مترجم: زهرا هدایت منش
منبع:راسخون
منبع:راسخون
این مقاله از تباهی تدریجی جسمی، ذهنی، و روانی کودکان و نوجوانان آمریکایی سخن میگوید و علت اساسی را افزایش میزان فقر و عوارض اجتماعی ناشی از آن در جامعه امریکا میشمارد.
در این زمینه باید به سه نکته اساسی توجه داشت: 1- توجه به معیار رفاه و سبک زندگی آمریکایی و در واقع فهم جایگاه درست «آستانه فقر» در آن کشور، که این آستانه را در قیاس با کشورهای فقیر بسیار متفاوت میسازد؛ 2- وجود مؤسسات فراوان پژوهشی و آمارگیری که پیوسته نتیجه آخرین تحقیقات را در اختیار جامعه قرار میدهند؛ چیزی که در مورد کشورهای دیگر بهویژه کشورهای فقیر جهان صادق نیست؛ 3- ضعف سنتها و پارهای معتقدات دینی و اخلاقی در آن جامعه که بالا بودن«آستانه فقر» را خنثی میکند، همانگونه که بهعکس، سلطه سنتها و باورهای دینی و اخلاقی خاص که بهنوبه خود در کشورهای فقیر پایین بودن «آستانه فقر» را تا حدی جبران میکنند. به زبان دیگر چه بسا در کشورهای بسیار فقیر با فقر شدیدتر کودکان روبهرو هستیم بدون آنکه لزوماً با عوارض اجتماعی مشابه امریکا مواجه باشیم. اما این خوشبینی در صورتی صادق است که در کشورهای فقیر عامل ایمان و سنت به راستی سلطه داشته و صاحب نقش باشد. در غیر این صورت، اگر در مورد جامعه مرفه امریکا وضع چنین است و در کنار بیعدالتی اجتماعی حتی میتواند به انفجار خشم جوانان (نظیر حوادث لوسآنجلس) بینجامد، آنگاه بیعدالتی در کنار فقر در مورد کشورهای تنگدست جهان، میتواند عواقب دردناکی در پی داشته باشد.
در کشور امریکا، کودکانی که پول کمتر و تحصیلات اندکی دارند، و از مراقبت کمتر والدین، مهر مادری کمتر و سلامت جسمانی و روحی ناچیزتری برخوردارند در آستانه تباهی شدید قرارگرفتهاند.
امروز در امریکا میزان خودکشی کودکان سه برابر بیست سال پیش شده، حال آنکه میزان خودکشی بزرگسالان کمابیش ثابت مانده است. میزان آدمکشی نزد جوانان نیز بسیار سریعتر از بالغان افزایش مییابد. در مدارس و کودکستانها، حدود 20 درصد بچههای 3 تا 17 ساله و بهخصوص گروه سنی 12تا 17سال، از لحاظ رشد درسی و رفتاری دچار مشکل هستند. نتایج امتحانات، پس از بهبودی نسبی و کلی که در دهههای پیش داشتند، روبه انحطاط گذاردهاند و نمرههای فهم مطالب شفاهی به پایینترین سطح رسیدهاند. فقط یکهفتم دانشآموزان اول دبیرستان (معادل نهم سابق ایران) معلومات ریاضی کافی دارند و حتی در سن 17 سالگی، نیمی از آنها نه محاسبات اعشاری، کسرها و درصدگیری را بلدند و نه ارقام هندسی را میشناسند یا قادر به حل معادلات ساده هستند. و بالأخره تعداد کودکان فربه افزایش مییابد و درنتیجه، میزان فشارخون، اختلالات روانی، بیماریهای تنفسی، دیابت و بیماریهای استخوان نیز در حال فزونی است.
این ارقام نگرانکننده از گزارشی استخراج شده که دو پژوهشگر رسمی دفتر ملی تحقیقات اقتصادی به نام ویکتور فوکس ودایان رکلیس طی تحقیقی در سطح ملی تهیهکردهاند. این انحطاط عمومی وضع جوانان آمریکایی میان سالهای 1960 و1990 رخ داده است، یعنی دورهای که تعداد کودکان آمریکایی تقریباً ثابت مانده (64 میلیون) درحالیکه تعداد بالغان گروه سنی 18تا 64 سال از100به 152 میلیون رسیده و آمار 65 ساله به بالا تقریباً دو برابر شده و از 17میلیون به 31میلیون نفر رسیده است.
