت به سایه صخرهای پناه بردیم و تو به خواب رفتی؟ همانجا بود که ماهی راه دریا را در پیش گرفت و من فراموش کردم که آن را برایت بازگو کنم، زیرا شیطان باعث شد آن را از یاد ببرم.»
موسی (علیه السلام) با شنیدن سخنان جوان همراه، شادمان شد و نشانههای خرسندی بر چهرهاش نمایان گشت و احساس کرد که بوی خوش عبد صالح به مشامش میرسد. از این رو با جوان همراهش به راه افتادند.
چون آنها به محل گم شدن ماهی رسیدند، مردی لاغر اندام را دیدند که هالهای از نور شکوه خاصی به چهرهی او بخشیده و نشانههای پاکی و نیکی از سیمای پرفروغش پیدا بود. آن مرد دراز کشیده و یک دستش را زیر پاها و دست دیگرش را زیر سر نهاده بود. موسی به او سلام کرد. آن مرد سلام را پاسخ داد و از وی خواست خود را معرفی کند.
آن حضرت گفت: «من موسی هستم.»
پیرمرد جواب داد: «پیامبر بنی اسرائیل.»
موسی گفت: «بلی، این را از کجا دانستی؟»
پیرمرد پاسخ داد: «از کسی که تو را نزد من فرستاده است.»
موسی (علیه السلام) دریافت که این همان مردی است که به دنبالش میگردد، لذا لحن مهربانتری به خود گرفت و در سخن گفتن با وی نهایت ادب و فروتنی را رعایت کرد و گفت:
«ای عبد صالح خدا! آیا اجازه میدهی مردی که برای دیدارت رنجها تحمل کرده است، از فیض علم و دانش شما بهرهمند شود؟ من تصمیم دارم سایه به سایه در کنار تو باشم و اوامر و نواهی شما را اجرا کنم!»
آن عبد صالح که کسی جز حضرت خضر (علیه السلام) نبود، پاسخ داد:
(تو هرگز نمیتوانی همپای من صبر کنی.) (32)
اگر تو مرا همراهی کنی، شگفتیهایی خواهی دید که به حسب ظاهر ناشایست است، اما در باطن و حقیقت چنین نیست. مردم آنگونه که میدانی دوست دارند پیوسته بحث و جدل کنند و از هر چیزی سر در بیاورند و در مقابل آنچه میبینند، قادر به سکوت کردن و اعتراض نکردن نیستند. اگر همراه من باشی، پیوسته خواستار دانستن راز هر کاری خواهی شد که از من سر میزند و البته، تو حق داری صبور نباشی، زیرا آنچه خواهی دید، مافوق دانش و معرفت توست.
موسی (علیه السلام) گفت: «ان شاءالله مرا صبور خواهی یافت و هیچ نافرمانیای نخواهم کرد.»
خضر (علیه السلام) گفت: «اگر بخواهی مرا همراهی کنی، باید عهد کنی که دوراندیشی و صبرپیشه سازی و خویشتندار باشی و آغازگر هیچ سوالی از من نباشی و به کارهای من اعتراض نکنی تا سفرمان به پایان رسد و آنگاه آنچه لازم باشد، خود خواهم گفت و سوالهای تو را جواب خواهم داد.»
