نویسنده: الهه رشمه
مورد استفاده:
در مورد افرادی است كه دروغهای بزرگ میگویند و دروغهای خود را فراموش میكنند.در گذشتههای دور، دو مرد حیلهگر كه برای به دست آوردن پول بیزحمت به هر كاری دست میزدند، نشستند فكرشان را روی هم گذاشتند و راهحلی برای پیدا كردن پول بدون زحمت پیدا كردند. این دو نفر نقشهی جدیدی كشیدند. آنها تصمیم گرفتند با سوءاستفاده از احساسات و عقاید پاك مردم امامزادهای بسازند و با فریب مردم آنها را به توسل و نذر و نیاز به این امامزاده تشویق كنند. آنها برای عملی كردن نقشهی خود در انتهای روستا محلی را تعیین كردند كه خیلی پر رفت و آمد بود و هركس میخواست به روستا وارد یا از آن خارج شود باید از آن مسیر عبور میكرد. سپس به میان مردم رفتند و گفتند: پیرمرد دانایی در خواب به ما گفت: اینجا یكی از نوادگان امامان دفن شده است. بهتر است كه برای او مقبره و مزاری بسازید تا برای همگان شناخته شود.
مردم كه عقاید پاك و احساسات مذهبی شدیدی داشتند، هرچه در توان داشتند آوردند. به طور مثال یكی برای ساختن این امامزاده كارگری میكرد. دیگری همهی پس اندازش را به این دو نفر داد تا هركدام به نحوی در ساخت این مقبره سهمی داشته باشند، تا اینكه بالاخره امامزاده تكمیل شد.
مردم آن روستا و روستاهای اطراف به زیارت امامزاده تازه ساخته شده میآمدند و نذر میكردند. گروهی در امامزاده پول میریختند و حتی بعضی از زنها طلا و جواهرات خود را به نیت نذر در صندوق امامزاده میانداختند به امید اینكه با این نذر مشكلشان حل شود.
این دو مرد حیله گر هم هرچند وقت یكبار به مردم میگفتند: ما باید در امامزاده را ببندیم و خودمان وارد آن شویم تا امامزاده را بشوییم و تمیز كنیم. ولی در اصل آنها وارد امامزاده میشدند تا پول، طلا و جواهراتی را كه مردم به نیت نذر و گره گشایی از مشكلاتشان به امامزاده ریخته بودند جمع آوری كنند و بین خودشان تقسیم نمایند.
بعد از یكی دو سال كار و كاسبی آنها بالا گرفت. مردم از راههای دور و نزدیك برای زیارت امامزاده میآمدند و نذریهای خود را به امامزاده میریختند. كم كم مردم برای صدق گفتار خود به امامزاده قسم میخوردند كه این قضیه نشان میداد نقشهی این دو فرد حیله گر به شدت گرفته و مردم آن را باور كردهاند.
چندین سال اوضاع به همین منوال گذشت و آنها پولهای به دست آمده را بین خودشان به طور مساوی تقسیم میكردند و هیچ اختلافی هم با هم نداشتند. ولی با گذشت چند سال یكی از این دو مرد به دوستش گفت ببین دوست من، خودت میدانی كه فكر ساختن امامزاده از من بود، من فكر میكنم ما دیگر نباید درآمدمان را با هم به صورت مساوی تقسیم كنیم. چون فكر این كار از من بوده من باید سهم بیشتری نسبت به تو ببرم. دوستش گفت: درسته كه این نقشه را اول تو مطرح كردی ولی من هم برای عملی شدن این نقشه كلی زحمت كشیدم. مدتها در میان مردم در مورد فواید نذر و نیاز صحبت كردم و مردم را ترغیب كردم كه پولهایشان را نذر امامزاده كنند. اگر من اینقدر درست و غلط در مورد فواید نذر حرف نمیزدم حالا اینقدر پول در امامزاده جمع نمیشد و این سخنان باقی بود تا اینكه دعوا بین این دو شریك بالا گرفت. یكی از آنها پیشنهاد داد پیش قاضی بروند تا قاضی شهر بین آنها قضاوت كند.
دوستش گفت بریم پیش قاضی چه بگوییم؟ بگوییم ما دو تا یك امامزاده دروغین ساختیم و در مورد تقسیم پولهای نذری امامزاده با هم مشكل داریم كه آن را چگونه تقسیم كنیم؟
دوست اولی گفت: راست میگویی ما نمیتوانیم برای دعوای خود پیش قاضی برویم. باشه! من راضیام به امامزاده قسم بخورم كه حق با من است. دوستش خندید و گفت: حالت خوبه؟ این امامزاده را خودمان ساختهایم! باورت شده.
درنهایت این دو شریك به این نتیجه رسیدند كه با هم توافق كنند و هر كدام برای اینكه بخواهند از امامزاده سود ببرند، سهم برابری از نذریهای مردم ببرند. آنها فهمیدند كه اگر حتی یك نفر از اختلاف آنها مطلع شود، همهی تلاشهای چندین سالهی آنها بر باد میرود و مجبور شدند سكوت كنند.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران، انتشارات سما، چاپ اول