نویسندگان گزارش میگویند: «ممکن بود فکر کرد افزایش شمار بالغانی که به مشاغلی در خدمت تأمین نیازهای کودکان اشتغال دارند، قاعدتاً باید به رفاه بیشتر کودکان بینجامد، اما ظاهراً عکس این امر رخ داده است.» از سالها پیش روانشناسان، برنامهریزان آموزشی و اقتصاددانان، از طریق شاخصهای مختلف خود متوجه این انحطاط کلی وضع رفاهی جوانان شدهاند و درصدد تعیین علل آن و چارهجویی برآمدهاند.
عیب کار از کجاست؟
در رسانههای آمریکایی اغلب این انحطاط را ناشی از این واقعیت میدانند که روزبهروز بر تعداد کودکانی که از مادران کمسواد وبی معلومات زاده میشوند بسیار افزوده میگردد. به نظر نویسندگان گزارش فوق، این توضیح را میتوان بیدرنگ نادرست دانست چون بر اندیشه غلطی استوار است: درواقع والدین امروزی، برعکس نسبت به نسلهای گذشته از تحولات طولانیتری برخوردار شدهاند. مثلاً در 1960، 50 درصد کودکان آمریکایی در خانوادهای زندگی میکردند که مادر آنها دبیرستان را به پایان نرسانده بود و امروز فقط 21 درصد بچهها در چنین خانوادهای زندگی میکنند. از آن بالاتر، در سال 1960 فقط 5 درصد بچههای آمریکایی مادری داشتند که تحصیلات عالی خود را ادامه داده بود، حال آنکه امروز این نسبت به 15 درصد میرسد. بنابراین، در کشوری که بهطور سنتی اهمیت خاصی به رفاه کودکان داده میشود، باید برای توضیح این وضع در جستجوی علل دیگری سوای تحصیلات والدین بود. این دو پژوهنده در مورد منشأ این انحطاط، به عوامل مادی کمی توجه کردهاند.نخستین واقعیت کلی، موضوع آستانه فقر است، به یاد داشته باشیم که این آستانه را بر اساس میزان حداقل لازم یک رژیم غذایی پایه حساب میکنند. این حداقل که با بعد خانوار(یعنی تعداد افراد خانواده) در تغییر است سه برابر شده است و مطالعات نشان دادهاند که خانوادهها حدود یکسوم درآمد خود را خرج تغذیه میکنند. خانوادههایی که درآمدی کمتر از این حداقل (که در سال 1987 معادل 10 هزار دلار سالانه برای یک خانواده سهنفره برآورد شد) داشته باشند، فقیر تلقی میشوند. میزان فقر که بین سالهای 196 تا 1970 بهطور خالص کاهش یافت و از آن زمان در جمعیت بالغ تقریباً ثابت مانده است، طی 20 سال گذشته در میان جمعیت کودکان افزایش شدیدی را نشان میدهد. یعنی روشن است که خانوادهها بیش از پیش پول کمتری صرف بچههای خود میکنند. هم بودجه خانوار وهم بودجه دولتی مبین این امر است.
عمو سام به کودکان توجه کمتری میکند
مؤلفان گزارش، تغییرات هزینههای دولت فدرال برای کودکان از سال1960 را با هزینههای مربوط به بزرگسالان مقایسه کردهاند. هزینههای مورد اول (آموزش و پرورش، تندرستی) که بهطور سرانه محاسبه شده است البته منظم افزایشیافتهاند، اما افزایش آنها آهنگ کندتری نسبت به افزایش هزینههای مربوط به بزرگسالان داشته است که بهخصوص برنامههای پرداخت حق بیمه پزشکی شامل حال آنها میشده است. بسیاری از منتقدان فکر میکنند که افزایش هزینههای فدرال در مورد کودکان، برای مقابله با مسائلی که افزایش تعداد خانوادههایی که پدر و مادر هر دو کار میکنند پیش آورده، ناکافی بوده است.دلار برای بزرگسالان بهتر است
سپس فوکس ورکلیس به تعیین درآمد کلی اختصاصیافته به هر کودک پرداختهاند. آنها برای این کار کلیه درآمدهای یک بزرگ سال (از قبیل دستمزد، بازنشستگی، کمک معاش، سودهای سهام، کمکخرجهای غذایی) را در نظر گرفتهاند و نسبت معینی را هم به کودکان برحسب تعداد آنها در هر خانواده اختصاص دادهاند.این محاسبه که بر اساس آمار1960 به بعد و به دلار ثابت برحسب شاخص قیمتها انجام گرفته است، نشان میدهد که درامد متوسط سالانه برای هر کودک از 1960 تا 1970 معادل 8/2 درصد افزایش داشته ولی سپس میانسالهای 1970 تا 1988 این افزایش فقط 3/1 درصد بوده است، یعنی کمتر از افزایش سالانه تولید ناخالص ملی.