موسی (علیه السلام) شرط حضرت خضر را پذیرفت. او از راه دوری آمده بود تا مرد را ملاقات کند، اکنون چگونه میتوانست شرط وی را نپذیرد؟ مگر میشود طالب علم بود، ولی از استاد اطاعت نکرد؟
سفر آن دو آغاز شد تا آن که به ساحل دریا رسیدند. کشتیای را در آنجا یافتند که پهلو گرفته و آماده حرکت بود. خضر (علیه السلام) نزد صاحب آن کشتی رفت و از آنان درخواست کرد آنها را نیز با خود ببرند. صاحبان کشتی در سخن و ظاهر پیرمرد جذبهای یافتند که وادارشان کرد به او احترام گذارند و آنها به وی و مرد همراهش خوشامد گفتند و بدون اجرت و کرایه آنان را سوار کردند و به راه افتادند. آنها هنوز راه زیادی نرفته بودند که آن مرد موقر و احترام برانگیز با استفاده از غفلت صاحبان و مسافران کشتی، به سوراخ کردن کف آن پرداخت تا آن که موفق شد و کشتی را سوراخ کرد و آب دریا وارد کشتی شد. موسی که از نزدیک شاهد کار خضر بود و دوست نداشت که به احسان و احترام صاحبان کشتی اینگونه پاسخ داده شود و از طرفی غرق شدن نیز در میان بود، لذا عهد خود را فراموش کرد و به چهره درهم کشیده پیرمرد را چنین مورد خطاب قرار داد:
«آیا در حق مردمی که به ما خوشامد گفته، در حق ما نیکی کرده و ما را بدون دریافت اجرت سوار کردهاند، بدی میکنی و پاداش آنها را سوراخ کردن کشتی و غرق کردنشان قرار میدهی؟ به راستی که کاری بس بزرگ و زشت انجام دادهای!»
عبد صالح خدا متوجه موسی شد و بدون آن که پاسخ او را بدهد، تنها شرط و پیمانی را که با هم گذاشته بودند، به وی یادآور شد:(به تو نگفتم که تو هرگز نمیتوانی همپای من صبر کنی؟) (33)
موسی دریافت که شرط را فراموش کرده است، لذا برای اظهار پشیمانی و عذرخو اهی گفت: «مرا به دلیل آنچه فراموش کردهام، مواخذه مکن و مرا از شرف همراهی خویش محروم مساز. از این پس همانگونه خواهم بود که پیمان بستهام.»
آن دو از کشتی پیاده شدند و در همان نزدیکیها به گردش پرداختند تا به روستایی رسیدند که در آنجا پسر بچهی مو بلندی با همسالان خود بازی میکرد. پیرمرد به محض دیدن آن کودک، یقهاش را گرفت و او را به کناری برد و بر زمین زد و وی را به قتل رساند.
قلب موسی (علیه السلام) از دیدن آن صحنه به لرزه افتاد و آن را گناه کبیره دانست. پسر نوجوانی که ممکن است تنها فرزند و امید پدر و مادرش باشد، بیگناه خونش ریخته میشود و بدتر و وحشتناکتر آن که این کار به دست یکی از اولیای خدا صورت گیرد! موسی (علیه السلام) تحمل دیدن آن صحنه را نداشت، لذا پیمان و عهد خود را نادیده گرفت و چهره را در هم کشید و گفت:
«آنچه کردی کار منکری بود. چرا جان بیگناهی را گرفتی؟ واقعاً کار ناپسندی مرتکب شدی!»
عبد صالح خدا به موسی (علیه السلام) نگاهی کرد و تنها این جمله را تکرار کرد:
«آیا نگفتم که تو هرگز نمی توانی همپای من صبر کنی؟»
بار دیگر موسی (علیه السلام) احساس کرد، کار نابجایی کرده و بهتر است صبور و شکیبا باشد و بر زبان خود تسلط بیشتری داشته باشد. آن حضرت از بیم آن که آن عبد صالح او را از خود دور سازد، عهد خود را تجدید کرد و قول داد که دیگر سوال نکند و اگر چنین کرد، عبد صالح هرگونه که بخواهد میتواند با وی رفتار کند و گفت:
(اگر از این پس چنین چیزی از تو پرسیدم، دیگر با من همراهی مکن و از جانب من قطعاً معذور خواهی بود.) (34)
سپس آن دو مجدداً به راه خود ادامه دادند تا خسته و کوفته و هنگام ظهر به روستایی رسیدند. پس به امید آن که غذایی به دست آورند، وارد روستا شدند. اما ساکنان روستا مردمانی بخیل بودند و مهمان را دوست نداشتند، از این رو هیچ کس حاضر نشد به آنها طعام دهد و آنها را به بدترین شکلی از روستا بیرون کردند.
موسی و خضر (علیه السلام) به ناچار گرسنه از روستا خارج شدند، اما پیش از آن که کاملاً آنجا را ترک کردند، دیواری را دیدند که در شرف فرو ریختن بود. مرد صالح فوراً دست به کار شد و با رنج و سختی بسیار، دیوار را درست کرد. موسی (علیه السلام) که شاهد آن صحنه بود، متعجبانه گفت: «اگر میخواستی، میتوانستی بابت این کار مزد بگیری!»
در آن لحظه بود که خصر (علیه السلام) دریافت که باید از موسی (علیه السلام) جدا شود، اما نمیخواست او را از حقیقت ماجراهای گذشته بیاطلاع گذارد، لذا به وی گفت:
(این بار دیگر وقت جدایی میان من و توست. به زودی تو را از تأویل آنچه نتوانستی برآن صبر کنی، آگاه خواهم ساخت.) (35)
آن حضرت شروع به توضیح دادن ماجراها کرد و گفت که آن کشتی متعلق به مردمانی مسکین و صالح بود که در دریا کار میکردند و از آن روزی خویش را به دست میآوردند. در پشت سر آنها پادشاه ستمکاری بود که هر کشتی را که میدید، آن را با صاحبانش به زور تصاحب میکرد. خواستم با سوراخ و معیوب کردن کشتی لطفی به صاحبان مسکینش کرده باشم تا اگر آن پادشاه ظالم بر کشتی آنان دست یافت، آن را به درد نخور بیابد و از تصرفش صرفنظر کند. صاحبان کشتی نیز بعداً میتوانند آن را تعمیر کنند.
اما آن کودک طبعی شور و اخلاقی ناشایست داشت و بدون داشتن حقی، بر دیگران تعدی میکرد. شرور ملحدی که خداوند متعال دانست او اصلاح پذیر نیست و از طرفی، او پدر و مادری مومن دارد که به فرزندشان بسیار علاقهمندند و به او دل بستهاند. ترسیدم که شدت علاقه والدین، آن هم به چنین فرزندی، آنها را به طغیان و کفر وا دارد. من خواستم کاری کنم که خداوند در عوض آن پسر، پسر دیگری به والدین او عطا کند، لذا آن پسرک را به قتل رساندم تا خدمتی به والدین او کرده باشم و ایمانشان را حفظ کنم.
اما آن دیوار، متعلق به دو یتیم در شهر بود و پدر آنها مرد صالح و نیکوکاری بود. در زیر آن دیوار گنجی وجود داشت که متعلق به آن دو کودک یتیم بود. پروردگارت اراده فرموده است که آن دو کودک به سن بلوغ برسند و گنج را تصاحب کنند. اما آن دیوار نزدیک بود که خراب شود و گنج مکشوف گردد و مردم، آن را از چنگ آن دو کودک در آورند.
تمام کارهایی که کردهام به خواست خودم نبوده، بلکه الهام و وحی الهی بوده است و من فقط ادای وظیفه کردهام. این بود تأویل کارهایی که کردم و تو نتوانستی آنها را تحمل کنی.
اینگونه حوادث برای حضرت موسی (علیه السلام) بسیار عبرتآموز بود. او با تجربه این حوادث دریافت که رحمت خداوند پیوسته شامل حال بندگان است و هیچ امری از امور آنها را به حال خود رها نمیکند، بلکه خود عهدهدار تدبیر آنها میشود. او با حکمت خویش امور مخلوقات را به عدل تدبیر می کند، یار مومن و یاور ضعیف است و کافر را شکست میدهد و ظالم را مقهور میکند. او مالک آسمانها و زمین و بر هر چیزی تواناست.