نتیجه آنکه، کودکان درمجموع، سهم کمتری از ثروت کشور نصیب میبرند. افزون بر این، کودکان فقیرتر و محرومتر، افزایش سهم کمتری داشتهاند (حال آنکه تفاوتهای میان درآمدهای بزرگسالان چندان تغییری نکرده است). همینطور، درآمد متوسط نسبت به هر طفل دریک چهارم خانوادههای واقع در پایین سطح درآمد، بههیچوجه از سال 1980 زیاد نشده است.
مادر پول ندارد
یکی از پدیدههای اجتماعی که بیشترین تأثیر نامساعد را بر درآمد تخصیصی هر طفل نهاده، افزایش خانوادههای بدون مرد است (که گاه چندین زن را شامل میشود). نسبت اینگونه خانوادهها طی 28 سال (از 1960 تا1988) از 7 درصد به 19 درصد رسیده است. درآمد متوسط تخصیصی هر کودک در 1988 در یک خانواده دارای یک مرد بالغ 7640 دلار بوده، ولی در یک خانواده بدون مرد 2397 دلار بوده است.پدر- مادر دیگر وقت ندارند
علاوه بر دو مقوله مربوط به رفاه کودک، یعنی سرمایههای هزینه شده توسط دولت برای جوانان و کودکان، و نیز سهم درآمدهای تخصیصی خانوادگی برای آنها، از یک مقوله سوم رفاه برای کودکان نیز میتوان سخن گفت، و آن خدماتی است که خانواده برای کودک انجام میدهد، و کمی کردن این خدمات دشوار تراست، نظیر تعداد غذاهایی که در خانواده تهیه میشود، یا زمانی که برای کمک به اطفال جهت انجام تکالیف آنها یا گذران اوقات فراغت ایشان صرف میشود. زمان صرف شده برای اطفال را شاید بتوان با کسر از مجموع زمانی که برای کار شغلی انجام میگیرد، به دست اورد. بر اساس این فرمول، از سال 1960 زمان صرف شده برای کودکان حدود 10 ساعت در هفته در خانوادههای سفید پوست و 12 ساعت در خانوادههای سیاهپوست کاهش داشته است.کودکان رهاشده به حال خود
از 20 سال پیش، پدیدههایی چون طلاق، نگهداری بدون ازدواج از کودکان، خانوادههای تک والدی (بدون شوهر یا بدون زن)، و کاهش دستمزد متوسط پدران جوان، مجموعاً باعث شدهاند که میزان کار در نزد زنان افزایش یابد. در میان زنانی که یک یا چند کودک زیر شش سال داشتهاند، 6/18 درصد در سال 1960 کار خارج از خانه داشتهاند و در سال 1988 این نسبت به 1/57 درصد رسیده است. در اینجا پژوهندگان خاطرنشان میسازند که البته منظورشان این نیست که زنان نباید کار خارج از منزل داشته باشند، بلکه آنها با این کار یا در تأمین بودجه خانواده سهیم میشوند، یا تقریباً کل درآمد خانوادههای بدون مرد را تأمین میکنند. اما تردیدی نیست که کار شغلی آنها باعث کاهش وقتی میشود که باید صرف کودکان خود نمایند. این کاهش بدون شک مربوط به ظهور «جامعه مجاز» در کشور امریکاست که به نظر برخی جامعهشناسان اطفال در آن برخوردار از بعضی «آزادیهای» هستند که به نحو خطرناکی آنها را بهسوی وانهادگی وبی پناهی سوق میدهد.آیا اقتصاد مسئول همه بدیها و زیانها است؟
فوکس و رکلیس برای پاسخ به این پرسش، به ارزیابی اهمیت عوامل اقتصادی و اجتماعی در دورههای مختلف پرداختهاند. و درنتیجه متوجه شدهاند که میانسالهای 1960 تا 1970 میزان بیسوادی و خودکشی در میان کودکان افزایشیافته و تعداد تولدهای نامشروع دو برابر شده است، حال آنکه طی این دهه هم هزینههای دولت فدرال، و هم درآمد تخصیصی خانوار برای هر کودک سریعاً افزایش پیدا کرده است (8/2 درصد در سال). درنتیجه آنکه این انحطاط بیشتر معلول عوامل اجتماعی (مانند کاهش زمانی که والدین صرف کودکان خود میکنند) بوده است. در مقابل، در سالهای دهه 1980 شرایط مادی، بهخصوص در خانوادههایی که درآمد کمتری داشتهاند، بدتر شده است، بدین ترتیب شمار کودکانی که در شرایط فقر زندگی میکنند فزونی یافته است. در سالهای 1960 تا 1970 نسبت کودکان فقیر کاهش داشته و از 9/26 به 1/15 درصد رسیده، حال آنکه از سال 1971 این نسبت تا 5/19 درصد بالا رفته است.