اینها لحظاتی بود که خداوند اراده فرموده بود تا از رهگذر آنها موسی را متوجه قومش کند و او آیات شگفتانگیز خدا را به آنها نشان دهد.موسی (علیه السلام) پس از بازگشت، دریافت که برادرش هارون، وفات یافته است. از این رو به تدبیر امور قومش پرداخت، اما فرصت چندانی نیافت و به جوار رحمت حق شتافت. هم موسی (علیه السلام) و هم هارون در صحرای سرگردانی از دنیا رفتند و گفته شده است که وفات موسی (علیه السلام) یکسال پس از وفات هارون اتفاق افتاد و او هنگام وفات 120 سال عمر داشت.
زندگی موسی (علیه السلام) آکنده از حوادث بود و آن حوادث از بدو تولد تا آخرین لحظه زندگی همراه بود و آن حضرت رنجها و سختیهای بسیاری را تحمل کرد، به خصوص از دست قومش فتنه پشت سر فتنه و پس از هر فتنهای آن حضرت آنها را به راه ایمان باز میگرداند و به راه راست هدایت میکرد.
راستی موسی (علیه السلام) در راه خدا مجاهده کرد و در این راه برادر و وزیرش، هارون، یار و مددکار او بود. به همین دلیل، نعمت و رحمت خداوند شامل حال آنان شد و پاداش آنها همین بس که تا ابد مورد ستایش بندگان مخلص خدا هستند. خداوند میفرماید:
(سلام بر موسی و هارون! به درستی که ما پاداش نیکوکاران را چنین خواهیم داد.) (36)
آیا سزای نیکی جز نیکی است؟ و آیا سلام خداوند که بزرگترین نعمت است، دلیلی بر فرمانبرداری آن دو عبد مومن خدا نیست؟
موسی و هارون که سلام خدا بر آنان باد، در حالی از دنیا رفتند که به قوم خود وصیت میکردند تا از پیروی عادات به ارث مانده از بزرگان بنی اسرائیل دست بردارند تا نسل جدیدی به وجود آیند که پیروزی را محقق سازند.
خداوند متعال نیز اراده و خواست پیامبران مجاهد خویش را برآورده میسازد و در مورد قوم بنی اسرائیل نیز چنین شد. نسلهای بعدی قوم بنی اسرائیل را مردمانی مومن تشکیل دادند که توانستند به فرماندهی یوشع بن نون وارد سرزمین مقدس شوند و وعدهی الهی را تحقق بخشند.
پینوشتها:
1- قرآن، شوری / 13.
2- قرآن، آل عمران / 19.
3- قرآن، آل عمران /23.
4- قرآن، قصص /9.
5- قرآن، قصص /19.
6- قرآن، قصص /20.
7- قرآن، قصص /23.
8- قرآن، قصص /24.
9- قرآن، قصص /25.
10- قرآن، قصص /26.
11- قرآن، طه /12.
12- قرآن، طه /17.
13- قرآن، طه /18.
14- قرآن، قصص /31.
15- قرآن، قصص /32.
16- قرآن، قصص /32.
17- قرآن، قصص /33.
18- قرآن، قصص /34.
19- قرآن، نوح /25.
20- قرآن، احزاب /69 .
21- نهج البلاغه، خطبهی قاصعه.
22- قرآن، یونس /92.
23- قرآن، طه /84.
24- قرآن، آل عمران / 144.
25- قرآن، طه /96.
26- قرآن، طه /96.
27- قرآن، مائده /25.
28- قرآن، بقره /68.
29- قرآن، بقره /68.
30- قرآن، بقره /69.
31- قرآن، کهف / 62.
32- قرآن، کهف /67.
33- قرآن، کهف /72.
34- قرآن، کهف /76.
35- قرآن، کهف /78.
36- قرآن، صافات /120- 121.
زین، سمیح عاطف؛(1393)، داستان پیامبران در قرآن، مترجمان: علی چراغی و [دیگران ...]، تهران: موسسه نشر و تحقیقات ذکر، چاپ سوم