راه حل چیست؟ این وضع که جوانان و بنابراین آینده کشور را مورد تهدید قرار میدهد ودرحال حاضر همه احزاب سیاسی به آن آگاهی دارند، چگونه قابل بهبود است؟ کسانی هستند که فکر میکنند باید کوشید تا به اصلاح پارهای پدیدههای فرهنگی پرداخت که از 20سال پیش روبه رشد گذراندهاند، مثلاً طلاق را مشکلتر کرد یا والدین را بیشتر از اکنون قانوناً مسئول رفتار کودکانشان نمود. اما نویسندگان این گزارش تحقیقی معتقدند که حتی کسانی که طرفدار چنین تغییرات و بازگشتهای فرهنگی هستند، خود در مورد وسایل و امکان تحقق آن حیراناند. چگونه حکومتی میتواند بدون آسیب وارد آوردن به حقوق اساسی فرد، ارزشها و سبک زندگی یک جامعه را تغییر دهد؟
همچنین شاید بتوان خانوادهها را ترغیب کرد که بخش بیشتری از درآمدهای خود را به کودکانشان اختصاص دهند. اما تحمیل چنین امری از طریق مقررات قانونی دشوار است.
آیا باید از ثروتمندان گرفت و به فقیران بخشید؟
مؤلفان گزارش مینویسند که باید برای بهبود شرایط زندگی مادی کودکان، در توزیع پول و بودجه برای آنها تجدیدنظر شود. اما در کشوری که خود را میهن اقتصاد آزاد میداند، این ترس وجود دارد که مبادا برنامههای اجتماعی که هزینههای آنها را مؤسسات اقتصادی و کارگران (یا هردو) تأمین میکنند، به کارایی اقتصادی و امر رقابت آسیب وارد کند وبر امر تولید اثر گذارد.راه حل دیگر، ایجاد یک نظام مالیاتی به سود کودکانی است که در خانوادههای کم درآمد زندگی میکنند. اما باید مراقب بود که چنین نظامی مشوق زاد و ولد نشود، زیرا آن گاه درست چیزی را که باید از آن پرهیز داشت، یعنی افزایش کودکانی را که در شرایط فقر زیست میکنند، تسهیل خواهد کرد. پژوهندگان یادشده اعتقاد دارند که باید بههرحال جریان پول را از بزرگسالان بهسوی کودکان انتقال داد. در کشور امریکا، درآمد سرانه در خانوادههای بدون فرزند67 درصد بیشتر از خانوادههای فرزند دار است. و نسبت خانوادههایی بیفرزند در آن کشور سریعاً افزایش مییابد، و از 49 درصد در سال 1960 به 62 درصد در 1988 رسیده است. و باید توجه داشت که این آمار فقط شامل خانوادههایی که فرزندانشان بزرگ شده و از خانواده خارج شدهاند نمیشود بلکه خانوادههایی بسیار جوان بدون فرزند را نیز در برمیگیرد. در واقع طی دوره یادشده، نسبت خانوادههای بدون فرزند شامل یک مرد یا زن یا هر دو که میان 25 تا 44 سال دارند، تقریباً دو برابر شده و از 20 به 37 درصد رسیده است.
بحث و مجادله میان چرا و راستها درباره اقدامات اجتماعی لازم که باید انجام گیرد قطع نمیشود، اما نادرند سیاستمدارانی که در مبارزات انتخاباتی خود برافزایش مالیاتها تکیه کنند. و نویسندگان گزارش در پایان چنین نتیجه میگیرند که: «تمام بزرگسالان باید بپذیرند که آینده ملت امریکا به نحو خطیری به اراده و قابلیت یاری رساندن او به کودکان امروزی آن کشور بستگی دارد.»
/ج